0

قصاید خاقانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۷ - در فقر و گوشه نشینی و گله از سفر

قلم بخت من شکسته سر است

موی در سر ز طالع هنر است

بخت نیک، آرزو رسان دل است

که قلم نقش بند هر صور است

نقش امید چون تواند بست

قلمی کز دلم شکسته‌تر است

دیده دارد سپید بخت سیاه

این سپید آفت سیاه سر است

بخت را در گلیم بایستی

این سپیدی برص که در بصر است

چشم زاغ است بر سیاهی بال

گر سپیدی به چشم زاغ در است

کوه را زر چه سود بر کمرش

که شهان را زر از در کمر است

تن چو ناخن شد استخوانم از آنک

بخت را ناخته به چشم در است

استخوان پیش‌کش کنم غم را

زآنکه غم میهمان سگ جگر است

روز دانش زوال یافت که بخت

به من راست فعل کژ نگر است

بس به پیشین ندیده‌ای خورشید

که چو کژ سر نمود کژ نظر است

چون نفس می‌زنم کژم نگرد

چرخ کژ سیر کاهرمن سیر است

چون صفیرش زنی کژت نگرد

اسب کورا نظر بر آب‌خور است

یا مگر راست می‌کند کژ من

که مرا از کژی هنوز اثر است

ترک آن کژ نگه کند در تیر

تا شود راست کالت ظفر است

همه روز اعور است چرخ ولیک

احول است آن زمان که کینه‌ور است

هر که را روی راست، بخت کژ است

مار کژ بین که بر رخ سپر است

بس نبالد گیابنی که کژ است

بس نپرد کبوتری که تر است

دهر صیاد و روز و شب دو سگ است

چرخ باز کبود تیز پر است

همه عالم شکارگه بینی

کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است

عقل سگ جان هوا گرفت چو باز

کاین سگ و باز چون شکارگر است

من چو کبک آب زهره ریخته رنگ

صید باز و سگی که بوی بر است

نیک بد حال و سخت سست دلم

حال و دل هر دو یک نه بر خطر است

عافیت آرزو کنم هیهات

این تمناست یافتن دگر است

آرزو را ذخیره امید است

وصل امید عمر جانور است

آرزو چون نشاند شاخ طمع

طلبش بیخ و یافت برگ و بر است

طمع آسان ولی طلب صعب است

صعبی یافت از طلب بتر است

آرزویی که از جهان خواهم

بدهد زآنکه مست و بی‌خبر است

لیکن آن داده را به هشیاری

واستاند که نیک بد گهر است

در دبستان روزگار، مرا

روز و شب لوح آرزو به بر است

هیچ طفلی در این دبستان نیست

که ورا سورهٔ وفا ز بر است

چون برد آیت وفا از یاد؟

کآخر اوفوا بعهدی از سور است

خاطرم بکر و دهر نامرد است

نزد نامرد، بکر کم‌خطر است

نالش بکر خاطرم ز قضاست

گلهٔ شهربانو از عمر است

سایهٔ من خبر ندارد از آنک

آه من چرخ‌سوز و کوه در است

جوش دریا در دیده زهرهٔ کوه

گوش ماهی بنشنود که کر است

مر ما مر من حساب العمر

چون به پنجه رسد حساب مر است

ناودان مژه ز بام دماغ

قطره ریز است و آرزو خضر است

سبب آبروی آب مژه است

صیقل تیغ کوه تیغ خور است

نکنم زر طلب که طالب زر

همچو زر نثار پی‌سپر است

عاقبت هرکه سر فراخت به زر

همچو سکه نگون و زخم خور است

روی عقل از هوای زر همه را

آبله خورده همچو روی زر است

از شمار نفس فذلک عمر

هم غم است ار چه غم نفس شمراست

غم هم از عالم است و در عالم

می‌نگنجد که بس قوی حشر است

عالم از جور مایهٔ زای غم است

بتر از هیمه مایه شرر است

چون شرر شد قوی همه عالم

طعمه سازد چه حاجت تبر است

لهو، یک جزو و غم هزار ورق

غصه مجموع و قصه مختصر است

قابل گل منم که گل همه تن

رنگ خون است و خار نیشتر است

غم ز دل زاد و خورد خون دلم

خون مادر غذا ده پسر است

آتشی کز دل شجر زاید

طعمهٔ او هم از تن شجر است

چرخ بازیچه گون چون بازیچه

در کف هفت طفل جان شکر است

بدو خیط ملون شب و روز

در گشایش بسان باد فر است

شب که ترکان چرخ کوچ کنند

کاروان حیات بر حذر است

خیل ترکان کنند بر سر کوچ

غارت کاروان که بر گذر است

خواجه چون دید دردمند دلم

گفت کین دردناکی از سفر است

هان کجائی چه می‌خوری؟ گفتم

می‌خورم خون خود که ما حضر است

چه خورش کو خورش کدام خورش

دست خون مانده را چه جای خور است

گوید آخر چه آرزو داری

آرزو زهر و غم نه کام و گر است

نیم جنسی و یک‌دلی خواهم

آرزوم از جهان همین قدر است

از دو یک دم که در جهان یابم

ناگزیر است و از جهان گذر است

نگذرد دیگ پایه را ز حجر

نگذرد آتشی که در حجر است

به مقامی رسیده‌ام که مرا

خار و حنظل بجای گل شکر است

کو سر تیغ کرزوی من است

کانس وحشی به سبزه و شمر است

بر سر تیغ به سری که سر است

خرج قصاب به بزی که نر است

ابله از چشم زخم کم رنج است

اکمه از درد چشم کم ضرر است

جاهل آسوده، فاضل اندر رنج

فضل مجهول و جهل معتبر است

سفله مستغنی و سخی محتاج

این تغابن ز بخشش قدر است

همه جور زمانه بر فضلاست

بوالفضول از حفاش زاستر است

سوس را با پلاس کینی نیست

کین او با پرند شوشتر است

حال مقلوب شد که بر تن دهر

ابره کرباس و دیبه آستر است

عالم از علم مشتق است و لیک

جهل عالم به عالمی سمر است

معنی از اشتقاق دور افتاد

کز صلف کبر و از اصف کبر است

قوت مرغ جان به بال دل است

قیمت شاخ کز به زال زر است

دل پاکان شکستهٔ فلک است

زال دستان فکندهٔ پدر است

جان دانا عجب بزرگ دل است

تن ادریس بس بلند پر است

در گلستان عمر و رستهٔ عهد

پس گل، خار و بعد نفع، ضر است

از پس هر مبارکی شومی است

وز پی هر محرمی صفر است

فقر کن نصب عین و پیش خسان

رفع قصه مکن نه وقت جر است

دهر اگر خوان زندگانی ساخت

خورد هر چاشنی که کام و گر است

سال کو خرمن جوانی دید

سوخت هر خوشه‌ای که زیب و فر است

درزیی صدرهٔ مسیح برید

علمش برد و گفت گوش خر است

کشت امید چون نرویاند

گریه کو فتح باب هر نظر است

وقت تب چون به نی نبرد تب

شیر گر نیستانش مستقر است

دفع عین الکمال چون نکند

رنگ نیلی که بر رخ قمر است

دی همی گفتم آه کز ره چشم

دل من نیم کشتهٔ عبر است

مرگ یاران شنیدم از ره گوش

دلم امروز کشتهٔ فکر است

هر که از راه گوش کشته شود

زاندرون پوست خون او هدر است

آری آری هم از ره گوش است

کشتن قندزی که در خزر است

نقطهٔ خون شد از سفر دل من

خود سفر هم به نقطه‌ای سقر است

تا به غربت فتاده‌ام همه سال

نه مهم غیبت و سه مه حضر است

نی نی از بخت شکرها دارم

چند شکری که شوک بی‌ثمر است

صورت بخت من طویل‌الذیل

در وفا چون قصیر با قصر است

بخت ملاح کشتی طرب است

بخت فلاح کشته بطر است

چشم بد دور بر در بختم

چرخ حلقه به گوش همچو در است

بخت، مرغ نشیمن امل است

روز، طفل مشیمهٔ سحر است

هم ز بخت است کز مقالت من

همه عالم غرائب و غرر است

استراحت به بخت یا نعم است

استطابت به آب یا مدر است

فخر من یاد کرد شروان به

که مباهات خور به باختر است

لیک تبریز به اقامت را

که صدف قطره را بهین مقر است

هم به مولد قرار نتوان کرد

که صدف حبس خانهٔ درر است

گرچه تبریز شهره‌تر شهری است

لیک شروان شریفتر ثغر است

خاک شروان مگو که وان شر است

کان شرفوان به خیر مشتهر است

هم شرفوان نویسمش لیکن

حرف علت از آن میان بدر است

عیب شروان مکن که خاقانی

هست از آن شهر کابتداش شر است

عیب شهری چرا کنی به دو حرف

کاول شرع و آخر بشر است

جرم خورشید را چه جرم بدانک

شرق و غرب ابتدا شراست و غر است

گر چه ز اول غر است حرف غریب

مرد نامی غریب بحر و بر است

چه کنی نقص مشک کاشغری

که غر آخر حروف کاشغر است

گرچه هست اول بدخشان بد

به نتیجه نکوترین گهر است

نه تب اول حروف تبریز است

لیک صحت رسان هر نفر است

دیدی آن جانور که زاید مشک

نامش آهو و او همه هنر است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:36 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۹ - در مدح دستور اعظم مختار الدین

دل صید زلف اوست به خون در نکوتر است

وان صید کان اوست نگون‌سر نکوتر است

برد آب سنگ من، من از آن سنگ دربرم

عاشق چو آب و سنگ ببر در نکوتر است

رنجور سینه‌ام لب و زلفش دوای من

کاین درد را بنفشه به شکر نکوتر است

در چشمش آب نی و رخ از شرم خوی زده

بادم خشک خوش تر و گل، تر نکوتر است

خوی بدش که بازستاند مرا ز من

آن خوی بد ز هرچه نکوتر نکوتر است

در تخته‌نرد عشق فتادم به دست خوش

مهره به دست و خانه به ششدر نکوتر است

امسال نوبر دل خاقانی است عشق

خوش میوه‌ای است عشق و به نوبر نکوتر است

خاقانیا زر و زر ازین شعر و شعر چند

شعر ارچه کیمیاست ازو زر نکوتر است

طبعت که کیمیای زر روزگار از اوست

بر صدر روزگار ثناگر نکوتر است

دستور اعظم افسر دارندگان ملک

کز ظل عرش بر سرش افسر نکوتر است

مختار دین نظام ممالک که رای او

از آسمان قوی‌تر و ز اختر نکوتر است

راز عقول و مشکل ارواح کشف اوست

اسرار علم مطلقش از بر نکوتر است

هست آفتاب دولت سلجوقیان به عدل

اکسیر گنج ملک به گوهر نکوتر است

در عهد این خلف دل اسلافش از شرف

بر قبهٔ مسیح مجاور نکوتر است

مختار، گوهر آمد و اسلافش آفتاب

از آفتاب، زادن گوهر نکوتر است

بر افسر ملوک نشاندش سپهر از آنک

فرزند آفتاب بر افسر نکوتر است

در خطبهٔ کرم لقبش صدر عالم است

بر مهر ملک صدر مظفر نکوتر است

سنگی است حلم او که نگردد ز سیل خشم

آن سنگ در ترازوی محشر نکوتر است

محضر کنم که او ظفر دین مصطفاست

عدلش پی گواهی محضر نکوتر است

دین چیست عدل پس تو در عدل کوب از آنک

عدل از پی نجات تو رهبر نکوتر است

عدل است و بس کلید در هشتم بهشت

کز عدل بر گشادن این در نکوتر است

عدل است و دین دوگانه ز یک مادر آمده

فهرست ملک ازین دو برادر نکوتر است

هرجا که عدل سایه کند رخت دین بنه

کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است

هرجا که عدل خیمه زند کوس دین بزن

کاین نوبتی ز چرخ مدور نکوتر است

هر که از تف سموم بیابان ظلم جست

عدلش سقای برکهٔ کوثر نکوتر است

سر سامی است عالم و عدل است نضج او

نضج از دوای عافیت آور نکوتر است

تاریخ کیقباد نخواندی که در سیر

عدلش ز فضل عاطفه گستر نکوتر است

احکام کسروی نشنیدی که در سمر

عدلش ز عقل مملکه پرور نکوتر است

افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب

زآن هر دوان کدام به مخبر نکوتر است

این داد کرد و آن ستم آورد عاقبت

هم حال دادگر ز ستمگر نکوتر است

امروز عدل بر در مختار دان و بس

ایدر طلب که این طلب ایدر نکوتر است

کسری و جعفری است که یک قطره همتش

از هفت بحر کسری و جعفر نکوتر است

از خواجهٔ زمین و درت هفتم آسمان

در سایهٔ تو چارم کشور نکوتر است

از خواجگی چه فخر تو را کز کمال قدر

هر حاجبت ز خواجهٔ سنجر نکوتر است

شهباز ملکی و ز پی نامه بردنت

سیمرغ در محل کبوتر نکوتر است

آذین باغ دولت و هارون درگهت

از قصر قیصریه و قیصر نکوتر است

ای حیدر زمانه به کلک چو ذوالفقار

نام فلک به صدر تو قنبر نکوتر است

خاقانیی که نایب حسان مصطفی است

مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است

جاندار تو رضای حق است و دعای خلق

کاین دو ز صد سریت لشکر نکوتر است

در ناف عالمی دل ما جای مهر توست

جای ملک میان معسکر نکوتر است

از یاد کرد نام تو کام سخنوران

چون نکهت مسیح معطر نکوتر است

چون آستین مریمی و جیب عیسوی

از خلق تو زمانه معنبر نکوتر است

ای صدر ملک و صاحب عالم، ثنای تو

از هر کسی نکوست ز چاکر نکوتر است

تو داوری و ما همه مظلوم روزگار

مظلوم در حمایت داور نکوتر است

عادل غضنفری تو و پروانهٔ تو من

پروانه در پناه غضنفر نکوتر است

من خضر دانشم تو سکندر سیاستی

هر چند خضر پیش سکندر نکوتر است

لیکن چو آب روزی خضر از مسافری است

عزم مسافران به سفر در نکوتر است

دارد سر و تنم سر و پای دل و هوات

تشریف تو سلاح تن و سر نکوتر است

از رنگ رنگ خلعه که فرموده‌ای مرا

خانه‌ام ز کارخانهٔ آزر نکوتر است

دستار خز و جبهٔ خارا نکوست لیک

تشریف وعده دادن استر نکوتر است

آن بس بس غضایری از بخشش ملک

اینجا ز هر معانی در خور نکوتر است

بس بس گلاب جود که دریا فشانده‌ای

غرقه شدم سفینه و معبر نکوتر است

رهواری سفینه چه بینی که گاه غرق

بهر صلاح لنگی لنگر نکوتر است

سوگند می‌دهم به خدایت که بس کنی

گرچه عطا چو عمر مکرر نکوتر است

هرچند کن عطای موفا شگرف بود

دانند کاین ثنای موفر نکوتر است

گرچه نکوست بخشش و لطف و هوا و ابر

شکر زبان لالهٔ احمر نکوتر است

در شکر کردن از زر خورشید و سیم ماه

آن زر و سیم بر سر عبهر نکوتر است

گر ابر کرد مجمر زرین ز زرد گل

احسنت مرغ از آن زر مجمر نکوتر است

ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر

شکر گیا ز ابر مکدر نکوتر است

خوش طبعم از عطات ولی زرد رخ ز شرم

حلوا بخوان خواجه مزعفر نکوتر است

بیمارم از دل و دم سردم مزور است

بیمار را مگو که مزور نکوتر است

بیمار دل بخورد مزور نمی‌رسد

کورا دوا مفرح اکبر نکوتر است

گفتم به ترک این طرف و قبله ساختم

عرضی که از یقین مصور نکوتر است

راهب که دست داشت ز صد نور بر جهان

شمع شبش ز چوب صنوبر نکوتر است

گرچه نکوست رزق فراخ از قضا ولیک

قانع شدن به رزق مقدر نکوتر است

نی‌نی به دولت تو امیر سخن منم

عسکر کش من این نی عسگر نکوتر است

من در سخن عزیز جهانم به شرق و غرب

کز شرق و غرب نام سخنور نکوتر است

جانم به حشمت تو نه غم ناک، خرم است

کارم به همت تو نه بدتر نکوتر است

این شعر بر بدیهه ز من یادگار دار

کز نوعروس با زر و زیور نکوتر است

در غیبت آن قصیده که گفتم شگرف بود

در حضرت این قصیدهٔ دیگر نکوتر است

هستم عطارد این دو قصیده دو پیکر است

لاف عطاردت ز دو پیکر نکوتر است

جاوید عمر باش که ملک از تو یافت ساز

معمار باغ ملک معمر نکوتر است

باقی بمان که تا ابد از بخشش ازل

ملک زمانه بر تو مقرر نکوتر است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:36 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۰ - وله ایضا

مایهٔ سودا در این صداع چه چیز است

سود محاکا در این حدیث چه لاف است

معجز این گر نهنگ بحر فشان است

حجت آن اژدهای کوه شکاف است

از پی یک صره‌ای ز سیم و زر زرد

بر دو محک سپیدشان چه مصاف است

هر دو چو صبح از عمود گنبد کافند

صبح بلی از عمود گنبد کاف است

آب زدند آسیای کام ز کینه

کینه چه دارند کاسیا به کفاف است

هر دو الوفند و از سر دو الفشان

از پی میم است جنگ نز پی کاف است

بر در تسعین کنند جنگ شبان روز

درگه عشرین ز جنگ هر دو معاف است

گر ز یک انگشتری خاصهٔ جمشید

دیو چهارم به پیششان به طواف است

دیو دلی می‌کنند بر سر خاتم

خاتم جمشید داشتن نه گزاف است

ناف بر این شغلشان زده است زمانه

خاک چنین شغل خون آهوی ناف است

بس کن خاقانیا مطایبه زیرا

باطن او درد و ظاهرش همه صاف است

ساحری از قاف تا به قاف تو داری

مشرق و مغرب تو را دو نقطهٔ قاف است

قبلهٔ هرکس کسی است قبلهٔ جانت

تاج سر خاندان عبد مناف است

بر شعرا نطق شد حرام به دورت

سحر حلال آنکه با دم تو مضاف است

بافتن ریسمان نه معجزه باشد

معجز داود بین که آهن باف است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:36 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۶ - در شکایت از زندان

راحت از راه دل چنان برخاست

که دل اکنون ز بند جان برخاست

نفسی در میان میانجی بود

آن میانجی هم از میان برخاست

سایه‌ای مانده بود هم گم شد

وز همه عالمم نشان برخاست

چار دیوار خانه روزن شد

بام بنشست و آستان برخاست

دل خاکی به دست خون افتاد

اشک خونین دیت ستان برخاست

آب شور از مژه چکید و ببست

زیر پایم نمکستان برخاست

بر دل من کمان کشید فلک

لرز تیرم ز استخوان برخاست

آه من دوش تیر باران کرد

ابر خونبار از آسمان برخاست

غصه‌ای بر سر دلم بنشست

که بدین سر نخواهد آن برخاست

آمد آن مرغ نامه آور دوست

صبح‌گاهی کز آشیان برخاست

دید کز جای برنخاستمش

طیره بنشست و دل گران برخاست

اژدها بود خفته بر پایم

نتوانستم آن زمان برخاست

پای من زیر کوه آهن بود

کوه بر پای چون توان برخاست

پای خاقانی ار گشادستی

داندی از سر جهان برخاست

مار ضحاک ماند بر پایم

وز مژه گنج شایگان برخاست

سوزش من چو ماهی از تابه

زین دو مار نهنگ سان برخاست

چون تنورم به گاه آه زدن

کاتشین مارم از دهان برخاست

در سیه خانه دل کبودی من

از سپیدی پاسبان برخاست

سگ دیوانه پاسبانم شد

خوابم از چشم سیل ران برخاست

سگ گزیده ز آب ترسد از آن

ترسم از آب دیدگان برخاست

در تموزم ببندد آب سرشک

کز دمم باد مهرگان برخاست

همه شب سرخ روی چون شفقم

کز سرشک آب ناردان برخاست

ساقم آهن بخورد و از کعبم

سیل خونین به ناودان برخاست

بل که آهن ز آه من بگداخت

ز آهن آواز الامان برخاست

تا چو بازم در آهنین خلخال

چو جلاجل ز من فغان برخاست

تن چو تار قز و بریشم وار

ناله زین تار ناتوان برخاست

رنگ رویم فتاد بر دیوار

نام کهگل به زعفران برخاست

خون دل زد به چرخ چندان موج

که گل از راه کهکشان برخاست

بلبلم در مضیق خارستان

که امیدم ز گلستان برخاست

چند نالم که بلبل انصاف

زین مغیلان باستان برخاست

جگر از بس که هم جگر خورد است

معده را ذوق آب و نان برخاست

جان شد اینجا چه خاک بیزد تن

که دکان‌دار از دکان برخاست

خاک شد هر چه خاک برد به دوش

کابخوردش ز خاکدان برخاست

جامهٔ گازر آب سیل ببرد

شاید ار درزی ار دکان برخاست

چرخ گوئی دکان قصابی است

کز سر تیغ خون فشان برخاست

بره زان سو ترازوی زینسو

چرب و خشکی از این میان برخاست

قسم هر ناکسی سبک فربه

قسم من لاغر و گران برخاست

هر سقط گردنی است پهلوسای

زان ز دل طمع گرد ران برخاست

گر برفت آبروی ترس برفت

گله مرد و غم شبان برخاست

کاروان منقطع شد از در شهر

رصد از راه کاروان برخاست

اشتر اندر وحل به برق بسوخت

باج اشتر ز ترکمان برخاست

نیک عهدی گمان همی بردم

یار، بد عهد شد گمان برخاست

دل خرد مرا غمان بزرگ

از بزرگان خرده دان برخاست

خواری من ز کینه توزی بخت

از عزیزان مهربان برخاست

ای برادر بلای یوسف نیز

از نفاق برادران برخاست

قوت روزم غمی است سال آورد

که نخواهد به سالیان برخاست

اینت کشتی شکاف طوفانی

که ازین سبز بادبان برخاست

قضی‌الامر کفت طوفان

به بقای خدایگان برخاست

نیست غم چون به خواستاری من

خسرو صاحب القران برخاست

بعد کشتن قصاص خاقانی

از در شاه شه‌نشان برخاست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:36 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۸ - در مدح عموی خود کافی الدین شروانی

طبع کافی که عسکر هنر است

چون نی عسکری همه شکر است

قطرهٔ کوثر و قمطرهٔ هند

از شکرهای لفظ او اثر است

نه کلکش به نیشکر ماند

کز پی تب بریدن بشر است

گل شکر را ز رشک نیشکرش

زهر در حلق و خار در جگر است

نی مصریش قند می‌زاید

تا سمرقند قند او سمر است

در شکرریز نوعروس سخن

نی مصریش خاطب هنر است

بل عروس فلک ببرد دست

کان نی مصر یوسف دگر است

گر شکر زاد کلک او چه عجب

پس شکر خواهد این عجب خبر است

زعفران گرچه بیخ در آب است

آرزومند ژالهٔ سحر است

زین اشارت که کرد خاقانی

سر فراز است بلکه تاجور است

پشت خم راست دل به خدمت او

همچو نون و القلم همه کمر است

بختم از سرنگونی قلمش

چون سخن‌های او بلند سر است

سیم و شکر فرستم و خجلم

که چرا دسترس همین قدر است

شکر و سیم پیش همت او

از من و شعر، شرمسار تر است

خود دل و طبع او ز سیم و شکر

کان طمغاج و باغ شوشتر است

شعر گفتم به عذر سیم و شکر

مختصر عذر خواه مختصر است

سیم سنگ است پیش دیده از آنک

هم تراشش زط کلک او گهر است

اتصال نجوم خاطر او

فیض طبع مرا نویدگر است

زین سپس ابروار پاشم جان

کاین قدر فتح باب ماحضر است

تا ابد نام او بر افسر عقل

مهر بر سیم و نقش بر حجر است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:37 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۲ - در مدح صفوة الدین بانوی شروان شاه

صبح تا آستین برافشانده است

دامن عنبر تر افشانده است

مگر آن عقد عنبرینهٔ شب

برگشاده است و عنبر افشانده است

روز یک اسبه بر قضا رانده است

و آتش از روی خنجر افشانده است

نعل آن نقره خنگ او از برق

بر جهان خرمن زر افشانده است

رقعه‌ها داشت چرخ بر چهره

همه در خاک خاور افشانده است

نقش شب پنج با یک افتاده است

گوئی آن مهره‌ها بر افشانده است

مرغ صبح از سماع بس کرده است

زانکه دیری است تا پر افشانده است

بلبله در سماع مرغ آسا

از گلو عقد گوهر افشانده است

ساقی آن عنبرین کمند امروز

در گلوگاه ساغر افشانده است

ابرش آفتاب بستهٔ اوست

تا کمند معنبر افشانده است

گوش‌ها پر نوای داودی است

کز سر زخمه شکر افشانده است

نان زرین چرخ دیده است ابر

خوش نمک در برابر افشانده است

نان زرین به ماهی آمد باز

نمک خوش چه در خور افشانده است

در زمستان نمک نبندد و ابر

نمک بسته بی مر افشانده است

نو عروسی است صورت نوروز

که بر آفاق زیور افشانده است

گنج نوروز هر چه گوهر داشت

پیش بانوی کشور افشانده است

صفوة الدین که شه سوار فلک

درسم اسبش افسر افشانده است

جفت خاقان اکبر آنکه سپهر

بر سرش سعد اصغر افشانده است

مریم مشتری فر است که عقل

جان بران مشتری فر افشانده است

تحفهٔ بزم اوست مریم وار

هر چه طوبی به نوبر افشانده است

آن خدیجه است کز ارادت حق

مال و جان بر پیمبر افشانده است

وان زبیده است کز سعادت بخت

بهر کعبه سر و زر افشانده است

بر سر هشت خلد مجلس او

نه فلک هفت اختر افشانده است

روز نو چون کبوتر زرین

بر زمین پر اخضر افشانده است

بهر آگین چار بالش اوست

هر پری کاین کبوتر افشانده است

جود معروف او به آب حیات

خاک بر بخل منکر افشانده است

ژالهٔ نعمت از هوای سخا

بانوی ملک پرور افشانده است

تخم اقبال در زمین بقا

بانوی عدل‌گستر افشانده است

گوئی از آتش شهاب فلک

شعله در دیو کافر افشانده است

سهم درگاه او خدنگ وبال

بر پلنگان صفدر افشانده است

نور ایمان او خوی خجلت

بر رخ خلد انور افشانده است

وقت توقیع، نوش داروی جان

زان سر کلک لاغر افشانده است

بر عدو زهر و بر ولی مهره است

هر چه آن مار اسمر افشانده است

دولت بانوان نثار ظفر

بر سر بوالمظفر افشانده است

همت بانوان جواهر سعد

بر کلاه برادر افشانده است

دولت او که پیکر شرف است

آستین بر دو پیکر افشانده است

همت او که گوهری گهر است

دست بر چار گوهر افشانده است

نعش در پای چار دختر او

زیور هر سه دختر افشانده است

از پی آن پسر که خواهد بود

قرع‌ها سعد اکبر افشانده است

فال سعد است گفت خاقانی

کز نفس مشک اذفر افشانده است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:37 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۵ - در بی‌اعتنایی به دنیا

