0

قصاید خاقانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۱۴ - مطلع چهارم

قعدهٔ نقره خنگ روز آمده در جنیبتش

ادهم شب فکنده سم، کندرو از مشمری

یافت نگین گم شده در بر ماهیی چو جم

بر سر کرسی شرف، رفت ز چاه مضطری

هیکل خاک را ز نور حرز نویسد آسمان

در حرکات از آن کند، جدول جوی مسطری

خاک در خدایگان گر به کف آوری در او

هشت بهشت و چار جوی از بر سدره بنگری

غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود

با قدم براق او، فرق سپهر چنبری

مفخر اول البشر، مهدی آخر الزمان

وحی به جانش آمده، آیت عدل گستری

خسرو صاحب القران، تاج فروق خسروان

جعفر دین به صادقی، حیدر کین به صفدری

دست بهشت صدر او، دست قدر به خدمتش

گنبد طاقدیس را، بسته نطاق چاکری

گر عظمت نهد چو جم منظر نیم خایه را

خانهٔ مورچه شود، نه فلک از محقری

گوهر ذوالفقار او گرنه علی است، چون کند

بیشه ستان رزم را آتشی و غضنفری

دلدل مشتری پیش، جفته زد اندر آسمان

آه ز دل کشان زحل، گفت قطعت ابهری

شاه بر اسب پیل تن رخ فکند پلنگ را

شیر فلک چو سگ بود، تاش پیاده نشمری

گرنه سگش بود فلک، چون نمط پلنگ و مه

پر نقط بهق شود، روی عروس خاوری

از رحم عروس بخت این حرم جلال را

نوخلفان فتح بین وارث ملک پروری

در بر تیغ حصر می زاده جنابه چون عنب

برده جناب از آسمان کرده همه دو پیکری

کی به دو خیل نحس پی، بر سپهش زند عدو

کی به دو زرق بسته سر، هر سقطی شود سری

لعبت مرده را که اصل از گچ زنده می‌کنند

از دل پیر عاشقان، رخصت نیست دلبری

سخت تغابنی بود حور حریر سینه را

لاف زنی خارپشت از صفت سمنبری

ای چو هیولی فلک، صدر تو از فنا تهی

وی چو طبیعت ملک، ذات تو از خطا بری

برده به رمح ماروش نیروی گاو آسمان

چون تف گرز گاوسر شوکت مار حمیری

رمح تو راست هژده گز پرچم و آفتاب طاس

از بر ماه چارده سایه کند صنوبری

حلقه ربای ماه نو نیزهٔ توست لاجرم

نیزه کشت فلک سزد زآنکه سماک ازهری

سر کمالت از بر است، از بر عرش برشوی

نیست جهانت سدره‌ای از سر سدره بگذری

زبدهٔ دور عالمی زآن چو نبی و مرتضی

بحر عقول را دری شهر علوم را دری

نایب تنگری توئی کرده به تیغ هندوی

سنقر کفر پیشه را سن‌سن گوی ننگری

هم جم و هم محمدی، کرده به خدمت درت

روح و سروش آسمان هدهدی و کبوتری

گر بر شعری یمن یمن مثال تو رسد

مسخ شود سهیل‌وار ار نکند مسخری

از خط کاتب قدر بر سر حرف حکم تو

چرخ تو جزم نحویان حلقه شد از مدوری

وز سر ناوک اجل صورت بخت خصم را

دیده چو میم کاتبان کور شد از مکدری

خط دبیر تر بود، خاک کنند بر سرش

خصم تو شد چو آب ترخاک به سربر ازتری

نیک شناسد آسمان آب تو ز آتش عدو

فرق کند محک دین بولهبی ز بوذری

دمنه اسد کجا شود، شاخ درمنه سنبله

قوت موم و آتشی، فعل زقوم و کوثری

تخت تو در مربعی، عرشی و کعبه‌ای کند

شاه مثلثی از آن کاختر چرخ اخضری

کرده به صدر کعبه در، بهر مشام عرشیان

خاک درت مثلثی، دخمهٔ چرخ اخضری

یک تنه صد هزار تن می‌نهمت چو آفتاب

ارچه به صد هزار یل بدر ستاره لشکری

سلطنت و خلیفتی چون دو طرف نهاد حق

پس تو میان این و آن واسطهٔ مخیری

گر به قبول سلطنت قصد کنی به دار ملک

از سم کوه پیکران خاک عراق بسپری

ور به مدینة السلام آوری از عراق رخ

دجله در آتشین عرق خون شود از مبتری

ور ز عراق وقت را عزم غزای غز کنی

از سر چار حد دین شحنهٔ کفر بر گری

در عقبات راه دین، بهر عقوبت غزان

تیغ تو دوزخی کند، آب سنانت آذری

بر سر دوزخت کند حور بهشت مالکی

دربر آتشت کند، حوت فلک سمندری

چون جم از اهرمن نگین، باز ستانی از غزان

تاج سر ملک شهی، خاتم دست سنجری

باد صبا بر آب کر، نقش قد افلح آورد

تا تو فلاح و فتح را بر شط مفلحان بری

فرضهٔ عسقلان و نیل از شط مفلحان دگر

هست خراس پارگین، از سمت مزوری

گرد معسکرت فلک ساخت حنوط اختران

زانکه نجوم ملک را شاه فلک معسکری

گرد معسکرت فلک رخت فکند و خیمه زد

گفت به خدمت اندرم تا به سعادت اندری

زیر طناب خیمه‌ات عرش خمیده رفت و گفت

ای خط جدول هدی، حبل متین دیگری

پور سبکتکین تویی، دولت ایاز خدمتت

بنده به دور دولتت رشک روان عنصری

گرچه بدست پیش ازین در عرب و عجم روان

شعر شهید و رودکی، نظم لبید و بحتری

در صفت یگانگی آن صف چارگانه را

بنده سه ضربه می‌زند، در دو زبان شاعری

باد چو روز آن جهان خمسین الف سال تو

بیش ز مدت ابد ذات تو را معمری

کرده منجم قدر حکم کز اخترت بود

فسخ لوای ظالمی، خسف بنای کافری

مالت و دست سائلان، دستت و جام خسروی

بندت و پای سرکشان، پایت و تخت سروری

تخت تو تاج آسمان، تاج تو فر ایزدی

حکم تو طوق گردنان، طوق توزلف سعتری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:23 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۱۶ - مطلع دوم

مائده سازد از بره، بر صفت توانگران

برزگری کند به گاو، از قبل کدیوری

موسی و سامری شود گاو و بره بپرورد

آب خضر برآورد ز آینهٔ سکندری

بنگه تیر ازو شود روضه صفت به تازگی

خرگه ماه ازو شود خلدوش از منوری

چون به دهان شیر در، خشم پلنگی آورد

روی زمین شود ز تف، پشت پلنگ بربری

تیزتر از کبوتری برج به برج می‌پرد

بیضهٔ زر همی نهد در به در از سبک پری

هر سر مه به برج نو بچهٔ نو برآورد

یک سره برج او شود قصر دوازده دری

از همه کشتهٔ فلک دانهٔ خوشه خورد و بس

چون سوی برج خوشه رفت از سر برج آذری

از سر خوشه ناگهش داس شکست در گلو

کرد رگ گلوش راهر سر داس نشتری

گوئی از آن رگ گلو ریخته‌اند در رزان

این همه خون که می‌کند آتشی و معصفری

باز چو زر خالصش سخت ترازوی فلک

تا حلی خزان کند صنعت باد آذری

از پی صنع زرگری کورهٔ گرم به بود

کورهٔ سرد شد فلک، زین همه صنع زرگری

گر به همه ترازوئی زر خلاص درخورد

خور به ترازوی فلک، هست چو زر بدر خوری

ورنه ترازوی فلک زرگر قلب کار شد

نقد عراق چون کند زر خلاص جعفری

عید رسید و مهرگان باد و جنیبه بر اثر

هر دو جنیبه هم‌عنان در گرو تکاوری

شاه طغان چرخ بین با دوغلام روز و شب

کاین قره سنقری کند، و آن کند آق سنقری

شاخ چو مریم از صفت عیسی شش مهه به بر

کرده بسان مریمش نفخهٔ روح شوهری

عیسی خرد را کند تابش ماه دایگی

مریم عور را کند برگ درخت معجری

میوه چو بانوی ختن در پس حجله‌های زر

زاغ چو خادم حبش پیش دوان به چاکری

تا که ترنج را خزان شکل جذام داده بر

در یرقان شده است رز همچو ترنج‌زا صفری

نخل به جنبش آمده گرنه یهود شد چرا

پارهٔ زرد بر کتف دوخت بدان مشهری

سیب چو مجمری ز زر خردهٔ عود در میان

کرده برای مجمرش نار کفیده اخگری

مه چو مشاطگان زده بر رخ سیب خالها

سیب برهنه ناف بین نافه دم از معطری

خال ز غالیه نهد هرکس، و روی سیب را

خال ز خون نهاد ماه، اینت مشاطهٔ فری

نار همه دل و دهن، دل همه خون عاشقی

سیب همه رخ و ذقن رخ همه خال دلبری

خم چو پری گرفته‌ای، یافته صرع و کرده کف

خط معزمان شده برگ رز از مزعفری

سار به شاخسار بر، زنگی چار تاره زن

خنده زنان چو زنگیان، ابر ز روی اغبری

در بر بید بن نگر، لشکر مور صف زده

گرد لوای سام بین موکب حام لشکری

گرچه درخت ریخت زر، ورچه هوا فشاند در

هم نرسد به جودشان با کف شه برابری

خسرو ذوالجلالتین از ملکی و سلطنت

مستحق الخلافتین، از یلواج و تنگری

شاه معظم اخستان آنکه رضا و خشم او

نحس بر زحل شود، سعد ربای مشتری

قامت صاحب افسران، حلقهٔ افسری شده

برده سجود افسرش، با همه صاحب افسری

ای به حسام نیلگون یافته ملک یوسفی

بر در مصر وقاهره کوفته کوس قاهری

هشت بهشت و نه فلک هست بهای دولتت

دولت یوسفیت را عقل به هفده مشتری

از فلکی شریف‌تر یا شرف مشخصی

از ملکی کریم‌تر یا کرم مصوری

بدر ستاره موکبی، مهر فلک جنیبتی

ابر درخش رایتی، بحر نهنگ خنجری

نوح خلیل حالتی، خضر کلیم قالتی

احمد عرش هیبتی، عیسی روح منظری

خسرو سام دولتی، سام سپهر صولتی

رستم زال دانشی، زال زمانه داوری

ربع زمین ز درگهت ثلث نهند و بعد ازین

ز آن سوی خط استوا در خط حکمت آوری

عالم نو بنا کند رای تو از مهندسی

کشور نو رقم زند، فر تو از موفری

امر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کند

هفت محیط دایگی، چار بسیط مادری

عدل تو مادری کند، ملک بپرورد چنان

کاتش و آب را دهد با گل و مل برادری

چرخ مدور از شرف عرش مربع از علو

طوف در تو می‌کنند از پی کسب سروری

خدت زلف و رخ کند از پی سنبل و سمن

شانه در آن مربعی، آینه در مدوری

کشتن حاسد تو را درد حسد نه بس بود

کو به خلاف جستنت درد امید مهتری

روی بهی کجا بود مرد زحیر را که خود

وقت سقوط قوتش صبر خورد سقوطری

در همه طبلهٔ فلک پیلور زمانه را

نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری

خنجر گندنائیت هم به کدوی مغز او

می‌دهدش مزوری تا رهد از مزوری

تیغ تو صیقل هدی تا که خطیب ملک شد

دست تو چون عمود صبح آمد و کرد منبری

آنت مفسر ظفر، خاطب اعجمی زبان

زاعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری

قائم پنجم آسمان، منتقم از ششم زمین

اختر و فعل عقربی، آتش و لون عبقری

پایهٔ تخت زیبدت بر سر تاج آسمان

کز سر تخت مملکت تاج ملوک کشوری

تخت حساب شد عدو کرده ز خاک تاج سر

چهره چو تاج خسروان، دیده چو تخت جوهری

تاجوران ملک را فخر ز گوهرت رسد

تو سر گوهری تو را مفخر تاج گوهری

تا که عروس دولتت یافت عماری از فلک

بهر عماریش کند ابلق گیتی استری

نعل سمند تو سزد حلقهٔ فرج استرت

تاج سر ملک‌شهی خاتم دست سنجری

چون ز گهر سخن رود در شرف و جلال و کین

چون اسد و اثیر و خور، ناری و نوری و نری

گر گذری کند عدو بر طرف ممالکت

زحمت او چه کم کند ملک تو را مقرری

ور جنبی ز مغکده بر در کعبه بگذرد

کعبه به لوث کعب او کی فتد از مطهری

پاسخ او به یاسجی باز دهی که در ظفر

ناصر رایت حقی، ناسخ آیت شری

ای حرم تو از کرم بیت حرام خسروان

چون سخن من از نکت سحر حلال خاطری

ز آن کرم است سرگران جان و سر سبکتکین

زین سخن است دل سبک عنصر طبع عنصری

تا به صفت بود فلک صورت دیر عیسوی

محور خط استوا، شکل صلیب قیصری

باد خطاب عیسوی با سگ درگهت چنین

کافسر دیر اعظمی، فخر صلیب اکبری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:23 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۱۷ - در مذمت آب و هوای ری گوید

خاک سیاه بر سر آب و هوای ری

دور از مجاوران مکارم نمای ری

در خون نشسته‌ام که چرا خوش نشسته‌ام

این خواندگان خلد به دوزخ سرای ری

آن را که تن به اب و هوای ری آورند

دل آب و جان هوا شد از آب و هوای ری

ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک

من شاکر صدور و شکایت فزای ری

نیک آمدم به ری، بد ری بین به جای من

ایکاش دانمی که چه کردم به جای ری

عقرب نهند طالع ری من ندانم آن

دانم که عقرب تن من شد لقای ری

سرد است زهر عقرب و از بخت من مرا

تب‌های گرم زاد ز زهر جفای ری

ای جان ری فدای تن پاک اصفهان

وی خاک اصفهان حسد توتیای ری

از خاص و عام ری همه انصاف دیده‌ام

جور من است ز آب و گل جان گزای ری

میر منند و صدر منند و پناه من

سادات ری، ائمهٔ ری، اتقیای ری

هم لطف و هم قبول و هم اکرام یافتم

ز احرار ری و افاضل ری و اولیای ری

از بس مکان که داده و تمکین که کرده‌اند

خشنودم از کیای ری و ازکیای ری

چون نیست رخصه سوی خراسان شدن مرا

هم باز پس شوم نکشم پس بلای ری

گر باز رفتنم سوی تبریز اجازت است

شکرانه گویم از کرم پادشای ری

ری در قفای جان من افتاد و من به جهد

جان می‌برم که تیغ اجل در قفای ری

دیدم سحرگهی ملک الموت را که پای

بی‌کفش می‌گریخت ز دست و بای ری

گفتم تو نیز؟ گفت چو ری دست برگشاد

بویحیی ضعیف چه باشد به پای ری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:23 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۱۸ - در حکمت و قناعت و عزلت

چو گل بیش ندهم سران را صداعی

کنم بلبلان طرب را وداعی

نه از کاس نوشم، نه از کس نیوشم

صبوحی میی، بوالفتوحی سماعی

ز مه جام و ز افلاک صوت اسم و دارم

چو عیسی بر آن صوت و جام اطلاعی

منم گاو دل تا شدم شیر طالع

که طالع کند با دل من نزاعی

ازین شیر طالع بلرزم چو خوشه

که از شیر لرزد دل هر شجاعی

مرا طالع ارتفاعی است دیدم

کز این هفت ده نایدم ارتفاعی

کنم قصد نه شهر علوی که همت

ازین هفت سفلی نمود امتناعی

ولی خانه بر یخ بنا دارد ار من

ز چرخ سدابی گشایم فقاعی

ازین شقه بر قد همت چه برم

که پیمودمش کمتر است از ذراعی

جهان نیز چون تنگ چشمان دور است

ازین تنگ چشمی، ازین تنگ باعی

نه از جاه جویان توان یافت جاهی

نه از صاع خواهان توان یافت صاعی

نه روشندلی زاید از تیره اصلی

نه نیلوفری روید از شوره قاعی

نهم چار بالش در ایوان عزلت

زنم چند نوبت چو میر مطاعی

چو یوسف برآیم به تخت قناعت

درآویزم از چهره زرین قناعی

ندارم دل جمعیت، تفرقه به

ببین تا چه بیند مه از اجتماعی

ز انسان گریزم کدام انس ایمه

که وحشی صفاتی، بهیمی طباعی

من و سایه هم‌زانو و هم‌نشینی

من و ناله هم‌کاسه و هم رضاعی

کنم دفتر عمر وقف قناعت

نویسم بهر صفحه‌ای لایباعی

کرم مرد پس مرثیت گویم او را

ندارم به مدحت دل اختراعی

شب بخل سایه برافکند و اینک

نماند آفتاب کرم را شعاعی

علی‌القطع نپذیرم اقطاع شاهان

من و ترک اقطاع و پس انقطاعی

چو مار و نعامه خورم خاک و آتش

بمیر و نعیمش ندارم طماعی

چو نانند کون سوخته و آب رفته

من از آب و نانشان چه سازم ضیاعی

نه نان است پس چیست؟ نار الجحیمی

نه آب است پس چیست؟ سر الضباعی

ندارم سپاس خسان، چون ندارم

سوی مال و نان پاره میل و نزاعی

به او نشاط شراب آن نیرزد

که آخر خمارم رساند صداعی

کتابت نهادن به هر مسجدی به

که جستن به هر مجلسی اصطناعی

مؤدب شوم یا فقیه و محدث

کاحادیث مسند کنم استماعی

به صف النعال فقیهان نشینم

که در صدر شاهان نماند انتفاعی

ور از فقه درمانم آیم به مکتب

نویسم خط ثلث و نسخ و رقاعی

ولیکن گرفتم که هرگز نجویم

نه ملک و منالی، نه مال و متاعی

نه ترکی و شاقی، نه تازی براقی

نه رومی بساطی، نه مصری شراعی

هم آخر بنگزیرد از نقد و جنسی

که مستغنیم دارد از انتجاعی

نه جامه بباید ز خیر الثیابی

نه جائی بباید به خیر البقاعی

به روزی دو بارم بباید طعامی

به ماهی دو وقتم بباید جماعی

بر این اختصار است دیگر نجویم

معاشی که مفرد بود یا مشاعی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:23 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۹۴ - مطلع دوم

شب ز انجم گرد بر گرد حمایل طفل‌وار

سیمهای قل هواللهی عیان انگیخته

صحف مینا را ده آیت‌ها گزارش کرده شب

از شفق شنگرف و از مه لیقدان انگیخته

شب گوزن افکنده گویی شاخش اینک در هوا

خونش از نیلوفر چرخ ارغوان انگیخته

شب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشت

طشت کرده سرنگون خون از رگان انگیخته

شب همانا نسر طائر خواهد افکندن که هست

از کواکب مهره‌ها وز مه کمان انگیخته

زهره با ماه و شفق گوئی ز بابل جادویی است

نعل و آتش در هوای قیروان انگیخته

گو ز بازد چرخ چون طفلان بعید از بهر آنک

گو ز مه کرده است و گوز از اختران انگیخته

آتشین حراقه برده گرمی از حراق چرخ

لیک بر قبه شررها از دخان انگیخته

نی شرر باشد به زیر و دود بالا پس چراست

دود در زیر و شرر بالای آن انگیخته

پاسبان بر بام دارد شاه وپنهان شاه چرخ

زیر بام از هندوی شب پاسبان انگیخته

شب مگر اندود خواهد بام گیتی را به قیر

کز بنات النعش هستش نردبان انگیخته

در بره مریخ گرزگاو افریدون به دست

وز مجره شب درفش کاویان انگیخته

پنبه زاری بر فلک بی‌آب و کیوان بهر آن

دلو را از پنبه‌زارش ریسمان انگیخته

چرخ پیچان تن چو مار جان ستان و آنگه قضا

کژدمی از پشت مار جان ستان انگیخته

شیر با گاو و بره گرگ آشتی کرده به طبع

آشتی‌شان اورمزد مهربان انگیخته

ساز آن رعنای صاحب بربط اندر بزم چرخ

سوز از آن قرای صاحب طیلسان انگیخته

چشم بزغاله بر آن خوشه که خرمن کرده شب

داس کژدندان ز راه کهکشان انگیخته

نقش جوزا چون دو مغز اندر یکی جوز از قیاس

یا دو یبروج الصنم در یک مکان انگیخته

خور به سرطان مانده تا معجون سرطانی کند

زانکه مفلوج است و صفرا از رخان انگیخته

مشتری را ماهیی صید و کمانی زیردست

آفت تیر از کمان ترکمان انگیخته

بخت بر زرهای انجم در ترازوی فلک

نقش نام اخستان کامران انگیخته

وز شهاب ناوک انداز و سماک نیزه باز

لشکر شروان‌شه صاحب قران انگیخته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:24 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۱۹ - در مرثیهٔ وحید الدین شروانی

جان سگ دارم به سختی ورنه سگ‌جان بودمی

از فغان زار چون سگ هم فرو ناسودمی

ورنه جانم آهنین بودی به آه آتشین

دیده چون پالونهٔ آهن فرو پالودمی

آه جان فرسا اگر در سینه نشکستی مرا

اینکه جان فرسودم از آه، آسمان فرسودمی

غرقه‌ام در خون و خون چون خشک شد گردد سیاه

خود سیه پوشم که دیدی؟ گرنه خون آلودمی

کوه غم بر جانم و گردون نبخشاید مرا

کاین غم ار بر کوه بودی من بر او بخشودمی

یوسفانم بستهٔ چاه زمین‌اند ار نه من

چشمه‌های خون ز رگ‌های زمین بگشودمی

گوش من بایستی از سیماب چشم انباشته

تا فراق نازنینان را خبر نشنودمی

کاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خون

تا زجان کم کردمی در اشک خون افزودمی

روی من کاهی است خاکین کاش از خون گل شدی

تا به خون دل سر خاک وحید اندودمی

آن زمان کو جان همی داد ار من آنجا بودمی

جان ستانش را به صور آه جان بربودمی

پای در گل چون گل پای آب غم پذرفتمی

خاک بر سر ، بر سر خاک اشک خون پالودمی

گر فدای او برفتم من، چرا جانم نرفت

تا اگر زان بر زیان بودم ازین برسودمی

دیده را از سیل خون افکنده می در ناخنه

بس به ناخن رخ چو زر ناخنی بخشودمی

مویه گر بنشاندمی بر خاک و خود بنشستمی

دست و کلکش را به لفظ مادحان بستودمی

اول از خوناب دل رنگین ازارش بستمی

بعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمی

گر رسیدی دست، غسلش ز آب حیوان دادمی

بل که چون اسکندرش تابوت زر فرمودمی

آنچه مادر بر سر تابوت اسکندر نکرد

من به زاری بر سر تابوت او بنمودمی

یا چو شیرین کو به زهر تلخ بر تابوت شاه

جان شیرین داد، من جان دادمی و آسودمی

هر شبی بر خاکش از خون دانهٔ دل کشتمی

هر سحر خون سیاوشان ازو بدرودمی

واپسین دیدارش از من رفت و جانم بر اثر

گر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمی

من غلامی داغ بر رخ بودمش عنبر به نام

ور به معنی بودمی عنبر حنوطش بودمی

چون بدین زودی کفن می‌بافت او را دست چرخ

کاشکی در بافتن، من تار او را پودمی

گیرم آن فرزانه مرد، آخر خیالش هم نمرد

هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی

نی‌نی آن فرزانه را داغ فراقم کشت و بس

گر به عالم داد بودی من به خون ماخوذمی

شد ز من بدرود گر بختیم بودی پیش از آنک

او ز من بدرود رفتی من ز جان بدرودمی

گر دلم دادی که شروان بی‌جمالش دیدمی

راه صد فرسنگ را زین سر بسر پیمودمی

جانم ار در نیم تیمار فراقش نیستی

آخر از جان یتیمانش غمی بزدودمی

گفتی ای باز سپید از دود دل چون می‌رهی

کاش ار باز سپیدم بی‌سیاهی دودمی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:24 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۲۲ - در مدح ابوالمظفر جلال الدین شروان شاه اخستان

بردار زلفش از رخ تا جان تازه بینی

وز نیم کشت غمزه‌اش قربان تازه بینی

یک سو فکن دو زلفش و ایمانت تازه گردان

کاندر حجاب کفرش ایمان تازه بینی

پروانهٔ غمش را هر دم به خون خلقی

شمشیر تیز یابی، فرمان تازه بینی

ترکان غمزهٔ او چون درکشند یاسج

در هر دلی که جویی پیکان تازه بینی

در مجلسی که بگذشت از یاد او حدیثی

در هر لب سفالین ریحان تازه بینی

هر دم ز برق خندش چون کرد بوسه باران

بر کشت‌زار عمرم باران تازه بینی

جانی به باد دستی بر خاک پایش افشان

کنگه مزید بر سر صد جان تازه بینی

خاقانیا در آتش سرمست شو ز عشقش

تا در میان آتش بستان تازه بینی

گر در ره عراقت دردی گذشت بر دل

ز اقبال شاه شروان درمان تازه بینی

چون ز آستان سلطان باز آمدی ممکن

در بارگاه خاقان امکان تازه بینی

جان‌بخش ابوالمظفر شاه اخستان که هر دم

با عهد او بقا را پیمان تازه بینی

عادل جلال دین آن کز فضل ذو الجلالش

بر دعوی ممالک، برهان تازه بینی

کعبه است حضرت او کز چار پای تختش

بیرون ز چار ارکان، ارکان تازه بینی

خود حضرتش جهانی است کز عنصر کمالش

برتر ز هفت بنیان، بنیان تازه بینی

در سایهٔ رکابش فتنه بخفت و دین را

در جذبهٔ عنانش جولان تازه بینی

بختش به صبح خیزی تا کوفت کوس دولت

گل‌بانگ کوس او را دستان تازه بینی

او جان عالم آمد در صحن عالم جان

چوگان و گوی او را میدان تازه بینی

خواهد سپهر کاندم خورشی گوی گردد

چون در کفش هلالی چوگان تازه بینی

صدرش چون باغ رضوان یاصفهٔ سلیمان

کز منطق الطیورش الحان تازه بینی

صف بسته خوان او را عقلی که چون سلیمان

بر کرسی دماغش سلطان تازه بینی

در خطبه شاه کیهان خوانیش گر بجویی

بر تخت طاقدیسش کیهان تازه بینی

زو عالم خرف را، برنای نغز یابی

زو گنبد کهن را، دوران تازه بینی

سر بر کن ای منوچهر از خاک تا پس از خود

ز اقبال بوالمظفر شروان تازه بینی

شروان مدائن آمد چون بنگری به حضرت

کسری وقت یابی، ایوان تازه بینی

یارب چه دولت او سرسامی است عالم

کز فتنه هر زمانش بحران تازه بینی

عیدی است پیش بزمش کز نزل آسمانی

چون دعوت مسیحش صد خوان تازه بینی

هست آسمان سیاست وز آفتاب فضلش

دی ماه بندگان را نیسان تازه بینی

ملکش بخلد ماند در هشت خلد ملکش

از ذات شهریاری رضوان تازه بینی

دستش به کان چه ماند کز لعل تاج شاهان

بر خاک درگه او صد کان تازه بینی

خصمش ز کم بقائی ماند به کرم پیله

کورا ز کردهٔ خود زندان تازه بینی

تیرش زحل بسوزد کز کام حوت گردون

بر قبضهٔ کمانش دندان تازه بینی

دریاست آستانش کز اشک داد خواهان

بر هر کران دریا مرجان تازه بینی

طفلی است شیرخواره بختش که در لب او

ناهید را به هر دم پستان تازه بینی

نوروز ران گشاده است از موکب جلالش

تا پیکر جهان را خندان تازه بینی

خورشید گویی از نو سالار خوان او شد

کورا ز ماهی اکنون بریان تازه بینی

شرح مناقبش را باد آسمان صحیفه

تا در کف عطارد دیوان تازه بینی

بادش کمال دولت تا هردم از کمالش

در ملک آل سامان، سامان تازه بینی

فهرست ملک بادا نامش که تا قیامت

زو نامهٔ کرم را، عنوان تازه بینی

خمسین الف بادا ثلث بقاش کز وی

بر اهل ربع مسکون احسان تازه بینی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:24 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۰۸ - در مدح غیاث الدین محمد مسعود ملک‌شاه

ما فتنه بر توایم و تو فتنه بر آینه

ما رانگاه در تو، تو را اندر آینه

تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش

تو عاشق خودی ز تو عاشق‌تر آینه

از روی تو در آینه جان‌ها شود خیال

زین روی نازها کند اندر سر آینه

وز نور روی و صفوت لعل تو آورد

در یک مکان هم آتش و هم کوثر آینه

ای ناخدای ترس مشو آینه‌پرست

رنج دلم مخواه و منه دل بر آینه

کز آه دل بسوزم هر جا که آهنی است

تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه

قبله مساز ز آینه هر چند مر تو را

صورت هر آینه بنماید هر آینه

در آینه دریغ بود صورتی کز او

بیند هزار صورت جان پرور آینه

صورت نمای شد رخ خاقانی از سرشک

رخسار او نگر صنما منگر آینه

از رای شاه گیرد نور وضو آفتاب

وز روی تو پذیرد زیب و فر آینه

سلطان اعظم آنکه اشارات او ز غیب

چونان دهد نشانی کز پیکر آینه

شاهنشهی که بهر عروس جلال اوست

هفت آسمان مشاطه و هفت اختر آینه

ز اقبال عدل‌پرور او جای آن، بود

کز ننگ زنگ باز رهد یکسر آینه

ای خسروی که خاطر تو آن صفا گرفت

کز وی نمونه‌ای است به هر کشور آینه

سازد فلک ز حزم تو دایم سلاح خویش

دارد شجاع روز وغا در بر آینه

گر منظر تو نور بر آئینه افکند

روح القدس نماید از آن منظر آینه

گرد خلافت ار برود در دیار خصم

بی‌کار ماند آنجا تا محشر آینه

ماند به نوک کلک تو و جان بد سگال

چون در حجاب زنگ شود مضمر آینه

باشد چو طبع مهر من اندر هوای تو

چون تاب گیرد از حرکات خور آینه

من آینه ضمیرم و تو مشتری همم

از تو جمال همت و از چاکر آینه

در خدمت تو تر نتوان آمدن از آنک

گردد سیاه روی چو گردد تر آینه

گر در دل تو یافت توانم نشان خویش

طبعم شود ز لطف چو از جوهر آینه

طوطی هر آن سخن که بگوئی ز بر کند

هرگه که شکل خویش ببیند در آینه

گر لطف تو خرید مرا بس شگفت نیست

کاهل بصر خزند به سیم و زر آینه

ور ناکسی فروخت مرا هم روا بود

کاعمی و زشت را نبود درخور آینه

گر جز تو را ستودم بر من مگیر از آنک

مردم ضرورتی کند از خنجر آینه

دانم تو را ز من نگزیرد برای آنک

گه‌گه کند پاک به خاکستر آینه

از نیم شاعران هنر من مجوی از آنک

ناید همی ز آهن بد گوهر آینه

شاید که ناورم دل مجروح بر درت

زیبد که ننگرم به رخ اصفر آینه

کز بیم رجم برنشود دیو بر فلک

وز بهر عیب کم طلبد اعور آینه

گر نه ردیف شعر مرا آمدی به کار

مانا که خود نساختی اسکندر آینه

این را نقیضه‌ای است که گفتم بدین طریق

گر ذره‌ای ز نور تو افتد بر آینه

بادت جلال و مرتبه چندان که آسمان

هر صبح‌دم برآورد از خاور آینه

حاسد ز دولت تو گرفتار آن مرض

کز مس کند برای وی آهنگر آینه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:24 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۲۴ - مطلع دوم

سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز

کائی به کمین دل من ران بگشائی

دل جای تو شد، خواه روی خواه نشینی

بر تو نرسد حکم که تو خانه خدائی

خورشید منی، من به چراغت طلبم ز آنک

من در شب هجران و تو در ابر خفائی

گه گه به سر روزن چشمم گذری تیز

بیمار توام باز نپرسی و نیائی

این غارت جان چیست خود این جنگ تو با کیست؟

گرگ آشتیی کن، مکن این گرگ ربائی

هیچ افتدت امشب که بر افتادگی من

رحم آری و بر کاهش جانم نفزائی

یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان

یا بر جگر ریش به مهمان من آئی

تو بر جگری دست نیالائی و حقا

جز بر جگری نیست مرا دست روائی

خستی دل خاقانی و روزیش نپرسی

کای خستهٔ پیکان من آخر تو کجائی

او در سخن از نابغه برده قصب السبق

چون خسرو نعمان کرم از حاتم طائی

کیخسرو ایران ملک المغرب کز قدر

بر خسرو توران رسدش بار خدائی

دارای ملوک عجم، اسکندر ثانی

کز چشمهٔ جودش نکند خضر جدائی

اقلیم گشائی که ز جاسوسی عدلش

بیجاده نیارد که کند کاه ربائی

شاهی که دهد صدمهٔ کرنای فتوحش

گوش کر پیران فلک را شنوائی

توقیع ملک دید جهان گفت زهی حرز

هم داعیهٔ امنی و هم دفع وبائی

شمشیر ملک دید هدی گفت فدیناک

طاغوت پرستان را طاعون و بلائی

در شانهٔ دست ظفر آئینهٔ غیبی

هم آینه هم صیقل شمشیر قضائی

از سهم تو زنگار گرفت آینهٔ چرخ

کز آینهٔ مملکه زنگار زدائی

ای تیغ ملک در کف رخشانش همانا

در چشمهٔ حیوان ورق زهر گیائی

ذوق تو برد عارضهٔ احمقی از خصم

احسنت زهی زهر که تریاق شفائی

ای نیزهٔ شاه، ای قلم تختهٔ نصرت

از نقطهٔ دولت الف عز و علائی

ای دست ملک بخ‌بخ اگر ساغر و شمشیر

ماهی و نهنگند، تو دریای سخائی

ای جود ملک واهب رزقی و جهان را

امید به توست و تو ضمان‌دار وفائی

ای رایت شه نادره لرزانی و قائم

بحر عدنی گوئی یا کوه صفائی

ای پرچم رایات ملک چشم بدت دور

کز پر غراب آمده در فر همائی

چون نقش بصر در سیهی نور سپیدی

چون زلف بتان در ظلمان اصل ضیائی

هستی حجر الاسود و کعبه علم شاه

تا کعبه به جای است بر آن کعبه بجائی

ای نامزد خاتم جمشید که بر تو

ختم است جهان‌داری و حقا که سزائی

ای رای ملک ذات سپهری که دو وقت

یا صاعقه خشمی تو و یا ابر رضائی

ای تحت لوایت همه آفاق، ندانم

ظل ملک العرشی یا عرش لوائی

چون آدم و داود خلیفه توئی از حق

حق زی تو پناهد که پناه خلفائی

گر رحمت حق هست عطا پاش و خطا پوش

تو رحمت حق بر همه آفاق عطائی

هست از تو عطاها و خطا نیست زهی شاه

عیسی عطائی، ملک الموت خطائی

بهرام اسد هیبتی ار چه که به بخشش

خورشید فلک همت و برجیس حیائی

چون ماه همه عزم و چو شعری همه سعدی

چون تیر همه فهم و چو کیوان همه رائی

بودند کیان بهتر آفاق و نیایت

بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیائی

رستم ظفری بل که فرامرز شکوهی

جمشید فری بل که کیومرث دهائی

در کشور دولت چو نبی شهر علومی

در بیشهٔ صولت چو علی شیر وغائی

مانند علی سرخ عضنفر توئی ارچه

از نسل فریدونی نز آل عبائی

گر تیغ علی فرق سری یک سره بشکافت

البرز شکافی تو اگر گرز گرائی

روزی که بر اعدا کنی آهنگ شبیخون

خود روزبه آئی که شه روز بهائی

آوازهٔ کوست نپذیرد به صدا کوه

ترسد که شود سست دل از سخت صدائی

از گرد سیاه سپهت بر تن گردون

قطنی شود این ازرق عین الرؤسائی

این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشید

کرایش این دائرهٔ سبز وطائی

محتاج به لشکر نه‌ای ایرا که ز دولت

دارندهٔ لشکرگه این هفت بنائی

دولت نبرد منت رسمی و معاشی

قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسائی

جمشید کیانی، نه که خورشید کیانی

کز نور عیانی، همه رخ عین سنائی

چون فضل ربیعی، نه که چون فصل ربیعی

کز جود طبیعی همه لطفی و نمائی

قدر توبر افلاک سپه راند و پسش گفت

ما در تو نگنجیم که بس تنگ فضائی

از طالع میلاد تو دیدند رصدها

اختر شمران، رومی و یونانی و مائی

تسییر براندند و براهین بفزودند

هیلاج نمودند که جاوی بقائی

کردند همه حکم که رد پانصد و هشتاد

ابخاز به دست آوری و روم گشائی

خواهند ز تو امن، فزع یافتگان ز آنک

در ظلمت و در خوف چراغی و رجائی

گرچه ملک الغرب توئی تا ابد، اما

بر تخت خراسان ملک الشرق توشائی

هرچند که لنبک دهد آسایش بهرام

بهرام به شاهی به و لنبک به صقائی

صد منزل از آن سوی فلک رفت ثنایت

وز قدر تو صد منزل از آن سوی ثنائی

زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را

توسد همه رخنهٔ زلزال فنائی

ایران به تو شد حسرت غزنین و خراسان

چون گفتهٔ من رشک معزی و سنائی

فی وصف معالیک معانی تناهت

افدیک به نفسی و معادیک فدائی

اصبحت و راس الامرا تحت جناحیک

امسیت و خیل الشعرا تحت لوائی

درشان تو و من به سخا و سخن امروز

ختم الامرائی به و ختم الشعرائی

باد از مدد عدل تو پیوند حیاتت

کز عدل قبول آور اخلاص دعائی

بر تخت شهنشاهی و در مسند عزت

ادریس بقا باش که فردوس لقائی

دادار جهان مشفق هر کار تو بادا

کورا ابد الدهر جهاندار تو بائی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:24 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷۶ - در شکایت و عزلت و حبس و تخلص به نعت پیغمبر اکرم

صبح‌دم چون کله بندد آه دود آسای من

چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من

مجلس غم ساخته است و من چو بید سوخته

تا به من راوق کند مژگان می پالای من

رنگ و بازیچه است کار گنبد نارنگ رنگ

چند جوشم کز بروتم نگذرد صفرای من

تیر باران سحر دارم سپر چون نفکند

این کهن گرگ خشن بارانی از غوغای من

این خماهن گون که چون ریم آهنم پالود و سوخت

شد سکاهن پوشش از دود دل دروای من

مار دیدی در گیا پیچان؟ کنون در غار غم

مار بین پیچیده بر ساق گیا آسای من

اژدها بین حلقه گشته خفته زیر دامنم

ز آن نجنبم ترسم آگه گردد اژدرهای من

تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم

زیر دامن پوشم اژدرهای جان فرسای من

دست آهنگر مرا در ما ضحاکی کشید

گنج افریدون چه سود اندر دل دانای من

آتشین آب از خوی خونین برانم تا به کعب

کاسیا سنگی است بر پای زمین پیمان من

جیب من بر صدرهٔ خارا عتابی شد ز اشک

کوه خارا زیر عطف دامن خارای من

روی خاک آلود من چون کاه بر دیوار حبس

از رخم کهگل کند اشک زمین اندای من

چون کنار شمع بینی ساق من دندانه‌دار

ساق من خائید گوئی بند دندان خای من

قطب‌وارم بر سر یک نقطه دارد چار میخ

این دو مریخ ذنب فعل زحل سیمای من

تا که لرزان ساق من بر آهنین کرسی نشست

می‌بلرزد ساق عرض از آه صور آوای من

بوسه خواهم داد ویحک بند پندآموز را

لاجرم زین بندچنبروار شد بالای من

در سیه کاری چو شب روی سپید آرم چو صبح

پس سپید آید سیه‌خانه به شب ماوای من

پشت بر دیوار زندان، روی بر بام فلک

چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من

محنت و من روی در روی آمده چون جوز مغز

فندق آسا بسته روزن سقف محنت زای من

غصهٔ هر روز و یارب یارب هر نیم شب

تا چه خواهد کرد یارب یارب شب‌های من

هست چون صبح آشکارا کاین صباحی چند را

بیم صبح رستخیز است از شب یلدای من

منجنیق صد حصار است آه من غافل چراست

شمع‌سان زین منجنیق از صدمت نکبای من

روزه کردم نذر چون مریم که هم مریم صفاست

خاطر روح القدس پیوند عیسی زای من

نیست بر من روزه در بیماری دل زان مرا

روزه باطل می‌کند اشک دهان آلای من

اشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنک

جز که آب گرم چیزی نگذرد از نای من

پای من گوئی به درد کج روی ماخوذ بود

پای را این دردسر بود از سر سودای من

ز آنکه داغ آهنین آخر دوای دردهاست

ز آتشین آه من آهن داغ شد بر پای من

نی که یک آه مرا هم صد موکل بر سر است

ورنه چرخستی مشبک ز آه پهلو سای من

روی دیلم دیدم از غم موی زوبین شد مرا

همچو موی دیلم اندر هم شکست اعضای من

چون ربابم کاسه خشک است و خزینه خالی است

پس طنابم در گلو افکنده‌اند اعدای من

ای عفی‌الله خواجگانی کز سر صفرای جاه

خوانده‌اند امروز انار الله بر خضرای من

هر زنی هندو که او را دانه بر دست افکنم

دانه زن پیدا نبیند خرمن سودای من

چون زر و گل به دست الا که خار پای عقل

صید خاری کی شود عقل سخن پیرای من

زر دو حرف افتاد و باهم هر دو را پیوند نی

پس کجا پیوند سازد با دل یکتای من

سامری سیرم نه موسی سیرت ار تا زنده‌ام

در سم گوساله آلاید ید بیضای من

در تموزم برگ بیدی نه ولبی از روی قدر

باد زن شد شاخ طوبی از پی گرمای من

برگ خرمایم که از من باد زن سازند خلق

باد سردم در لب است و ریز ریز اجزای من

نافهٔ مشکم که گر بندم کنی در صدحصار

سوی جان پرواز جوید طیب جان افزای من

نافه را کیمخت رنگین سرزنش‌ها کرد و گفت

نیک بدرنگی، نداری صورت زیبای من

نافه گفتش یافه کم گو کایت معنی مراست

و اینک اینک حجت گویا دم بویای من

آینه رنگی که پیدای تو از پنهان به است

کیمیا فعلم که پنهانم به از پیدای من

کعبه‌وارم مقتدای سبز پوشان فلک

کز وطای عیسی آید شقهٔ دیبای من

در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم

در معرج غلطم و معراج رضوان جای من

چون گل رعناست شخصم کز پی کشتن زید

در شهیدی شاهدی دارد گل رعنای من

چند بیغاره که در بیغولهٔ عاری شدی

ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من

آبنوسم در بن دریا نشینم با صدف

خس نیم تا بر سر آیم کف بود همتای من

جان فشانم، عقل پاشم، فیض رانم، دل دهم

طبع عالم کیست تا گردد عمل فرمای من

علوی و روحانی و غیبی و قدسی زاده‌ام

کی بود دربند استطقسات استقصای من

دایهٔ من عقل و زقه شرع و مهد انصاف بود

آخشیجان امهات و علویان آبای من

چو دو پستان طبیعت را به صبر آلود عقل

در دبستان طریقت شد دل والای من

وز دگر سو چون خلیل الله دروگر زاده‌ام

بود خواهر گیر عیسی مادر ترسای من

چشمهٔ صلب پدر چون شد به کاریز رحم

زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من

پردهٔ فقرم مشیمه دست لطفم قابله

خاک شروان مولد و دار الادب منشای من

ز ابتدا سر مامک غفلت نبازیدم چو طفل

زانکه هم مامک رقیبم و هم مامای من

بختی مستم نخورده پخته و خام شما

کز شما خامان نه اکنون است استغنای من

حیض بر حور و جنابت بر ملایک بسته‌ام

گر ز خون دختران رز بود صهبای من

ور خورم می هم مرا شاید که از دهقان خلد

دی رسید از دست امروز اجری فردای من

در بهشتم می‌خورم طلق حلال ایراکه روح

خاک می‌شد تا پذیرد جرعهٔ حمرای من

بوسه بر سنگ سیاه و مصحف روشن دهم

گرچه چون کوثر همه تن لب شود اجزای من

مالک الملک سخن خاقانیم کز گنج نطق

دخل صد خاقان بود یک نکتهٔ غرای من

دست من جوزا و کلکم حوت و معنی سنبله

سنبله زاید ز حوت از جنبش جوزای من

گرچه از زن سیرتان کارم چو خنثی مشکل است

حامله است از جان مردان خاطر عذرای من

گر به هفت اقلیم کس دانم که گوید زین دو بیت

کافرم دار القمامه مسجد اقصای من

از مصاف بولهب فعلان نپیچانم عنان

چون رکاب مصطفی شد ملجا و منجای من

قاسم رحمت ابوالقاسم رسول الله که هست

در ولای او خدیو عقل و جان مولای من

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:24 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۹۳ - در مدح ابو المظفر شروان شاه اخستان بن منوچهر

صبح خیزان بین قیامت در جهان انگیخته

نعره‌هاشان نفخ صور از هر دهان انگیخته

صبح پیش از وقتشان عید از درون برخاسته

مرغ پیش از وجدشان شور از نهان انگیخته

روزه پا اندر رکاب، ایشان به استقبال عید

دست‌ها را از رکاب می عنان انگیخته

بر جهان این نقره گیران عید کرده پیش از آنک

صبح عیدی نقره خنگی زیر ران انگیخته

چشم ساقی دیده چون زنبور سرخ از جوش خواب

عشقشان غوغای زنبور از روان انگیخته

ز آن میی کاتش زند در خوانچهٔ زرین چرخ

خوانچه کرده و آب حیوان در میان انگیخته

خوانچه‌هاشان چون خلیل از نار گل برخاسته

جرعه‌هاشان چون مسیح از خاک جان انگیخته

عاریت برده ز کام روزه داران بوی مشک

در لب خم کرده و زخم ضیمران انگیخته

در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک

جرعه چون اشک وداع گلستان انگیخته

کرده سی روزه قضای عشرت اندر یک صبوح

و آتشی ز آب صبوحی در جهان انگیخته

نکهت جام صبوحی چون دم صبح از تری

عطسهٔ مشکین ز مغز آسمان انگیخته

شاهدان آب دندان آمده در کار آب

فتنه را از خواب خوش دندان کنان انگیخته

روی ساقی خوان جان وز چهره و گفتار و لب

هم نمک هم سرکه هم حلوا ز خوان انگیخته

کشتی زرین به کف دریای یاقوتین در او

وز حباب گنبد آسا بادبان انگیخته

آهوی شیر افکن ما گاو زرین زیر دست

از لب گاوش لعاب لعل‌سان انگیخته

بحر دیدستی که خیزد گاو عنبر زای او

گاو بین زو بحر نوشین هر زمان انگیخته

دیده باشی عکس خورشید آتش انگیز از بلور

از بلورین جام عکس می همان انگیخته

گریهٔ تلخ صراحی ترک شکر خنده را

خوشترش چون طوطی از خواب گران انگیخته

ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن

او فغان زان پستهٔ شکرفشان انگیخته

خورده می چندان به طاس زر که بر قرطاس سیم

خور طلسم نو به آب زعفران انگیخته

تا گشاده ششدر سی مهرهٔ ماه صیام

غلغلی زین هفت رقعهٔ باستان انگیخته

لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد

چشمها از لعبتان استخوان انگیخته

رقعه همچون قطب، وز شش چار و دو بر کعبتین

از سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیخته

کعبتین بر روی رقعه قرعهٔ شادی شده

از یکی تا شش بر او ابجد نشان انگیخته

چند صف مطرب نشانده آتش انگیز طرب

و آب سحر از زخمهٔ سودا نشان انگیخته

دست موسیقار عیسی‌دم ز رومی ارغنون

غنهای اسقف انجیل‌خوان انگیخته

بربطی چون دایگان و طفل نالان در کنار

طفل را از خواب دست دایگان انگیخته

بربط از بس چوب کز استاد خورده طفل‌وار

ابجد روحانیان بین از زبان انگیخته

نای چون شاه حبش، ده ترک خادم پیش و پس

هشت خلد از طبع و نه چشم از میان انگیخته

چنگ چون بختی پلاسی کرده زانو بند او

وز سر بینی مهارش ساربان انگیخته

بازوی دست رباب از بس که بر رگ خورده نیش

نیش چوبینش ز رگ آب روان انگیخته

دف هلالی بدر شکل و در شکارستان او

از حمل تا ثور و جدیش کاروان انگیخته

زخمهٔ گشتاسب در کین سیاوش نقش سحر

پیش تخت شاه کیخسرو مکان انگیخته

راوی خاقانی از آهنگ در دیوان سمع

نقش نام بوالمظفر اخستان انگیخته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:25 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۸۵ - در عزلت و حکمت و موعظه و ریاضت و انتباه و ارشاد

ما را دلی است زله خور خوان صبح‌گاه

جانی است خاک جرعهٔ مستان صبح‌گاه

جان شد نهنگ بحرکش از جام نیم شب

دل گشت مور ریزه خور از خوان صبح‌گاه

غربال بیختیم به عمری که یافتیم

زر عیاردار به میزان صبح‌گاه

بس نقد گم ببودهٔ مردان که یافتند

رندان خاک بیز به میدان صبح‌گاه

دولت دوید و هفت در آسمان گشاد

چون بر زدیم حلقه به سندان صبح‌گاه

زین یک نفس درآمد و بیرون شد حیات

بردیم روزنامه به دیوان صبح‌گاه

اول شب ایتکین وثاق آمدیم بلیک

الب ارسلان شدیم به پایان صبح‌گاه

بی‌آرزوی ملک به زیر گلیم فقر

کوبیم کوس بر در ایوان صبح‌گاه

غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم

درع فراسیاب به پیکان صبح‌گاه

نقب افکنیم نیم شب از دور تا بریم

پی بر سر خزینهٔ پنهان صبح‌گاه

بی‌ترس تیغ و دار بگوئیم تا که‌ایم

نقب افکن خزینهٔ ترکان صبح‌گاه

صور روان خفته دلانیم چون خروس

آهنگ دان پردهٔ دستان صبح‌گاه

چندین هزار جرعه که این سبز طشتراست

نوشیم چون شویم به مهمان صبح‌گاه

چو آب روی درنکشیم ارچه درکشیم

بحری ز دست ساقی دوران صبح‌گاه

گفتی شما چگونه و چون است نزلتان

ماشا و نزل ما ز شبستان صبح‌گاه

آتش زنیم هفت علف‌خانهٔ فلک

چون بنگریم نزل فراوان صبح‌گاه

خواهی که نزل ما دهدت ده کیای دهر

بستان گشاد نامه به عنوان صبح‌گاه

تو کی شناسی این چه معماست چون هنوز

ابجد نخوانده‌ای به دبستان صبح‌گاه

بیاع خان جان مجاهز دلان عشق

جز صبح نیست جان تو و جان صبح‌گاه

گفتی شما که‌اید و چه مرغید و چیستید

سیمرغ نیم‌روز و سلیمان صبح‌گاه

ما مرغ عرشییم که بر بانگ ما روند

مرغان شب شناس نواخوان صبح‌گاه

صبح شما دمی است، دم ما هزار صبح

هر پنج وقت ما شده یکسان صبح‌گاه

ما را به هر دو صبح دو عید است و جان ما

مرغی است فربه از پی قربان صبح‌گاه

تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد

چون دم برآوریم به دامان صبح‌گاه

سحرا که بر قوارهٔ سیمین مه کنیم

چون برکشیم سر ز گریبان صبح‌گاه

بهر بخور مجلس روحانیان عشق

سازیم سینه مجمر سوزان صبح‌گاه

گر چشم ما گلاب فشان شد عجب مدار

دل‌های ماست آینه‌گردان صبح‌گاه

خاقانیا مرنج که سلطان گدات خواند

آری گدای روزی و سلطان صبح‌گاه

چون ژاله و صبا و شباهنگ هم‌چنین

معزول روز باش و عمل‌ران صبح‌گاه

جیحون فشان ز اشک و سمرقند گیر از آه

تا ما نهیم نام تو خاقان صبح‌گاه

از دم سیاه کن رخ دیو سپید روز

چون دیو نفس توست سلیمان صبح‌گاه

میلی بساز ز آه وبزن بر پلاس شب

درکش به چشم روز به فرمان صبح‌گاه

از خوان دل به نزل سرای ازل درآی

بفرست زله‌ای سوی اخوان صبح‌گاه

یک گوش ماهیی بده از می که حاضرند

دریاکشان ره زده عطشان صبح‌گاه

ریزی بریز از آن می ریحانی سرشک

وز بوی جرعه کن دم ریحان صبح‌گاه

چون ماهی ار بریده زبانی دلت بجاست

دل در تو یونسی است زبان دان صبح‌گاه

بر شاه نیم‌روز کمین کن که آه توست

هر نیم شب کمان‌کش مردان صبح‌گاه

هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک

بنشان غبار غصه به باران صبح‌گاه

چون بر بطت زبان چه بکار است بهتر آنک

چون نای بی‌زبان زنی الحان صبح‌گاه

گم کن زبان که مار نگهبان گنج توست

بر گنج خود تو باش نگهبان صبح‌گاه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:25 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۱۰ - در مرثیهٔ قدوة الحکما کافی الدین عم خود

گر به قدر سوزش دل چشم من بگریستی

بر دل من مرغ و ماهی تن به تن بگریستی

صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا

تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی

دیده‌های بخت من بیدار بایستی کنون

تا بدیدی حال من، بر حال من بگریستی

آنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدی

بر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی

یاسمن خندان و خوش زان است کز من غافل است

یاس من گردیده بودی یاسمن، بگریستی

تنگدل مرغم گرم بر باب‌زن کردی فلک

بر من آتش رحم کردی، باب زن بگریستی

ای دریغا طبع خاقانی که وا ماند از سخن

کو سخن‌دان مهین تا بر سخن بگریستی

مقتدای حکمت و صدر ز من کز بعد او

گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی

گوهری بود او که گردونش به نادانی شکست

جوهری کو تا بر این گوهر شکن بگریستی

زاد سروی، راد مردی بر چمن پژمرده شد

ابر طوفان بار کو تا بر چمن بگریستی

شعریان از اوج رفعت در حضیض خاک شد

چرخ بایستی که بر شام و یمن بگریستی

کو پیمبر تا همی سوک بحیرا داشتی

کو سکندر تا به مرگ برهمن بگریستی

کو شکر نطقی که از رشک زبانش هر زمان

نحل از آب چشم بر آب دهن بگریستی

کو صبا خلقی که از تشویر جاه و جود او

هم بهشت عدن و هم بحر عدن بگریستی

کو فلک دستی که چون کلکش بهم کردی سخن

دختران نعش یک یک بر پرن بگریستی

هر زمان از بیم نار الله ز نرگس دان چشم

کوثری بر روی و موی چون سمن بگریستی

پیش چشمش مرغ را کشتن که یارستی که او

گر بدیدی شمع در گردن زدن بگریستی

آنت مومین دل که گر پیشش بکشتندی چراغ

طبع مومینش چو موم اندر لکن بگریستی

کاشکی گردون طریق نوحه کردن داندی

تا بر اهل حکمت و ارباب فن بگریستی

کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد

تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی

کاشکی خضر از سر خاکش دمی برخاستی

تا به خون دیده بر فضل و فطن بگریستی

کاشکی آدم به رجعت در جهان باز آمدی

تا به مرگ این خلف بر مرد و زن بگریستی

آتش و آب ار بدانندی که از گیتی که رفت

آتش از غم خون شدی، آب از حزن بگریستی

او همائی بود، بی‌او قصر حکمت شد دمن

کو غراب البین کو؟ تا بر دمن بگریستی

اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ

گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:25 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح جلال الدین شروان شاه اخستان بن منوچهر

خورشید کسری تاج بین ایوان نو پرداخته

یک اسبه بر گوی فلک میدان نو پرداخته

عیسی کده خرگاه او وز دلو یوسف چاه او

در حوت یونس گاه او برسان نوپرداخته

این علت جان بین همی، علت‌زدای عالمی

سرسام وی را هردمی درمان نو پرداخته

ابر از هوا بر گل چکان ماند به زنگی دایگان

در کام رومی بچگان پستان نو پرداخته

برده به چارم منظره، مهره برون از ششدره

نزل جهان را از بره، صد خوان نو پرداخته

هان شاخ دولت بنگرش کامسال نیک آمد برش

چون باربد مرغ از برش دستان نو پرداخته

شاه فلک بر گاه نو داده جهان را جاه نو

چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته

هان النثار ای قوم هان جان مژده خواهید از مهان

کاینک سر شروان‌شهان ایوان نو پرداخته

بنموده اخترتان هنر، بخشیده افسرتان ظفر

اقبال خسروتان ز فر، کیهان نو پرداخته

خسرو جلال الدین سزد دارای شروان این سزد

بزمش سپهر آئین سزد دوران نو پرداخته

قصرش گلستان ارم، صدرش دبستان کرم

در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته

ایوانش را کز کعبه بیش، احسانش زمزم رانده پیش

از بوقبیس حلم خویش ارکان نو پرداخته

محراب خضر ایوان او، به ز آب حیوان خان او

در هر شکارستان او، حیوان نو پرداخته

فراش صدرش هر شهی، بهر چنین میدان‌گهی

چرخ از مه نو هر مهی چوگان نو پرداخته

گردون چو طاقی از برش، بسته نطاقی بر درش

در هر رواقی از زرش، برهان نو پرداخته

هر خاک پایش قبله‌ای، هر آب‌دستش دجله‌ای

هر بذل او در بذله‌ای، صد کان نو پرداخته

اشکال دولت کرده حل، بر تیرش از روی محل

این سبز پنگان از زحل، پیکان نو پرداخته

کلکش ابد را قهرمان بهر دواتش هر زمان

هست از فم الحوت آسمان دندان نو پرداخته

چون از لعاب شیر نر، دندان گاو است آب‌خور

تیغش بر اعدا از سقر، زندان نو پرداخته

باد از بقا حصن تنش، وز گرز البرز افکنش

بر حصن جان دشمنش، غضبان نو پرداخته

حکمش ولیعهد قدر، پیکانش سلطان ظفر

تیرش ز طغرای هنر فرمان نو پرداخته

تریاق عدلش هر دمی اکسیر جان عالمی

خاقانی از مدحش همی دیوان نو پرداخته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:25 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۰۳ - این قصیدهٔ را تحفة الحرمین و تفاحة الثقلین خوانند در کعبهٔ معظمه انشاد کرده و پیش حظیره

صبح خیزان بین به صدر کعبه مهمان آمده

جان عالم دیده و در عالم جان آمده

آستان خاص سلطان سلاطین داده بوس

پس به بار عام پیش صفهٔ مهمان آمده

کعبه برکرده عرب‌وار آتشی کز نور آن

شب روان در راه منزل منزل آسان آمده

کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه

پس همه ره با همه لبیک گویان آمده

شب روان چون کرم شب تابند صحرائی همه

خفتگان چون کرم قز زنده به زندان آمده

کعبه برخوانی نشانده فاقه زدگان را به ناز

کز نیاز آنجا سلیمان مور آن خوان آمده

بر سر آن خوان عزت نسر طائر دان مگس

بلکه پر جبرئیل آنجا مگس ران آمده

از برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بار

گاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده

رستهٔ دندان از در سلطان به دست خاصگان

از بن دندان طفیل هفت مردان آمده

پیش دندان از در سلطان به دست خاصگان

دوستکانی سر به مهر خاص سلطان آمده

مصطفی استاده خوان سالار و رضوان طشت‌دار

هدیه دندان مزد خاص و عام یکسان آمده

هم خلال از طوبی و هم آب‌دست از سلسبیل

بلکه دست آب همه تسکین رضوان آمده

آسمان آورده زرین آب‌دستان ز افتاب

پشت خم پیش سران چون آب‌دستان آمده

خضر جلابی به دست از آب‌دست مصطفی

کوست ظلمات عرب را آب حیوان آمده

فاقه پروردان چو پاکان حواری روزه‌دار

کعبه همچون خوان عیسی عید ایشان آمده

یوسفان در پیش خوان کعبه صاع استان چنانک

پیش یوسف قحط پروردان کنعان آمده

خوان کعبه جان موسی را همی ماند که هست

تسع آیاتش به جای سبع الوان آمده

بر سر آن خون دل پاکان چو مرغان بهشت

نیمه‌ای گویا و دیگر نیمه بریان آمده

کعبه در تربیع همچون تخت نرد مهره باز

کعبتین تنها و نراد انسی و جان آمده

نقش یک تنها به روی کعبتین پیدا شده

پس شش و پنج و چهار و سه دو پنهان آمده

هر حسابی کرده بر حق ختم چون نرد زیاد

هر که شش پنجی زده یک بر سر آن آمده

عالمان چون خضر پوشیده، برهنه پا و سر

نعل پی‌شان همسر تاج خضر خان آمده

صوفیان رکوه پر آب زندگانی چون خضر

همچو موسی در عصاشان جان ثعبان آمده

هو و هو گریان مریدان هوی هوی اندر دهان

چون صدف تن غرق اشک و سینه عطشان آمده

ز آه ایشان گه الف چون سوزن عیسی شده

گاه همچون حلقهٔ زنجیر مطران آمده

آتشین حلقه ز باد افسرده و جسته ز حلق

رفته ساق عرش را خلخال پیچان آمده

ز آهشان یک نیمهٔ مسمار در دوزخ شده

باز دیگر نیمه طوق حلق شیطان آمده

ای مربع‌خانهٔ نور از خروش صادقان

چون مسدس خان زنبوران پر افغان آمده

کعبه همچون شاه زنبوران میان‌جا معتکف

عالمی گردش چو زنبوران غریوان آمده

چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان

بس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده

آفتاب اشتر سواری بر فلک بیمار تن

در طواف کعبه محرم‌وار عریان آمده

خون قربان رفته در زیر زمین تا پشت گاو

گاو بالای زمین از بهر قربان آمده

بر زمین الحمد الله خون حیوان بسته نقش

بر هوا تسبیح گویان جان حیوان آمده

کعبه در ناف زمین بهتر سلاله از شرف

کاندر ارحام وجود از صلب فرمان آمده

کعبه خاتون دو کون او را در این خرگاه سبز

هفت بانو بین پرستار شبستان آمده

صبح و شام او را دو خادم، جوهر و عنبر به نام

این ز روم آن از حبش سالار کیهان آمده

خادمانش بر دو طفلانند اتابک و آن دو را

گاهواره بابل و مولد خراسان آمده

خال مشک از روی گندم‌گون خاتون عرب

عشاقان را آرزوبخش و دلستان آمده

کعبه صرافی، دکانش نیم بام آسمان

بر یکی دستش محک زر ایمان آمده

بر محک کعبه کو جنس بلال آمد به رنگ

هر که را زر بولهب روی است شادان آمده

بر سیاهی سنگ اگر زرت سپید آید نه سرخ

ز آن سپیدی دان سیاهی روی دیوان آمده

سنگ زر شب‌رنگ لیکن صبح‌وار از راستی

شاهد هر بچه کز خورشید در کان آمده

در سیاهی سنگ کعبه روشنائی بین چنانک

نور معنی در سیاهی حرف قرآن آمده

زمزم آنگه چون دهانی آب حیوان در گلو

وان دهان را میم لب چون سین دندان آمده

پیش عیسی‌دم چه زمزم صلیب دلو چرخ

سرنگون بی‌آب چون چاه زنخدان آمده

مصطفی کحال عقل و کعبه دکان شفاست

عیسی آنجا کیست هاون‌کوب دکان آمده

عیسی اینک پیش کعبه بسته چون احرامیان

چادری کان دست ریس دخت عمران آمده

کعبه را از خاصیت پنداشته عود الصلیب

کز دم ابن الله او را ام‌صبیان آمده

از اانتش «همزه» مسمار و «الف» داری شده

بر چینین داری ز عصمت کاف‌ها خوان آمده

گر حرم خون گرید از غوغای مکه حق اوست

کز فلاخشان فراز کعبه غضبان آمده

بر خلاف عادت اصحاب فیل است ای عجب

بر سر مرغان کعبه سنگ‌باران آمده

مکیان چو ماکیانان بر سر خود کرده خاک

چکز خروس فتنه‌شان آواز خذلان آمده

بوقبیس آرامگاه انبیا بوده مقیم

باز عصیان‌گاه اهل بغی و عصیان آمده

کرده عیسی نامی از بالای کعبه خیبری

واندر او مشتی یهودی رنگ فتان آمده

زود بینام از جلال کعبهٔ مریم صفت

خیبر وارون عیسی گرد ویران آمده

من به چشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ

اشک‌بار از دست مشتی نابسامان آمده

کرده روح القدس پیش کعبه پرها را حجاب

تا بر او آسیب سنگ از اهل طغیان آمده

بوقبیس از شرم کعبه رفته در زلزال خوف

کعبه را از روی ضجرت رای ثهلان آمده

کعبه در شامی سلب چون قطره در تنگی صدف

یا صدف در بحر ظلمانی گروگان آمده

کعبه قطب است و بنی‌آدم بنات النعش‌وار

گرد قطب آسیمه سر شیدا و حیران آمده

کعبه هم قطب است و گردون راست چون دستاس زال

صورت دستاس را بر قطب دوران آمده

کعبه روغن خانه‌ای دان و روز و شب گاو خراس

گاو پیسه گرد روغن خانه گردان آمده

کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن

بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده

کعبه گنج است و سیاهان عرب ماران گنج

گرد گنج آنک صف ماران فراوان آمده

کعبه، شان شهد و کان‌زر درست است ای عجب

خیل زنبوران و مارانش نگهبان آمده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:25 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها