0

قصاید خاقانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۰۶ - این مرثیه را از زبان قرة العین امیر رشید فرزند خود گوید

دلنواز من بیمار شمائید همه

بهر بیمار نوازی به من آئید همه

من چو موئی و ز من تا به اجل یک سر موی

به سر موی ز من دور چرائید همه

من کجایم؟ خبرم نیست که مست خطرم

گر شما نیز نه مستید کجائید همه

دور ماندید ز من همچو خزان از نوروز

که خزان رنگم و نوروز لقائید همه

سنبلستان خطم خشک نگشته است هنوز

به من آئید که آهوی ختائید همه

اجلم دنبه نهاد از برهٔ چرخ و شما

همچو آهو بره مشغول چرائید همه

من مه چارده بودم مه سی روزه شدم

نه شما شمس من و مهر سمائید همه

گر بسی روز دو شب هم‌دم ماه آید مهر

سی شب از من به چه تاویل جدائید همه

چون مه کاست شب از شب بترم پیش شما

کز سر روز بهی روز بهائید همه

سرو بالان شمایم سر بالین مرا

تازه دارید به نم، کابر نمائید همه

من چو گل خون به دهان آمده و تشنه لبم

بر گل تشنه گه ژاله هوائید همه

از چه سینه به دلو نفس و رشتهٔ جان

برکشید آب که نی کم ز سقائید همه

همه بیمار پرستان ز غمم سیر شدند

آنکه این غم خورد امروز شمائید همه

چون سر انگشت قلم گیر من از خط بدیع

در خط مهر من انگشت نمائید همه

پدر و مادرم از پای فتادند ز غم

به شما دست زدم کاهل وفائید همه

به منی و عرفاتم ز خدا درخواهید

که هم از کعبه پرستان خدائید همه

بس جوانم به دعا جان مرا دریابید

که چو عیسی زبر بام دعائید همه

آه کامروز تبم تیز و زبان کند شده است

تب ببندید و زبانم بگشائید همه

بوی دارو شنوم روی بگردانم ازو

هر زمان شربت نو در مفزائید همه

تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است

چون نی و عود سر انگشت بخائید همه

گر همی پیر سحرخیز به نی برد تب

نی بجوئید و بر آن پیر گرائید همه

مگر این تب به شما طایفه خواهند برید

کز سر لرزه چو نی بر سر پائید همه

من چو مخمور ز تب شیفته چشمم چه عجب

گر چو مصروع ز غم شیفته رائید همه

آمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانید

که بخوانید و بدان مار فسائید همه

جان گزاید نفس مار اجل جهد کنید

کز نفس مار اجل را بگزائید همه

من چو شیرم به تب مرگ و شما همچو گوزن

بر سر مار اجل پای بسائید همه

چون گوزن از پس هر ناله ببارید سرشک

کز سرشک مژه تریاک شفائید همه

من اسیر اجلم هرچه نوا خواهد چرخ

بدهید ارچه نه چندان بنوائید همه

نی نی از بند اجل کس به نوا باز نرست

کار کافتاد چه در بند نوائید همه

مهرهٔ جان ز مششدر برهانید مرا

که شما نیز نه زین بند رهائید همه

روز خون ریز من آمد ز شبیخون قضا

خون بگریید که رد خون قضائید همه

فزع مادر و افغان پدر سود نداشت

بر فغان و فزع هر دو گوائید همه

چون کلید سخنم در غلق کام شکست

بر در بستهٔ امید چه پائید همه

تا چو نوک قلم از درد زبانم سیه است

از فلک خستهٔ شمشیر جفائید همه

چشم بادام من است از رگ خون پسته مثال

به زبان آن رگ خون چند گشائید همه

خوی به پیشانی و کف در دهنم بس خطر است

به گلاب این خوی و کف چند زدائید همه

چون صراحی به فواق آمده خون در دهنم

ز آن شما زهرکش جام بلائید همه

جان کنم چون به فواق آیم و لرزان چو چراغ

گر چو پروانه بسوزید سزائید همه

من چو شمع و گل اگر میرم و خندم چه عجب

که شما بلبل و پروانه مرائید همه

جان به فردا نکشد درد سر من بکشید

به یک امروز ز من سیر میائید همه

تا دمی ماند ز من نوحه‌گران بنشانید

وا رشیداه کنان نوحه سرائید همه

هم بموئید و هم از مویه‌گران درخواهید

که به جز مویه‌گر خاص نشائید همه

بشنوانید مرا شیون من وز دل سنگ

بشنوید آه رشید ار شنوائید همه

اشک داود چو تسبیح ببارید از چشم

خوش بنالید که داود نوائید همه

خپه گشتم دهن و حلق فرو بسته چو نای

وز سر ناله شما نیز چو نائید همه

پیش جان دادن من خود همه سگ‌جان شده‌اید

زان چو سگ در پس زانوی عنائید همه

چون مرا طوطی جان از قفس کام پرید

نوحهٔ جغد کنید ار چو همائید همه

من کنون روزهٔ جاوید گرفتم ز جهان

گر شما در هوس عید بقائید همه

وقت نظارهٔ عام است شما نیز مرا

بهر آخر نظر خاص بیائید همه

الوداع ای دمتان همره آخر دم من

بارک الله چه به آئین رفقائید همه

الوداع ای دلتان سوختهٔ روز فراق

در شب خوف نه در صبح رجائید همه

پیش تابوت من آئید برون ندبه‌کنان

در سه دست از دو زبانم بستائید همه

من گدازان چو هلالم ز بر نعش و شما

بر سر نعش نظاره چو سهائید همه

چو نسیج سر تابوت زر اندود رخید

چون حلی بن تابوت دوتائید همه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:25 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۰۰ - در تهنیت عید و مدح جلال الدین شروان شاه اخستان‌بن منوچهر

عید است و پیش از صبح‌دم مژده به خمار آمده

بر چرخ دوش از جام جم یک نیمه دیدار آمده

عید آمد از خلد برین، شد شحنهٔ روی زمین

هان ماه نو طغراش بین امروز در کار آمده

کرده در آن خرم فضا صید گوزنان چند جا

شاخ گوزن اندر هوا اینک نگون‌سار آمده

پرچم ز شب پرداخته، مه طاس پرچم ساخته

بیرق ز صبح افراخته روزش سپهدار آمده

بر چرخ بگشاده کمین، داغش نهاده بر سرین

هان عین عید اینک ببین بر چرخ دوار آمده

عید همایون فر نگر، سیمرغ زرین پر نگر

ابروی زال زر نگر، بر فرق کهسار آمده

از گرد راهش آسمان، ترمغز گشته آن‌چنان

کز عطسهٔ مغزش جهان پر مشک تاتار آمده

گیتی ز گرد لشکرش طاوس بسته زیورش

در شرق رنگین شهپرش، در غرب منقار آمده

پی گم کنان سی شب دوان، از چشم قرایان نهان

دزدیده در کوی مغان نزدیک خمار آمده

ساقی صنم پیکر شده، باده صلیب آور شده

قندیل ازو ساغر شده، تسبیح زنار آمده

هر نی ز کویش شکری، هر می ز جویش کوثری

هر خو ز رویش عبهری بر برگ گلنار آمده

ریحان روح از بوی وی، جان را فتوح از روی وی

بزم صبوح از جوی می، فردوس کردار آمده

می عاشق‌آسا زرد به، هم‌رنگ اهل درد به

درد صفا پرورد به تلخ شکربار آمده

خورشید رخشان است می، زان زرد و لرزان است می

جوجو همه جان است می فعلش به خروار آمده

آن خام خم پرورد کو؟ آن شاهد رخ زرد کو؟

آن عیسی هر درد کو تریاق بیمار آمده

می آفتاب زرفشان، جان بلورش آسمان

مشرق کف ساقیش دان مغرب لب یار آمده

در ساغر صهبا نگر، در کشتی آن دریا نگر

بر خشک‌تر صحرا نگر کشتی به رفتار آمده

مطرب چو طوطی بوالهوس انگشت و لب در کارو بس

از سینهٔ بربط نفس، در حلق مزمار آمده

آن آبنوسین شاخ بین، مار شکم سوراخ بین

افسونگر گستاخ بین لب بر لب مار آمده

بربط چو عذرا مریمی کابستنی دارد همی

وز درد زادن هر دمی در نالهٔ زار آمده

نالان رباب از عشق می، دستینه بسته دست وی

بر ساعدش چون خشک نی رگ‌های بسیار آمده

آن چنگ ازرق سار بین، زر رشته در منقار بین

در قید گیسووار بین پایش گرفتار آمده

آن لعب دف گردان نگر، بر دف شکارستان نگر

وان چند صف حیوان نگر باهم به پیکار آمده

کبکان به بانگ زیر و بم چندان سماع آورده هم

تا حلق نازکشان ز دم تا سینه افگار آمده

راز سلیمانی شنو زان مرغ روحانی شنو

اشعار خاقانی شنو چون در شهوار آمده

صف‌های مرغان کن نگه، در صفه‌های بزم شه

چون عندلیبان صبحگه فصال گلزار آمده

و آن کوس عیدی بین نوان، بر درگه شاه جهان

مانند طفل لوح خوان در درس و تکرار آمده

جام و می رنگین بهم، صبح وشفق را بین بهم

تخت و جلال الدین بهم کیخسرو آثار آمده

شروان شه سلطان نشان، افسردهٔ گردن کشان

دستش سحاب درفشان چون لعل دلدار آمده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:25 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۱۱ - در مدح فخر الدین ابوالفتح منوچهر شروان‌شاه

صبح‌دم آب خضر نوش از لب جام گوهری

کز ظلمات بحر جست آینهٔ سکندری

شاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سر

ریخت به هر دریچه‌ای آقچه زر شش سری

غالیه‌سای آسمان سود بر آتشین صدف

از پی مغز خاکیان لخلخه‌های عنبری

یوسف روز جلوه کرد از دم گرگ و می‌کند

یوسف گرگ مست ما دعوی روز پیکری

گرچه صبوح فوت شد کوش که پیش از آفتاب

زان می آفتاب‌وش یاد صبوحیان خوری

درده کیمیای جان، ز آتش جام زیبقی

طلق حلال پروران، طلق روان گوهری

طفل مشیمهٔ رزان، بکر مشاطهٔ خزان

حاملهٔ بهار از آن باد عقیم آذری

چون ز دهان بلبله در گلوی قدح چکد

عطسهٔ عنبرین دهد مغز چمانه از تری

رفت قنینه در فواق، از چه ز امتلای خون

راست چو پشت نیشتر خون چکدش معصفری

چنگی آفتاب روی از پی ارتفاع می

چنگ نهاده ربع‌وش بر بر و چهره برتری

چون نگهش کنی کند در پس چنگ رخ نهان

تا شوی از بلای او شیفتهٔ بلا دری

کرتهٔ فستقی فلک چاک زند چو فندقش

هر سر ده قواره را زهره کند به ساحری

زهره ز رشک خون دل در بن ناخن آورد

چون سر ناخنش کند با رگ چنگ نشتری

چشم سهیل و ناخنه، ناخن آفتاب و نی

کاتش و قند او دهد با نی و باد یاوری

چرخ سدابی از لبش دوش فقع گشاد و گفت

اینت نسیم مشک پاش، اینت فقاع شکری

سال نوست ساقیا، نوبر سال ماتوئی

می که دهی سه ساله ده، کو کهن و تو نوبری

گاو سفالی اندر آر آتش موسی اندر او

تا چه کنند خاکیان گاو زرین سامری

می به سفال خام نوش، اینت چمانهٔ طرب

لب به کلوخ خشک مال، اینت شمامهٔ طری

تیغ فراسیاب چه؟ خون سیاوشان کدام؟

در قدح گلین نگر، عکس گلاب عبهری

گنبد آبگینه‌گون نیست فرشته خوی و رو

سنگ بر آبگینه زن، دیو دلی کن ای پری

در قصب سه دامنی آستئی دو برفشان

پای طرب سبک بر آر ارچه ز می گران سری

هفت طواف کعبه را هفت تنان بسنده‌اند

ما و سه پنج کعبتین، داو به هفده آوری

ما که و اختیار چه، کاین شجره است آن ما

بد پسران خانه کن، باد سران سرسری

از پس کنیت سگی چیست به شهر نام ما

درد کش ملامتی، سیم کش قلندری

لیک به دولت ملک بر ملکوت می‌رود

بهر عروس طبع ما نامزد سخنوری

خسرو کعبه آستان، ملک طراز راستین

کرده طراز آستین از ردی پیمبری

حیدر آسمان حسام، احمد مشتری نگین

رایض رای اسمان، صیقل جاه مشتری

در نفس مبارکش سفتهٔ راز احمدی

در سفن بلارکش معجز تیغ حیدری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:25 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح صفوة الدین بانو و بیان توفیق ادای حج او

ای در عجم سلالهٔ اصل کیان شده

وی در عرب زبیدهٔ اهل زمان شده

نی نی تو را زبیده نخوانم کز این قیاس

روی سخات در خوی خجلت نهان شده

ای صد زبیده پیش صف خادمان تو

دستار دار خوان و پرستار خوان شده

جان زبیده موکب تو دیده در حجاز

بسته میان به خدمت و هارون زبان شده

نعمانت در عرب چو نجاشی است در حبش

مولی صفت نموده و لالا زبان شده

هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود

تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده

آن آرزو که جان منوچهر داشته

تو یافته به صدق دل و شاد جان شده

ز آن رای کان برادر عیسی نفس زده

دولت نصیب خواهر مریم مکان شده

این طرفه بین که دست برادر فشانده تخم

هم‌شیره برگرفته، برو شادمان شده

تو کعبهٔ عجم شده، او کعبه عرب

او و تو هر دو قبلهٔ انسی و جان شده

قبله به قبله رفته و کوس سخا زده

کعبه به کعبه آمده وکامران شده

تو میهمان کعبه شده هفته‌ای و باز

هم‌شهریان کعبه تو را میهمان شده

خوان ساخته به رسم کیان اهل مکه را

رسم کیان ربیع دل مکیان شده

تو هفت طوف کرده و کعبه عروس‌وار

هر هفت کرده پیش تو و عشق دان شده

نظاره در تو چشم ملایک که چشم تو

دیده جمال کعبه و زمزم فشان شده

تو بوسه داده چهرهٔ سنگ سیاه را

رضوان ز خاک پای تو بوسه ستان شده

سنگ سیاه بهر نثارت ز سیم و زر

ابر سیه نموده و برف خزان شده

آری سپاه صبح دریده لباس شب

لیک آفتاب سلطنه‌دار جهان شده

پرواز کرده جان منوچهر سوی تو

دیده تو را به کعبه و خرم روان شده

پیش آمده روان فریدون گهر فشان

تا ز آن گهر زمین علم کاویان شده

کردند خاندان تو غربت، نه زین صفت

ای کرده غربت و شرف خاندان شده

رفته ایاز بر در محمود زاولی

طالب معاش غزنی و شرف خاندان شده

تو دیده حضرتی که چو محمود صد هزار

آنجا ایاز نام کمر بر میان شده

سالار پیر کرده به مافارقین سفر

سالار شام، رزق ورا در ضمان شده

تو کرده آن سفر که ضمان‌دار جنت است

سالار شام، پیش تو سالار خوان شده

جد تو نیز شاه فریبرز رفته هم

دیده در ملک شه و در اصفهان شده

تو ملک و شاهی از حرمی یافته که هست

صد چون ملک‌شهش گرو آستان شده

یک چند اگر برادر و مادرت رفته هم

بغداد و بصره دیده و مطلق عنان شده

تو بخششی نموده به بغداد کز سخات

بر دجله هفت دجلهٔ دیگر روان شده

با بانگ نام توست که دجله ز شرم و لرز

شنگرف رنگ گشته و سیماب سان شده

حجاب آستان خلیفه ز جاه تو

برده نشان که جاه تو سلطان نشان شده

گر زخم یافته دلت از رنج بادیه

دیدار کعبه مرهم راحت رسان شده

چون ناخنی ز کعبه نه‌ای دور و زین حسد

در چشم دیو ناخنه است استخوان شده

کوثر به ناودان شده آندم که پای تو

کرده طواف کعبه و زی ناودان شده

هر خون که رانده از تن قربان خواص تو

گلگونهٔ عذار خواص جنان شده

خون بهیمه ریخته هر میزبان به شرط

تو خون نفس ریخته و میزبان شده

چون زی مدینه آمده مهد رفیع تو

ز ابر عطات شوره ستان بوستان شده

تو عنبرین نفس به سر روضهٔ رسول

وز یاد تو ملائکه مشکین دهان شده

وقت قدوم روضه تو را مرحبا زده

صدق دلت به حضرت او نورهان شده

آن شاخ سیم بر سر بالین مصطفی

از بس نثار لعل و زرت گلستان شده

تو شب به روضهٔ نبوی زنده داشته

عین اللهت به لطف نظر پاسبان شده

اشک نیاز ریخته چشم تو شمع‌وار

وز نور روضهٔ نبوی شمعدان شده

هنگام بازگشت همه ره ز برکتت

شب بدروار بدرقهٔ کاروان شده

در موکبت برای خبر چون کبوتران

شام و سحر دو نامه بر رایگان شده

وز بهر محملت که فلک بوده غاشیه‌اش

خورشید ناقه گشته و مه ساربان شده

تاریخ گشته رفتن مهد تو در عرب

چون در عجم کرامت تو داستان شده

ای آسیه کرامت و ای ساره معرفت

حوای وقت و مریم آخر زمان شده

این هر چهار طاهره را خامسه توئی

هر ناخن از تو رابعهٔ دودمان شده

ای اعتقاد نه زن و ده یار مصطفات

از نوزده زبانیه حرز امان شده

هستند ده ستاره و نه حور با دلت

همراه هشت جنت و هفت آسمان شده

گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج

نامش به جود در همه علام عیان شده

تو قحط مکه برده و نامت به شرق و غرب

تا حد قندهار و خط قیروان شده

صد ماه بانوان به برت پیشکار هست

صد شاه ارمنت رهی قهرمان شده

خاقانی ار ز خدمت مهد تو دور ماند

عمرش بخورده در سر تشویر آن شده

اکنون ز روی بی‌طمعی خوانده مدح تو

بر مدح خوان تو ملکان مدح خوان شده

زین شعر کرده بر قد و صفت قبای فخر

وز بهر فتنه نیز فلک چون کمان شده

بادت بقای خضر و هم از برکت دعات

اسکندر جهان، شه شرق اخستان شده

بادت سعادت ابد وهم به همتت

قیدافهٔ زمین و سر قیروان شده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:25 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۲۳ - در تهنیت عید و مدح خاقان کبیر ابوالمظفر اخستان بن منوچهر بن فریدون

 

چون صبح‌دم عید کند نافه گشائی

بگشای سر خم که کند صبح نمائی

آن جام صدف ده که بخندد چو رخ صبح

چون صبح نمود آن صدف غالیه سائی

در خمکده زن نقب که در طاق فلک صبح

هم نقب زد و مرغ بر آن داد گوائی

چون گشت صبا خوش نفس از مشک و می صبح

خوش کن نفس از مشک و می انگار صبائی

مرغ از گلو الحان ستا ساخت دم صبح

برساز ستا چاک زد این سبز دوتائی

شو خوانچه کن از زهره دلان پیش که گیتی

رستی خورد از خوانچهٔ زرین سمائی

چون خوانچه کنی تا ز سر گرسنه چشمی

از خوانچهٔ گردون نکنی زله گدائی

چون خوانچهٔ گردون که نوالت همه زهر است

نانت ز چه شیرین و تو چون تلخ ابائی

چون پوست فکند و ز دهان مهره برآورد

این افعی پیچان که کند عمر گزائی

می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان ز آنک

دل مرده در این دخمهٔ پیروزه وطائی

بازیچه شمر گردش این گنبد بازیچ

گر طفل نه‌ای سغبهٔ بازیچه چرائی؟

جام است چو اشک خوش داود و همه بزم

مرغان سلیمان و پری‌روی سبائی

چون روی پری بینی و آن سلسلهٔ زلف

تعویذ خرد گم کنی و سلسله خائی

بشکست نفس در گلوی بلبله، بس گفت

ای عقل چه درد سری ، ای می چه دوائی

آن لعل لعاب ازدهن گاو فرو ریز

تا مرغ صراحی کندت نغز نوائی

مجلس همه دریا و قدح‌ها همه ماهی است

دریاکش از آن ماهی اگر مرد صفائی

از پیکر گاو آید در کالبد مرغ

جان پریان، کز تن خم یافت رهائی

از گاو به مرغ آمد و از مرغ به ماهی

وز ماهی سیمین سوی دلهای هوائی

ماه نو ما حلقهٔ ابریشم چنگ است

در گوش نه آن حلقه چو در حلقهٔ مائی

می‌کش، مکش آسیب زمین و ستم چرخ

بی‌چرخ و زمین رقص کن انگار هبائی

این هفت ده خاکی و نه شهر فلک را

قحط است و تو بر آخور سنگیش نپائی

نزل وعلف نیست نه در شهر و نه در ده

اینجا چه امیری کنی، آنجا چه گدائی

چون اسب تو را سخره گرفتند یکی دان

خشک آخور و تز سبزه چه در بند چرائی

در کاسهٔ سر دیگ هوس پختن تو چند

هین بادهٔ خام آر و مکن خام درائی

بحران هوس جام چو بهری برد از تو

زانک از سر سرسام هوا بر سر پائی

گر محرم عیدند همه کعبه ستایان

تو محرم می باش و مکن کعبه ستائی

احرام که گیری چو قدح گیر که دارد

عریانی بیرون و درون لعل قبائی

کعبه چکنی با حجر الاسود و زمزم

ها عارض و زلف و لب ترکان سرائی

هم خدمت این حلقه بگوشان ختن به

از طاعت آن کعبه نشینان ریائی

یا میکده، یا کعبه و یا عشرت و یا زهد

اینجا نتوان کرد به یک‌دل دو هوائی

کو خیک براندوده به قیر و ز درونش

تن عودی و مشکی شده دل ناری و مائی

بر زال سیه موی مشاطه شده چنگی

بر طفل حبش روی معلم شده نائی

بربط نگر آبستن و نالنده چو مریم

زایندهٔ روحی که کند معجزه زائی

بر کاس رباب آخور خشک خر عیسی است

کز چار زبان می‌کند انجیل سرائی

چنگ است به دیبا تنش آراسته تا ساق

وزساق به زیر است پلاس، اینت مرائی

نای است یکی مار که ده ماهی خردش

پیرامن نه چشم کند مار فسائی

دف حلقه تن و حلقه بگوش است همه تن

در حلقه سگ تازی و آهوی ختائی

خاقانی و بحر سخن و حضرت خاقان

لفظش صدف و این غزلش در بهائی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:26 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۲۱ - در موعظه و حکمت و مرثیهٔ امام ناصر الدین ابراهیم

نثار اشک من هر شب شکر ریزی است پنهانی

که همت را زناشوئی است از زانو و پیشانی

چو هم‌زانو شوم با غم، گریبان را کنم دامن

سر من از سر زانو کند دامن گریبانی

سرم زان جفت زانو شد که از تن حلقه‌ای سازم

در آن حلقه ترازو دار بیاعان روحانی

دلم کعبه است و تن حلقه چگونه حلقه‌ای کانرا

ز بس دندانه گر بینی دهان زمزمش خوانی

سر احرامیان عشق بر زانو به است ایرا

صفا و مروهٔ مردان سر زانوست، گر دانی

تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت

ز کعبه پوششی دیده است و از احرام عریانی

شده است آیینهٔ زانو بنفش از شانهٔ دستم

که دارم چون بنفشه سر به زانوی پشیمانی

ملخ کردار خون آلودم از باران اشک آری

ملخ سر بر سر زانوست خون آلوده بارانی

هوا را دست بربستم، خرد را پای بشکستم

نه صرافم، چه خواهم کرد نقد انسی و جانی

هوا خفته است و بستر کرده از پهلوی نومیدی

خردمست است و بالین دارد از زانوی نادانی

از آن شد پردهٔ چشمم به خون بکری آلوده

که غم با لعبتان دیده جفتی کرد پنهانی

ببین بر روزن چشمم عروس روز نظاره

که بیند بچگان دیده را در رقص مهمانی

بپیچد آه من در بر چو ز آتش چنبری و آنگه

رسن‌وار آتشین چنبر گره گیرد ز پیچانی

به خون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ

مگر رخ نعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی

شب غم‌های من چون شد به صبح شادی آبستن

رود سامان نقب من همه بر گنج سامانی

دل از تعلیم غم پیچد معاذ الله که بگذارم

که غم پیر دبستان است و دل طفل شبستانی

از آن چون لوح طفلانم به سرخی اشک و زردی رخ

که دل را نشرهٔ عید است ز آن پیر دبستانی

رقوم اشک اگر بینی به عجم و نقطه بر رویم

رموز غم ز هر حرفی به مد و همزه برخوانی

ببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندان

چو میم اندر خط کاتب چو سین در حرف دیوانی

مشاع آمد میان عیسی و من گلشن وحدت

به جان آن نیمه بخریدم هم از عیسی به ارزانی

فلک چون آتش دهقان، سنان کین کشد بر من

که بر ملک مسیحم هست مساحی و دهقانی

مرا شد گلشن عیسی و زین رشک افتاب آنگه

سپر فرمود دیلم‌وار و زوبین کرد ماکانی

مرا آیینهٔ وحدت نماید صورت عنقا

مرا پروانهٔ عزلت دهد ملک سلیمانی

چه جای عزلت و ملک است کانجا ساخت همت خوان

که عنقا مورخوان گشت و سلیمان مرد هم خوانی

وگر چون عیسی از خورشید سازم خوانچهٔ زرین

پر طاووس فردوسی کند برخوان مگس رانی

به دست همت از خاطر برانم غم که سلطانان

مگس‌ران‌ها کنند از پر طاووسان بستانی

نکوئی بر دل است از دهر و بد بر طبع آلوده

طرب بر مردم است از عیدو غم بر گاو قربانی

دلم را منزلی پیش است و واپس ماندگان از پس

که راهش سنگ‌لاخ است و سم افکنده است پالانی

به هفتاد آب و خاک از دل بشویم گرد ظلمت را

که هفتادش حجت بیش است و هر هفتاد ظلمانی

دل اینجا علتی دارد که نضجی نیست دردش را

هنوز آن روزنش بسته است و او بیمار بحرانی

هنوز اسفندیار من نرفت از هفت‌خوان بیرون

هنوزش در دژ روئین عروسانند زندانی

دلم چون بر نشستن خواست سلطان خرد گفتا

که بر باد هوس منشین که شمع روح بنشانی

ندیدی آفتاب جان در اسطرلاب اندیشه

نخواندی احسن التقویم در تحویل انسانی

نه هرزه است آنچه دیدستی، نه عشوه است آنچه خواندستی

نه مهمل عالم خلقی، نه قاصر علم یزدانی

به دست شرع لبس طبع میدر گر خردمندی

به آب عقل حیض نفس می‌شوی ار مسلمانی

چو طاووست چه باید لبس اگر باز هواگیری

چو خرگوشت چه باید حیض اگر شیر نیستانی

تو را گفتند ازین بازار مگذر خاک بیزی کن

که اینجا ریزها ریزند صرافان ربانی

مقامت خاک بیزی راست تا زرها به دست آری

تو زر در خاک می‌بیزی و آخر دست می‌مانی

چه سود از لوح کو ماند ز نقطه اولین حرفی

که از روی گران باری ز ابجد حرف پایانی

اگر خواهی گرفت از ریز روزی روزهٔ عزلت

کلوخ انداز را از دیده راوق ریز ریحانی

وگر یک ره نماز مرده خواهی کرد بر گیتی

وضو از آب چشمان کن که بس آلوده دامانی

در این علت سرای دهر خرسندی طبیبت بس

چو تسکین سازت او باشد کند درد تو درمانی

به خوان دهر چون دولاب یابی کاسه‌ها شسته

که بر دولاب گردون هست کارش کاسه گردانی

عیار دهر کم ارز است، دیدم ز آتش همت

زرش زیف است و چون آتش به ارزانی است ارزانی

به کشتی ماند این ایام و بادش چرخ سرگردان

به اعمی ماند این کشتی و قائد باد آبانی

فلک هم مرکبی تند است کژ جولان که چون کشتی

عنان بر پاردم دارد ز روی تنگ میدانی

همه دور فلک جور است و تو داغ فلک داری

ز پرگار فلک بیرون توانی رفت؟ نتوانی

فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران

چو بختی بار بدبختی کش از مستی و حیرانی

اگر با بخت نر ماده قرینند آن خدا دوران

تو چون دوران به فردی ساز کاخر فحل دورانی

بهر ناسازیی درساز و دل با ناخوشی خوش کن

که آبت زیر کاه است و کمالت زیر نقصانی

به معلولی تن اندر ده که یاقوت از فروع خور

سفر جل رنگ بود اول که آخر گشت رمانی

چو خورشید و چو ایمان شو که ویران‌ها کنی روشن

برهنه جامها می‌بخش اگر خورشید ایمانی

چو درویشی به درویشان نظر به کن که جرم خور

به عوری کرد عوران را فنک پوش زمستانی

اگر بر بوی یک‌رنگی گریزت نیست از یاران

به یار بدقناعت کن که بی‌یاری است بی‌جانی

نه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی دربر

نه سوزن شبه دجالی است یک چشم سپاهانی

وگر عنقائی از مرغان ز کوه قاف دین مگذر

که چون بی‌قاف شد عنقا عنا گردد ز نالانی

سلاحت بهر دین بهتر که زنبور از پی شهدی

چو گیلی گور دین پوش است و زوبین کرده گیلانی

از آن در خرقهٔ آدم خشن خویی که در باطن

مرقع‌دار ابلیسی، ملمع دار شیطانی

تو را در رنگ آزادان کجا معنی آزادی

که ازرق پوش چون پیکان خشن سیرت چو سوهانی

از آن بر سر زنندت پتک همچون پای پیل ایرا

که سندانی و در تربیع شکل کعبه را مانی

ز جیب موسوی لافی و پس چون امت موسی

نه اهل تسع آیاتی که مرد سبع الوانی

فروکن نطع آزادی، برافکن لام درویشی

که با لام سیه‌پوشان نماند لاف لامانی

یهود آسا غیاری دوز بر کتف مسلمانان

اگرشان بر در اغیار دین بینی به دربانی

به سختی جان سگ می‌دار هان تا چون سبک‌ساران

چو سگ در پیش سگ‌ساران به لابه دم نجنبانی

به لمس پیرزن ماند حضور ناکسان کاول

وضو باطل کند و آخر ندارد نار پستانی

چه باشی مشک سقایان گهت دق و گه استسقا

نثار افشان هر خوان و زکوة استان هر خانی

عمارت دوست شد طاووس از آن پای گلین دارد

ولیکن سر بزرگی یافت بوم از بوم ویرانی

شبه را کز سیه پوشی برآمد نام آزادی

به از یاقوت اطلس پوش داغ بنده فرمانی

نماند آب وفا جائی مگر در جوی درویشان

به آب و دانهٔ ایشان بساز ار مرغ ایشانی

چه آزادند درویشان ز آسیب گران‌باری

چه محتاجند سلطانان به اسباب جهان‌بانی

بدا سلطانیا کورا بود رنج دل آشوبی

خوشا درویشیا کورا بود گنج تن آسانی

پس از سی سال روشن گشت بر خاقانی این معنی

که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی

ز دیوان ازل منشور کاول در میان آمد

امیری جمله را دادند وسلطانی به خاقانی

به خوان معنی آرائی براهیمی پدید آمد

ز پشت آزر صنعت علی نجار شروانی

سخن گفتن به که ختم است می‌دانی و می‌پرسی؟

فلک را بین که می‌گوید به خاقانی به خاقانی

اگر بر احمد مختار کس خواند چنین شعری

ز صدر او ندا آید که قد احسنت حسانی

عراقم جلوه کرد امسال بر لشکرگه سلطان

که بودش ز آفتاب خاطرم لاف خراسانی

چو آواز وفات ناصر الدین در عراق آمد

من و خاک عراق آشفته گشتیم از پریشانی

بنالد جان ابراهیم و گرید دیدهٔ کعبه

بر ابراهیم ربانی و کعبهٔ صدق را بانی

مر او بود هم نوح و هم ابراهیم و دیگر کس

همه کنعان نا اهلند یا نمرود کنعانی

خلافت‌دار احمد بودو هم احمد ندا کردش

که فاروق فریقینی و ذو النورین فرقانی

هوا چون خاک پای و آز خوک پایگاهت شد

خراج از دهر ذمی روی رومی خوی بستانی

دل از هش رفت چون موسی و تن پیچید چون ثعبان

که مرد آن موسوی دستی که کلکش کرد ثعبانی

ز قطران شب و کافور روزم حاصل این آمد

که از نم دیده کافوری است وز غم جامه قطرانی

اگر کافور با قطران ره زادن فرو بندد

مرا کافور و قطران زاد درد و داغ پنهانی

دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش

که هیمه‌ش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانی

سخن در ماتم است اکنون که من چون مریم از اول

در گفتن فرو بستم به مرگ عیسی ثانی

علی را گو که غوغای حوادث کشت عثمان را

علی‌وار از جهان بگسل که ماتم دار عثمانی

وحید ادریس عالم بود و لقمان جهان اما

چو مرگ آمد چه سودش داشت ادریسی و لقمانی

به یک‌دم بازرست از چرخ و ننگ سعد و نحس او

که این تثلیث برجیس است و آن تربیع کیوانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:26 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۲۰ - امام مطلق نجم المله والدین ابوالفضایل احمد سیمگر در مدح خاقانی گفته بود

گرچه کان خرد مرا دانی

عاجزم در نهاد خاقانی

صورت روح پاک می‌بینم

متدرع به شخص انسانی

افضل الدین امیر رملک سخن

شارح رمزهای پنهانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:26 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها