شمارهٔ ۲۷ - در فقر و گوشه نشینی و گله از سفر
بخت نیک، آرزو رسان دل است
که قلم نقش بند هر صور است
این سپیدی برص که در بصر است
گر سپیدی به چشم زاغ در است
که شهان را زر از در کمر است
تن چو ناخن شد استخوانم از آنک
بخت را ناخته به چشم در است
زآنکه غم میهمان سگ جگر است
روز دانش زوال یافت که بخت
به من راست فعل کژ نگر است
بس به پیشین ندیدهای خورشید
که چو کژ سر نمود کژ نظر است
چرخ کژ سیر کاهرمن سیر است
اسب کورا نظر بر آبخور است
که مرا از کژی هنوز اثر است
همه روز اعور است چرخ ولیک
احول است آن زمان که کینهور است
هر که را روی راست، بخت کژ است
مار کژ بین که بر رخ سپر است
بس نبالد گیابنی که کژ است
دهر صیاد و روز و شب دو سگ است
کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است
عقل سگ جان هوا گرفت چو باز
کاین سگ و باز چون شکارگر است
من چو کبک آب زهره ریخته رنگ
صید باز و سگی که بوی بر است
حال و دل هر دو یک نه بر خطر است
طلبش بیخ و یافت برگ و بر است
بدهد زآنکه مست و بیخبر است
لیکن آن داده را به هشیاری
واستاند که نیک بد گهر است
روز و شب لوح آرزو به بر است
هیچ طفلی در این دبستان نیست
که ورا سورهٔ وفا ز بر است
کآخر اوفوا بعهدی از سور است
خاطرم بکر و دهر نامرد است
نزد نامرد، بکر کمخطر است
سایهٔ من خبر ندارد از آنک
آه من چرخسوز و کوه در است
جوش دریا در دیده زهرهٔ کوه
گوش ماهی بنشنود که کر است
چون به پنجه رسد حساب مر است
قطره ریز است و آرزو خضر است
عاقبت هرکه سر فراخت به زر
همچو سکه نگون و زخم خور است
روی عقل از هوای زر همه را
آبله خورده همچو روی زر است
هم غم است ار چه غم نفس شمراست
غم هم از عالم است و در عالم
مینگنجد که بس قوی حشر است
عالم از جور مایهٔ زای غم است
طعمه سازد چه حاجت تبر است
لهو، یک جزو و غم هزار ورق
غصه مجموع و قصه مختصر است
رنگ خون است و خار نیشتر است
غم ز دل زاد و خورد خون دلم
طعمهٔ او هم از تن شجر است
چرخ بازیچه گون چون بازیچه
در کف هفت طفل جان شکر است
غارت کاروان که بر گذر است
گفت کین دردناکی از سفر است
هان کجائی چه میخوری؟ گفتم
میخورم خون خود که ما حضر است
چه خورش کو خورش کدام خورش
دست خون مانده را چه جای خور است
آرزو زهر و غم نه کام و گر است
آرزوم از جهان همین قدر است
از دو یک دم که در جهان یابم
ناگزیر است و از جهان گذر است
خار و حنظل بجای گل شکر است
کانس وحشی به سبزه و شمر است
بر سر تیغ به سری که سر است
خرج قصاب به بزی که نر است
ابله از چشم زخم کم رنج است
اکمه از درد چشم کم ضرر است
جاهل آسوده، فاضل اندر رنج
فضل مجهول و جهل معتبر است
بوالفضول از حفاش زاستر است
حال مقلوب شد که بر تن دهر
ابره کرباس و دیبه آستر است
عالم از علم مشتق است و لیک
جهل عالم به عالمی سمر است
کز صلف کبر و از اصف کبر است
قوت مرغ جان به بال دل است
قیمت شاخ کز به زال زر است
در گلستان عمر و رستهٔ عهد
پس گل، خار و بعد نفع، ضر است
فقر کن نصب عین و پیش خسان
رفع قصه مکن نه وقت جر است
دهر اگر خوان زندگانی ساخت
خورد هر چاشنی که کام و گر است
سوخت هر خوشهای که زیب و فر است
علمش برد و گفت گوش خر است
گریه کو فتح باب هر نظر است
رنگ نیلی که بر رخ قمر است
مرگ یاران شنیدم از ره گوش
هر که از راه گوش کشته شود
زاندرون پوست خون او هدر است
نقطهٔ خون شد از سفر دل من
خود سفر هم به نقطهای سقر است
تا به غربت فتادهام همه سال
نه مهم غیبت و سه مه حضر است
چند شکری که شوک بیثمر است
در وفا چون قصیر با قصر است
چرخ حلقه به گوش همچو در است
استراحت به بخت یا نعم است
که مباهات خور به باختر است
که صدف قطره را بهین مقر است
هم به مولد قرار نتوان کرد
گرچه تبریز شهرهتر شهری است
خاک شروان مگو که وان شر است
کان شرفوان به خیر مشتهر است
حرف علت از آن میان بدر است
هست از آن شهر کابتداش شر است
عیب شهری چرا کنی به دو حرف
جرم خورشید را چه جرم بدانک
شرق و غرب ابتدا شراست و غر است
گر چه ز اول غر است حرف غریب
مرد نامی غریب بحر و بر است
دیدی آن جانور که زاید مشک
نامش آهو و او همه هنر است
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
دوشنبه 2 فروردین 1395 9:36 AM
تشکرات از این پست