نه به دولت نظری خواهم داشت

نه ز سلوت اثری خواهم داشت

نه از آن روز فرو رفتهٔ عمر

پس پیشین خبری خواهم داشت

میوه دارم که به دی مه شکفد

که نه برگی نه بری خواهم داشت

کرم شب تابم در تابش روز

که نه زوری نه فری خواهم داشت

وه که سد ره من جان و دل است

که به سدره مقری خواهم داشت

نه نه کارم ز فلک نیک بد است

من هراس از بتری خواهم داشت

شیشه‌ای بینم پر دیو و پری

من پی هر بشری خواهم داشت

از بر عالم گوساله پرست

رخت بر گاو ثری خواهم داشت

تیر باران بلا پیش و پس است

از فراغت سپری خواهم داشت

همه روز و شب عمرم خواب است

خواب شب مختصری خواهم داشت

روز اعمی است شب انده من

که نه چشم سحری خواهم داشت

بخت گویند که در خواب خر است

مه نه دنبال خری خواهم داشت

گر چه چون آب همه تن زرهم

نه امید ظفری خواهم داشت

چون زره گرچه همه تن چشمم

نه به دیدن بصری خواهم داشت

به زمستان چو تموز از تف آه

تاب خانهٔ جگری خواهم داشت

خانه جان دارم و خوانچه سرخوان

که نه طبخی نه خوری خواهم داشت

چارپایی دو سه و یک دو غلام

چارپا هم بکری خواهم داشت

نه جنیبت نه ستام و نه سلاح

نز وشاقان نفری خواهم داشت

کاه برگی تن و جو سنگی صبر

کاه و جو این قدری خواهم داشت

از فلک خیمه و از خاک بساط

وز سرشک آب خوری خواهم داشت

چون ز تبریز رسم سوی هرات

هم به ری رهگذری خواهم داشت

عقرب از طالع تبریز و ری است

نه ز عقرب ضرری خواهم داشت

من چو برجیس ز حوت آمده‌ام

سرطان مستقری خواهم داشت

گر چه دریاست عراق از سفرش

نه امید گهری خواهم داشت

تشنه لب بر لب دریا چو صدف

سرو تن پی سپری خواهم داشت

صدفش چشم ندارم لیکن

از نهنگش حذری خواهم داشت

عزلتی دارم و امن اینت نعیم

زین دو نعمت بطری خواهم داشت

هیچ درها سوی درها نبرم

که نه زین به درری خواهم داشت

گرچه آتش سرم و باد کلاه

نه پی تاجوری خواهم داشت

نه در هیچ سری خواهم کوفت

نه سر هیچ دری خواهم داشت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:37 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲ - مطلع دوم

بر در ایوان توست پای شکسته خرد

بر سر میدان توست دست گشاده هوا

صد لطف از کردگار وز لب تو یک سخن

صد ستم از روزگار وز دل تو یک جفا

از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام

وز مژهٔ تو نکرد هیچ خدنگی خطا

ای تو ز ما بیخبر ما به تمنای تو

بس که بپیموده‌ایم عالم خوف و رجا

گاه بدزدیم چشم از تو ز بیم رقیب

گه به نظر بشکنیم چشم رقیب تو را

لعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب

وصل تو مهر تب است در دهن اژدها

بر سر کوی تو من نایب خاقانیم

بو که به دیوان عشق نام برآید مرا

صبح امید منی طاب علیک الصبوح

گرچه به شب‌های هجر طال علی البلا

موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم

لیک نگنجم همی در حرم مقتدا

صدر براهیم نام راد سلیمان جلال

خواجهٔ موسی سخن مهتر احمد سخا

یافت ز الطاف او عالم فرتوت، فر

برد ز انصاف او فصل بهاران، بها

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:37 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۷ - در مرثیهٔ سپهبد کیالواشیر

عهد عشق نیکوان بدرود باد

وصل و هجران هر دوان بدرود باد

بر بساط ناز و در میدان کام

صلح و جنگ نیکوان بدرود باد

سبزه‌ای کان بود دام آهوان

بر سر سرو جوان بدرود باد

چون گوزنان هوی از جان برکشم

کان شکار آهوان بدرود باد

نعل در آتش نهادندی مرا

آن نهاد جاودان بدرود باد

صف صف از مرغان نشاندن جفت جفت

همبر طاق ابروان بدرود باد

شاهدان بزم را گیسوی چنگ

بستن اندر گیسوان بدرود باد

گرد ترکستان عارض صف زده

آن سپاه هندوان بدرود باد

پادشاه تازه و تر و جوان

همچو شاخ ارغوان بدرود باد

تا توانی خون گری خاقانیا

کان جوانی و آن توان بدرود باد

ای جمال الدین چو اسپهبد نماند

حصن شنذان‌وار جوان بدرود باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:37 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۶ - قصیده

دفتر آز از بر من برگرفت

مصحف عزلت عوض آن نهاد

خسرو خرسندی من در ربود

تاج کیانی ز سر کیقباد

نیز فریبم ندهد طمع و جمع

نیز حجابم نشود بود و باد

تا چه کند مرد خردمند، آز

تا چه کند باشهٔ چالاک، باد

این همه هست و سبکی عمر من

رفت و مرا تجربه‌ها اوفتاد

کافرم ار ز آدمیان دیده‌ام

هیچ کسی مردم و مردم نهاد

این نکت از خاطر خاقانی است

شو گهری دان که ز خورشید زاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:37 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۸ - در رثاء بهاء الدین احمد

دل ز راحت نشان نخواهد داد

غم خلاصی به جان نخواهد داد

غم‌گساران فرو شدند افسوس

کز عدم کس نشان نخواهد داد

آسمان را گسسته شد زنجیر

داد فریاد خوان نخواهد داد

بر زمین صد هزار خون‌ریز است

یک دیت آسمان نخواهد داد

زین دو نان سپید و زرد فلک

فلکت ساز خوان نخواهد داد

دیگ سودا مپز به کاسهٔ سر

کاین سیه کاسه نان نخواهد داد

سرو آزاد را جهان دو رنگ

رنگ مدهامتان نخواهد داد

تا عروس یقین نبندی عقد

دل طلاق گمان نخواهد داد

گیتی اهل وفا نخواهد شد

شوره آب روان نخواهد داد

از زمانه بترس خاقانی

که زمانه زمان نخواهد داد

دیو خوئی است کو به دست بشر

هیچ حرز امان نخواهد داد

گنج خانه است جان خاقانی

دل به خاقان و خان نخواهد داد

چون به خرسندی این مکانت یافت

خواجگان را مکان نخواهد داد

آبرو از برای نان حرام

به تکین و طغان نخواهد داد

آبروی است کیمیای بزرگ

کیمیا رایگان نخواهد داد

گنج اول زمان نداد به کس

آخر آخر همان نخواهد داد

عمر یک هفته ملک شش روزه است

در بهای جهان نخواهد داد

سرمهٔ دین ورا عروس ختن

عرس بر قیروان نخواهد داد

خسر پست را سوار خرد

بدل جیش‌ران نخواهد داد

دهر بی‌حضرت بهاء الدین

آسمان را توان نخواهد داد

آسمان بی‌معین احمد او

اخرتان را قران نخواهد داد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:37 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۰ - قصیده

خیاط روزگار به بالای هیچ کس

پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد

نقدی نداد دهر که حالی دغل نشد

نردی نباخت چرخ که آخر دغا نکرد

گردون در آفتاب سلامت کرا نشاند

کآخر چو صبح اولش اندک بقا نکرد

کی دیده‌ای دو دوست که جوزا صفت بدند

کایامشان چو نعش یک از یک جدا نکرد

وقتی شنیده‌ام که وفا کرد روزگار

دیدم به چشم خویش که در عهد ما نکرد

دهر اژدهای مردم خوار است و فرخ آنک

خود را نوالهٔ دم این اژدها نکرد

بس کس که اوفتاد در این غرقه گاه غم

چشم خلاص داشت سفینه‌ش وفا نکرد

آن مهره دیده‌ای تو که در ششدر اوفتاد

هرگه که خواست رفت حریفش رها نکرد

خاقانیا به چشم جهان خاک درفکن

کو درد چشم جان تو را توتیا نکرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:37 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۹ - در ستایش صفوة الدین بانوی شروان شاه اخستان

بانوی تاجدار مرا طوقدار کرد

طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد

چون پیر روزه دار برم سجده، کو مرا

چون طفل شیر خوار عرب طوقدارکرد

تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر

چون کام روزه‌دار و لب شیر خوار کرد

بودم به طبع سنقر حلقه به گوش او

اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد

هنگام آنکه خلعه دهد باغ را بهار

آن گنج زر فشان خزان اختیار کرد

از زر کش و ممزج و اطلس لباس من

چون خیمهٔ خزان و شراع بهار کرد

زربفت روز را فلک از اطلس هوا

خواهد بر این ممزج و زرکش نثار کرد

کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچه‌ام

این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد

و آنگه ز ماه و زهره کلاه و لباچه را

هم قوقه و هم انگلهٔ شاهوار کرد

از جنس کارگاه نشابور و کار روم

بر من خراج روم و نشابور خوار کرد

بر اسب بخت کرد سوارم به تازگی

تا خلعتم ممزج اسب و سوار کرد

از رزمه رزمه اطلس و کیسه کیسه سیم

دست سمن ستان و برم لاله‌زار کرد

چون آفتاب زرد و شفق خانهٔ مرا

از زرد و سرخ زرکش اطلس نگار کرد

تا خجلتم بسان شفق سرخ روی ساخت

شکرم چو آفتاب زبان صد هزار کرد

در روزه بودم از سخن و جامهٔ دو عید

بر من فکند و عهد مرا عیدوار کرد

دیدم دو عید و روزه گشادم به اب شکر

هر کو دو عید دید ز روزه کنار کرد

هر دم به آب شکر وضو تازه می‌کنم

تا فرض شکر او بتوانم گزار کرد

درگاه اوست قبله و من در نماز شکر

تکبیر بسته‌ام که دلم حق گزار کرد

چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود

بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد

اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک

با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد

انعامش از تبار گذشته است و چون توان

ذرات آفتاب فلک را شمار کرد

اقبال صفوة الدین بانوی روزگار

ناساز روزگار مرا سازگار کرد

خلقند شرم سار ز فریاد من که من

فریاد می‌کنم که مرا شرم سار کرد

غرقم به بحر منت و آواز الغریق

چندان زدم که حلقهٔ حلقم فکار کرد

از بس که گفتم ای ملکه بس بس از کرم

جمع ملائکه در گوش استوار کرد

خاقانی است بر در او زینهاریی

وین زینهاری از کرمش زینهار کرد

گر بر درش درختک دانا شدم چه باک

کاقبال او درخت کدو را چنار کرد

بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان

من هدهدی که عقل به من افتخار کرد

هدهد کنون که خلعت بلقیس عهد یافت

بختش به خلعت ملک امیدوار کرد

تا بشنود جهان که فلان مرغ را به وقت

بلقیس خرقه‌دار و سلیمان شعار کرد

این بین بی‌من از قلم من فتاد از آنک

نتوان عطای شه به ستم خواستار کرد

زیرا به خاک و خاره دهد خرقه آفتاب

هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد

بینی به آفتاب که برتافت بامداد

بر خاک ره نسج زراندوده بار کرد

چه سود ز آفتاب گریبان سرو را

کو زر و لعل در بن دامان نثار کرد

شاه جهانیان علی آسا که ذو الجلال

از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد

زنگار خورده جنگ کند ذوالفقار من

کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد

شاه سخن منم شعرا دزد گنج من

بس دزد سر زده را تارومار کرد

از نام من شدند به آواز و طرفه نیست

صبحی که دزد سر زده را تار و مار کرد

نی نی اگرچه معجزه دارم چو عاجزم

بخت نهفته را نتوان آشکار کرد

امید آبروی ندارم به لطف شاه

کامسال کمتر است قبولی که پار کرد

مویی شدم که موی شکافم به تیر نطق

کسیب طالعم هدف اضطرار کرد

گوئی حریر سرخ ملخ را ز اشک خون

بیم سیاه پوشی دیدار سار کرد

می‌گفتم از سخن زر و زوری به کف کنم

امید زر و زور مرا خوار و زار کرد

ماری به کف مرا دو زبان است این قلم

دستم معزمی شده کافسون مار کرد

نی پاره‌ای به دست و سواری کنم بر او

چون طفل کو بر اسب کدوئین سوار کرد

کس نی سوار دید که با شه مصاف داد؟

وز نی ستور دید که در ره غبار کرد؟

مانم به کودکی که ز نارنج کفه ساخت

پنداشت کو ترازوی زر عیار کرد

بخت رمیده را نتوان یافت چون توان

ز آن تار کآفتاب تند پود و تار کرد

خود هیچ کرم یبد شنید است هیچ‌کس

کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد

یا هیچ عنکبوت سطرلاب کس بدید

کب دهن تنید و بدو بند غار کرد

آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است

آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد

این کعبه نور ایزد و آن سنگ خاره بود

آن کعبه پور آزر و این کردگار کرد

این کعبه در سرادق شروان سریر داشت

و آن کعبه در حدیقهٔ مکه قرار کرد

این کعبه در عجم عجمش سرگزیت داد

و آن کعبه در عرب عربش سبز ازار کرد

این کعبه را خدای ظفر در یمین نهاد

و آن کعبه را خلیل حجر در یسار کرد

آن کعبه ناف عالم و از طیب ساحتش

آفاق وصف نافهٔ مشک تتار کرد

این کعبه شاه اعظم و ایزد ز قدرتش

بر نو عروس فتح شه کام‌کار کرد

آن کعبه را کبوتر پرنده در حرم

کاخر ز بام کعبه نیارد گذار کرد

این کعبه را به جای کبوتر همای بخت

کاندر حرم مجاورت این دیار کرد

شش حج تمام بر در این کعبه کرده‌ام

کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد

امسال قصد خدمت آن کعبه می‌کنم

کاین آرزو دلم گرو انتظار کرد

بانوی شرق و غرب مگر رخصه خواهدم

کامید این حدیث دو گوشم چهار کرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:37 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۱ - قصیده

کیخسرو تهمتن بر زال سیستان

در ملک نیم روز شبستان تازه کرد

این کعبه را که سد سکندر حریم اوست

خضر خلیل مرتبه بنیان تازه کرد

بهر ثبات ملک چنین کعبهٔ جلال

از بوقبیس حلم خود ارکان تازه کرد

قصری که عرش کنگرهٔ اوست آسمان

از عقد انجمش گهر افشان تازه کرد

مانا که بهر تاختن مرکبان عقل

مهدی به عالم آمد و میدان تازه کرد

یا عالمی ز لطف برآورد کردگار

وانگه در او معادن حیوان تازه کرد

دست کرم گشاد شه و پای بخل بست

تا پیشگاه قصر شرف وان تازه کرد

قحط سخا ز کشور امید برگرفت

گر خلق بهر عاطفه باران تازه کرد

شاهی که بهر کوههٔ زین‌های ختلیانش

ماهی به چرخ تحفه ز دندان تازه کرد

خاقان اعظم آنکه بقا با سعادتش

هم‌شیرهٔ ابد شد و پیمان تازه کرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:37 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۳ - تجدید مطلع

از افق صلب شاه بین که مه نو

آمد و عید جلال بر اثر آورد

ماه نو از فلک به منزل نه ماه

شاه زمین را به نورهان ظفر آورد

در طبق آفتاب چون مه نو دید

صبح دم از اختران نثار زر آورد

زآنکه ملک بوالمظفر آدم ثانی است

قدرت او شیث مشتری نظر آورد

زآنکه شه مشرق است نوح زمانه

دولت او سام اسمان خطر آورد

بخت که سیارهٔ سعادت شاه است

یوسف تازه نگر که از سفر آورد

جوهر اسفندیار وقت به گیتی

بهمن کسری فش و قباد فر آورد

عنصر نوشین روان عهد به عالم

هرمز دولت طراز تاجور آورد

شاه محمد جلالت است و به تایید

چرخ ز صلبش محمدی دگر آورد

جان فریبرز ازین شرف طرب افزود

ذات منوچهر ازین خبر بطر آورد

کوه جلالت چو داد گوهر دریا

گوهر آن کوه بیشتر گهر آورد

بحر سعادت چو داد عنبر سارا

عنبر آن بحر شادیی به سر آورد

زهره همه تن زبان نمود چو خورشید

مژدهٔ دولت به شاه دادگر آورد

شاه سلیمان نگین به مژده نگین داد

یعنی بلقیس مملکت پسر آورد

وارث جم اخستان که چرخ به رزمش

چون صف مور از ملائکه حشر آورد

در کمر عمر شاه دست بقا داد

کایزد از اجرام دست آن کمر آورد

آیت تایید باد کز پی مدحش

خاطر خاقانی آیت هنر آورد

ز آن فلکی کو بنات نعش همی زاد

سعد سعودش سماک نیزه درآورد

شاه جهان ابر ذات و بحر صفات است

ز آن صدف ملک ازو چنین گهر آورد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:37 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها