0

قصاید خاقانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۴ - دربارهٔ بیماری خود

تب زده لرزم چو آفتاب همه شب

دور فلک بین که بر سرم چه فن آورد

تفته چو شمعم زبان سیاه چو شمعی

کز تف گریه گذار در لگن آورد

شمع نه دندانه گردد از شکن آخر

در تنم آسیب تب همان شکن آورد

برحذرم ز آتش اجل که بسوزد

کشت حیاتی که خوشه در دهن آورد

طعنهٔ بیمار پرس صعب‌تر از تب

کاین عرض از گنجه نیست از وطن آورد

آتش تب در زمین گنجه همه شب

در دم من آه آسمان شکن آورد

صدمهٔ آهم شنید مؤذن شب گفت

زلزلهٔ گنجه باز تاختن آورد

چرخ بدی می‌کند سزای حزن اوست

بخت چرا بر من این همه حزن آورد

ظلم نگر، تیغ راست عادت خون ریز

آبله بین کان نکال بر سفن آورد

در دل خاقانی ارچه آتش تب خاست

آب حیاتش نگر که در سخن آورد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:37 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۵ - در ستایش عز الدوله

دست درافشان چو زی تیغ درفشان آورد

نسر گردون را به خوان تیغ مهمان آورد

گرز او در قلعهٔ البرز زلزال افکند

چتر او در قبهٔ افلاک نقصان آورد

گر نبات از دست راد او نما یابد همی

ز آب حیوان مایه در ترکیب حیوان آورد

نیزهٔ چون مارش از بر چرخ ساید نیش او

ماهی گردون به دندان مزد دندان آورد

هم به تیر و هم به تدبیر ار بخواهد هر زمان

بر سر خوان، بچهٔ سیمرغ بریان آورد

هشت خلد مجلسش را نه فلک ده یازده

پنج وقت ار چار بنیاد خراسان آورد

بس نپاید تا کمینه چاکر از درگاه او

تاجش از بغداد و سر بهر صفاهان آورد

همچنان باشد که تاجی بر سر سلطان نهد

هر که زی او خلعتی از تخت سلطان آورد

خود بهین سلطانی او دارد که سلطان قدر

هر زمان پیشش سر اندر خط فرمان آورد

تا چه افزاید سلیمان را که بادی از هوا

پر مرغی را به تحفه زی سلیمان آورد

باد را زو رخصه بادا تا ز خاک درگهش

توتیای چشم خاقانی به شروان آورد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:38 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۴ - در مدح صفوة الدین بانوی شروان شاه

این پرده کاسمان جلال آستان اوست

ابری است کافتاب شرف در عنان اوست

این ابر بین که معتکف اوست آفتاب

وین آفتاب کابر کرم سایبان اوست

این پرده گرنه صحن بهشت است پس چرا

رضوان مجاور حرم روضه سان اوست

این پرده گرنه بحر محیط است پس چرا

اصداف ملک را گهر اندر نهان اوست

این پرده گرنه عرش مجید است پس چرا

ارواح قدس را قدم اندر میان اوست

این پرده گرنه چرخ رفیع است پس چرا

سعد السعود را شرف اندر قران اوست

این پرده گرنه صخرهٔ کعبه است پس چرا

لب‌های عرشیان همه بوسه ستان اوست

برجیس موسوی کف و کیوان طور حلم

هارون آستانهٔ گردون مکان اوست

خورشید کرد میل زمین بوس او ازآنک

سایه‌اش هزار میل بر از آسمان اوست

خط امان ستانه‌ش و لب‌های خسروان

العبد بر نوشته به خط امان اوست

در صف و سجده از قد و پیشانی ملوک

نون و القلم رقم زده بر آستان اوست

خاک درش ز چشم و لب میر زادگان

لاله ستان جنت و عبهرستان اوست

ناهید زخمه زن گه چوبک زدن به شب

چابک زن خراجی چوبک زنان اوست

خورشید روم پرور و ماه حبش نگار

سایه نشین ساحت طوبی نشان اوست

تا روز و شب دو خادم رومی و نوبی‌اند

هر یک به صدق عنبر جان بر میان اوست

شاگرد خادمان در اوست روزگار

کاستاد بحر دست جواهر فشان اوست

شروان به عز شاه ز بغداد درگذشت

تا شاهزاده صفوة دین بانوان اوست

بانوی شرق و غرب که چون خوان نهد به بزم

عنقا مگس مثال، طفیلی خوان اوست

هست آسیه به زهد و زلیخا به ملک از آنک

تسلیم مصر و قاهره بر قهرمان اوست

باز سپید دولت و شیر سیاه ملک

کاین پرده هم نشیمن و هم نیستان اوست

این پرده سد دولت و خاقان سکندر است

اسکندر دوم که دوم سد از آن اوست

بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان

کز عدل و دین مبشر مهدی زمان اوست

جمشید پیل تن نه که خورشید نیل کف

کافلاک تنگ مرکب انجم توان اوست

در رزم یازده رخ و با دهر ده دله

تا نه سپهر و هشت جنان هفت خوان اوست

ز آن تیغ کو بنفش‌تر است از پر مگس

منقار کرکسان فلک میهمان اوست

گر چه به خاندانش سلاطین شرف کنند

این بانوی جهان شرف خاندان اوست

زیبد منیژه خادمهٔ بانوان چنانک

افراسیاب نیزه‌کش اخستان اوست

بر دست راست و چپ ملکان مادح ویند

خاقانی از زبان ملک مدح خوان اوست

پار آن قصیده گفت که تعویذ عقل بود

و امسال این قصیده که هم حرز جان اوست

گر مدح بانوان ز پی سیم و زر کند

زنار کفر خوک خوران طیلسان اوست

ور جز بقای بانو و شاه است کام او

پس داستان سگ صفتان داستان اوست

وردی است بر زبان همه کس را به صبح و شام

وز مدح بانوان همه ورد زبان اوست

یارب به تازگی شرف جاودانش ده

کاسلام تازه از شرف جاودان اوست

امیدوار باد به بخت ملک چنانک

کامید چرخ پیر به بخت جوان اوست

او سال را به دولت و تایید ضامن است

نوروز تازه روی ز روی ضمان اوست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:38 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۲ - در تهنیت ولادت فرزند اخستان شاه

صبح چو کام قنینه خنده برآورد

کام قنینه چو صبح لعل‌تر آورد

کاس بخندید کز نشاط سحر گاه

کوس بشارت نوای کاسه‌گر آورد

چار زبان رباب دوش به مجلس

از طرب این هشت گوش را خبر آورد

جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی

هندوی نه چشم را به بانگ درآورد

تا به هم اسرار بزم شاه بگویند

مرغ صراحی به گوش جام سر آورد

نامزد خرمی است شاه که گردون

نامزد دولتش به بام برآورد

هفت کواکب ز نه سپهر به ده نوع

هشت جنان را نثار ما حضر آورد

دوش معلق زنان کبوتر دولت

آمد و اقبال نامه زیر پر آورد

نامهٔ اقبال بر گشادم و دیدم

کز طربم سفته‌های تازه‌تر آورد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:38 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۵۰ - در رثاء امام محمد بن یحیی و حادثهٔ حبس سنجر در فتنهٔ غز

آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد

و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد

سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت

و اکنون بر آن زگال جگرها کباب شد

از سیل اشک بر سر طوفان واقعه

خوناب قبه قبه به شکل حباب شد

چل گز سرشک خون ز برخاک بر گذشت

لابل چهل قدم ز بر ماهتاب شد

هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت

از دیدهٔ نظارگیان در نقاب شد

دل سرد کن ز دهر که هم دست فتنه گشت

اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد

ایام سست رای و قدر سخت گیر گشت

اوهام کند پای و قدر تیز تاب شد

دفع قضا به آه شب کندرو کنید

هر چند بارگیر قضا تیزتاب شد

گر آتش درشت عذابی است بر نبات

آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد

عاقل کجا رود؟ که جهان، دار ظلم گشت

نحل از کجا چرد؟ که گیا زهر ناب شد

ربع زمین بسان تب ربع برده پیر

از لرزه و هزاهز در اضطراب شد

کار جهان و بال جهان دان که بر خدنگ

پر عقاب آفت جان عقاب شد

افلاک را پلاس مصیبت بساط گشت

اجرام را وقایهٔ ظلمت حجاب شد

ماتم سرای گشت سپهر چهارمین

روح الامین به تعزیت آفتاب شد

از بهر آنکه نامه بر تعزیت شوند

شام و سحر دوپیک کبوتر شتاب شد

در ترک تاز فتنه ز عکس خیال خون

کیوان به شکل هندوی اطلس نقاب شد

دوش آن زمان که طرهٔ شب شانه کرد چرخ

موی سپید دهر به عنبر خضاب شد

بی‌دست ارغنون زن گردون به رنگ و شکل

شب موی گشت و ماه کمانچهٔ رباب شد

دیدم صف ملائکهٔ چرخ نوحه‌گر

چندان که آن خطیب سحر در خطاب شد

گفتم به گوش صبح که این چشم زخم چیست

کاشکال و حال چرخ چنین ناصواب شد

صبح آه آتشین ز جگر برکشید و گفت

دردا که کارهای خراسان ز آب شد

گردون سر محمد یحیی به باد داد

محنت نصیب سنجر مالک رقاب شد

از حبس این خدیو، خلیفه دریغ خورد

وز قتل آن امام، پیمبر مصاب شد

بدعت ز روی حادثه پشت هدی شکست

شیطان خلاف قاعده رجم شهاب شد

ای آفتاب حربهٔ زرین مکش که باز

شمشیر سنجری ز قضا در قراب شد

وی مشتری ردا بنه از سر که طیلسان

در گردن محمد یحیی طناب شد

ای آدم الغیاث که از بعد این خلف

دار الخلافهٔ تو خراب و یباب شد

ای عندلیب گلشن دین زار نال زار

کز شاخ شرع طوطی حاضر جواب شد

ای ذوالفقار دست هدی زنگ گیر، زنگ

کن بوتراب علم به زیر تراب شد

خاقانیا وفا مطلب ز اهل عصر از آنک

در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد

آن کعبه وفا که خراسانش نام بود

اکنون به پای پیل حوادث خراب شد

عزمت که زی جناب خراسان درست بود

برهم شکن که بوی امان ز آن جناب شد

بر طاق نه حدیث سفر ز آنکه روزگار

چون طالع تو نامزد انقلاب شد

در حبس گاه شروان با درد دل بساز

کان درد راه توشهٔ یوم الحساب شد

گل در میان کوره بسی درد سر کشید

تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد

از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار

کان دلوها درید و رسن‌ها ز تاب شد

دولت به روزگار تواند اثر نمود

حصرم به چار ماه تواند شراب شد

فتح سعادت از سر عزلت برآیدت

کوکشت زرد عمر تو را فتح باب شد

عقل از برات عزلت، صاحب خراج گشت

ابر از زکات دریا صاحب نصاب شد

سیمرغ را خلیفهٔ مرغان نهاده‌اند

هر چند هم لباس خلیفهٔ غراب شد

معجز عنان کش سخن توست اگر چه دهر

با هر فسرده‌ای به وفا هم رکاب شد

اول به ناقصان نگرد دهر کز نخست

انگشت کوچک است که جای حساب شد

از طمطراق این گره تر مترس از آنک

باد است کو دهل زن خیل سحاب شد

بر قصر عقل نام تو خیر الطیور گشت

در تیه جهل خصم تو شر الدواب شد

گفتی که یارب از کف آزم خلاص ده

آمین چه می‌کنی که دعا مستجاب شد

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:38 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۸ - قصیده

جز رصدان سیه سپید نشاندن

بر ره جان‌ها ز روزگار چه خیزد

بیش ز تاراج باز عمر سیه سر

زین رصدان سپید کار چه خیزد

روز و شب آبستن و تو بستهٔ امید

کز رحم این دو باردار چه خیزد

گیر که خود هر دو باردار مرادند

چون فکنند از شکم ز بار چه خیزد

بر سر بازار دهر خاک چه بیزی

حاصل ازین خاک جز غبارچه خیزد

راز جهان جو به جو شمار گرفتی

چون همه هیچ است ازین شمار چه خیزد

هیچ دو جو کمتر است نقد زمانه

صرفه بران را ازین عیار چه خیزد

چند کنی زینهار بر در ایام

چون نپذیرد ز زینهار چه خیزد

نقش بهاری که نخل بند نماید

عین خزان است ازین بهار چه خیزد

رنگ دلت یادگار آتش عمر است

دانی از آتش که یادگار چه خیزد

بر در خاقانی اکبر آی و کرم جوی

از در دریای تنگ‌بار چه خیزد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:38 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۵۲ - در رثاء زوجهٔ خود

خیز دلا شمع برکن از تف سینه

آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد

حاصل عمر تو بود یک ورق کام

آن ورق از دفتر شمار تو گم شد

نقش رخ آرزو به روی که بینی

کینهٔ آرزو نگار تو گم شد

از ره چشم و دهان به اشک و به ناله

راز برون ده که رازدار تو گم شد

چشم تو گر شد شکوفه بار سزد زانک

میوهٔ جان از شکوفه‌زار تو گم شد

چشم بد مردمت رسید که ناگاه

مردم چشم تو از کنار تو گم شد

نوبت شادی گذشت بر در امید

نوبت غم زن که غمگسار تو گم شد

هر بن مویت غمی و ناله کنان است

هر سر مویت که آه یار تو گم شد

زخم کنون یافتی ز درد هنوزت

نیست خبر کان طبیب کار تو گم شد

منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر

کانکه ز عمر است یادگار تو گم شد

بار سبو چون کشی که آب تو بگذشت

بیم رصد چون بری که بار تو گم شد

خون خور خاقانیا مخور غم روزی

روز به شب کن که روزگار تو گم شد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:38 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۹ - قصیده

قصهٔ درد من رسید به تو

چون بخوانی جواب می‌نرسد

روی چون آب کرده‌ام پر چین

کز تو رویم به آب می‌نرسد

نرسم در خیال تو چه عجب

که مگس در عقاب می‌نرسد

کی وصالت رسد به بیداری

که خیالت به خواب می‌نرسد

نرسد بوی راحتی به دلم

ور رسد جز عذاب می‌نرسد

دوست را دشمنی و دشمن دوست

جز مرا این عقاب می‌نرسد

دل و عمرم خراب گشت و ز تو

عوض یک خراب می‌نرسد

برسد گوئی از پس وعده

آن خود از هیچ باب می‌نرسد

برسد میوه‌ای است در باغت

که به هیچ آفتاب می‌نرسد

از لب نوش تو به خاقانی

قسم جز زهر ناب می‌نرسد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:38 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۷ - مطلع دوم

چون تو هر هفت کرده آیی حور

بر تو هر هفت زیور اندازد

به تو وزلف کافرت ماند

ترک غازی که چنبر اندازد

منم آن مرغ کذر افروزد

خویشتن را در آذر اندازد

طالعم از برت برون انداخت

گر بنالم برون‌تر اندازد

کیست کز سرنبشت طالع من

سرگذشتی به داور اندازد

چشم من در نثار بالایت

هم به بالات گوهر اندازد

زیر پای غم تو خاقانی

پیل بالا سر و زر اندازد

عقل او گوهر ار زجان دارد

پیش شاه مظفر اندازد

شه قزل ارسلان که در صف شرع

تیغ عدلش سر شر اندازد

سگ درگاه او قلادهٔ حکم

در گلوی غضنفر اندازد

همتش که اجری مسیح دهد

طوق در حلق قیصر اندازد

آتش تیغ او گه پیکار

شعله در قصر قیصر اندازد

بحر اخضر نیرزد آن قطره

کز سر کلک اسمر اندازد

آسمان در نثار ساغر او

سبحهٔ سعد اکبر اندازد

خنجر او چو حربهٔ مهدی است

که به دجال اعور اندازد

دور نه چرخ بهر اقطاعش

قرعه بر هفت کشور اندازد

تیر چون در کمان نهد بحری است

که نهنگ شناور اندازد

دام ماهی شود ز زخم نهنگ

گر به سد سکندر اندازد

چون کشد قوس جو زهر بینی

که به جوزای ازهر اندازد

اسد از سهم ناخنان ریزد

عقرب از بیم نشتر اندازد

از شکوه همای رایت شاه

کرکس آسمان پر اندازد

دهر دربان اوست بر خدمش

ناوک ظلم کمتر اندازد

آنکه در کعبه اعتکاف گرفت

سنگ چون بر کبوتر اندازد

دولتش را ز قصد خصم چه باک

گر هوس‌های منکر اندازد

اینت نادان که آتش افروزد

خویشتن در شرر در اندازد

نصرتش رهبر است و رهرو ملک

رای با رای رهبر اندازد

یاری از کردگار دان که رسول

خاک در روی کافر اندازد

گر مخالف معسکری سازد

طعنه‌ای در برابر اندازد

بخت شه چرخ را فرود آرد

کآتش اندر معسکر اندازد

بد سگالش کجا ز بحر نیاز

کشتی جان به معبر اندازد

دست رحمت کجا زند در آنک

تیغ او دست جعفر اندازد

خصم فرعونی ار به کینهٔ شاه

آلت سحر بیمر اندازد

ید بیضای شاه موسی وار

اژدهای فسون خور اندازد

بخت، صیاد پیشه‌ای است که صید

نه به زوبین و خنجر اندازد

قصر جان را مهندس قدرت

نه به پرگار و مسطر اندازد

شه چو چوگان زند سلیمان وار

رین بر آن باد صرصر اندازد

جفت و طاق سپهر درشکند

جفته‌ای کان تکاور اندازد

بشکند سنبله به پای چنانک

داس من چشم اختر اندازد

گه گه از ننگ آهن ار نعلی

زآن سم راه گستر اندازد

میخش از روم در عرب فکند

گردش از چین به بربر اندازد

نعش از آن گرد سندسی سازد

بر سر هر سه دختر اندازد

دشمن بد نهاد فعل سگی

بر شه شیر پیکر اندازد

دیو کژ کژ به مردم اندیشد

فحل بد بد به مادر اندازد

مغ که از رخ نقاب شرم انداخت

ناحفاظی به خواهر اندازد

دست نمرود بین که ناک کفر

در سپهر مدور اندازد

سنگ تهمت نگر که دست یهود

بر مسیح مطهر اندازد

به رعیت ملک همان انداخت

که به امت پیمبر اندازد

لاجرم امتش همان خواهند

که به مختار حیدر اندازد

تا زمین بر کتف ز خلعت روز

طیلسان مزعفر اندازد

تا سپهر از ستارگان بر سر

شب گهر تاب معجر اندازد

دولتش باد تا بساط جلال

بر زمین مکدر اندازد

قدرتش باد تا طراز کمال

بر سپهر معمر اندازد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:38 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۵۴ - در ستایش رکن الدین محمد بن عبد الرحمن طغان یزک

جام طرب کش که صبح کام برآمد

خندهٔ صبح از دهان جام برآمد

صبح فلک بین که بر موافقت جام

دم زد و بوی میش ز کام برآمد

مهرهٔ شادی نشست و ششدره برخاست

نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد

داو طرب کن تمام خاصه که اکنون

عدهٔ خاتون خم تمام برآمد

ما و شکر ریز عیش کز در خمار

نامزد خرمی به بام برآمد

ساغر گلفام خواه کز دهن کوس

نغمهٔ گلبام وقت بام برآمد

بلبله کبکی است خون گرفته به منقار

کز دهنش نالهٔ حمام برآمد

گاو سفالین که آب لالهٔ تر خورد

ارزن زرینش از مسام برآمد

زآن می گلگون که بید سوخته پرورد

بوی گل و مشکبید خام برآمد

در صف دریا کشان بزم صبوحی

جام چو کشتی کش خرام بر آمد

خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش

کابرش روز آتشین ستام برآمد

بود فلک جام رنگ و جام فلک سان

روز ندانم که از کدام برآمد

دست قراسنقر فلک سپر افکند

خنجر آقسنقر از نیام برآمد

گوش رباب از هوا پیام طرب داشت

از سه زبان راز آن پیام برآمد

حلقهٔ ابریشم است موی خوش چنگ

چون مه نو کز خط ظلام برآمد

گر چه تن چنگ شبه ناقهٔ لیلی است

نالهٔ مجنون ز چنگ رام برآمد

بیست و چهارش زمام ناقه و لیکن

ناله نه از ناقه از زمام برآمد

نای چو شه زادهٔ حبش که ز نه چشم

بانگش از آهنگ ده غلام برآمد

از پی دستینهٔ رباب کف می

چون گهر عقد یک نظام برآمد

بهر حلی‌های گوش و گردن بر بط

سیم و زر از ساغر و مدام برآمد

از حیوان شکار گاه دف آواز

تهنیت شاه را مدام برآمد

شاه عجم رکن دین کز آیت عدلش

نام عجم روضة السلام برآمد

ناصر اسلام سیف دین که ز حکمش

بر سر دهر حرون لگام برآمد

رستم ثانی که در طبیعتش اول

دانش زال و دهای سام بر آمد

صیت جلالش به شرق و غرب بپیچید

شکر نوالش ز سام و حام برآمد

پهلو ایران گرفت رقعهٔ ملکت

وز دگران بانگ شاهقام برآمد

دام به دریا فکنده بود سلیمان

خازن انگشتری به دام برآمد

ذات جهان پهلوانش صبح جلال است

کز افق چرخ احتشام برآمد

در کنف صبح فر میر محمد

راست چو خورشید نور تام برآمد

تاجوری یافت تخت و ملکت ایران

تا ز برش سیدالانام برآمد

گر پدر از تخت ملک شد پسر اینک

بر زبر تخت احترام برآمد

گر علم صبح آب رنگ فروشد

رایت خورشید نارفام برآمد

تارک گشتاسب یافت افسر لهراسب

زال همایون به تخت سام برآمد

نوبت کاوس شد چو پای منوچهر

بر سر کرسی احتشام برآمد

روز به مغرب شده چو مملکت او

ماه چو بدر از حجاب شام برآمد

آرزوی جان ملک عدل و همم بود

از ملک عادل همام برآمد

دولت شروان کلید دولت او بود

زآن همه کارش به انتظام برآمد

گر چه محمد پیمبری به عرب یافت

صبح کمالش ز حد شام برآمد

دیر زی ای بحر کف که عطسهٔ جودت

چشمهٔ مهر است کز غمام برآمد

مژده ده ای تاجور که ینصرک الله

فال تو از مصحف دوام برآمد

تا که حسامت قوام ملک عجم شد

آه ز اعدای ناقوام برآمد

چون نم ژاله ز خایه از تف خورشید

جان حسود از تف حسام برآمد

جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت

بس نفس شکر کز هوام برآمد

دوش چنین دیده‌ام به خواب که نخلی

بر لب دریا در آن مقام برآمد

نخل موصل شده ترنج و رطب داشت

سایه و شایه‌ش فراخ و تام برآمد

مرغی دیدم گرفته نامه به منقار

کز بر آن نخل شادکام برآمد

بود یکی منبر از رخام بر نخل

پیری بر منبر رخام برآمد

نامه ز منقار مرغ بستد و برخواند

نعرهٔ تحسین ز خاص و عام برآمد

من به تعجب به خود فروشده زین خواب

کز خضر آواز السلام برآمد

جستم و این خواب پیش خضر بگفتم

از نفسش اصدق الکلام برآمد

گفت که نخل است رکن دین که ز نصرت

شهپر عنقاش بر سهام برآمد

مرغ بقا دان و نامه بخت کز این دو

کار دو ملک از یک اهتمام برآمد

منبر تخت است و پیر مشتری چرخ

کز بر تختش سه چار گام برآمد

ای درت آن آسمان که از افق او

کوکب بهروزی کرام برآمد

از دم خلق تو در مسدس گیتی

بوی مثلث به هر مشام برآمد

ملک تو کشتی است چرخ نوح کهن سال

کش ز شب و روز حام و سام برآمد

عیسی عهدی که از تو قالب ملکت

چون تن عازر به یک قیام برآمد

رو که ز میخ سرای پردهٔ قدرت

فلکهٔ این نیل گون خیام برآمد

قدر محیط کفت جهان چه شناسد

کو به سراب کف لئام برآمد

از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست

مغز جعل را که با زکام برآمد

از سر تیغت که ماه ازوست برص دار

برتن شیر فلک جذام برآمد

خوان ددان را به کاسهٔ سر اعدا

زآتش شمشیر تو طعام برآمد

بر درت از بس که جن و انس و ملک هست

جان شیاطین ز ازدحام برآمد

گوئی کانبوه حافظان مناسک

گرد در مسجد الحرام برآمد

از حرمت هر کبوتری که بپرید

نامهٔ او عنبرین ختام برآمد

سهم تو در زین کشید پشت زمین را

گر چه ز من بود قعده رام برآمد

بحر محیط از زمین بزاد و عجب نیست

کان خوی ازین مرکب جمام برآمد

زایجهٔ طالعت مطالعه کردم

سلطنت از موضع السهام برآمد

آرزوی حضرت تو دارم اگر چه

صبح من از غم به رنگ شام برآمد

در ره خدمت درست عهدم لیکن

نام من از نامهٔ سقام برآمد

هست نیازم ز جان و آن دگر کس

از زر و سیم جهان حطام برآمد

گوهر جان وام کردم از پی تحفه

تحفه بزرگ است از آن به وام برآمد

پیش چنین تحفه کو تمیمهٔ عقل است

واحزن از جان بوتمام برآمد

گوهر سحر حلال من شکند آنک

گوهرش از نطفهٔ حرام برآمد

دزد بیان من است هر که در این عهد

بر سمت شاعریش نام برآمد

نیم شبت چون صف خواص دعا گفت

هر نفسی آمینی از عوام برآمد

باد جهانت به کام کز ظفر تو

کامهٔ صد جان مستهام برآمد

ملک جهان ران که بر صحیفهٔ ایام

مدت عمرت هزار عام برآمد

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:38 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۵۷ - قصیده

 

بس بس ای طالع خاقانی چند

چند چندش به بلا داری بند

جو به جو راز دلش دانستی

که به یک نان جوین شد خرسند

مدوانش که دوانیدن تو

مرکب عزم وی از پای فکند

مرغ را چون بدوانند نخست

بکشندش ز پی دفع گزند

به ازو مرغ نداری، مدوان

ور دوانیدی کشتن مپسند

کس ندیده است نمد زینش خشک

سست شد لاشه به جاییش ببند

مچشانش به تموز آب سقر

مفشان بر سر آتش چو سپند

فصل با حورا، آهنگ به شام

وصل با حوران خوش‌تر به خجند

هم توانیش به تبریز نشاند

هم توانیش ز شروان بر کند

طفل‌خو گشت میازارش بیش

بر چنین طفل مزن بانگ بلند

دایگی کن به نوازش که نزاد

پانصد هجرت ازو به فرزند

نیست جز اشک کسش هم زانو

نیست جز سایه کسش هم پیوند

حکم حق رانش چون قاضی خوی

نطق دستانش چون پیر مرند

از برون در خوی خوییش مدار

وز درونش دل مجروح مرند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:39 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۵۶ - قصیده

 

لطف ملک العرش به من سایه برافکند

تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند

دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف

جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند

چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود

شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند

مردی به لب بحر محیط از حد مغرب

سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند

برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق

باد آمد و باران زد و جایش بپراکند

مرد از پی سی سال گذر کرد بر آنجای

برداشت همان موی و بخندید بر آن چند

حال تن خاقانی و اندیشهٔ ابخاز

این است و چنین به مثل مرد خردمند

ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر

مسکین تن نالانش به مویی شده مانند

آخر به کف آمد تن نالانش دگربار

گر خصم بر این نادره می‌خندد گو خند

اکنون من و این نی که سر ناخن حور است

کان نی که بن ناخن من داشت جهان کند

اینک دهنم بر صفت گنبدهٔ گل

این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند

خرسند نگردد به همه ملک ری اکنون

آن دل که همی بود به خرسند خرسند

خاقانی و خاقاتن و کنار کر و تفلیس

جیحون شده آب کر و تفلیس سمرقند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:39 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۵۱ - قصیده

آخر گیتی است نشانی بدانک

دفتر دل‌ها ز وفا پاک شد

سینهٔ ما کورهٔ آهنگر است

تا که جهان افعی ضحاک شد

گر برسد دست، جهان را بخور

زان مکن اندیشه که ناپاک شد

افعی اگرچه سر زهر گشت

خوردن افعی همه تریاک شد

رخصت این حال ز خاقانی است

کو به سخن بر سر افلاک شد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:39 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۵۹ - در رثاء خانوادهٔ خود

دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند

وز یار یادگار دلم یاد کرد ماند

بر شاخ عمر برق گذشت و خزان رسید

یک نیمه زو سیاه و دگر نیمه زرد ماند

بر نخل بخت و گلبن امیدم ای دریغ

خار بلا بماند، نه خرما نه ورد ماند

عمرم بشد به پای شب و روز و غم گذاشت

موکب دو اسبه رفت و همه راه‌گرد ماند

دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت

یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند

گردون نبرد ساخت به خون‌ریز با دلم

در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند

خاقانیا چه ماند تو را کاندهش خوری؟

کانده دلت بخورد و جگر نیم خورد ماند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:39 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۰ - در شکایت از روزگار

به فلک تخته در ندوخته‌اند

چشم خورشید بر ندوخته‌اند

کوه را در هوا نداشته‌اند

شمس را بر قمر ندوخته‌اند

دیده بانان بام عالم را

پرده‌ها بر بصر ندوخته‌اند

چرخ و انجم پلاس شام هنوز

بر پرند سحر ندوخته‌اند

روز وشب را به عرض شام و شفق

زرد وسرخی دگر ندوخته‌اند

آسمان را به جای دلق کبود

ژنده تازه‌تر ندوخته‌اند

عالم آن عالم است و دهر آن دهر

از قباشان کمر ندوخته‌اند

پس در داد بسته چون مانده‌است

گر به مسمار در ندوخته‌اند

دیر گاهی است تا لباس کرم

بهر قد بشر ندوخته‌اند

خود به پای رضا نبافته‌اند

خود به دست نظر ندوخته‌اند

خلعتی کان ز تار و پود وفاست

در زیان قدر ندوخته‌اند

بر تن ناقصان قبای کمال

به طراز هنر ندوخته‌اند

هنری سرفکنده چون لاله است

که کلاهش به سر ندوخته‌اند

بی هنر خوش چو گل که بر کمرش

کیسه جز لعل تر ندوخته‌اند

یک سر سفله نیست کز فلکش

بر کله صد گهر ندوخته‌اند

نیست آزاده را قبا نمدی

که بر او پاره بر ندوخته‌اند

سگ حیزی بمرد در بغداد

کفنش جز به زر ندوخته‌اند

ابرهٔ ما ز خام و خامان را

جز نسیج آستر ندوخته‌اند

صبر میکن که جز به مردی صبر

زهره را بر جگر ندوخته‌اند

دیده مگشا که جز برای کمال

باز را چشم بر ندوخته‌اند

گور چشمی که بر تن یوز است

از پی شیر نر ندوخته‌اند

جوشن عقل داده‌اند تو را

صدرهٔ کام اگر ندوخته‌اند

پای در دامن قناعت کش

کت لباس بطر ندوخته‌اند

بنگر احوال دهر خاقانی

گرت چشم عبر ندوخته‌اند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:39 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها