0

قصاید خاقانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۳۲ - در ستایش بهاء الدین محمد دبیر خوارزم شاه تکش بن ایل ارسلان

طفلی و طفیل توست آدم

خردی و زبون توست عالم

پروردهٔ جزع توست عیسی

آبستن لعل توست مریم

تا چشم تو ریخت خون عشاق

زلف تو گرفت رنگ ماتم

از عارض و روی و زلف داری

طاووس و بهشت و مار با هم

در سینهٔ ما خیال قدت

طوبی است در آتش جهنم

آویختی آفتاب را دوش

از سلسله‌های جعد پر خم

ما را که کند مسلم آنجاک

خورشید نمی‌شود مسلم

جان خاک شود به طمع جرعه

چون رطل طرب کشی دمادم

با لذت طعنهٔ تو دل را

فرسوده شد آرزوی مرهم

خاقانی خاک درگه توست

او را چه محل که آسمان هم

هرچند جهان گرفت طبعش

در مدحت فیلسوف اعظم

ذوالفخر بهاء دین محمد

مقصود نظام عقد عالم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:20 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷۳ - در موعظه و تجرید و تخلص به مرگ عموی خود

سنت عشاق چیست؟ برگ عدم ساختن

گوهر دل را ز تف مجمر غم ساختن

بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن

تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن

گرچه نوای جهان خارج پرده رود

چون تو در این مجلسی با همه دم ساختن

پیش سریر سران آب ده دست باش

تات مسلم بود پشت به خم ساختن

نزد فسرده دلان قاعده کردن چو ابر

با دل آتش فشان چهره دژم ساختن

نتوان در خط دهر خط وفا یافتن

نتوان بر نقش آب نقش قلم ساختن

عمر نه و لاف عیش سرد بود همچو صبح

از پی یک روزه ملک چتر و علم ساختن

تا کی در چشم عقل خار مغیلان زدن

تا کی در راه نفس باغ ارم ساختن

رخش به هرای زر بردن در پیش دیو

پس خر افکنده سم مرکب جم ساختن

دل از امل دور کن زآنکه نه نیکو بود

مصحف و افسانه را جلد بهم ساختن

بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود

بر سر زند مغان بسم رقم ساختن

چند رصد گاه دیو بر ره دل داشتن

چند قدمگاه پیل بیت حرم ساختن

بر سر خوان جهان چند چو بربط مقیم

سینه و دل را ز آز جمله شکم ساختن

چند چو مار از نهاد با دو زبان زیستن

چند چو ماهی به شکل گنج درم ساختن

زر چه بود جز صنم پس نپسندد خدای

دل که نظر گاه اوست جای صنم ساختن

هین که در دل شکست زلزلهٔ نفخ صور

گوش خرد شرط نیست جذر اصم ساختن

زین دم معجز نمای مگذر خاقانیا

کز دم این دم توان زاد عدم ساختن

گرچه ز روی قضا بر تو ستم‌ها رود

جز به رضا روی نیست دفع ستم ساختن

یوسف دلها توئی کایت توست از سخن

پیش گرسنه دلان خوان کرم ساختن

چون به شماخی تو را کرده قضا شهربند

نام شماخی توان مصر عجم ساختن

عم ز جهان عبره کرد عبرت تو این بس است

نتوان با مرگ عم برگ نعم ساختن

چون تو طریق نجات از دم عم یافتی

شرط بود قبله گاه مرقد عم ساختن

چون به در مصطفی نایب حسان توئی

فرض بود نعت او حرز امم ساختن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:20 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷۵ - در مرثیهٔ قدوة الحکماء کافی‌الدین عم خویش

خرمی در جوهر عالم نخواهی یافتن

مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن

روی در دیوار عزلت کن، در هم دم مزن

کاندرین غم‌خانه کس همدم نخواهی یافتن

تا درون چار طاق خیمهٔ پیروزه‌ای

طبع را بی‌چار میخ غم نخواهی یافتن

پای در دامان غم کش کز طراز بی‌غمی

آستین دست کس معلم نخواهی یافتن

آه را در تنگنای لب به زندان کن از آنک

ماجرای درد را محرم نخواهی یافتن

با جراحت چون بهایم ساز در بی‌مرهمی

کز جهان مردمی مرهم نخواهی یافتن

نیک عهدی در زمین شد جامهٔ جان چاک زن

کز فلک زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن

از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ

رنگ خود بگذار، بویی هم نخواهی یافتن

هر زمان از هاتفی آواز می‌آید تو را

کاندر این مرکز دل خرم نخواهی یافتن

قاف تا قاف جهان بینی شب وحشت چنانک

تا دم صورش سپیده‌دم نخواهی یافتن

تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک

آن زر اندر بوتهٔ عالم نخواهی یافتن

تا چو هدهد تاجداری بایدت در حلق دل

طوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتن

خشک‌سال آرزو را فتح باب از دیده ساز

کان گلستان را ازین به نم نخواهی یافتن

حلقهٔ تنگ است درگاه جهان را لاجرم

تا در اویی قامتت بی‌خم نخواهی یافتن

جان نالان را به داروخانهٔ گردون مبر

کز کفش جان داروی بی‌سم نخواهی یافتن

عافیت زان عالم است اینجا مجوی از بهر آنک

نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن

های خاقانی، بنای عمر بر یخ کرده‌اند

زو فقع مگشای چون محکم نخواهی یافتن

دهر گو در خون نشین و چرخ گو در خاک شو

چون ازین و آن وجود عم نخواهی یافتن

فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم

جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن

دفتر حکمت بر آتش نه که او چون باد شد

جام را بر سنگ زن چو جم نخواهی یافتن

رخش دانش را ببر دنبال و پی برکش ازآنک

هفت خوان عقل را رستم نخواهی یافتن

چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد

لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن

صد هزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک

نقش جم بر هیچ‌یک خاتم نخواهی یافتن

چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت

اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن

سوخت کیوان از دریغ او چنان کورا دگر

بر نگار این کهن طارم نخواهی یافتن

مشتری از بس کز این غم ریخت خون اندر کنار

مصحفش را جز به خون معجم نخواهی یافتن

از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست

چار ارکان را دگر باهم نخواهی یافتن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:21 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح شروان شاه منوچهر

عالم جان خاص توست نوبه فرو کوب هین

گوهر دل خاک توست رد مکن ای نازنین

منتظران تواند مانده ترنجی به کف

رخش برون تاز هان، پرده برانداز، هین

کیست ز مردان که نیست تیغ تو را هم نیام؟

کیست ز مرغان که نیست دام تو را هم قرین؟

تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر

شیر دلان را ز جزع، داغ نهی بر سرین

جلوه‌گر توست چرخ و اینک در کوی تو

می‌دود از شرق و غرب آینه در آستین

گوی گریبان تو چون بنماید فروغ

زرین پروز شود دامن روح الامین

ز آتش دلها صبا سوخته شد سر به سر

تا به سر زلف تو کرد گذر چین به چین

از طپش عشق تو در روش مدح شاه

خاطر خاقانی است سحر حلال آفرین

خسرو اقلیم گیر سرور دیهیم بخش

مهدی آخر زمان، داور روی زمین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:21 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷۸ - مطلع دوم

وصل ندیده به خواب فرض کنی خوش‌دلی

بر سر خوان تهی کس نکند آفرین

در غمت ای زود سیر تشنهٔ دیرینه‌ام

تشنه به جز من که دید آب‌خورش آتشین

جان چو سزای تو نیست باد به دست جهان

مهر چو مقبول نیست خاک به فرق نگین

گلبن وصل تو را خار جفا در ره است

مهره چه بینی به کف مار نگر در کمین

عشق توآم پوستین گر بدرد گو بدر

سوختهٔ گرم رو تا چکند پوستین

همت خاقانی است طالب چرب آخوری

چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر این

هست لب لعل تو کوثر آتش نمای

هست کف شهریار گوهر دریا یمین

چرخ به هرسان که هست زادهٔ شمشیر اوست

گربه بهر هر حال هست عطسهٔ شیر عرین

ای به تو صاحب درفش چتر فریدون ملک

وی ز تو طالب نگین دست سلیمان دین

پر خدنگ تو هست شهپر روح القدس

پرچم رخش تو هست ناصیهٔ حور عین

نوبتی بدعه را قهر تو برد طناب

صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین

خاصه سیمرغ کیست جز پدر روستم؟

قاتل ضحاک کیست جز پسر آبتین؟

گرنه سپهر برین آبده دست توست

از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برین

عدل تو «شین» راز «را» کرد جدا چون بدید

کالت رای است «را» صورت شین است «شین»

ملک چو تیغ تو یافت یک دو شود کار او

شصت به سیصد رسد چون سه نقط یافت سین

تیغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلک

لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنین

گر به مثل روز رزم رخش تونعل افکند

یاره کند در زمانش دست شهور و سنین

چون ز خروش دو صف وقت هزاهز کند

چشم جهان اختلاج، گوش زمانه طنین

کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند

خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین

صاحب بدر و حنین از تو گشاید فقاع

کان گهر چون سداب برکشی از بهر کین

گنبد نیلوفری گنبدهٔ گل شود

پیش سنانت کز اوست قصر ممالک حصین

تیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب

ابجد لوح ظفر از خط دست یقین

از پی خون خسان تیغ چه باید کشید

چون ملک الموت هست در کف رایت رهین

خلق تو از راه لطف جان برباید ز خلق

چون حرکات هزار در نغمات حزین

از عدوی سگ صفت حلم و تواضع مجوی

زانکه به قول خدای نیست شیاطین ز طین

ای همه هستی که هست از کف تو مسعار

نیست نیازی که نیست بر در تو مستعین

هر که به درگاه تو سجده برد روز حشر

آیت لاتقنطوا نقش زند بر جبین

چون تویی اندر جهان شاه طغان کرم

کی رود اهل هنر بر در تاش و تکین

مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان

وانکه به دریا رسید کی طلبد پارگین

بنده ز بی‌دولتی نیست به حضرت مقیم

دیو ز بی‌عصمتی نیست به جنت مکین

شاید اگر در حرم سگ ندهد آب دست

زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین

گر ز درت غایب است جسم طبیعت پذیر

معتکف صدر توست جان طریقت گزین

سیرت یوسف تو راست صورت چاهی مجوی

معنی آدم تو راست صورت چاهی مجوی

مهره نگر، گو مباش افعی مردم گزای

نافه طلب، گو مباش آهوی صحرا نشین

کی رسد آلوده‌ای بر در پاکان که حق

بست در آسمان بر رخ دیو لعین

گر ره خدمت نجست بنده عجب نی ازانک

گرگ گزیده نخواست چشمهٔ ماء معین

بنده سخن تازه کرد وانچه کهن داشت شست

کان همه خر مهره بود وین همه در ثمین

سنگ در اجزای کان زرد شد آنگاه لعل

نطفه در ارحام خلق مضغه شد آنگه جنین

اول روز اندک است زیب و فر آفتاب

بعد گیا ظاهر است خیل گل و یاسمین

مبتدع و مبدعند بر درت اهل سخن

مبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و این

حاجت گفتار نیست ز آنکه شناسد خرد

سندس خصر از پلاس عبقری از گور دین

گرچه در این فن یکی است او و دگر کس به نام

آن مگس سگ بود وین مگس انگبین

ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو

ظل خدایی که باد فضل خدایت معین

بارهٔ بخت تو را باد ز جوزا رکاب

مرکب خصم تو را باد نگون‌سار زین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:21 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷۴ - در تجرید و عزلت و قناعت و بی‌طمعی و شکایت از روزگار

ناگذران دل است نوبت غم داشتن

جبهت آمال را داغ عدم داشتن

صاحب حالت شدن حلهٔ تن سوختن

خارج عادت شدن عدهٔ غم داشتن

سر به تمنای تاج دادن و چون بگذری

هم سر و هم تاج را نعل قدم داشتن

زین سوی جیحون توان کشتی و پل ساختن

هر دو چو ز آن سو شدی از همه کم داشتن

پیش بلا واشدن پس به میان دو تیغ

همچو نشان دو مهر خوی درم داشتن

چون به مصاف سران لاف شهادت زنی

زشت بود پیش زخم بانگ الم داشتن

نقش بت و نام شاه بر خود بستن چو زر

وآنگهی از بیم گاز رنگ سقم داشتن

تات ز هستی هنوز یاد بود کفر و دین

بتکده را شرط نیست بیت حرم داشتن

تا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنی

رو که نه‌ای همچو صبح مرد علم داشتن

بی‌دم مردان خطاست در پی مردم شدن

بی‌کف جم احمقی است خاتم جم داشتن

شاهد دل در خراس رخصت انصاف نیست

بر ره اوباش طبع قصر ارم داشتن

تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود

لاشهٔ خر زاب خضر سیر شکم داشتن

درگذر از آب و جاه پایهٔ عزلت گزین

کز سر عزلت توان ملک قدم داشتن

چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت

غبن بود در دکان کوره و دم داشتن

عادت خورشید گیر فرد و مجرد شدن

چند به کردار ماه خیل و حشم داشتن

دیگ امانی مپز تات نیاید ز طمع

پیش خسان کفچه‌وار دست به خم داشتن

همت و آنگه ز غیر برگ و نوا ساختن

عیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتن

از در کم کاسگان لاف فزونی زدن

وز دم لایفلحان گوش نعم داشتن

لاف فریدون زدن و آنگه ضحاک‌وار

سلطنت و شیطنت هر دو بهم داشتن

صحبت ماء العنب مایهٔ نار الله است

ترک چنین آب هست آب کرم داشتن

چند پی کار آب بر ره زردشتیان

عقل که کسری فش است وقت ستم داشتن

سینه به غوغای حرص بیش میالا از آنک

نیست به فتوای عقل گرگ به رم داشتن

بهر چنین خشک‌سال مذهب خاقانی است

از پی کشت رضا چشم به نم داشتن

از سر تسلیم دل پیش عزیزان فقر

حلقه به گوش آمدن غاشیه هم داشتن

بهر دل والدین بستهٔ شروان شدن

پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:21 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۸۰ - در تغزل و شکایت

دلسوز ما که آتش گویاست قند او

آتش که دید دانهٔ دلها سپند او

هر آفتاب زردم عیدی بود تمام

چون بینمش که نیم هلال است قند او

بر چون پرند، لیک دلش گوشهٔ پلاس

من بر پلاس ماتم هجر از پرند او

رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک

چشمم نمک چند ز لب نوش خند او

در سینه حلقه‌ها شودم آه آتشین

از خام‌کاری دل بیدادمند او

زین سرد باد حلقهٔ آتش فسرده باد

تا نعل زر کنم پی سم سمند او

جرمی نکرده حلقهٔ گوشش ولی چه سود

آویخته به سایهٔ مشکین کمند او

پند من است حلقهٔ گوشش ولی چه سود

حلقه به گوش او نکند گوش پند او

خاقانی آن اوست غلام درم خرید

بفروشدش به هیچ که ناید پسند او

نندیشد از فلک، نخرد سنبلش به جو

بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او

زین سبز مرغزار نجوید حیات از آنک

قصاب حلق خلق بود گوسفند او

سربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بید

هم نشکند چو سرو دل زورمند او

خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل

هم خضر خان و مشغلهٔ او ز کند او

با همتی چنین سوی ناجنس میل کرد

تا لاجرم گداز کشید از گزند او

باز سپید با مگس سگ هم آشیان

خاک سیاه بر سر بخت نژند او

سیمرغ بود جیفه چرا جست همچو زاغ

پست از چه گشت آن طیران بلند او؟

هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود

چون دست یافت سوخت ز اسقاط زند او

خورشید دیده‌ای که کند آب را بلند؟

سردی آب بین که شود چشم بند او

آتش سخن بس است که فرزند طبع اوست

فرزندی آنچنان که بود فر زند او

حاسد چو بیند این سخنان چو شیر و می

سرکه نماید آن سخن گوز کند او

سیر ارچه هم طویلهٔ سوسن بود به رنگ

غماز رنگ وی بود آن بوی و گند او

گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد

چون آب خواند آتش زردشت زند او

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:21 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح پیغمبر اکرم (ص)

عشق بهین گوهری است، گوهر دل کان او

دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او

خاصگی دستراست بر در وحدت دل است

اینکه به دست چپ است داغگه ران او

تا نکنی زنگ خورد آینهٔ دل که عشق

هست به بازار غیب آینه گردان او

عقل جگر تفته‌ای است، همت خشک آخوری است

جرعه‌کش جام دل، زله خور خوان او

از خط هستی نخست نقطهٔ دل زاد و بس

لیک نه در دایره است نقطهٔ پنهان او

رهرو دل ایمن است از رصد دهر از آنک

کمتر پروانه‌است دهر ز دیوان او

دل به رصد گاه دهر بیش بها گوهری است

دخل ابد عشر او فیض ابد کان او

لیک ز بیم رصد در گلش آلوده‌اند

تاز گل آید برون گوهر رخشان او

دل چو فرو کوفت پای بر سر نطع وجود

دهر لگد کوب گشت از تک جولان او

نیست ازین آب و خاک ز آب و هوائی است دل

کآتش بازی کند شیر نیستان او

ای شده از دست تو حلهٔ دل شاخ شاخ

هم تو مطرا کنان پوشش ایوان او

یوسفی آورده‌ای در بن زندان و پس

قفل زر افکنده‌ای بر در زندان او

حوروشی را چو مور زیر لگد کشته‌ای

پس پر طاووس را کرده مگس ران او

خوش نبود شاه را اسب گلین زیر ران

رخش به هرای زر منتظر ران او

دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود

چونکه به پایان رسد هفت بیابان او

شمه‌ای از سر دل حاصل خاقانی است

کز سر آن شمه خاست جنبش ایمان او

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:21 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح ابوالمظفر شروان شاه

کوی عشق آمد شد ما برنتابد بیش از این

دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش از این

در سر بازار عشق از جان و جان گفتن بس است

کاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از این

بر امید کشتن اندر پای وصلش زنده‌ام

پر نیازان را تمنا برنتابد بیش از این

بر سر کویش ببوسیم آستان و بگذریم

کاستان تنگ است ما را برنتابد بیش از این

ما به جان مهمان زلف او و او با ما به جنگ

کاین شبستان زحمت ما برنتابد بیش از این

رشتهٔ جان تا دو تا بود انده تن می‌کشید

چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این

دل ز بستان خیال او به بوئی خرم است

مرغ زندانی تماشا برنتابد بیش از این

با بلورین جام بهر می مدارا کردمی

چون شکسته شد مدارا برنتابد بیش از این

از سرشک خون حشر کردی مکن خاقانیا

عشق سلطان است، غوغا برنتابد بیش از این

آب ما چون نیست روشن ظلمت ما خاکیان

بارگاه شاه دنیا برنتابد بیش از این

درد سر دادیم حضرت را و حضرت روح قدس

روح قدسی دردسرها برنتابد بیش از این

کعبه را یک بار حج فرض است و حضرت کعبه‌وار

حج ما هر هفته عمدا برنتابد بیش از این

نفس طاها راست یک شب قاب قوسین نزد حق

گر دو گردد نفس طاها برنتابد بیش از این

شخص انسان را ز حق یک نور عقلانی عطاست

روح ده دانست کاعضا برنتابد بیش از این

عید هر سالی دوبار آید که آفاق جهان

بستن آذین زیبا برنتابد بیش از این

آن سعادت بخش حضرت، بخش نارد کرد ازآنک

دیو را فردوس ماوی برنتابد بیش از این

خبث ما را بارگاه قدس دور افکند از آنک

خوک را محراب اقصی برنتابد بیش از این

ننگ ما زان درگه اعلا برون افتاد از آنک

کعبه پیلان را مفاجا برنتابد بیش از این

حضرت پاک از چو ما آلودگان آسوده‌اند

جیفه را بحر مصفا برنتابد بیش از این

شیر هشیار از سگ دیوانه وحشت برنتافت

نور جبهه شور عوا برنتابد بیش از این

نی عجب گر گاوریشی زرگر گوساله ساز

طبع صاحب کف بیضا برنتابد بیش از این

گرچه عفریت آورد عرش سبائی نزد جم

دیدنش جمشید والا برنتابد بیش از این

آری آری با نوای ارغنون اسقفان

بانگ خر سمع مسیحا برنتابد بیش از این

گرچه صهبا را به بید سوخته راوق کنند

بید را کاسات صهبا برنتابد بیش از این

از در خاقان کجا پیل افکند محمود را

بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این

دست چون جوزاش دادی کلک زر چون آفتاب

گنج زر دادن به یغما برنتابد بیش از این

مشتری هر سال زی برجی رود ما را چو ماه

هر مهی رفتن به جوزا برنتابد بیش از این

ما شرف داریم و غیری نعمت از درگاه شاه

رشک بردن بهر نعما برنتابد بیش از این

گر ملخ را نیست بر پا موزهٔ زرین سار

ران او رانین دیبا برنتابد بیش از این

در حضور انعام دیدیم ار بغیبت نیست آن

وام احسان را تقاضا برنتابد بیش از این

طفل را گر جده وقت آبله خرما دهد

چون به سرسام است خرما برنتابد بیش از این

شاه جان بخش است و ما بر شاه جان کرده نثار

آب بفزودن به دریا برنتابد بیش از این

خسرو مشرق جلال الدین که برق خنجرش

هفت چشم چرخ خضرا برنتابد بیش از این

ایزد از تیغش پی مالک جحیمی نو کند

کان جحیم ارواح اعدا برنتابد بیش از این

کاشکی قدرت ز حلمش نوزمینی ساختی

کاین زمین گرزش به تنها برنتابد بیش از این

وز بن نیزه‌اش سر گاو زمین لرزد از آنک

ذره بار کوه خارا برنتابد بیش از این

کرم قز میرد ز بانگ رعد و تنین فلک

میرد از کوسش که آوا برنتابد بیش از این

دولتش را نوعروسی دان که عکس زیورش

دیدهٔ این زال رعنا برنتابد بیش از این

طالعش را شهسواری دان که بار هودجش

کوههٔ عرش معلا برنتابد بیش از این

رخش همت را ز گردون تنگ می‌بست آفتاب

گفت بس کاین تنگ پهنا برنتابد بیش از این

تا شد اقبالش همای قاف تا قاف جهان

کوه قاف ادبار عنقا برنتابد بیش از این

بوالمظفر حق نواز و خصم باطل پرور است

دور باطل حق تعالی برنتابد بیش از این

ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی

ظل حق فرد است، همتا برنتابد بیش از این

نام شه زان اول و آخر الف کردند و نون

یعنی اندر ملک طغرا برنتابد بیش از این

تا شد از ابر کرم سودا نشان هر مغز را

کس ز بحر طبع سودا برنتابد بیش از این

خاک پایش ز آب خضر و باد عیسی بهتر است

قیمت یاقوت حمرا برنتابد بیش از این

شه سلیمان است و من مرغم مرا خوانده است شاه

دانهٔ مرغان دانا برنتابد بیش از این

از مثال شه امید مردهٔ من زنده گشت

روح را برهان احیا برنتابد بیش از این

خط دست شاه دیدم کش معما خواند عقل

عقل را خط معما برنتابد بیش از این

نوک کلک شاه را حورا به گیسو بسترد

غالیه زلفین حورا برنتابد بیش از این

عقل را گفتم چگویی شاه درد سر ز من

برتواند یافت؟ گفتا برنتابد بیش از این

پس خیال شاه گفت از من یقین بشنو که شاه

گویدت برتابم اما برنتابد بیش از این

هم چنین از دور عاشق باش و مدحش بیش گوی

دردسر کمتر ده ایرا برنتابد بیش از این

زحمت آنجا چون توان بردن که برخوان مسیح

خرمگس را صحن حلوا برنتابد بیش از این

هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم

حرص را دادن تبرا برنتابد بیش از این

شاید ار مغز زکام آلود را عذری نهند

کو نسیم مشک‌سا را برنتابد بیش از این

بر قیاس شاه مشرق کارسلان خان سخاست

دیدن بکتاش و بغرا برنتابد بیش از این

بر امید زعفران کو قوت دل بردهد

معصفر خوردن به سکبا برنتابد بیش از این

عمر دادم بر امید جاه وحاصل هیچ نی

مشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از این

من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا

در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این

خاطرم فحل است کو صحرا نورد آمد چو شیر

شیر بستن گربه آسا برنتابد بیش از این

زخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگام

فحل بر دست توانا برنتابد بیش از این

پیل را کز گرمسیر هند بیرون آورند

در خزر بودن به سرما برنتابد بیش از این

سنقرای را کز خزر با سرد سیر آموخته است

در حبش بردن به گرما برنتابد بیش از این

مدح شه چون جابجا منزل به منزل گفتنی است

ماندن مداح یکجا برنتابد بیش از این

شه مرا زر داد، گوهر دادمش زر را عوض

آن کرامت را مکافا برنتابد بیش از این

یک رضای شاه، شاه آمد عروس طبع را

از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این

تیر چرخ از نیزه وش کلک سپر افکند از آنک

هیچ تیغی نطق هیجا برنتابد بیش از این

من به مدح شاه نقبی برده‌ام در گنج غیب

بردن نقب آشکارا برنتابد بیش از این

کند پایم در حضور اما زبان تیزم به مدح

تیزی شمشیر گویا برنتابد بیش از این

از پس تحریر نامه کرده‌ام مبدا به شعر

معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این

دادمش تصدیع نثر و می‌دهم ابرام نظم

دانم ابرام مثنا برنتابد بیش از این

از سر خجلت مرا چون آینه با آینه

خوی برون دادن به سیما برنتابد بیش از این

بر بدیهه راندم این منظوم و بستردم قلم

هیچ خاطر وقت انشا برنتابد بیش از این

چون تجاسر کرد خاطر مختصر کردم سخن

کاین تجاسر سمع اعلا برنتابد بیش از این

باد خضرای فلک لشکر گهش کاعلام او

ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این

ملک و ملت را به اقبالش تولا باد و بس

کاهل عالم را تولا برنتابد بیش از این

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:21 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۸۴ - مطلع سوم

بر سر بازار دهر نقد جفا می‌رود

رسته‌ای ار ننگری رستهٔ خذلان او

دهر چو بی‌توست خاک بر سر سالار او

ده چو تو را نیست باد در کف دهقان او

خیز در این سبز کوشک نقب زن از دود دل

درشکن از آه صبح سقف شبستان او

گوهر خود را بدزد از بن صندوق او

یوسف خود را برآر از چه زندان او

ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند

پای خرد درگذار از سر پیمان او

مادر گیتی وفا بیش نزاید از آنک

هم رحمش بسته شد، هم سر پستان او

کار چو خام آمده است آتش کن زیر او

خر چو کژ افتاده است کژ نه پالان او

ابجد سودا بشوی بر در خاقانی آی

سورهٔ سر در نویس هم به دبستان او

پیشرو جان پاک طبع چو جوزای اوست

گرچه ز پس می‌رود طالع سرطان او

اوست شهنشاه نطق شاید اگر پیش شاه

راه ز پس وا روند لشکر و ارکان او

کوزهٔ فصاد گشت سینهٔ او بهر آنک

موضع هر مبضع است بر سر شریان او

گر دل او رخنه کرد زلزلهٔ حادثات

شیخ مرمت گراست بر دل ویران او

شیخ مهندس لقب، پیر دروگر علی

کزر و اقلیدسند عاجز برهان او

صانع زرین عمل مهتر عالی شرف

در ید بیضا رسید دست عمل ران او

یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود؟

تا ز هنرم دم زنند بر در امکان او

نوح نه بس علم داشت، گر پدر من بدی

قنطره بستی به علم بر سر طوفان او

نعل پی اسب اوست وز عمل دست اوست

آن ده و دو نرگسه بر سر کیوان او

غارت بحر آمده است غایت جودش چنانک

آفت بیشه شده است تیشهٔ بران او

ریزش سوهان اوست داروی اطلاق از آنک

هست لسان الحمل صورت سوهان او

چرخ مقرنس نمای کلبهٔ میمون اوست

نعش فلک تخت‌هاش، قطب کلیدان او

رندهٔ مریخ رند چون شودش کند سر

چرخ کند هر دمی از زحل افسان او

در حق کس اره وار است نیست دو روی و دو سر

گر همه اره نهند بر اخوان او

هست چو هم نام خویش نامزد بطش و بخش

بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او

مفلس دریا دل است، امی دانا ضمیر

مایهٔ صد اولیاست ذرهٔ ایمان او

اوست طغانشاه من، مادرم التون اوست

من به رضای تمام سنقر دکان او

گر بودش رای آن کاره کش او شوم

رای همه رای اوست، فرمان فرمان او

اینت مبارک سحاب کز صدف داهگی

گوهری آرد چو من قطرهٔ نیسان او

روح طبیعیم گشت پاکتر از روح قدس

تا جگر من گرفت پرورش از نان او

پیر خرد طفل‌وار میمزد انگشت من

تا سر انگشت من یافت نمک‌دان او

شاید اگر وحشیی سبعهٔ الوان خورد

حمزه به خوان علی بهتر از الوان او

ضامن ارزاق من اوست مبادا که من

منت شروین برم و انده شروان او

ملک قناعت مراست پیش چنین تخت و تاج

ملک سمرقند چیست و افسر خاقان او

گر گرهی خصمش‌اند از سر کینه چه باک

کو خلف آدم است و ایشان شیطان او

جوقی ازین زرد گوش گاه غضب سرخ چشم

هر یک طاغی و دیو رهبر طغیان او

خاصه سگ دامغان، دانهٔ دام مغان

دزد گهرهای من، طبع خزف سان او

بست خیالش که هست هم بر من ای عجب

نخل رطب کی شود خار مغیلان او

هست دلش در مرض از سر سرسام جهل

این همه ماخولیاست صورت بحران او

گر جگرش خسته شد از فرع این گروه

نعت محمد بس است نشرهٔ درمان او

دل به در کبریاست شحنهٔ کارش که او

خاک در مصطفاست نایب حسان او

قابلهٔ کاف و نون، طاها و یاسین که هست

عاقلهٔ کاف و لام طفل دبستان او

گیسوی حوا شناس پرچم منجوق او

عطسهٔ آدم شناس شیههٔ یکران او

دوش ملایک بخست غاشیهٔ حکم او

گوش خلایق بسفت حاقهٔ فرمان او

هم به ثنای پدر ختم کنم چون مقیم

نان من از خوان اوست، جامگی از خان او

عقل درختی است پیر منتظر آن کز او

خواهی تختش کنند خواهی چوگان او

باد دعاهای خیر در پی او تا دعا

اول او یارب است و آمین پایان او

در عقب پنج فرض اوست دعا خوان من

یارب کارواح قدس باد دعا خوان او

گر ز قضای ازل عهد عمر درگذشت

تا به ابد مگذراد نوبت عثمان او

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:21 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح پدر خویش علی نجار

سلسلهٔ ابر گشت زلف زره سان او

قرصهٔ خورشید شد گوی گریبان او

پنجهٔ شیران شکست قوت سودای او

جوشن مردان گسست ناوک مژگان او

خوش نمکی شد لبش، تره تر عارضش

بر نمک و تره بین دل‌ها مهمان او

رنگ به سبزی زند چهره او را مگر

سوی برون داد رنگ پستهٔ خندان او

گرچه ز مهری که نیست، نیست دلش ز آن من

هست بهرسان که هست هستی من ز آن او

دازم زنگار دل، دارم شنگرف اشک

کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او

عمر من اندر غمش رفت چو ناخن بسر

ماندم ناخن کبود از تب هجران او

گرچه شکر خنده زد بر دل چون آتشم

آتش من مگذرد بر شکرستان او

دیلم تازی میان اوست، من از چشم و سر

هندوکی اعجمی، بندهٔ دربان او

عشق به بانگ بلند گفت که خاقانیا

یار عزیز است سخت، جان تو و جان او

دی پدر من به وهم دایره‌ای برکشید

دید در آن دایره نقطهٔ مرجان او

صانع زرین عمل، پیر صناعت علی

کز ید بیضا گذشت دست عمل ران او

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:21 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۸۷ - در عزلت و فقر و قناعت و تجرید

در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه

ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه

در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوی

با خویشتن بساز و ز هم‌دم نشان مخواه

اندر قمارخانهٔ چرخ و رباط دهر

جنسی حریف و هم‌نفسی مهربان مخواه

گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن

ور در دل محیط درافتی کران مخواه

از جوهر زمانه خواص وفا مجوی

وز تنگنای دهر خلاص روان مخواه

از ساغر سپهر تهی کیسه می مخور

وز سفرهٔ جهان سیه‌کاسه نان مخواه

گر خرمن امید سراسر تلف شود

از کیل روزگار تلافی آن مخواه

در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی

در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه

دل گوهر بقاست به دست جهان مده

گوگرد سرخ تعبیه در خاکدان مخواه

عزلت تو را به کنگرهٔ کبریا برد

آن سقفگاه را به ازین نردبان مخواه

همت کفیل توست، کفاف از کسان مجوی

دریا سبیل توست، نم از ناودان مخواه

خاصانه چون خزینهٔ خرسندی آن توست

عامانه از فرشتهٔ روزی ضمان مخواه

زان پس که چار صحف قناعت بخوانده‌ای

خود را ز لوح بوطمعی عشر خوان مخواه

چون فقر شد شعار تو برگ و نوا مجوی

چون باد شد براق تو برگستوان مخواه

دل را قرابه‌وار مل اندر گلو مکن

تن را پیاله‌وار کمر بر میان مخواه

در گوشه‌ای بمیر و پی توشهٔ حیات

خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه

بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان

تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه

گو درد دل قوی شو و گو تاب تب فزای

زین گل‌شکر مجوی و از آن ناردان مخواه

از بهر تب بریدن خود دست آز را

از نیستان هیچ‌کسی تبستان مخواه

داری کمال عقل پی زور و زر مشو

زرادخانه یافتهٔ دوکدان مخواه

چون شحنهٔ نیاز ز دست تو یاوگی است

ترس از تکین مدار و پناه از طغان مخواه

وحدت گزین و محرمی از دوستان مجوی

تنها نشین و هم‌دمی از دودمان مخواه

چون دیده‌ای که یوسف از اخوان چه رنج دید

هم ناتوان بزی و ز اخوان توان مخواه

سرگشتگی زمان نگر و محنت مکان

آسایش از زمان و فراغ از مکان مخواه

در چار سوی کون و مکان وحشت است خیز

خلوت سرای انس جز از لامکان مخواه

این مرغ عرشی ار طلب دانه‌ای کند

آن دانه جز ز سنبلهٔ آسمان مخواه

خاقانیا زمانه زمام امل گرفت

گر خود عنان عمر بگیرد امان مخواه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:21 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۸۸ - در مدح عصمة الدین عمهٔ اخستان

ای در حرمت نشان کعبه

درگاه تو را نشان کعبه

ای کمتر خادمان بزمت

بهتر ز مجاوران کعبه

کعبه است درت، نوشته خورشید

العبد بر آستان کعبه

شاهان همه در پناه قدرت

چون مرغان در امان کعبه

گردون به مثال بارگاهت

کرده ز حق امتحان کعبه

حق کرده خلیل را اشارت

تا کرد بنا بسان کعبه

ملت به جوار تو بیاسود

چون صید به دودمان کعبه

جای قسم و مقام سجده است

از بهر خواص جان کعبه

خاک قدمت به عرض مصحف

صحن حرمت نشان کعبه

کعبه به درت پیام داده است

کای کعبهٔ جان و جان کعبه

جبریل که این پیام بشنود

جانی ستد از زبان کعبه

بر کعبه کنند جان فشان خلق

بر صدر تو جان فشان کعبه

دست تو محیط بر ممالک

ابری شده سایبان کعبه

شیطان ز درت رمیده آنسانک

پیلان ز نگاهبان کعبه

ای تشنهٔ ابر رحمت تو

چون من لب ناودان کعبه

ظلم از در تو رمیده چون دیو

از سایهٔ پاسبان کعبه

ظلم و حرم تو، حاش لله

پای سگ و نردبان کعبه

رضوان صفت در سرایت

کرده است بر آستان کعبه

جوید به تبرک آب دستت

چون حاج ز ناودان کعبه

دهلیز سرات ناف فردوس

چون ناف زمین میان کعبه

چندان که مجاور حجابی

داری صفت نهان کعبه

شروان به تو مکه گشت و بزمت

دارد حرم عیان کعبه

ای کعبه بساط آسمان خوان

عنقا شده مور خوان کعبه

گر خصم به کین تو کشد دست

چون ابرهه بر زیان کعبه

ز اقبال تو سنگ سار گردد

چون پیل زیان رسان کعبه

ای دولت در رکاب بختت

چون جنت در عنان کعبه

هر پنج نماز چون کنی روی

سوی در کامران کعبه

بر فرق تو اختران رحمت

بارند ز آسمان کعبه

ای کعبهٔ ملک عصمة الدین

من بندهٔ رایگان کعبه

ای بانونی شرق و کعبهٔ جود

من بلبل مدح خوان کعبه

گر کعبه چو من شدی زبان‌ور

وصف تو بدی بیان کعبه

موقوف اشارت تو ماندم

چون حاجی میهمان کعبه

تا از حجر است و آستانه

خال سیه و لبان کعبه

در دولت جاودانت بی‌نام

هم حرمت و هم توان کعبه

پردهٔ در بارگاه بادت

زان حله که هست ز آن کعبه

دولت شده رد ضمان عمرت

چون ملت در ضمان کعبه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:22 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۸۶ - در تحقیق و وعظ و ذکر صفای صبح

آوازهٔ رحیل شنیدم به صبح‌گاه

با شبروان دواسبه دویدم به صبح‌گاه

با بختیان همت و با پختگان درد

راه هزار ساله بریدم به صبح‌گاه

رستم ز چار آخور سنگین روزگار

در هشت باغ عشق چریدم به صبح‌گاه

دیدم که گنج خانهٔ غیب است پیش روی

پشت از برای نقب خمیدم به صبح‌گاه

کردم ز سنگ ریزهٔ ره توتیای چشم

تا آنچه کس ندید بدیدم به صبح‌گاه

کشتم به باد سرد چراغ فلک چنانک

بوی چراغ کشته شنیدم به صبح‌گاه

بسیار گرد پردهٔ خاصان برآمدم

آخر درون پرده خزیدم به صبح‌گاه

هر شرب سرد کرده که دل چاشنی گرفت

با بانگ نوش نوش چشیدم به صبح‌گاه

خورشید خاک شد ز پی جرعه یافتن

آن دم که جام جام کشیدم به صبح‌گاه

زان جام جم که تا خط بغداد داشتی

بیش از هزار دجله مزیدم به صبح‌گاه

نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس

کاندر سماع عشق دریدم به صبح‌گاه

امروز سرخ روئی من دانی از چه خاست

زان کاتش نیاز دمیدم به صبح‌گاه

خاقانی مسیح سخن را به نقد عمر

دوش از درخت باز خریدم به صبح‌گاه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:22 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۹۲ - مطلع سوم

شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک

اینک سلاحش یک به یک، در قلب هیجا ریخته

با شاخ سرو اینک کمان، با برگ بید اینک سنان

آیینهٔ برگستوان، گرد شمرها ریخته

دیده مهی برخوان دی، بزغالهٔ پر زهر وی

زانجا برون آورده پی، خون وی آنجا ریخته

از چاه دی رسته به فن، این یوسف زرین رسن

وز ابر مصری پیرهن، اشک زلیخا ریخته

آن یوسف گردون نشین، عیسی پاکش هم‌قرین

در دلو رفته پیش ازین، آبش به صحرا ریخته

زرین رسن‌ها بافته، در دلو از آن بشتافته

ره سوی دریا یافته، تلخاب دریا ریخته

چو یوسف از دلو آمده، در حوت چون یونس شده

از حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ریخته

رنگ سپیدی بر زمین، از سونش دندانش بین

سوهان بادش پیش ازین، بر سبز دیبا ریخته

زان پیش کز مهر فلک، خوان بره‌ای سازد ملک

ابر اینک افشانده نمک، وز چهره سکبا ریخته

برق است و ابر درفشان، آیینه و پیل دمان

بر نیلگون چرخ از دهان، عاج مطرا ریخته

در فرش عاج اینک نهان، سبزه چو نیلی پرنیان

بر پرنیان صد کاروان، از مشک سارا ریخته

پیل است در سرما زبون، پیل هوای نیلگون

آتش ز کام خود برون، هنگام سرما ریخته

کافور و پیل اینک بهم، پیل دمان کافوردم

کافور هندی در شکم، بر دفع گرما ریخته

پیل آمد از هندوستان، آورده طوطی بی‌کران

اینک به صحرا زین نشان طوطی است مانا ریخته

خیل سحاب از هر طرف رنگین کمان کرده به کف

باران چو تیری بر هدف، دست توانا ریخته

آن تیر و آن رنگین کمان، طغرای نوروز است هان

مرغان دل و عشاق جان، بر آل طغرا ریخته

توقیع خاقان از برش، از صح ذلک زیورش

گوئی ز جود شه برش، گنجی است پیدا ریخته

خاقان اکبر کآسمان، بوسد زمینش هر زمان

بر فر وقدش فرقدان، سعد موفا ریخته

دارای گیتی داوری، خضر سکندر گوهری

عادل‌تر از اسکندری، کو خون دارا ریخته

عالم به اقطاع آن او، نزل بقا بر خوان او

فیض رضا بر جان او ایزد تعالی ریخته

تا خسرو شروان بود، چه جای نوشروان بود؟

چون ارسلان سلطان بود، گو آب بغرا ریخته

ای قبلهٔ انصار دین، سالار حق، سردار دین

آب از پی گلزار دین، از روی و دنیا ریخته

ای گوهر تاج سران، ذات تو تاج گوهران

آب نژاد دیگران، یا برده‌ای یا ریخته

ای چتر ظلم از تو نگون، وز آتش عدلت کنون

بر هفت چتر آبگون، نور مجزا ریخته

کلکت طبیب انس و جان، تریاق اکبر در زبان

صفرائیی لیک از دهان، قی کرده سودا ریخته

تیغت در آب آذر شده، چرخ و زمین مظهر شده

دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ریخته

از تیغ نور افزای تو، وز رخش صور آوای تو

بر گرز طور آسای تو، نور تجلی ریخته

ز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دم

گلگون چرخ افکنده سم، شب‌رنگ هرا ریخته

تیر تو تنین دم شده، زو درع زال از هم شده

بل کوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ریخته

میغ در افشانت به کف، تیغ درخشانت ز تف

هست آتش دوزخ علف، طوفان بر اعدا ریخته

این چرخ نازیبا لقب، از دست بوست کرده لب

شیرین‌تر از اشک سرب، از چشم بینا ریخته

تیغ تو عذرای یمن، در حلهٔ چینیش تن

چون خردهٔ در عدن، بر تخت مینا ریخته

عذرات شد جفت ظفر، زان حله دارد لعل‌تر

آن خون بکری را نگر، بر جسم عذرا ریخته

تا در یمینت یم بود، بحر از دوقله کم بود

بل کنهمه یک نم بود، از مشک سقا ریخته

دیوار مشرق را نگر، خشت زر آمد قرص خور

چون دست توست آن خشت زر، زر بی‌تقاضا ریخته

بل خشت زرین ز آن بنان، در خوی خجلت شد نهان

چون خشت گل در آبدان، از دست بنا ریخته

بخت حسودت سرزده، شرب طرب ضایع شده

طفلی است در روی آمده، وز کف منقا ریخته

خاک درت را هر نفس، بر آب حیوان دسترس

خصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ریخته

کید حسود بد نسب، با چون تو شاه دین طلب

خاری است جفت بولهب، در راه طاها ریخته

خصم از سپاهت ناگهی، جسته هزیمت را رهی

چون جسته از نقب ابلهی، جان برده کالا ریخته

خاک عراق است آن تو، خاص از پی فرمان تو

نوشی است آن بر جان تو، از جام آبا ریخته

مگذار ملک آرشی، در دست مشتی آتشی

خوش نیست گرد ناخوشی، بر روی زیبا ریخته

ای بر ز عرشت پایگه، بر سر کشان رانده سپه

در چشم خضر از گرد ره، کحل مسیحا ریخته

تیغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهان

کای هم به من در یک زمان، خون تو حاشا ریخته

الحق نهنگ هندویی، دریا نمای از نیکویی

صحنش چو آب لولویی، از چشم شهلا ریخته

هم‌سال آدم آهنش، در حلهٔ آدم تنش

آن نقطه بر پیراهنش، چون شیر حوا ریخته

از هند رفته در عجم، ایران زمین کرده ارم

بر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ریخته

چون مریم از عصمتکده رفته مسیحش آمده

نخل کهن زو نو شده، وز نخل خرما ریخته

ای حاصل تقویم کن، جانت رصد ساز سخن

خصمت چو تقویم کهن فرسوده و اجزا ریخته

باد از رصد ساز بقا، تقویم عمرت بی‌فنا

بر طالعت رب السما، احسان والا ریخته

چتر تو با نصرت قرین، چون سعد و اسما همنشین

اسماء حق سعد برین، بر سعد و اسما ریخته

حرز سپاهت پیش و پس، اسماء حسنی باد و بس

بر صدر اسما هر نفس انوار اسما ریخته

با بخت بادت الفتی، خصم تو در هر آفتی

از ذوالفقارت ای فتی خونش مفاجا ریخته

لشکر گهت بر حاشیت، گوگرد سرخ از خاصیت

بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته

خاک درت جیحون اثر، شروان سمرقند دگر

خاک شماخی از خطر، آب بخارا ریخته

از لفظ من گاه بیان، در مدحت ای شمع کیان

گنجی است از سمع الکیان، در سمع دانا ریخته

امروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحران

هست آبروی شاعران، زین شعر غرا ریخته

بر رقعهٔ نظم دری، قائم منم در شاعری

با من بقایم عنصری، نرد مجارا ریخته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:22 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها