0

قصاید خاقانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۸۳ - مطلع دوم

هر که چنین لشکرش نعل در آتش نهاد

نعل بها داد عمر بر سر میدان او

غم که درآید به دل بنگری آسیب آن

کاتش کافتد در آب بشنوی افغان او

اول جنبش که نو گلبن آدم شکفت

میوهٔ غم بود و بس، نوبر بستان او

و آخر مجلس که دهر میکدهٔ غم گشاد

دور ز ما درگرفت ساقی دوران او

جرعه‌ای از دست او کشتن ما را بس است

این همه بر پای چیست بلبله گردان او

آمد باران غم پول سلامت ببرد

بر سر یک مشت خاک تا کی باران او

پنجرهٔ عنکبوت نیست جنان استوار

کز احد و بوقبیس باید غضبان او

آتش غم پیل را درد برارد چنانک

صدرهٔ پشه سزد صورت خفتان او

ناف تو بر غم زدند، غم خور خاقانیا

آنکه جهان را شناخت غمکده شد جان او

والی عزلت تویی، اینک طغرای فقر

مشرف وحدت تو باش، اینک دیوان او

سرو هنر چون تویی دست نشان پدر

دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او

حافظ دین بوالحسن، بحر مکارم علی

کابخور جان ماست چشمهٔ احسان او

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:22 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح خاقان اکبر منوچهر شروان شاه

دور فلک ده جام را از نور عذرا داشته

چون عده داران چار مه در طارمی واداشته

در آب خضر آتش زده، خم‌خانه زو مریمکده

هم حامل روح آمده هم نفس عذرا داشته

جام بلور از جوهرش، سقلاب و روم اندر برش

از نار موسی پیکرش در کف بیضا داشته

مجلس ز می زیورزده، وز جرعه خاک افسر زده

صبح از جگر دم برزده، مرغ از که آوا داشته

خصم صرع‌دار آشفته‌سر، کف بر لب آورده ز بر

و آن خیک مستسقی نگر در سینه صفرا داشته

می عطسهٔ آدم شده، یعنی که عیسی دم شده

داروی جان جم شده، در دیر دارا داشته

مرغ سحر تشنیع زن بر قتل مرغ باب زن

مرغ صراحی در دهن تریاق غمها داشته

مجلس دو آتش داده بر، این حجر آن از شجر

این کرده منقل را مقر، آن جام را جا داشته

منقل مربع کعبه‌سان، آشفته در وی رومیان

لبیک گویان در میان، تن محرم آسا داشته

این سبز طشت سرنگون طاس‌زر آورده برون

بر یاد طاس سرنگون ما جام صهبا داشته

ساقی به رخ ریحان جان خطش دبیرستان جان

در ملک دل سلطان جان وز مشک طغرا داشته

بر گوهر دل برده پی جام صدف ز انگشت وی

و انگشت او با جام می ماهی است دریا داشته

می چون شفق صفرا زده مستان چو شب سودا زده

آتش درین خضرا زده دستی که حمرا داشته

می آتش و کف دود بین، آن کف سیم‌اندود بین

مریخ خون‌آلود بین بر سر ثریا داشته

از عکس می مجلس چنان چون باغ زرین در خزان

باغ از دم رامش‌گران مرغان گویا داشته

داود صوت انده زدای، الحان موسیقی سرای

ادریس دم صنعت نمای، اعجاز پیدا داشته

بر بط کشیده رگ برون رگ‌هاش آلوده به خون

ساقی به طاس زر درون خون مصفا داشته

و آن، چنگ گردون‌وش سرش، ده ماه نو خدمتگرش

ساعات روز و شب درش، مطرب مهیا داشته

نای از دو آتش باد خور، نی طوق و نارش تاج سر

باد و نی و نارش نگر هر سه زبان ناداشته

دف چون هلال بدرسان، گرد هلالش اختران

هر سو دو اختر در قران جفتی چو جوزا داشته

درجان سماع آویخته، مستان خروش انگیخته

نقل نو اینجا ریخته، جام می آنجا داشته

من زان گره گوشه نشین، نه دردکش نه جرعه چین

می ناب و شاهد نازنین، ساقی محابا داشته

یاران شدند آتش سخن، کاین چیست کار آب کن

نوروز نو ز آب کهن خط تبرا داشته

گفتم پسندد داورم کز فیض عقلی بگذرم

حیض عروس رز خورم، در حوض ترسا داشته

خاصه که خضرم در عرب از آب زمزم شسته لب

من گرد کعبه چند شب، شب زنده عذرا داشته

مقصود اگر مستی است هست از جود شاه دین پرست

آنک می جان بخش و دست از عقل والا داشته

خاقان اکبر کز قدر دارد قدش درع ظفر

یک میخ درعش برکمر نه چرخ مینا داشته

کیخسرو رستم کمان، جمشید اسکندر مکان

چون مهدی آخر زمان، عدل هویدا داشته

ایوانش جنت را بدل، جام از کفش کوثر عمل

اصوات غلمان زین غزل ابیات غرا داشته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:22 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح ابوالفتح شروان شاه منوچهر

در کام صبح از ناف شب مشک است عمدا ریخته

گردون هزاران نرگسه از سقف مینا ریخته

صبح است گل‌گون تاخته، شمشیر بیرون آخته

بر شب شبیخون ساخته، خونش به عمدا ریخته

کیمخت سبز آسمان، دارد ادیم بی‌کران

خون شب است این بی‌گمان بر طاق خضرا ریخته

صبح آمده زرین سلب، نوروز نوراهان طلب

زهره شکاف افتاده شب، وز زهره صفرا ریخته

شب چاه بیژن بسته سر، مشرق گشاده زال زر

خون سیاوشان نگر، بر خاک و خارا ریخته

مستان صبوح آموخته وز می‌فتوح اندوخته

می‌شمع روح افروخته نقل مهیا ریخته

رضوان کده خم خانه‌ها، حوض جنان پیمانه‌ها

کف بر قدح دردانه‌ها از عقد حورا ریخته

مرغ از شبستان حرم، میوه ز بستان ارم

گردون ز پستان کرم شیر مصفا ریخته

زر آب دیدی می‌نگر، می‌برده کار آب زر

ساقی به کار آب در آب محابا ریخته

بادام ساقی مست خواب از جرعه شادروان خراب

از دست‌ها جام سراب افتاده صهبا ریخته

ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خون‌بها

آن آبروی کار ما نگذاشت الا ریخته

مرغ صراحی کنده پر، برداشته یک نیمه سر

ور نیم منقار دگر، یاقوت حمرا ریخته

هین جام رخشان دردهید آزاده را جان دردهید

آن پیر دهقان در دهید از شاخ برنا ریخته

زر دوست از دست جهان در پای پیل افتاده دان

ما زیر پای دوستان زر پیل بالا ریخته

سرمست عشق سرکشی، خاکستری در آتشی

در ششدر عذرا وشی، صد خصل عذرا ریخته

خورده به رسم مصطبه، می در سفالین مشربه

وقت مسیح یکشبه، در پای ترسا ریخته

طاق ابروان رامش گزین، در حسن طاق و جفت کین

بر زخمهٔ سحر آفرین، شکر ز آوا ریخته

چنگی طبیب بوالهوس، بگرفته زالی را مجس

اصلع سری کش هر نفس، موئی است در پا ریخته

ربعی نموده پیکرش، خطهای مسطر در برش

ناخن بر آن خطها برش، وقت محاکا ریخته

مهری یکی پیر نزار، آوا برآورده به زار

چون تندر اندر مرغزار جانی به هرجا ریخته

وان هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در

هر تار ازو طوبی شمر صد میوه هر تا ریخته

وان نی چو مار بی‌زبان، سوراخ‌ها در استخوان

هم استخوانش سرمه‌دان، هم گوشت ز اعضا ریخته

وان چون هلالی چوب دف، شیدا شده خم کرده کف

ما خون صافی را به کف، از حلق شیدا ریخته

از پوست آهو چنبرش، آهو سرینی همبرش

وز گور و آهو در برش، صید آشکارا ریخته

کاسهٔ رباب از شعر تر، بر نوش قول کاسه‌گر

در کاسهٔ سرها نگر زان کاسه حلوا ریخته

راوی ز درهای دری، دلال و دلها مشتری

خاقانی اینک جوهری، درهای بیضا ریخته

در دری را از قلم، در رشتهٔ جان کرده ضم

پس باز بگشاده ز هم، بر شاه والا ریخته

زهره غزل‌خوان آمده، در زیر و دستان آمده

چون زیر دستان آمده بر شه ثریا ریخته

خاقان اکبر کز شرف هستش سلاطین در کنف

باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:22 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۹۷ - مطلع دوم

جان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت

در آتش موسی لبت، باد مسیحا داشته

دلهای خون‌آلود بین، بر خاک راهت بوسه چین

من خاک آن خاکم همین بوسی تمنا داشته

گوئی به مجلس هردمی کو مست من، ها عالمی

گوئی به میدان درهمی، کو رخش تنها داشته

هستم سگت ای چه ذقن زنجیرم آن مشکین رسن

سگ را ز دم طوق است و من آن قد یکتا داشته

زان زلف هاروتی‌نشان لرزان ترم از زهره دان

ای زهره را هاروت سان زلف تو دروا داشته

تو گل‌رخی من سالها پاشیده بر گل مالها

چون لاله مشکین خالها گل‌برگ رعنا داشته

شمعی ولی هر شب مرا، از لرز زلفت تب مرا

عمری به میگون لب مرا سرمست و شیدا داشته

در حال خاقانی نگر، بیمار آن خندان شکر

ز آن چشم بیمار از نظر چشم مداوا داشته

تو رشک ماه چارده، او چون مه نو چارمه

مهر شفا در پنج گه از شاه دنیا داشته

خاقان اکبر کز دها بگشاد نیلی پرده‌ها

دید آتشین هفت اژدها در پرده ماوا داشته

از خنجر زهر آبگون هفت اژدها را ریخت خون

همت ز نه پرده برون، دل هشت مرعا داشته

بل فارغ آن دل در برش از هشت خلد و کوثرش

صد ساله ره ز آنسوترش جای تماشا داشته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:22 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۹۵ - مطلع سوم

نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من

بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته

پرنیان خویی و دیباروی و از بخت من است

مارت از دیبا و خار از پرنیان انگیخته

آب و سنگم داده‌ای بر باد و من پیچان چو آب

سنگ در بر می‌روم وز دل فغان انگیخته

از لبت چون گل‌شکر خواهم که داری در جواب

زهر کان در سنبل است از ناردان انگیخته

دل گمان می‌برد کز دست تو نتوان برد جان

داغ هجرت بین یقینی از گمان انگیخته

آه خاقانی شنو با زلف دود افکن بگوی

کاین چه دود است آخر از جان فلان انگیخته

کاروان عشق را بیاع جان شد چشم او

دار ضرب شاه ز آن بیاع جان انگیخته

داور امت جلال الدین، خلیفهٔ ذو الجلال

گوهر قدسی زکان کن‌فکان انگیخته

شاه مشرق، آفتاب گوهر بهرامیان

صبح عدل از مشرق آن خاندان انگیخته

هیبتش تاج از سر مهراج هند انداخته

صولتش خون از دل طغماج خان انگیخته

قاهر کفار و باج از قاهره درخواسته

دافع اشرار و گرد از دامغان انگیخته

آسمان کوه زهره آفتاب کان ضمیر

آفت هرچ آفتاب از کوه و کان انگیخته

ذات او مهدی است از مهد فلک زیر آمده

ظلم دجالی ز چاه اصفهان انگیخته

گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنک

عدل او ماری ز چوب هر شبان انگیخته

فرامنش طوطی از خزران برآورده چنانک

جر امرش جره‌باز از مولتان انگیخته

ذاتش از نور نخستین است و چون صور پسین

صورت انصاف در آخر زمان انگیخته

بل که تا حکمش دمیده صور عدل اندر جهان

از زمین ملک صد نوشیروان انگیخته

نیل تیغش چون سکاهن سوخته خیل خزر

لاجرم هندوستان ز آن، دودمان انگیخته

از حد هندوستان گر پیل خیزد طرفه نیست

طرفه پیلی کز خزر هندوستان انگیخته

در ید بیضاش ثعبان از کمند خیزران

خصم را ضیق النفس زان خیزران انگیخته

حاسدش در حسرت اقبال و با کام دلش

صدمهٔ ادبار خسف از خان و مان انگیخته

خاک‌ساری را چو آتش طالع چون ماربخت

داده جوع الکلب و درخوان قحط نان انگیخته

هود همت شهریاری، نوح دعوت خسروی

صرصر از خزران و طوفان از الان انگیخته

هیبت او مالک آئین وزبانی خاصیت

دوزخ از دربندو ویل از شابران انگیخته

گشته شروان شیروان لابل شرفوان از قیاس

صورت بغداد و مصر از خیروان انگیخته

هم خلیفهٔ مصر و بغداد است هم فیض کفش

دجله از سعدون و نیل از گردمان انگیخته

لشکری دیده شبیخون برده بر دیوان روس

از کمین غرشت شیر سیستان انگیخته

جوشش کوسش که نالد چون گوزن از پوست گرگ

حیض خرگوش از تن شیر ژیان انگیخته

شبروی کرده کلنگ آسا همه شاهین دلان

چون قطا سیمرغ را از آشیان انگیخته

رانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جیب چرخ

جادو آسا یک قواره از کتان انگیخته

صبحگه چون صبح شمشیر آخته بر کافران

تا به شمشیر از همه گرد هوان انگیخته

زهره چون بهرام چوبین بارهٔ چوبین به زیر

آهنین تن باره چون باد خزان انگیخته

هر یکی اسفندیاری در دژ روئین درع

از سر دریا غبار هفت خوان انگیخته

بابک از تیغ و خلیفه از سنان در کارزار

جوش جیش از اردشیر بابکان انگیخته

برکشیده تیغ اسد چون افتاب اندر اسد

در تموز از آه خصمان مهرگان انگیخته

در جزیره رانده یک دریا ز خون روسیان

موج از آن دریای خون کوه کلان انگیخته

کشتی از بس زار گشته کشت‌زاری گشته لعل

سر دروده وز درون آواز امان انگیخته

کشته یک نیم و گریزان خسته نیمی رفته باز

مرگشان تب‌ها ز جان ناتوان انگیخته

تا به دیگ مغز خود خود را مزورها پزند

ار سرشک نو زرشک رایگان انگیخته

از فزع کف بر سر دریا گمان برده که هست

ز آهنین اسب آتشین برگستوان انگیخته

رایت شاه اخستان کانا فتحنا یار اوست

در جهان آوازهٔ شادی رسان انگیخته

از سر کفار روس انگیخته گردی چنانک

از سران روم شاه الب ارسلان انگیخته

یک دو روز این سگ‌دلان انگیخته در شیرلان

شورشی کارژنگ در مازندران انگیخته

سهم شاه انگیخته امروز در دربند روس

شورشی کان سگ‌دلان در شیرلان انگیخته

پیش تخت خسرو موسی کف هارون زبان

این منم چون سامری سحر از بیان انگیخته

عنصری کو یا معزی یا سنائی کاین سخن

معجز است از هر سه گرد امتحان انگیخته

تا جهان پیر جوان سیماست، باد اندر جهان

رای پیرش را مدد بخت جوان انگیخته

تا طراز ملک را نام است نامش باد و بس

بر طراز ملک، نقش جاودان انگیخته

فر او بر هفت بام و چار دیوار جهان

کارنامهٔ هشت بنیان جنان انگیخته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:22 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۰۱ - مطلع دوم

آئینه بردار و ببین آن غمزهٔ سحر آفرین

با زهر پیکان در کمین ترکان خون‌خوار آمده

تو بادی و من خاک تو، تو آب و من خاشاک تو

با خوی آتش‌ناک تو صبر من آوار آمده

دانم که ندهی داد من، روزی نیاری یاد من

بشنو شبی فریاد من، داغ شب تار آمده

ای خون من در گردنت، زین دیر یادآوردنت

وز دست زود آزردنت جانم به آزار آمده

هم خواب خرگوشم دهی، داغ جگر جوشم نهی

ای از تو آغوشم تهی، خوابم همه خار آمده

خاقانی و درد نهان، خون دل از ناخن چکان

وز ناخن غم هر زمان مجروح رخسار آمده

او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان

در مجلس شاه اخستان لعل و زرش بار آمده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:22 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۰۴ - مطلع دوم در وداع کعبه

الوداع ای کعبه کاینک وقت هجران آمده

دل تنوری گشته و زو دیده طوفان آمده

الوداع ای کعبه کاینک مست راوق گشته خاک

زانکه چشم از اشک میگون راوق افشان آمده

الوداع ای کعبه کاینک هفته‌ای در خدمتت

عیش خوابی بوده و تعبیرش احزان آمده

الوداع ای کعبه کاینک کالبد با حال بد

رفته از پیش تو و جان وقت هجران آمده

الوداع ای کعبه کاینک درد هجرت جانگزاست

شمه‌ای خاک مدینه حرز و درمان آمده

الوداع ای کعبه کاینک روز وصلت صبح‌وار

دیر سر برکرده و بس زود پایان آمده

مکه می‌خواهی و کعبه‌ها مدینه پیش توست

مکهٔ تمکین و در وی کعبهٔ جان آمده

مصطفی کعبه است و مهر کتف او سنگ سیاه

هرکس از بهر کف او زمزم افشان آمده

گرد چار ارکان او بین هفت طوق و شش جهت

چار ارکانش ز یاران چار اقران آمده

حبذا خاک مدینه، حبذا عین النبی

هر دو اصل چار جوی و هشت بستان آمده

در مدینه مصطفی دین مشخص دان و بس

زانکه از دین در مدینه اصل و بنیان آمده

گر بخوانی ورنویسی هم به اسم و هم به ذات

در مدینه نقش دین بینی به برهان آمده

پیش بزم مصطفی بین دعوت کروبیان

عود سوزان آفتاب و عود کیوان آمده

پیش صدر مصطفی بین هم بلال و هم صهیب

این چو عود آن چون شکر در عود سوزان آمده

مصطفی دم بسته و خلوت نشسته بهر آنک

بلبل و نحل است و گیتی را زمستان آمده

باش تا باغ قیامت را بهار آید که باز

نحل و بلبل بینی اندر لحن و دستان آمده

کاف و نون بوده سترون از هزاران سال باز

زاده فرزندی که شاهنشاه کیهان آمده

آسمان در دور هفتم بعد سال شش‌هزار

زاده خورشیدی که تختش تاج سعدان آمده

گشته داود نبی زراد لشکرگاه او

باز صاحب جیش آن لشکر سلیمان آمده

داغ بر رخ زاده بهر بندگی مصطفی

هر نو آمد کز مشیمه چار ارکان آمده

وین عجوز خشک پستان بهر بیشی امتش

مادر یحیی است گویی تازه زهدان آمده

بنده خاقانی به صدر مصطفی آورده روی

کرده ایمان تازه وز رفته پشیمان آمده

چون بیابان سوخته رویش ز اشک شور گرم

چون به تابستان نمک‌زار بیابان آمده

آسمان‌وار از خجالت سرفکنده بر زمین

آفتاب آسا به روی خاک غلطان آمده

گر مسلمان بود عبدالله بن سرح از نخست

باز کافر گشته و در راه کفران آمده

بود کعب‌بن زهیر از ابتدا کافر صفت

پس مسلمان گشته و هم جنس حسان آمده

گر توام عبد الله بن سرح خواتنی باک نیست

من به دل کعبم مسلمان‌تر ز سلمان آمده

نام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهی

نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده

خلق باری کیست کامرزد گناه بندگان

بنده را توقیع آمرزش ز یزدان آمده

گر همه زهر است خلق، از زهر خلق اندیشه نیست

هر که را تریاق فاروقش ز فرقان آمده

من شکسته خاطر از شروانیان وز لفظ من

خاک شروان مومیائی بخش ایران آمده

گرچه شروان نیست چون غزنین منم غزنین فضل

از چو من غزنین نگر عزنین به شروان آمده

من به بغداد و همه آفاق خاقانی طلب

نام خاقانی طراز فخر خاقان آمده

از نشاط آستین بوس امیر المؤمنین

سعد اکبر بین مرا گوی گریبان آمده

مهدی آخر زمان المستضنئی بالله که هست

خاک درگاهش بهشت عدن عدنان آمده

آفتاب گوهر عباس امام الحق که هست

ابر انعامش زوال قحط قحطان آمده

هم خلیفه است از محمد هم ز حق چون آدمش

سر «انی جاعل فی‌الارض» درشان آمده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:22 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۰۵ - در حال بیماری به اشتیاق خراسان

به خراسان شوم انشاء الله

آن ره آسان شوم انشاء الله

چون طرب در دل و دل در ملکوت

ره به پنهان شوم انشاء الله

خضر پنهان گذرد بر ره و من

خضر دوران شوم انشاء الله

ایمن از کوه نشینان به گذر

باد آبان شوم انشاء الله

پیش آن باد پرستان به شکوه

کوه ثهلان شوم انشاء الله

قمع آن را که کند کوه پناه

موج طوفان شوم انشاء الله

ملک عزلت طلبم و افسر عقل

بو که سلطان شوم انشاء الله

تا زند چتر سیه بخت سپید

ابر نیسان شوم انشاء الله

چه نشینم به وباخانهٔ ری

به خراسان شوم انشاء الله

عندلیبم چه کنم خارستان

به گلستان شوم انشاء الله

همه سر عقلم و چون عزم کنم

همه تن جان شوم انشاء الله

خاک شوره شده‌ام جهد کنم

کب حیوان شوم انشاء الله

بکنم دیو دلی‌ها به سفر

تا سلیمان شوم انشاء الله

چون صفا یافتگان ز اشک طرب

تر گریبان شوم انشاء الله

چون شگرفان ره از گرد سفر

خشک دامان شوم انشاء الله

نمک افشان شدم از دیده کنون

شکرافشان شوم انشاء الله

گر چو نرگس یرقان دارم، باز

گل خندان شوم انشاء الله

خشک چون شاخ درمنه شده‌ام

تازه ریحان شوم انشاء الله

سنگ زردم شده معلول به وقت

لعل رخشان شوم انشاء الله

چشم یارم همه بیماری و باز

همه درمان شوم انشاء الله

عرض آورد به گوشم سر و گفت

که به پایان شوم انشاء الله

چون ز شربت به جلاب آمده‌ام

به ز بحران شوم انشاء الله

به مزور ز جواب آیم هم

رغم خصمان شوم انشاء الله

وز مزور ز جواب آیم هم

مرغ پران شوم انشاء الله

تب مرا گفت که سرسام گذشت

من پس آن شوم انشاء الله

نه نه تا حکم ز سلطان چه رسد

تا به فرمان شوم انشاء الله

گر دهد رخصه، کنم نیت طوس

خوش و شادان شوم انشاء الله

بر سر روضهٔ معصوم رضا

شبه رضوان شوم انشاء الله

گرد آن روضه چو پروانهٔ شمع

مست جولان شوم انشاء الله

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:23 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۹۸ - مطلع سوم

در دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهی دان شده

ماهی از او بریان شده یک ماهه نعما داشته

ماهی و قرص خور بهم حوت است و یونس در شکم

ماهی همه گنج درم، خور زر گونا داشته

انجم نثار افشان او، اجرا خوران از خوان او

از ماهی بریان او نزل مهنا داشته

خورشید نو تاثیر بین، حوتش بهین توفیر بین

جمشید ماهی گیر بین، نو ملک زیبا داشته

گنج بهار اینک روان، میغ اژدهای گنج‌بان

رخش سحاب اینک دوان وز برق هرا داشته

چون روغن طلق است طل بحر دمان زیبق عمل

خورشید در تصعید وحل آتش در اعضا داشته

چون آتش آمد آشنا زیبق پرید اندر هوا

اینک هوا سیمین هبا زیبق مجزا داشته

زین پس و شاقان چمن نو خط شوند و غمزه زن

طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته

در هر چمن عاشق وشان بر ساقی و می جان‌فشان

پیر خرد ز انصافشان با می مواسا داشته

گردان بر هر نوبری گل سارغ از مل ساغری

وان مل محک هر زری با گل محاکا داشته

جام است یا جوز است آن یا خود بیضاست آن

یا تیغ بوالهیجاست آن در قلب هیجا داشته

نوروز پیک نصرتش، میقات‌گاه عشرتش

نه مه بهار از حضرتش دل ناشکیبا داشته

نوروز نو شروان‌شهی چل صبح و شش روزش رهی

جاسوس بختش ز آگهی دل علم فردا داشته

خاقان اکبر کز دمش عشری است جان عالمش

نه چرخ زیر خاتمش هر هفت غبرا داشته

برجیس حکم، افلاک ظل، ادریس جان، جبریل دل

از خط کل تا شط گل عالم به تنها داشته

تا عالمش دریافته پیران سر افسر یافته

هم شرع داور یافته هم ملک دارا داشته

پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرین از فرش

پرواز سعدین بر سرش چندان که پروا داشته

شمشیر او طوبی مثال او را جنان تحت الظلال

انوار عز فوق الکمال از حق تعالی داشته

گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او

فوق الصفه ز اکرام او دین مجد والا داشته

دریای عقلی در دلش، صحرای قدسی منزلش

از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته

ذاتش مراد کاف و نون از علت عالم برون

دل را به عصمت رهنمون بر ترک اشیا داشته

لب‌های شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش

جنت به خاک درگهش روی تولا داشته

خوانده به چتر شاه بر چرخ آیة الکرسی ز بر

چترش همائی زیر پر عرش معلا داشته

چل صبح آدم هم‌دمش ، ملک خلافت ز آدمش

هم بوده اسم اعظمش هم علم اسما داشته

چون از عدم درتاخته، دیده فلک دست آخته

انصاف پنهان ساخته، ظلم آشکارا داشته

ملکت گرفته رهزنان، برده نگین اهریمنان

دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته

هر خوک خواری بر زمین دهقان و عیسی خوشه چین

هر پشهٔ طارم نشین، پیلان به سرما داشته

شاه است عدل انگیخته دست فلک بربیخته

هم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشته

چندان برون رانده سپه کاتش گرفته فرق مه

نه باد را بر خاک ره نی آب مجرا داشته

چرخ و زمان کرده ندا کای تیغ تو جان هدی

ما خاک پایت را فدا تو دست بر ما داشته

ملک ابد را رایگان مخلص بر او کرد آسمان

ملکی ز مقطع کم زیان وز عدل مبدا داشته

از فتح اران نام را زیور زده ایام را

فتح عراق و شام را وقتی مسما داشته

بحری است تیغش و آسمان بر گوهرش اختر فشان

ز آن گوهری تیغ اختران چشم مدارا داشته

آن روض دوزخ بار بین، حور زبانی سار بین

بحر نهنگ اوبار بین آهنگ اعدا داشته

معمار دین آثار او، دین زنده از کردار او

گنجی است آن دیوار او از خضر بنا داشته

جسته نظیر او جهان، نادیده عنقا را نشان

اینک جهان را غیب دان زین خرده برپا داشته

خط کفش حرز شفا، تیغش در او عین الصفا

چون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشته

دهر است خندان بر عدو کو جاه شه کرد آرزو

مقل است بار نخل او، او چشم خرما داشته

پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش

چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته

ای تاج گردون گاه تو، مهدی دل آگاه تو

یک بندهٔ درگاه تو صد چین و یغما داشته

بر بندگان پاشی گهر هر بنده‌ای را بر کمر

ز آن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته

افلاک تنگ ادهمت، خورشید موم خاتمت

دل مرده گیتی از دمت امید احیا داشته

خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پر عنبر ز تو

پیشانی اختر ز تو داغ اطعنا داشته

خصمت ز دولت بینوا و آنگه درت کرده رها

چشمش به درد او توتیا بر باد نکبا داشته

گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود

صحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشته

هر موی رخشت رستمی مدهامتان وش ادهمی

طاس زرش هر پرچمی از زلف حورا داشته

باد سلیمان در برش و زنار موسی منظرش

طیر است گوئی پیکرش، طور است مانا داشته

از نعل او مه را گله، بر چشم خورشید آبله

کاه و جوش ز آن سنبله کاین سبز صحرا داشته

باد از سعادات ابد بیت الحیاتت را مدد

هیلاج عمرت را عدد غایات اقصی داشته

برتر ز عرشت قدر و قد، رایت ورای حزر و حد

ذاتت به دست جود و جد گیتی مطرا داشته

در سجده صف‌های ملک پیش تو خاشع یک به یک

چندان که محراب فلک پیران و برنا داشته

مولات بی‌نام آسمان، باجت رساد از اختران

صف غلامانت جهان شرقا و غربا داشته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:23 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۰۲ - مطلع سوم

بیمار بوده جرم خور سرطانش داده زور و فر

معجون سرطانی نگر داروی بیمار آمده

آن کعبهٔ محرم نشان، وان زمزم آتش فشان

در کاخ مه دامن کشان یک مه به پروار آمده

هر سنگ را گر ساحری کرده صبا میناگری

از خشت زر خاوری میناش دینار آمده

شمع روان بین در هوا آتش فشان بین در هوا

بر کرکسان بین در هوا پرواز دشوار آمده

خورشید زرین دهره بین صحرای آتش چهره بین

در مغز افعی مهره بین چون دانهٔ نار آمده

روی سپهر چنبری بگرفت رنگ اغبری

بر آینهٔ اسکندری خاکستر انبار آمده

هر فرش سقلاطون که مه صباغ او بوده سه مه

از آتش گردون سیه چون داغ قصار آمده

آفاق را از جرم‌خور هم قرص و هم آتش نگر

هم مطبخ و هم خوان زر هم میده سالار آمده

گر بلبل بسیار گو، بست از فراق گل گلو

گلگون صراحی بین در او بلبل به گفتار آمده

گر می‌دهی ممزوج ده، کاین وقت می ممزوج به

بر می گلاب ناب نه چون اشک احرار آمده

کافور خواه و بیدتر، در خیش‌خانه باده خور

با ساقی فرخنده فر زو خانه فرخار آمده

ماورد و ریحان کن طلب توزی و کتان کن سلب

وز می گلستان کن دو لب آنجا که این چار آمده

گه‌گه کن از باغ آرزو آن آفتاب زرد رو

پیرامنش ده ماه نو هر سال یک بار آمده

چرخ از سموم گرمگه، زاده و با هر چاشتگه

دفع وبا را جام شه یاقوت کردار آمده

تریاق ما چهر ملک، پور منوچهر ملک

با طاعن مهر ملک طاعون سزاوار آمده

خاقان اعظم چون پدر شاه معظم چون پدر

فخر دو عالم چون پدر وز عالمش عار آمده

گردون دوان در کار او چون سایه در زنهار او

خورشید در دیدار او چون ذره دیدار آمده

از بوس لب‌های سران بر پای اسب اخستان

از نعل اسبش هر زمان یاقوت مسمار آمده

عدلش بدان سامان شده کاقلیم‌ها یکسان شده

سنقر به هندستان شده، طوطی به بلغار آمده

رایش چو دست موسوی در ملک برهانی قوی

دادش چو باد عیسوی تعویذ انصار آمده

شمشیر او قصار کین شسته به خون روی زمین

پیکان او خیاط دین دل‌دوز کفار آمده

سام نریمان چاکرش، رستم نقیب لشکرش

هوشنگ هارون درش، جم حاجب بار آمده

مردان علوی هفت تن، درگاه او را نوبه زن

خصمان سفلی چار زن، پیشش پرستار آمده

باتیغ گردون پیکرش گردون شده خاک درش

وز رای گیتی داورش گیتی نمودار آمده

با دولت شاه اخستان، منسوخ دان هر داستان

کز خسروان باستان در صحف اخبار آمده

تیرش که دستان ساخته، زو رجم شیطان ساخته

عقرب ز پیکان ساخته تنین ز سوفار آمده

او نور و بدخواهانش خاک از ظلمت خاکی چه باک

آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده

بر تیر او پرپری صرصر صفت در صفدری

تیرش چو تیغ حیدری از خلد ابرار آمده

اشرار مشتی بازپس، رانده به کین او نفس

پیکانش چون پر مگس در چشم اشرار آمده

ناکرده مکر مکیان جان محمد را زیان

چون عنکبوتی در میان پروانهٔ غار آمده

ای خانه دار ملک و دین تیغت حصار ملک و دین

بهر عیار ملک و دین رای تو معیار آمده

پیشت صف بهرامیان بسته غلامی را میان

در خانهٔ اسلامیان عدل تو معمار آمده

ای چنبر کوست فلک، کرده زمین بوست فلک

وز خصم منحوست فلک، چون بخت بیزار آمده

نیکان ملت را به دین، یاد تو تسبیح مهین

پیکان نصرت را به کین عزم تو هنجار آمده

بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر

در شانت آیات ظفر، از فضل دادار آمده

تابع فلک فرمانت را، دربان ملک ایوانت را

سرهای بدخواهانت را هم رمح تو دار آمده

لاف از درت اسلام را فال از برت اجرام را

تا ابلق ایام را از چرخ مضمار آمده

از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من

دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده

من جان سپار مدح تو صورت نگار مدح تو

با آب کار مدح تو الفاظم ابکار آمده

امروز احرار زمن خوانندم استاد سخن

صد عنصری در پیش من شاگرد اشعار آمده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:23 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۹۱ - مطلع دوم

ای صد یک از عشقت خرد، جان صیدت از یک تا به صد

چشم تو در یک چشم زد، صد خون تنها ریخته

ای ریخته سیل ستم بر جان ما سر تا قدم

پس ذرهٔ ناکرده کم، ما تن زده تا ریخته

ماهی و جوزا زیورت، وز رشک زیور در برت

از غمزهٔ چون نشترت مه خون جوزا ریخته

محراب قیصر کوی تو، عید مسیحا روی تو

عود الصلیب موی تو، آب چلیپا ریخته

گیرم‌نه‌ای چون آب نرم، آتش مباش از جوش گرم

آهسته باش ای آب شرم، از چشم رعنا ریخته

زلفت چو هر غوغائیی، چون زیر هر سودائیی

چشمت بهر رعنائیی، آب رخ ما ریخته

در پختن سودای تو خام است ما را رای تو

ما زر و سر در پای تو، خاقانی آسا ریخته

روز نو است و فخر دین بر آسمان مجلس نشین

ما زر چهره بر زمین، تو سیم سیما ریخته

خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش کالامر لک

در پای او دست ملک، روح معلا ریخته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:23 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۰۹ - در شکایت از زمان و مذمت اقران

در این منزل اهل وفائی نیابی

مجوی اهل کامروز جائی نیابی

عجوز جهان در نکاح فلک شد

که جز عذر زادنش رائی نیابی

بلی در زناشوئی سنگ و آهن

بجز نار بنت الزنائی نیابی

اگر کیمیای وفا جستا خواهی

جز از دست هر خاکپائی نیابی

دمی خاکپائی تو را مس کند زر

پس از خاک به کیمیائی نیابی

نفس عنبرین دار و آه آتشین زن

کزین خوشتر آب و هوائی نیابی

به آب خرد سنگ فطرت بگردان

کزین تیزتر آسیائی نیابی

در این هفت ده زیر و نه شهر بالا

ورای خرد ده کیائی نیابی

ولیکن به نه شهر اگر خانه سازی

به از دل در او کد خدائی نیابی

چه باید به شهری تنشستن که آنجا

بجز هفت ده روستائی نیابی

همه شهر و ده گر براندازی الا

علف‌خانهٔ چارپایی نیابی

به شب شهر غوغای یاجوج گیرد

به روزش سکندر دهائی نیابی

زنی رومی آید کند کاغذین سد

که از هندی آهن بنائی نیابی

همه شهر یاجوج گیرد دگر شب

که سد زنان را بقائی نیابی

برون ران ازین شهر و ده رخش همت

که اینجاش آب و چرائی نیابی

به همت ورای خرد شو که دل را

جز این سدرة المنتهائی نیابی

به دل به رجوع تو کان پیر دین را

بجز استقامت عصائی نیابی

فلک هم دو تا پشت پیری است کورا

عصا جز خط استوائی نیابی

دلت آفتابی کز او صدق زاید

که جز صادق ابن الذکائی نیاب

به صورت دو حرف کژ آمد دل، اما

ز دل راستگوتر گوائی نیابی

الف راست صورت صواب است لیکن

اگر کژ شود هم خطائی نیابی

نه نون و القلم هم کژ است اول آنگه

بجز راستش مقتدائی نیابی

ز دل شاهدی ساز کو را چو کعبه

همه روی بینی قفائی نیابی

چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو

کم از مروه‌ای یا صفائی نیابی

برو پیل پندار از کعبهٔ دل

برون ران کز این به وغائی نیابی

بیا کعبهٔ عزت دل ز عزی

تهی کن کز این به غزائی نیابی

گر از کعبه در دیر صادق دل آیی

به از دیر حاجت روائی نیابی

ور از دیر زی کعبه بی‌صدق پویی

به کعبه قبول دعائی نیابی

رفیق طرب را وداعی کن ار نه

ز داعی غم مرحبائی نیابی

در این جایگه غم مقیم است کورا

بجز پردهٔ دل وطائی نیابی

به دیماه خوف آتش غم سپر کن

که اینجا ربیع رجائی نیابی

چو سرسام سرد است قلب شتا را

دوا به ز قلب شتائی نیابی

به غم دل بنه کاینهٔ خاطرت را

جز از صیقل غم جلائی نیابی

غم دین زداید غم دنیی از تو

که بهتر ز غم غم زدائی نیابی

ولیکن ز هر غم مجوی انس زیرا

ز هر مرغ ملک سبائی نیابی

منه مهره کز راست بازان معنی

در این تخته نرد آشنائی نیابی

همه عاجز شش در و مهره در کف

به همت مششدر گشائی نیابی

اگر کم زنی هم به کم باش راضی

که دل را بیشی هوائی نیابی

دغا در سه شش بیش بینی ز یاران

چو یک نقش خواهی دغائی نیابی

اگر ثلثی از ربع مسکون بجوئی

وفا و کرم هیچ جائی نیابی

عقاقیر صحرای دلهاست این دو

که سازنده‌تر زین دوائی نیابی

دو بر گند بر یک شجر لیکن آن را

جز از فیض قدسی نمائی نیابی

ازین دو عقاقیر صحرای دلها

در این هفت دکان گیائی نیابی

وفا باری از داعی حق طلب کن

کز این ساعیان جز جفائی نیابی

کرم هم ز درگاه حق جوی کز کس

حقوق کرم را ادائی نیابی

دم عیسوی جوی کسیب جان را

ز داروی ترسا شفائی نیابی

در یوسفی زن که کنعان دل را

ز صاع لئیمان عطائی نیابی

ببر بیخ آمال تا دل نرنجد

که بر خوان دونان صلائی نیابی

خرد را چه گوئی که بر خوان دو نان

ابا بینی ار خود ابائی نیابی

چو شل کرده باشی رگ آب دیده

بصر بستهٔ توتیائی نیابی

چو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خور

که برخوان چنان خوش لقائی نیابی

فرشته شو ارنه پری باش باری

که هم‌کاسه الا همائی نیابی

نکوئی مجو از کس و پس نکوئی

چنان کن که از کس جزائی نیابی

جزای نکوئی است نام نکوئی

که بالای آن در فزائی نیابی

تن شمع را روشنی سربها بس

که از طشت زر سربهائی نیابی

نه خاکی که بیرون نیاری ودیعت

اگر سیم مزد از سقائی نیابی

نه نیز آتشی کز سر خام طمعی

غذا کم پزی گر غذائی نیابی

نه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشق

اگر چون شکر دل‌ربائی نیابی

اسیران خاکند امیران اول

که چون خاک عبرت فزائی نیابی

به کم مدت از تاج داران اکنون

نبیره نبینی، نیائی نیابی

گدای مجرد صفت را که روزی

سرش رفت جز پادشائی نیابی

ولی پادشه را که یک لحظه از سر

کله گم شود جز گدائی نیابی

گرفتم فنا خسروی نقش اول

ز خسرو شدن جز فنائی نیابی

وگر نیز کیخسروی آخر آخر

کیانی کیان بی و بائی نیابی

ازین شیر سگ خورده شیری نبینی

وزین شوره مردم گیائی نیابی

ازین ریمن آید کرم؟ نی نیاید

ز ریم آهن اقلیمیائی نیابی

مجوی از جهان مردمی، کاین امانت

به نزدیک دور از خدائی نیابی

ندانی که تریاک چشم گوزنان

ز دندان هیچ اژدهائی نیابی

اگر کرم شب تاب آتش نماید

از آن آتش انس و سنائی نیابی

ز دو نان که برق سرابند از اول

به آخر سحاب سخائی نیابی

قضات از در ظالمان کرد فارغ

ازین دادگرتر قضائی نیابی

تو ویک تنه غربت و وحش صحرا

که از مرغ خانه نوائی نیابی

چو عیسی که غربت کند سوی بالا

بجز سوزنش رشتهٔ تائی نیابی

تو چون نام چوئی ز نان جوی بگسل

که جم را به مور اقتدائی نیابی

ببین همت سنگ آهن‌ربا را

که آن همت از کهربائی نیابی

اگر کبریا بینی از نار شاید

ز کبریت هم کبریائی نیابی

ز خاقانی این منطق الطیر بشنو

که چون او معانی سرائی نیابی

لسان الطیور از دمش یابی ارچه

جهان را سلیمان لوائی نیابی

سخن‌هاش موزون عیار آمد آوخ

که ناقد به جز ژاژخائی نیابی

بلی ناقد مشک یا دهن مصری

بجز سیر یا گندنائی نیابی

گر این فصل بر کوه خوانی همانا

که جز بارک الله صدائی نیابی

بهاری است خوش چون گل نخل بندان

که از زخم خارش عنائی نیابی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:23 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۱۳ - مطلع سوم

شعبهٔ برق و روز نو، غرتش از مبارکی

قلهٔ برف و صبح‌دم، شیبتش از معطری

بیضهٔ مهر احمدی، جبهتش از گشادگی

روضهٔ قدس عیسوی، نکهتش از معنبری

دست و عصاش موسوی، رکوه پرآب زندگی

گرم روان عشق را، کرده به چشمه رهبری

مه قدم و فلک ردا، وز تف آفتاب و ره

چهره چو ماه منخسف، یافته رنگ اسمری

دید مرا گرفته لب، آتش پارسی ز تب

نطق من آب تازیان برده به نکتهٔ دری

گفت چه طرفه طالعی، کز درخانهٔ ششم

مهره به کف به هفت حال، این همه در مششدری

در یرقان چو نرگسی، در خفقان چو لاله‌ای

نرگس چاک جامه‌ای، لالهٔ خاک بستری

حلقهٔ آن بریشمی کز بر چنگ برکشند

از پی آن چو ماه نو زار و نزار و لاغری

چند نشانهٔ غرض، بودن و بی‌نشان شدن

جوهر نور نیستی، سایهٔ نور جوهری

مثل عطاردی چرا، چون مه نو نه مقبلی

طالع تو اسد چرا، چون سرطان به مدبری

کعبهٔ آسمان حرم صدر شهنشه است و بس

خاص کبوترش توئی ار همه نسر طائری

گر ز حجاز کعبه را رخصت آمدن بود

در حرم خدایگان کعبه کند مجاوری

سایهٔ ذو الجلال بین وز فلک این ندا شنو

اینت مجاهد هدی، اینت مظفر فری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:23 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۱۲ - مطلع دوم

خانهٔ دل به چار حد وقف غم تو کرده‌ام

حد وفا همین بود، جور ز حد چه می‌بری

بر سرآتش هوا دیگ هوس همی پزم

گرچه به کاسهٔ سرم بر سرم آب می‌خوری

مایهٔ عمر جو به جو با تو دو نیمه می‌کنم

جوجوم از چه می‌کنی چیست بهانه بی زری

بر دل من نشان غم ماند چو داغ گاز ران

تا تو ز نیل رنگرز بر گل تر نشان گری

نور تویی و سایه من، چون گل و ابر از آن کنند

چشم تو و سرشک من، رنگرزی و گازری

بر دل خاقانی اگر داغ جفا نهی چه شد

او ز سکان کیست خود تا بردت به داوری

از تو بهر تهی دوی دولت وصل کی رسد

خاصه که چون بقا و عز خاص شه مظفری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:23 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۱۵ - در مدح ابوالمظفر جلال الدین شروان‌شاه اخستان

پیش که صبح بر درد شقهٔ چتر عنبری

خیز مگر به برق می برقع صبح بر دری

پیش که غمزه زن شود چشم ستارهٔ سحر

بر صدف فلک رسان خندهٔ جام گوهری

برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد

این خشن هزار میخ از سر چرخ چنبری

ساخت فرو کند ز اسب، آینه بندد آسمان

صبح قبا زره زند، ابر کند زره‌گری

زآنکه برهنگی بود زیور تیغ صبح فش

صبح برهنه می‌کند بر تن چرخ زیوری

گاه چو حال عاشقان صبح کند ملونی

گه چو حلی دلبران مرغ کند نواگری

چون به صبوح بلبله قهقهه کرد و خنده‌نی

خنده کند نه قهقهه، صبح چو نوگل طری

روز به روزت از فلک نزل دو صبح می‌رسد

صبح سه گردد ار به کف جام صبوحی آوری

نوبر صبح یک دم است، اینت شگرف اگر دهی

داد دمی که می‌دهد صبح‌دمت به نوبری

فرض صبوح عید را کز تو به خواب فوت شد

صدره اگر قضا کنی تا ز صبوح نشمری

نیست ز نامده خبر وز دم رفته حاصلی

حاصل وقت را نگر تا دم رفته ننگری

عمر پلی است رخنه‌سر، حادثه سیل پل شکن

کوش که نارسیده سیل، از پل رخنه بگذری

آنکه غم جهان خورد، کی ز حیات برخورد

پس تو غم جهان مخور، تا ز حیات برخوری

آهوکا! سگ توام می خور و گرگ مست شو

خواب پلنگ نه ز سر گرچه پلنگ گوهری

برگ می صبوح کن، سرکه فروختن که چه

گرچه ز خواب جسته‌ای خوش ترش و گران سری

خواب تو می‌نشاندم بر سر آتش هوس

کان همه مشک بر سرت وین همه مغز را تری

شو به گلاب اشک من خواب جهان ز عبهرت

تا به دو لاله درکشی جام گلاب عبهری

هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک

با همه درد دل مرا درد سری است بر سری

برق تویی و بید من، سوختهٔ توام کنون

سوخته بید خواه اگر رواق عید پروری

رقص کنان نگر خره لعل غبب چو روی تو

طوق کشان سرودمش چون خطت از معنبری

بر غبب و دم خزه خیز و رکاب باده ده

چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری

منتظری که از فلک خوانچهٔ زر برآیدت

خوانچه کن و چمانه‌کش خوانچهٔ زر چه می‌بری

جز جگری نخورده‌ای بر سر خوانچهٔ زر برآیدت

عمر تو می‌خورد تو هم در غم خوانچهٔ زری

کردهٔ چرخ جو به جو دیده و آزموده‌ای

کرده به جور جو جوت هم به جوال او دری

در ده از آن چکیده خون ز آبلهٔ تن رزان

کبلهٔ رخ فلک، برد عروس خاوری

از پس زر اختران کامده بر محک شب

رفت سیاهی از محک، ماند سپید پیکری

تیره شد آب اختران ز آتش روز و می‌کند

بر درجات خط جام آب چو آتش اختری

چرخ کبود جامه بین ریخته اشک‌ها ز رخ

تا تو ز جرعه بر زمین جامهٔ عید گستری

آن می و جام بین بهم گوئی دست شعبده

کرده ز سیم ده دهی صرهٔ زر شش سری

در کف ساقی از قدح حقهٔ لعل آتشی

در گلوی قدح ز کف رشتهٔ عقد عنبری

ساقی بزم چون پری جام به کف چو آینه

او نرمد ز جام اگر ز آینه می‌رمد پری

در کف آهوان بزم آب رز است و گاو زر

آتش موسوی است آن در بر گاو سامری

از قطرات جرعه‌ها ژالهٔ زرد ریخته

یافته چون رخ فلک پشت زمین مجدری

دختر آفتاب ده در تتق سپهر گون

گشته به زهرهٔ فلک حامله هم به دختری

کرده به جلوه کردنش باد مسیح مریمی

کرده به نقش بستنش نار خلیل آزری

مطرب سحرپیشه بین در صور هر آلتی

آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری

بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهان

از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری

نای عروسی از حبش ده ختنش به پیش و پس

تاج نهاده بر سرش از نی قند عسکری

چنگ برهنه فرق را پای پلاس پوش بین

خشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغری

دست رباب و سر یکی بسته به ده رسن گلو

زیر خزینهٔ شکم کاسهٔ سر ز مضطری

چنبر دف شکارگه ز آهو و گور و یوز و سگ

لیک به هیچ وقت ازو هیچ شکار نشکری

روز رسید و محرمان عید کنند زین سبب

روز چو محرمان زند لاف سپید چادری

در عرفات بختیان بادیه کرده پی‌سپر

ما و تو بسپریم هم بادیهٔ قلندری

در عرفات عاشقان بختی بی‌خبر توئی

کز همه بارکش‌تری وز همه بی‌خبرتری

دی به نماز دیگری موقف اگر تمام شد

چون تو صبوح کرده‌ای مرد نماز دیگری

ور سوی مشعر الحرام آمده‌اند محرمان

محرم می شویم ما میکده کرده مشعری

ور به منی خورد زمین خون حلال جانوران

ما بخوریم خون رز تا نرسد به جانوری

هر که کبوتری کشد هم به ثواب در رسد

خیز و ببر گلوی دل، کو کندت کبوتری

سنگ فشان کنند خلق از پی دین به جمره در

ما همه جان فشان کنیم از پی خم به می خوری

ور به طواف کعبه‌اند از سر پای سر زنان

ما و تو و طواق دیر از سر دل، نه سرسری

ور همه سنگ کعبه را بوسه زنند حاجیان

ما همه بوسه گه کنیم آن سر زلف سعتری

کوی مغان و ما و تو هر سر سنگ کعبه‌ای

پای تو کرده زمزمی، دست تو کرده ساغری

طاعت ماست با گنه کز پی نام درخورد

روی سپید جامه را داغ سیاه گازری

کعبه به زاهدان رسد، دیر به ما سبو کشان

بخشش اصل دان همه، ما و تو از میان بری

زهد شما و فسق ما چون همه حکم داور است

داورتان خدای بس، اینهمه چیست داوری

گر حج و عمره کرده‌اند از در کعبه رهروان

ما حج و عمره می‌کنیم از در خسرو سری

خاطر خاقانی از آن کعبه شناس شد که او

در حرم خدایگان کرده به جان مجاوری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:23 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها