0

قصاید خاقانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۳۷ - در وصف خاک مقدسی که از بالین حضرت ختمی مرتبت آورده بود

صبح وارم کآفتابی در نهان آورده‌ام

آفتابم کز دم عیسی نشان آورده‌ام

عیسیم از بیت معمور آمده وز خوان خلد

خورده قوت وزله اخوان را ز خوان آورده‌ام

هین صلای خشک ای پیران تر دامن که من

هر دو قرص گرم و سرد آسمان آورده‌ام

طفل زی مکتب برد نان من ز مکتب آمده

بهر پیران ز افتاب و مه دو نان آورده‌ام

گر چه عیسی‌وار ازینجا بار سوزن برده‌ام

گنج قارون بین کز آنجا سو زیان آورده‌ام

رفته زینسو لاشه‌ای در زیر و ز آنس بین کنون

کابلق گیتی جنیبت زیر ران آورده‌ام

از نظاره موی را جانی که هر مویی مرا

طوطی گویاست کز هندوستان آورده‌ام

من نه پیل آورده‌ام بس‌بس نظاره کز سفر

پیل بالا طوطی شکرفشان آورده‌ام

در گشاده دیده‌ام خرگاه ترکان فلک

ماه را بسته میان خرگان سان آورده‌ام

از سفر می‌آیم و در راه صید افکنده‌ام

اینت صیدی چرب پهلو کارمغان آورده‌ام

گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده‌اند

من کمند افکنده و شیر ژیان آورده‌ام

چشم بد دور از من و راهم که راه آورد عشق

رهروان را سرمهٔ چشم روان آورده‌ام

بس که در بحر طلب چون صبح شست افکنده‌ام

تا در آن شست سبک صید گران آورده‌ام

نقد شش روز از خزانهٔ هفت گردون برده‌ام

گرچه در نقب افکنی چل شب کران آورده‌ام

خاک پای خاک بیزان بوده‌ام تا گنج زر

کرده‌ام سود ار بهین عمری زیان آورده‌ام

خاک بیزی کن که من هم خاک بیزی کرده‌ام

تا ز خاک این مایه گنج شایگان آورده‌ام

دیده‌ام عشاق ریزان اشک داود از طرب

آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده‌ام

اشک من در رقص و دل در حال و ناله در سماع

من دریده خرقهٔ صبر و فغان آورده‌ام

زردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنک

سکهٔ رخ را زر شادی‌رسان آورده‌ام

شمع زرد است از نهیب سر منم هم زرد لیک

زرد روئی نز نهیب سر نشان آورده‌ام

بل کز آن زردم که ترسم سر نبرندم چو شمع

کاین سر از بهر بریدن در میان آورده‌ام

هان رفیقا نشره آبی یا زگالابی بساز

کز دل و چهره زگال و زعفران آورده‌ام

شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت

خوش نمک در طبع و شکر در زبان آورده‌ام

وز پی دندان سپیدی همرهان از تف آه

دل چو عود سوخته دندان کنان آورده‌ام

گرچه شب‌ها از سموم آه تب‌ها برده‌ام

از نسیم وصل مهر تب نشان آورده‌ام

زان چهان می‌آیم از رنجی که دیدم زین جهان

لیک طغرای نجات آن جهان آورده‌ام

دیده‌ام سرچشمهٔ خضر و کبوتروار آب

خورده پس جرعه ریزی در دهان آورده‌ام

چون کبوتر رفته بالا و آمده بر پای خویش

بسته زر تحفه و خط امان آورده‌ام

من کبوتر قیمتم بر پای دارم سرب‌ها

آن‌قدر زری که سوی آشیان آورده‌ام

زیوری آورده‌ام بهر عروسان بصر

گوئی از شعری شعار فرقدان آورده‌ام

لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند

هم مشاطه هم حلی هم دایگان آورده‌ام

پیر عشق آنجا به عرسی پاره می‌کرد آسمان

من نصیبه شانه دانی بی‌گمان آورده‌ام

این فراویزی و آن باز افکنی خواهد ز من

من زجیب آسمان یک شانه‌دان آورده‌ام

دیده‌ام خلوت سرای دوست در مهمان‌سراش

تن طفیل و شاهد دل میهمان آورده‌ام

میزبان در حجرهٔ خاص و برون افکنده خوان

من دل و جان پیش خوان میزبان آورده‌ام

دل ملک طبع است قوت او ز بویی داده‌ام

جان پری‌وار است خوردش استخوان آورده‌ام

نقل خاص آورده‌ام زانجا و یاران بی‌خبر

کاین چه میوه است از کدامین بوستان آورده‌ام

تا خط بغداد ساغر دوستکانی خورده‌ام

دوستان را جله‌ای در جرعه‌دان آورده‌ام

دشمنان را نیز هم بی‌بهره نگذارم چو خاک

گرچه جرعهٔ خاص بهر دوستان آورده‌ام

دوست خفته در شبستان است و دولت پاسبان

من به چشم و سر سجود پاسبان آورده‌ام

پاسبان گفتا چه داری نورها گفتم شما

کان زر دارید و من جان نورهان آورده‌ام

شیر مردان از شبستان گر نشان آورده‌اند

من سگ کهفم نشان از آستان آورده‌ام

بر در او چون درش حلقه بگوشی رفته‌ام

تا پی تشریف سر تاج کیان آورده‌ام

از نسیم یار گندم‌گون یکی جو سنگ مشک

با دل سوزان و چشم سیل‌ران آورده‌ام

آب و آتش دشمن مشکند و من بر مشک دوست

آب و آتش را رقیبی مهربان آورده‌ام

جز به بیاع جهان ندهم کزان جو سنگ مشک

صد شتربار تبت از بیع جان آورده‌ام

دل به خدمت ساده چون گور غریبان برده‌ام

همچو موسی‌زنده در تابوت از آن، آورده‌ام

رفته لرزان همچو خورشید فروزان آمده

شب زریری برده و روز ارغوان آورده‌ام

هشت باغ خلد را دربسته بینی بر خسان

کان کلید هشت در در بادبان آورده‌ام

بس طربناکم ندانید این طربناکی ز چیست

کز سعود چرخ بخت کامران آورده‌ام

گوئی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده‌ام

یا به باغ جان نهالی از جنان آورده‌ام

یا مگر اسفندیارم کان عروسان را همه

از دژ روئین به سعی هفت‌خوان آورده‌ام

با شما گویم نیارم گفت با بیگانگان

کاین نهان گنج از کدامین دودمان آورده‌ام

آشکارا برگرفتن گنج فرخ فال نیست

من به فرخ فال گنجی در نهان آورده‌ام

از چنین گوهر زکاتی داد نتوان بهر آنک

تاج ترکستان به باج ترکمان آورده‌ام

داده‌ام صد جان بهای گوهری در من یزید

ور دو عالم داده‌ام هم رایگان آورده‌ام

کیست خاقانی که گویم خون بهای جان اوست

چون بهای جان صد خاقان و خان آورده‌ام

این همه می‌گویمت کورده‌ام باری بپرس

تا چه گنج است و چه گوهر وز چه کان آورده‌ام

بازپرسی شرط باشد تا بگویم کاین فتوح

در فلان مدت ز درگاه فلان آورده‌ام

تو نپرسی من بگویم نز کسی دزدیده‌ام

کز در شاهنشهی گنج روان آورده‌ام

یعنی امسال از سر بالین پاک مصطفی

خاک مشک آلود بهر حرز جان آورده‌ام

وقف بازوی من است این حرز و نفروشم به کس

گرچه ز اول نام دادن بر زبان آورده‌ام

خاک بالین رسول الله همه حرز شفاست

حرز شافی بهر جان ناتوان آورده‌ام

گوهر دریای کاف و نون محمد کز ثناش

گوهر اندر کلک و دریا در بنان آورده‌ام

چون زبان ملک سخن دارد من از صدر رسول

در سر دستار منشور زبان آورده‌ام

بلکه در مدح رسول الله به توقیع رضاش

بر جهان منشور ملک جاودان آورده‌ام

مصطفی گوید که سحر است از بیان من ساحرم

کاندر اعجاز سخن سحر بیان آورده‌ام

ساحری را گر قواره بهر سحر آید به کار

من ز جیب مه قوارهٔ پرنیان آورده‌ام

یک خدنگ از ترکش آن، شحنهٔ دریای عشق

نزد عقل از بیم چرخ جانستان آورده‌ام

حاسدانم چون هدف بین کاغذین جامه که من

تیر شحنه از پی امن شبان آورده‌ام

بخت من شب‌رنگ بوده نقره خنگش کرده‌ام

پس به نام شاه شرعش داغ‌ران آورده‌ام

عقل را در بندگیش افسر خدائی داده‌ام

ایتکینی برده و الب ارسلان آودره‌ام

جان زنگ آلوده در صدرش به صیقل داده‌ام

زان‌چنان ریم آهنی تیغ یمان آورده‌ام

گرچه همچون زال زرپیری به طفلی دیده‌ام

چون جهان پیرانه سر طبع جوان آورده‌ام

گرچه نیسانم خزان آرد من اندر ذهن و طبع

آتش نیسان نه بل کاب خزان آورده‌ام

من سپهرم کز بهار باغ شب گم کرده‌ام

روز نور آیین ترنج مهرگان آورده‌ام

پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق

کاهل دانش را ز هر لفظ امتحان آورده‌ام

منصفان استاد دانندم که از معنی و لفظ

شیوهٔ تازه نه رسم باستان آورده‌ام

ز امتحان طبع مریم زاد بر چرخ دوم

تیر عیسی نطق را در خر کمان آورده‌ام

تا غز بخل آمده گر نشابور کردم

من به شهرستان عزلت خان و مان آورده‌ام

تا نشسته بر ره دانش رصد داران جهل

در بیابان خموشی کاروان آورده‌ام

گرچه در غربت ز بی‌آبان شکسته خاطرم

ز آتش خاطر به آبان ضمیران آورده‌ام

سنگ آتش چون شکستی، تیز گردد لاجرم

از شکستن تیزی خاطر عیان آورده‌ام

خانه دار فضل و روی خاندانی بوده‌ام

پشت در غربت کنون بر خاندان آورده‌ام

تا به هر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک

خاک شروان بلکه آب خیروان آورده‌ام

از همه شروان به وجه آرزو دل را به یاد

حضرت خاقان اکبر اخستان آورده‌ام

هر چه دارم خشک و تر از همت و انعام اوست

کاین گلاب و گل همه زان گلستان آورده‌ام

او سلیمان است و من موری به یادش زنده‌ام

زنده ماناد او کز او این داستان آورده‌ام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:18 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۵۵ - در شکایت و عزلت و تخلص به نعت پیامبر بزرگوار

ضمان‌دار سلامت شد دل من

که دار الملک عزلت ساخت مسکن

امل چون صبح کاذب گشت کم عمر

چو صبح صادقم دل گشت روشن

به وحدت رستم از غرقاب وحشت

به رستم رسته گشت از چاه بیژن

شدستم ز انده گیتی مسلم

چو گشتم ز انده عزلت ممکن

نشاید بردن انده جز به اندوه

نشاید کوفت آهن جز به آهن

دلم آبستن خرسندی آمد

اگر شد مادر گیتی سترون

چو حرص آسود چه روزه چه روزی

چو دیده رفت چه روز و چه روزن

از آتش طعمه خواهم داد دل را

چو دل خرسند شد گو خاک خور تن

ببین هر شام‌گاهی نسر طائر

به خوان همتم مرغ مسمن

سلیمان‌وار مهر حسبی الله

مرا بر خاتم دل شد مبین

نه با یاران کمر بندم چو غنچه

نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن

نخواهم چارطاق خیمهٔ دهر

وگر سازد طنابم طوق گردن

مرا یک گوش ماهی بس بود جای

دهان مار چون سازم نشیمن

جهان انباشت گوش من به سیماب

بدان تا نشنوم نیرنگ این زن

مرا دل چون تنور آتشین شد

از آن طوفان همی بارم به دامن

در این پیروزه طشت از خون چشمم

همه آفاق شد بیجاده معدن

اگر نه سرنگونسارستی این طشت

لبالب بودی از خون دل من

من اندر رنج و دونان بر سر گنج

مگس در گلشن و عنقا به گلخن

عجب ترسانم از هر ماده طبعی

اگرچه مبدع فحلم در این فن

لگامم بر دهان افکند ایام

که چون ایام بودم تند و توسن

زبان مار من یعنی سر کلک

کزو شد مهرهٔ حکمت معین

کشد چون مور بر کژدم دلان خیل

که خیل مور، کژدم راست دشمن

نبینی جز مرا نظمی محقق

نیابی جز مرا نثری مبرهن

نیازد جز درخت هند کافور

نیریزد جز درخت مصر روغن

نه نظم من به بیت کس مزور

نه عقد من به در کس مزین

نه پیش من دواوین است و دفتر

نه عیسی را عقاقیر است و هاون

ضمیر من امیر آب حیوان

زبان من شبان واد ایمن

کبوتر خانهٔ روحانیان را

نقط‌های سر کلک من ارزن

سفال نو شود گردون چو باشد

عروس خاطرم را وقت زادن

برای قحط سال اهل معنی

همی بارم ز خاطر سلوی و من

اگر ناهید در عشرتگه چرخ

سراید شعر من بر ساز ارغن

ببخشد مشتری دستار و مصحف

دهد مریخ حالی تیغ و جوشن

ازین نورند غافل چند اعمی

بر این نطقند منکر چند الکن

ازین مشتی سماعیلی ایام

وزاین جوقی سرابیلی برزن

همه قلب وجود و شولهٔ عصر

نعایم‌وار آتش‌خوار و ریمن

همه چون دیگ بی‌سر زاده اول

کنون سر یافته یعنی نهنبن

چون موسیجه همه سر بر هواکش

چو دمسیجه همه دم بر زمین زن

همه بی‌مغز و از بن یافته قدر

که از سوراخ قیمت یافت سوزن

عمود رخش را سازند قبله

نهند آنگاه تهمت بر تهمتن

حدیث کوفیان تلقین گرفته

به اسناد و بقال و قیل و عن‌عن

لقبشان در مصادر کرده مفعول

دو استاد این ز تبریز آن ز زوزن

فرنجک وارشان بگرفته آن دیو

که سریانی است نامش خرخجیون

نداند طبع این حاشا ز حاشا

نداند فهم آن بهمن ز بهمن

یکایک میوه دزد باغ طبعم

ولیک از شاخ بختم میوه افکن

مرا در پارسی فحشی که گویند

به ترکی چرخشان گوید که سن‌سن

چو من لاحول کردم طاعنان را

به گرد من کجا یارند گشتن

نه من دنبالشان دارم به پاسخ

نه جنگ حیز جوید گیو و بهمن

ز تف آه من آن دید خواهد

که از آتش نبیند هیچ خرمن

که با فیل آن کند طیر ابابیل

که نکند هیچ غضبان و فلاخن

تب ربع آمد ایشان را که نامم

به گرد ربع مسکون یافت مسکن

عجب نه گر شب میلاد احمد

نگون سار آمد اصنام برهمن

توئی خاقانیا سیمرغ اشعار

بر این کرکس شعاران بال بشکن

دهان ابلهان دارند، بر دوز

بروت روبهان دارند، برکن

برای آنکه خرازان گه خرز

کنند از سبلت روباه درزن

چو شیر از بهر صید گاو ساران

لعاب طبع گرداگرد می تن

وفا اندک طلب زین دیو مردم

جفا بسیار کش زین سبز گلشن

به درگاه رسول الله بنه بار

که درگاه رسول اعلا و اعلن

مراد کاف و نون طاها و یاسین

که عین رحمت است از فضل ذوالمن

به دستش داده هفت ایوان اخضر

کلید هشت شادروان ادکن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:18 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۴۹ - هنگام حبس در عزلت و قناعت و تخلص به مدح خاتم انبیاء

هر صبح پای صبر به دامن درآورم

پرگار عجز، گرد سر و تن درآورم

از عکس خون قرابهٔ پر می‌شود فلک

چون جرعه ریز دیده به دامن درآورم

هر دم هزار بچهٔ خونبن کنم له خاک

چون لعبتان دیده به زادن درآورم

از زعفران چهره مگر نشره‌ای کنم

کبستنی به بخت سترون درآورم

دانم که دهر، خط بلا بر سرم کشید

داند که سر به خط بلا من درآورم

چون آه آتشین زنم از جان آهنین

سیماب وش گداز به آهن درآورم

غم در جگر زد آتش برزین مرا و من

از آب دیده دجله به برزن درآورم

غم بیخ عمر می‌برد و من به برگ آنک

دستی به شاخ لهو به صد فن درآورم

طوفانم از تنور برآمد چه سود از آنک

دامن چو پیرزن به نهنبن درآورم

شد روز عمر ز آن سوی پیشین و روی نیست

کاین روز رفته باز به روزن درآورم

با من فلک به کین سیاوش و من ز عجز

اسبی ز نی به حرب تهمتن درآورم

چون کوه خسته سینه کنندم به جرم آنک

فرزند آفتاب به معدن درآورم

از جور هفت پردهٔ ازرق به اشک لعل

طوفان به هفت رقعهٔ ادکن درآورم

از کشت‌زار چرخ و زمین کاین دو گاو راست

یک جو نیافتم که به خرمن درآورم

از چنگ غم خلاص تمنی کنم ز دهر

کافغان بنای و حلق چو ارغن درآورم

چون زال، بستهٔ قفسم نوحه زان کنم

تا رحمتی به خاطر بهمن درآورم

نی‌نی که با غم است مرا انس لاجرم

مریم صفت بهار به بهمن درآورم

نشگفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم

چون سر بخورد سنبل و بهمن درآورم

چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم

از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم

زانو کنم رصدگه و در بیع خان جان

صد کاروان درد معین درآورم

غم بختی‌ای است توسن و من یار کاروان

از خان بی‌پشت بختی توسن درآورم

دل تنگ‌تر ز دیدهٔ سوزن شده است و من

بختی غم به دیدهٔ سوزن درآورم

غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم

دردی است جنس می که ز یک دن درآورم

عنقای مغربم به غریبی که بهر الف

غم را چو زال زر به نشیمن درآورم

در گلشن زمانه نیابم نسیم لطف

دود از سموم غصه به گلشن درآورم

فقر است پیر مائده افکن که نفس را

بر آستان پیر ممکن درآورم

آب حیات از آتش گلخن دمد چو باد

گر نفس خاک پاش به گلخن درآورم

آری ز هند عود قماری برم به روم

گر حمل‌ها به هند ز روین درآورم

چندی نفس به صفهٔ اهل مصفا زدم

یک چند پی به دیر برهمن درآورم

چون کار عالم است شتر گربه من به کف

گه سجده‌گاه ساغر روشن درآورم

از هزل و جد چو طفل بنگزیردم که دست

گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم

جنسی نماند پس من و رندان که بهر راه

چون رخش نیست پای به کودن درآورم

آهوی مشک نیست چه چاره ز گاو و بز

کز هر دو برگ عنبر و لادن درآورم

چون چرخ سرفکنده زیم گرچه سرورم

آغوش از آن به خاک فروتن درآورم

دشمن مرا شکسته کند دوست دارمش

حاشا که من شکست به دشمن درآورم

تهدید تیغ می‌دهد آوخ کجاست تیغ

تا چون حلیش دست به گردن درآورم

کانرا که تیشه رخنه کند فضل کان نهم

رخنه چرا به تیشهٔ کان کن درآورم

در دیولاخ آز مرا مسکن است و من

خط فسون عقل به مسکن درآورم

همت شود حجاب میان من و نظر

گر من نظر به عالم ریمن درآورم

آسیمه سر چو گاو خراسم که چشم بند

نگذاردم که چشم به روغن درآورم

در رنگ و بوی دهر نپیچم که ره روم

ارقم نیم که یال به چندان درآورم

من نامه بر کبوتر راهم ز همرهان

باز اوفتم چو دیده به ارزن درآورم

گر خاص قرب حق نشوم واثقم بدانک

رخت امان به خلد مزین درآورم

جان و دل و خرد برسانم به باغ خلد

آخر مثلثی به مثمن درآورم

چون خرمگس ز جیفه و خس طعمه چون کنم

نحلم که روزی از گل و سوسن درآورم

چون قوتم آرزو کند از گرم و سرد چرخ

بر خوان جان دو نان ملون درآورم

با آنکه قانعم چو سلیمان ز مهر و ماه

نان ریزه‌ها چو مور به مکمن درآورم

نسرین را به خوشهٔ پروین بپرورند

تا من به خون دو مرغ مسمن درآورم

مرد توکلم، نزنم درگه ملوک

حاشا که شک به بخشش ذو المن درآورم

آن‌کس که داد جان، ندهد نان؟ بلی دهد

پس کفر باشد ار به دل این ظن درآورم

چون موسیم شجر دهد آتش چه حاجت است

کآتش ز تیه وادی ایمن درآورم

گردون ناکس ار نخرد فضل من رواست

نقصی چرا به فضل مبرهن درآورم

بهرام‌وار گر به من آرند دوکدان

غارت چرا به تیغ و به جوشن درآورم

ز آن غم که آفتاب کرم مرد برق‌وار

شب زهره را چو رعد به شیون درآورم

این پیرزن هنوز عروس کرم نزاد

پس سر چرا به خطبهٔ این زن درآورم

گفتم به ترک مدح سلاطین، مبین از آنک

سحر مبین به شعر مبین درآورم

کو شه طغان جود؟ که من بهر اتمکی

پیشش زبان به گفتن سن‌سن درآورم

خاقانی مسیح دمم پس به تیغ نطق

همچون کلیم رخنهٔ الکن درآورم

بهر دو نان ستایش دو نان کنم؟ مباد

کب گهر به سنگ خماهن درآورم

چون موی خوک در زن ترسا بود چرا

تار ردای روح به درزن درآورم

هم نعت حضرت نبوی کان نکوتر است

کاین لعل هم به طوق و به گردن درآورم

کحال دانشم که برند اختران به چشم

کحل الجواهری که به هاون درآورم

گفتم روم به مکه و جویم در آن حرم

گنجی که سر به حصن محصن درآورم

چون نیست وجه‌زر نکنم عزم مکه باز

جلباب نیستی به سر و تن درآورم

تبریز غم فزود مرا آرزوم هست

کاین غم به ارزروم و به ارمن درآورم

خوش مقصدی است ار من و خوش مامن ارزروم

من رخت دل به مقصد و مامن درآورم

چون مور ساز خانه به اخلاط درکشم

چون مرغ برگ دانه به ارزن درآورم

منت برد عراق و ری از من بدین دو جای

بحری ز نظم و نثر مدون درآورم

بس شکر کز منیژه و گیوم رسد که من

شمعی به چاه تیرهٔ بیژن درآورم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:18 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۵۴ - در مرثیهٔ نصرةالدین ابوالمظفر اصفهبد کیالواشیر

ای قبلهٔ جان کجات جویم

جانی و به جان هوات جویم

گز زخم زنی سنانت بوسم

ور خشم کنی رضات جویم

دیروز چو افتاب بودی

امروز چو کیمیات جویم

دوشت همه شب چو بدر دیدم

امشب همه چو سهات جویم

ای در گران‌بهاتر از روح

چون روح سبک لقات جویم

وی ماه سبک عنان‌تر از عمر

چون عمر گران‌بهات جویم

خورشیدی و برنیائی از کوه

هر صبح‌دم از صبات جویم

تو زیر زمین شدی چو خورشید

تا کی ز بر سمات جویم

ای گمشده آهوی ختائی

هم ز آبخور ختات جویم

صیاد قضا نهاد دامت

از دامگه قضات جویم

ای گوهر یادگار عمرم

چونت طلبم، کجات جویم؟

دریا کنم اشک و پس به دریا

در هر صدفی جدات جویم

از دیده نهان درون و همی

از وهم برون چرات جویم؟

در جانی و ز انس و جانت پرسم

نزدیکی و دور جات جویم

خاقانیت آشنای عشق است

هم در دل آشنات جویم

ای صبر که کشتهٔ فراقی

در معرکهٔ بلات جویم

وی دل که به نیم نقطه مانی

در دائرهٔ عنات جویم

وی جان که کبوتر نیازی

پر سوخته در هوات جویم

وی نقش زیاد طالع من

در زایجهٔ فنات جویم

چون نقش زیاد کس نبیند

کی در ورق بقات جویم

ای مرکب عمر رفته پی کور

ز آن سوی جهان هبات جویم

وی بلبل جغد گشته وقت است

کز نوحه‌گری نوات جویم

ای سینه که دردمندی از غم

هم زانوی غم دوات جویم

درد تو جراحتی است ناسور

از زخم اجل شفات جویم

ای تن که به چشم درد آزی

از جود تو توتیات جویم

چون خوان کرم نماند تا کی

برگت طلبم، نوات جویم

ای چرخ شریف کش که دونی

جان را دیت از دهات جویم

وی خاک عزیز خور به خواری

تن را عوض از جفات جویم

ای روز کرم فرو شدی زود

از ظل عدم ضیات جویم

ای ماه گرفته نور دانش

در عقهٔ اژدهات جویم

وی روضهٔ بوستان دولت

در دخمهٔ پادشات جویم

ای تاج کیان، کیالواشیر

در عالم کبریات جویم

قدر تو لوا زده است بر عرش

در سایهٔ آن لوات جویم

ز آن سوی فلک به دیهٔ وهم

مجدت نگرم، سنات جویم

از عقل همه هوات خواهم

وز نفس همه ثنات جویم

رفتی که وفا نکرد عمرت

تا جان دارم وفات جویم

بر تختهٔ صدق بودی آحاد

زان اول اولیات جویم

بگذشتی و صفر جای تو یافت

از صفر کجا صفات جویم

قحط کرم است روزی جان

از مائده سخات جویم

طفلی است هنر که مادرش مرد

پرورودنش از عطات جویم

گرچه ز ملوک عهد بودی

در زمرهٔ اصفیات جویم

امروز که تشنه زیر خاکی

فیض از کرم خدات جویم

فردا به بهشت گشته سیراب

در کوثر مصطفات جویم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:18 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۴۶ - در شکایت از روزگار و دوستان و ستایش تهمتن پهلوان

روزم فرو شد از غم، هم غم‌خواری ندارم

رازم برآمداز دل، هم دلبری ندارم

هر مجلسی و شمعی من تابشی نبینم

هر منزلی و ماهی من اختری ندارم

غواص بحر عشقم، بر ساحل تمنی

چندین صدف گشادم، هم گوهری ندارم

امید را به جز غم سرمایه‌ای نبینم

خورشید را به جز دل نیلوفری ندارم

زر زر کنند یاران، من جو جوم که در کف

جز جان جوی نبینم جز رخ زری ندارم

از هر که داد خواهم بیداد بینم آوخ

برجور خوش کنم دل چون داوری ندارم

بر دشمنان نهم دل چون دوستان نبینم

با بدتری بسازم چون بهتری ندارم

ریحان هر سفالی بی‌کژدمی نبینم

جلاب هر طبیبی بی‌نشتری ندارم

خاقانی غریبم، در تنگنای شروان

دارم هزار انده و انده بری ندارم

یاران چو کید قاطع بر دفع کید ایشان

جز پهلوان ایران یاری‌گری ندارم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:18 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۵۱ - در دل‌تنگی و شکایت از روزگار و خوش‌دلی از گوشه‌گیری و قناعت

غصه بندد نفس افغان چکنم؟

لب به فریاد نفس‌ران چکنم؟

غم ز لب باج نفس می‌گیرد

عمر در کار رصدبان چکنم؟

نامرادی است چو معلوم امید

دست ندهد، طلب آن چکنم؟

مشرفان قدرم حسب مراد

چون نرانند به دیوان چکنم؟

رشتهٔ جان مرا صد گره است

واگشادن همه نتوان چکنم؟

دوستانم گره رشتهٔ جان

نگشایند به دندان چکنم؟

کار خود را ز فلک همچو فلک

چون نبینم سر و سامان چکنم؟

از خم پشت و نقطهای سرشک

قد و رخسار فلک‌سان چکنم؟

فلک افعی زمرد سلب است

دفع این افعی پیچان چکنم؟

دور باش دهنش را چو کشف

زاستخوان بیهده خفتان چکنم؟

ایمه دوران چو من آسیمه‌سر است

نسبت جور به دوران چکنم؟

چرخ چون چرخ زنان نالان است

دل ز چرخ این همه نالان چکنم؟

چرخ را هر سحر از دود نفس

همچو شب سوخته دامان چکنم؟

خاک را هر شبی از خون جگر

چون شفق سرخ گریبان چکنم؟

ز آتشین آه بن دریا را

چون تیمم‌گه عطشان چکنم؟

هفت دریا گرو چشم من است

من تیمم به بیابان چکنم؟

قوتم از خوان جهان خون دل است

زلهٔ همت ازین خوان چکنم؟

چون بر این خوان نمک بی‌نمکی است

دیده از غم نمک افشان چکنم؟

بر سر آتش از این بی‌نمکی

گر نمک نیستم افغان چکنم؟

چون به گیتی نه وفا ماند و نه اهل

ذم اهلیت اخوان چکنم؟

خوان گیتی همه قحط کرم است

خضرم از خوان خضر خان چکنم؟

هر شبانگه پر و هر صبح تهی است

خواجه چنین باشد این خوان چکنم؟

نیست در خاک بشر تخم کرم

مدد از دیده به باران چکنم؟

شوره خاکی را کز تخم تهی است

فتح باب از نم مژگان چکنم؟

جوهر حس بر هر خس چه برم؟

پر طاووس، مگس ران چکنم؟

چند نان ریزهٔ خوان‌های خسان

گرنه آبم خس الوان چکنم؟

بستهٔ غار امیدم چو خلیل

شیر از انگشت مزم، نان چکنم؟

همچو ماهی سر خویش از پی نان

بر سر سوزن طفلان چکنم؟

گوئیم نان ز در سلطان جوی

آب رو ریزد بر نان چکنم؟

لب خویش از پی نان چون دو نان

بوسه زن بر در سلطان چکنم؟

همچو زنبور دکان قصاب

در سر کار دهن جان چکنم؟

پیش هر خس چو کرم فرمان یافت

عقل را سخرهٔ فرمان چکنم؟

تب زده زهر اجل خورد و گذشت

گل شکرهای صفاهان چکنم؟

تاج خرسندیم استغنا داد

با چنین مملکه طغیان چکنم؟

نعمتی بهتر از آزادی نیست

بر چنین مائده کفران چکنم؟

مادر بخت فسرده رحم است

خشک دارد سر پستان چکنم؟

آب چون نار هم از پوست خورم

چون نیابم نم نیسان چکنم؟

از درون خانه کنم قوت چو نحل

چون جهان راست زمستان چکنم؟

سنگ بر شیشهٔ دل چون فکنم

روح را طعمهٔ ارکان چکنم؟

آتش اندر تن کشتی چه زنم

نوح را غرقهٔ طوفان چکنم؟

شاه دل را که خرد بیدق اوست

در عری‌خانهٔ خذلان چکنم؟

نی‌نی آزادم ازین لوح دورنگ

عقل را طفل دبستان چکنم؟

چون رسید آیت روز آیت شب

محو کرد آیت ایشان چکنم؟

طبع غمگین چکنم ز آنچه گذشت

دل از آنچ آید شادان چکنم؟

هست نه شهر فلک زندانم

عیش ده روزه به زندان چکنم؟

کم زنم هفت ده خاکی را

دخل یک هفتهٔ دهقان چکنم؟

همتم بر کیهان خوردآب

ننگ خشک و تر کیهان چکنم؟

کاوه‌ام پتک زنم بر سر دیو

در دکان کوره و سندان چکنم؟

خادمانند و زنان دولت‌یار

چون مرا آن نشد آسان چکنم؟

دولت از خادم و زن چون طلبم

کاملم میل به نقصان چکنم؟

پیش تند استر ناقص چو شگال

شغل سگ‌ساری و دستان چه کنم؟

چیست جز خاک در این کاسهٔ چرخ

طعمه زین کاسهٔ گردان چکنم؟

همه ناکامی دل کام من است

گرد کام این همه جولان چکنم؟

من به همت نه به آمال زیم

با امل دست به پیمان چکنم؟

عیسیم رنگ به معجز سازم

بقم و نیل به دکان چکنم؟

هم عراق آفت شروان چه کشم

هم سفرخانهٔ احزان چکنم؟

گر شرف وان به مثل شروان نیست

خیروان است شرف وان چکنم؟

چون به شروان دل و یاریم نماند

بی‌دل و یار به شروان چکنم؟

مه فرو رفت منازل چه برم

گل فرو ریخت گلستان چکنم؟

درج بی‌گوهر روشن به چه کار

برج بی‌کوکب رخشان چکنم؟

چو به دریا نه صدف ماند و نه در

زحمت ساحل عمان چکنم؟

رفت شیرین ز شبستان وفا

نقش مشکوی و شبستان چکنم؟

چون نه شعری نه سهیل است و نه مهر

یمن و شام و خراسان چکنم؟

فرقت شهد مرا سوخت چو موم

وصلت مهر سلیمان چکنم؟

چون منم گرگ گزیده ز فراق

طلب چشمهٔ حیوان چکنم؟

آه و دردا که به شروان شدنم

دل نفرماید، درمان چکنم؟

گرچه اینجام ز خاقان کبیر

هست نان پاره فراوان چکنم؟

آب شروان به دهان جون زده‌ام

یاد نان پارهٔ خاقان چکنم؟

چون مرا در وطن آسایش نیست

غربت اولیتر از اوطان چکنم؟

دو سه ویرانه در این شهر مراست

چون نیم جغد به ویران چکنم؟

آن همه یک دو سه دیر غم دان

نه سدیر است و نه غمدان چکنم؟

لیک نیم آدمی آنجاست مرا

چون سپردمش به یزدان چکنم؟

اولش کردم تسلیم به حق

باز تسلیم دگرسان چکنم؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:19 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۴۸ - در شکایت از روزگار و مدح پیغمبر بزرگوار و یاد از کعبهٔ معظمه

هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم

وز صور آه بر فلک آوا برآورم

چون طیلسان چرخ مطرا شود به صبح

من رخ به آب دیده مطرا برآورم

بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح

هویی گوزن‌وار به صحرا برآورم

از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار

غوغا به هفت قلعهٔ مینا برآورم

خود بی‌نیازم از حشر اشک و فوج آه

کان آتشم که یک تنه غوغا برآورم

اسفندیار این دژ روئین منم به شرط

هر هفته هفت‌خوانش به تنها برآورم

بس اشک شکرین که فرو بارم از نیاز

بس آه عنبرین که به عمدا برآورم

لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک

رخ را وضو به اشک مصفا برآورم

قندیل دیر چرخ فرو میرد آن زمان

کان سرد باد از آتش سودا برآورم

دلهای گرم تب زده را شربتی کنم

ز آن خوش دمی که صبح‌دم آسا برآورم

هردم مرا به عیسی تازه است حامله

ز آن هر دمی چو مریم عذرا برآورم

زین روی چون کرامت مریم به باغ عمر

از نخل خشک خوشهٔ خرما برآورم

تر دامنان چو سر به گریبان فروبرند

سحر آورند و من ید بیضا برآورم

دل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماند

رختش به تابخانهٔ بالا برآورم

رستی خورم ز خوانچهٔ زرین آسمان

و آوازهٔ صلا به مسیحا برآورم

نی‌نی من از خراس فلک برگذشته‌ام

سر ز آن سوی فلک به تماشا برآورم

چون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخ

آواز روزه بر همه اعضا برآورم

آبستنم که چون شنوم بوی نان گرم

از سینه باد سرد تمنا برآورم

آب سیه ز نان سفید فلک به است

زین نان دهان به آب تبرا برآورم

آبای علویند مرا خصم چون خلیل

بانگ ابا ز نسبت آبا برآورم

از خاصگان دمی است مرا سر به مهر عشق

هر جا که محرمی است دم آنجا برآورم

در کوی حیرتی که هم عین آگهی است

نادان نمایم و دم دانا برآورم

چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان

این دم ز راه چشم همانا برآورم

ور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن

هم سر به ساق عرش معلا برآورم

با روزگار ساخته زانم به بوی آن

کامروز کار دولت فردا برآورم

جام بلور در خم روئین به دستم است

دست از دهان خم به مدارا برآورم

تا چند بهر صیقلی رنگ چهره‌ها

خود را به رنگ آینه رعنا برآورم

تا کی چو لوح نشرهٔ اطفال خویش را

در زرد و سرخ حلیت زیبا برآورم

تا کی به رغم کعبه نشینان عروس‌وار

چون کعبه سر ز شقهٔ دیبا برآورم

اولیتر آنکه چون حجر الاسود از پلاس

خود را لباس عنبر سارا برآورم

دلق هزار میخ شب آن من است و من

چون روز سر ز صدرهٔ خارا برآورم

خارا چو مار برکشم و پس به یک عصا

ده چشمه چون کلیم ز خارا برآورم

در زرد و سرخ شام و شفق بوده‌ام کنون

تن را به عودی شب یلدا برآورم

چون شب مرا ز صادق و کاذب گزیر نیست

تا آفتابی از دل دروا برآورم

بر سوگ آفتاب وفا زین پس ابروار

پوشم سیاه و بانگ معزا برآورم

مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح

من نیز سر ز چوخهٔ خارا برآورم

چند از نعیم سبعهٔ الوان چو کافران

کار حجیم سبعه ز امعا برآورم

شویم دهان حرص به هفتاد آب و خاک

و آتش ز بادخانهٔ احشا برآورم

قرص جوین و خوش نمکی از سرشک چشم

به ز آنکه دم به میدهٔ دارا برآورم

هم شوربای اشک نه سکبای چهرها

کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم

چون عیش تلخ من به قناعت نبود خوش

ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم

چه عقل را به دست امانی گرو کنم

چه اره بر سر زکریا برآورم

قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم

نسناس چون به زیور حورا برآورم

چون آینه نفاق نیارم که هر نفس

از سینه زنگ کینه به سیما برآورم

آن رهروم که توشهٔ وحدت طلب کنم

زال زرم که نام به عنقا برآورم

شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید

گرد از هزار بلبل گویا برآورم

سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس

نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم

صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است

من آب و آتش از زر و صهبا برآورم

بلبل نیم که عاشق یاقوت و زر بوم

بر شاخ گل حدیث تقاضا برآورم

دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زر

کام از شکار جیفهٔ دنیا برآورم

اعرابیم که بر پی احرامیان دوم

حج از پی ربودن کالا برآورم

گر طبع من فزونی عیش آرزو کند

من قصهٔ خلیفه و سقا برآورم

با این نفس چنان همه هشیار نیستم

مستم نهان و عربده پیدا برآورم

اصحاب کهف‌وارم بیدار و خفته ذات

ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم

صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب

چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم

بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر

روزی هزار قصر مهیا برآورم

مردان دین چه عذر نهندم که طفل‌وار

از نی کنم ستور و به هرا برآورم

زن مرده‌ای است نفس چون خرگوش و هر نفس

نامش به شیر شرزهٔ هیجا برآورم

در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض

آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم

دریای توبه کو که درین شام‌گاه عمر

چون آفتاب، غسل به دریا برآورم

خاقانیا هنوز نه‌ای خاصهٔ خدای

با خاصگان مگو که مجارا برآورم

گر در عیار نقد من آلودگی بسی است

با صاحب محک چه محاکا برآورم

امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه

زین حسرت آتشی ز سویدا برآورم

گر بخت باز بر در کعبه رساندم

کاحرام حج و عمره مثنا برآورم

سی‌ساله فرض بر در کعبه قضا کنم

تکبیر آن فریضه به بطحا برآورم

حراقه‌وار در زنم آتش به بوقبیس

ز آهی که چون شراره مجزا برآورم

از دست آنکه داور فریادرس نماند

فریاد در مقام مصلا برآورم

زمزم فشانم از مژه در زیر ناودان

طوفان خون ز صخرهٔ صما برآورم

دریای سینه موج زند ز آب آتشین

تا پیش کعبه لولوی لالا برآورم

بر آستان کعبه مصفا کنم ضمیر

زو نعت مصطفای مزکی برآورم

دیباچهٔ سراچهٔ کل خواجهٔ رسل

کز خدمتش مراد مهنا برآورم

سلطان شرع و خادم لالای او بلال

من سر به پایبوسی لالا برآورم

در بارگاه صاحب معراج هر زمان

معراج دل به جنت ماوی برآورم

تا قرب قاب قوسین بر خاک درگهش

آوازهٔ دنی فتدلی برآورم

گر مدحتش به خاک سراندیب ادا کنم

کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم

کی باشد آن زمان که رسم تا به حضرتش

آواز یا مغیث اغثنا برآورم

زان غصه‌ها که دارم از آلودگان دهر

غلغل دران حظیرهٔ علیا برآورم

دارا و داور اوست جهان را، من از جهان

فریاد پیش داور دارا برآورم

ز اصحاب خویش چون سگ کهف اندر آن حرم

آه از شکستگی سر و پا برآورم

دندانم ار به سنگ غرامت شکسته‌اند

وقت ثنای خواجه ثنایا برآورم

سوگند خورد مادر طبعم که در ثناش

از یک شکم دوگانه چو جوزا برآورم

اسمای طبع من به نکاح ثنای اوست

زان فال سعد ز اختر اسما برآورم

امروز گر ثناش مرا هست کوثری

رخت از گوثری به ثریا برآورم

فردا هم از شفاعت او کار آن سرای

در حضرت خدای تعالی برآورم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:19 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۴۴ - در موعظه و نصیحت و تخلص به ستایش بهاء الدین سعد بن احمد

از آن قبل که سر عالم بقا دارم

بدین سرای فنا سر فرو نمی‌آرم

نشاط من همه زی آشیان نه فلک است

اگرچه در قفس پنج حس گرفتارم

نه آن کسم که درین دام‌گاه دیو و ستور

چو عقل مختصران تخم کاهلی کارم

به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست

چنان که نیست به یک جو جهان خریدارم

دلا جهان همه باد است و خلق خاک پرست

نه آتشم که فروزی به باد رخسارم

طمع مدار که از بهر طعمهٔ ارکان

عنان جان و خرد را به حرص بسپارم

مباد کز پی خشنودی چهار رئیس

دو پادشا را در ملک دل بیازارم

شد آنکه بست فروغ غرور و آتش آز

میان دیدهٔ همت خیال پندارم

از آن خیال من امروز خلوتی جستم

وز آن فروغ من اکنون فراغتی دارم

بسا که از پی جست جهان چون پرگار

چو دایره همه تن گشته بود زنارم

کنون نگر که ازیان منزل نبهره فریب

به رسم طالع خود واپس است رفتارم

اگرچه زین فلک آب رنگ آتش‌بار

چو باد و خاک سبک سایه و گران‌بارم

چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم

چو خاک هم خود را بی‌خطر بنگذارم

نیم چو آب که با هر کسی درآمیزم

نیم چو ابر که بر هر خسی گهر بارم

چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم

چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم

نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم

نبینی از پی کار نیاز پیکارم

چو زر نخواهم خود را اسیر دست خسان

ز حرص آنکه به زر همچو زر شود کارم

چو آب درنشوم بهر نان به هر گوشه

از آن چو شمع همه ساله خویشتن خوارم

هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را

که داد دانش و دین گر نداد دینارم

ز خلق گوشه گرفتم که تا همی ساید

کلاه گوشهٔ همت به چرخ دوارم

به طبع آهن بینم صفات مردم را

از آن گریزان از هر کسی پری‌وارم

بدانکه چون الف وصل باشم از خواری

که نام نبود و بینند خلق دیدارم

اگر بدانی سیمرغ را همی مانم

که من نهانم و پیداست نام و اخبارم

بدان که نیست کفم چون دهان گل پر زر

به دست طعنه چرا که هر خسی نهد خارم

مگر نداند کز عقد عقل و جوهر جان

پر است گردن اعمال و دست اسرارم

ازین زبان درافشان چو دفتر اعشی

مرصع است به گوهر هزار طومارم

نه مرد لافم خاقانی سخن‌بافم

که روح قدس تند تار و پود اشعارم

ز کس به دهر خجل نیستم بحمد الله

مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم

به شکر ایزد و استاد در مقام سجود

نهاده سر به زمین همچو کلک و پرگارم

به شکر صدر زمان هر زمان به بحر سخن

صدف مثال دهان را به در بینبارم

عیار شعر من اکنون عیان تواند شد

که رای روشن آن مهتر است معیارم

کلیم طور مکارم اجل بهاء الدین

که مدح اوست مسیحای جان بیمارم

سپهر حمد و سعادات سعد دین احمد

که خاک درگهش افزود آب بازارم

ملک صفاتی کاندر ممالک شرفش

سپهر گفت که من کمترین عمل دارم

پیام داد به درگاهش آفتاب که من

تو را غلامم از آن بر نجوم سالارم

نگر چگونه نگهداریم ز نحس وبال

که در حریم جلالت همی به زنهارم

ستاره گفت منم پیک عزت از در او

از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم

ایا غیاث ضعیفان و غیث درویشان

به باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم

اگر چه نام من اندر حساب «الشعراست»

ز مدحت تو به «الاالذین» سزاوارم

به پیش فیض تو ز آن آمدم به استسقا

که وارهانی ازین خشک‌سال تیمارم

صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت

که جان در آن نتوانم نمود ننگارم

کدام علم کز آن عقل من نیافت اثر

بیازمای مرا تا ببینی آثارم

بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است

سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم

بمان به دولت جاوید تا به حرمت تو

زمانه زی حرم خرمی دهد بارم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:19 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۳۹ - در ستایش خراسان و آرزوی وصول به آن مدح صدر جهان محیی الدین

رهروم مقصد امکان به خراسان یابم

تشنه‌ام مشرب احسان به خراسان یابم

گرچه رهرو نکند وقفه، کنم وقفه از آنک

کشش همت اخوان به خراسان یابم

دل کنم مجمر سوزان و جگر عود سیاه

دم آن، مجمر سوزان به خراسان یابم

برکنم شمع و وفا را به خراسان طلبم

کاین کلید در رضوان به خراسان یابم

طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب

کن براق از در میدان به خراسان یابم

عزم جفت طلب است و طلب آبستن یافت

یافت را در طلب امکان به خراسان یابم

لوح چل صبح که سی‌سال ز بر کردم رفت

بهر چل صبح دبستان به خراسان یابم

در جهان بوی وفا نیست و گر هست آنجاست

کاین گل از خار مغیلان به خراسان یابم

هفت مردان که منم هشتم ایشان به وفا

کهفشان خانهٔ احزان به خراسان یابم

سالکان را که چو دریا همه سرمستانند

چون صدف عرفهٔ عطشان به خراسان یابم

از سر زانو کشتی و ز دامان لنگر

بادبانشان ز گریبان به خراسان یابم

بی‌سران را که چو گویند کمر کش همه را

طوق سر چون سر چوگان به خراسان یابم

ز آتش سینهٔ مردان که ز دل آب خورند

جگر آتش بریان به خراسان یابم

همه دل گوهر و رخ کرده حلی‌دار چو تیغ

تن خشن پوش چو سوهان به خراسان یابم

آهشان فندق سربسته و چون پسته همه

ز استخوان ساخته خفتان به خراسان یابم

دل مرغان خراسان را من دانه دهم

که ز مرغان دل الحان به خراسان یابم

مرغ دل را که در این بیضهٔ خاکی قفسی است

دانه و آب فراوان به خراسان یابم

بس که پیران شبیخون به خراسان بینم

بس که میران شبستان به خراسان یابم

ملک کیخسرو روز است خراسان چه عجب

که شبیخونگه پیران به خراسان یابم

من مرید دم پیران خراسانم از آنک

شهسواران را جولان به خراسان یابم

آسمان نیز مرید است چو من ز آن گه صبح

چاک این ازرق خلقان به خراسان یابم

چند جویم به کهستان که نماند اهل دلی

آنچه جویم به کهستان به خراسان یابم

حجرهٔ دل را کز کعبهٔ وحدت اثر است

در به فردوس و کلیدان به خراسان یابم

بختیان نفس من که جرس‌دار شوند

از دهان جرس افغان به خراسان یابم

نزد من کعبهٔ کعبه است خراسان که ز شوق

کعبه را مجمره گردان به خراسان یابم

به ردای طلب احرام همی گیرم از آنک

عرفات کرم آسان به خراسان یابم

گرچه احرامگه جان ز عراق است مرا

لیک میقاتگه جان به خراسان یابم

بهر قربان چنین کعبه عجب نیست که من

عید را صورت قربان به خراسان یابم

بامدادان کنم از دیده گلاب افشانی

کاتشین آینه عریان به خراسان یابم

آسمان شیشهٔ نارنج نماید ز گلاب

کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم

چون دم اهل جنان کان به جنان شاید یافت

لذت اهل خراسان به خراسان یابم

آنچه گوئی به یمن بوی دل و رنگ وفاست

به خراسان طلبم کان به خراسان یابم

صبح خیزان به یمن کز پی من خوان فکنند

شمهٔ لذت آن خوان به خراسان یابم

از خراسان مدد خون به یمن بینم لیک

از یمن تحفهٔ ایمان به خراسان یابم

غم ترکان عجم کان همه ترک ختن‌اند

نخورم چون دل شادان به به خراسان یابم

عشق خشکان عرب کان خنکان یمنند

نو کنم چون دم ایشان به خراسان یابم

گر خراسان پسر عالم سام است، منم

که ز عالم سر و سامان به خراسان یابم

گاو عنبر فکن از طوس به دست آرم لیک

بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم

به خراسان شوم انصاف ستانم ز فلک

کان ستم پیشه پشیمان به خراسان یابم

بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل

پر طاووس مگس ران به خراسان یابم

بازئی می‌کند این زال که طفلان نکنند

زال را توبه ز دستان به خراسان یابم

شکل در شکل نماید به من اوراق فلک

شکل‌ها را همه برهان به خراسان یابم

دل چو سی‌پاره پریشان شد از این هفت ورق

جمع اجزای پریشان به خراسان یابم

اختران بینم زنبور صفت کافر سرخ

شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم

در بیابان سماوات همه غولانند

دفع غولان بیابان به خراسان یابم

این سویدای دل من که حمیرا صفت است

صافی از تهمت صفوان به خراسان یابم

گر ز شروان بدر انداخت مرا دست و بال

خیروان بلکه شرف وان به خراسان یابم

ترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتم

عوض سلوت اوطان به خراسان یابم

منم آن، موم که دل سوختم از فرقت شهد

وصلت مهر سلیمان به خراسان یابم

گم شد آن گنج جوانی که بسی کم کم داشت

از پی گم شده تاوان به خراسان یابم

گر بهین عمر من آمیزش شروان گم کرد

عمر گم بودهٔ شروان به خراسان یابم

یافت زربفت خزانم علم کافوری

من همان سندش نیشان به خراسان یابم

درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا

نگذارند که درمان به خراسان یابم

هست پستان کرم خشک و من از انجم دل

فتح باب از پی پستان به خراسان یابم

مصحف عهد سراپای همه البقره است

حرف والناس ز پایان به خراسان یابم

آه صبح است مگر نحل که بر شه ره غار

عورش افکنده و عریان به خراسان یابم

مادر نحل که افکانه کند هر سحرش

چون شفق خون شده زهدان به خراسان یابم

رخت عزلت به خراسان برم انشاء الله

که خلاص از پی دوران به خراسان یابم

از ره ری به خراسان نکنم رای دگر

که ره از ساحل خزران به خراسان یابم

به پر پشه اگر بر لب دریا گذرم

میل آن پشهٔ پران به خراسان یابم

سوی دریا روم و بر طبرستان گذرم

کافخار طبرستان به خراسان یابم

چو ز آمل رخ آمال به گرگان آرم

یوسف دل نه به گرگان به خراسان یابم

گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک

قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم

گر جهان در فزع سال قران بینم من

نشرهٔ امن ز قرآن به خراسان یابم

تا کی از خادمی و خازنی احکام خطا

کان خطا را خط بطلان به خراسان یابم

چند گوئی که دو سال دگر است آیت خسف

دفع را رافت رحمان به خراسان یابم

جنس این علم ز دیباچهٔ ادیان بدر است

من طراز همه ادیان به خراسان یابم

این سخن خال سپید تن خذلان دانم

من خط امن ز خذلان به خراسان یابم

فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزند

نفی این مذهب یونان به خراسان یابم

ای فتی فتوی دین نیست در فتنه زدن

نتوان گفت که فتان به خراسان یابم

نکنم باور کاحکام خراسان این است

گرچه صد هرمس و لقمان به خراسان یابم

حکم بومشعر مصروع نگیرم گرچه

نامش ادریس رصد دان به خراسان یابم

مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف

این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم

کان یاقوت و پس آنگاه و با ممکن نیست

شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم

انت فیهم ز نبی خوانده و ما کان الله

کی عذاب از پی ماکان به خراسان یابم

گیر خسف است بر غم همه در روم و خزر

نه امان همه پیران به خراسان یابم

گر ز باد است و گر از آب دو طوفان به مثل

هر دو نوح از پی طوفان به خراسان یابم

هفت رخشان مه آبان بهم آیند چه باک

که سعود از مه آبان به خراسان یابم

بیست و یک نوع قران است به میزان همه را

من همه لهو ز میزان به خراسان یابم

زانیاتند که در دار قمامه جمعند

من از آن جمع چه نقصان به خراسان یابم

هر امان کان هرمان یافت به صد قرن کنون

زین قران حاصل اقران به خراسان یابم

بر سر خاک محمد پسر یحیی پاک

روم و رتبت حسان به خراسان یابم

از سر روضهٔ فاروق فرق صدر شهید

بوی جان داروی فرقان به خراسان یابم

چون به تازی و دری یاد افاضل گذرد

نام خویش افسر دیوان به خراسان یابم

من که خاقانیم ار آب نشابور چشم

بنگرم صورت سحبان به خراسان یابم

ور مرا آینه در شانهٔ دست آید من

نفس عنقای سخن‌ران به خراسان یابم

چون ز من اهل خراسان همه عنقا بینند

من سلیمان جهانبان به خراسان یابم

محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش

دیو و انس و ملک و جان به خراسان یابم

شافعی بینم در دست و هر انگشت از او

مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم

هادی امت و مهدی زمان کز قلمش

قمع دجال صفاهان به خراسان یابم

گوهر افسر اسلاف که از خاک درش

افسر گوهر سامان به خراسان یابم

سخن و لهجت یحیی و محمد نگرم

عیسی و ابنة عمران به خراسان یابم

دل او ثانی خورشید فلک دانم و باز

خلق او ثالث سعدان به خراسان یابم

اتصالات فلک دانم و دل را به قیاس

خالی‌السیر ز شیطان به خراسان یابم

خضر موسی کف و نیل از سر ثعبانش روان

نیل نزد من و ثعبان به خراسان یابم

دستم از نامهٔ او نافه‌گشای سخن است

کاهوی تبت توران به خراسان یابم

چون بدو نامه کنم بر سرش از خط ملک

قدوهٔ اعظم عنوان به خراسان یابم

بهر آن نامه کبوتر صفت آید ز فلک

نسر طائر که پر افشان به خراسان یابم

از ضمیرش که به یک دم دو جهان بنماید

جام کیخسرو ایران به خراسان یابم

درد و آتش که نیستان هزاران شیر است

شور صد رستم دستان به خراسان یابم

در خراسان دلش سنجر همت چو نشست

بدل سنجر سلطان به خراسان یابم

ثانی مصری او یوسف مصری است به جود

صاع خواهندهٔ کنعان به خراسان یابم

بر درش همچو درش حلقه به گوش است فلک

کز مهش حلقهٔ فرمان به خراسان یابم

دور باش قلمش چون به سه سرهنگ رسد

از دوم اخترش افسان به خراسان یابم

گر گشاد از دل سنگی ده و دو چشمه کلیم

من بسی معجز ازین سان به خراسان یابم

از ده انگشت و دو نوک قلم صدر انام

ده و دو چشمهٔ حیوان به خراسان یابم

پایهٔ منبر او بوسم و بر سر گیرم

که در این ناحیه ثقلان به خراسان یابم

گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم

کز معالیش گذربان به خراسان یابم

من که خاقانیم از نعل سمندش بوسم

به خدا کافسر خاقان به خراسان یابم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:19 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح عصمت الدین خواهر منوچهر و شفیع آوردن برای اجزاهٔ سفر

حضرت ستر معلا دیده‌ام

ذات سیمرغ آشکارا دیده‌ام

قاف تا قافم تفاخر می‌رسد

کز حجاب قاف عنقا دیده‌ام

در صدف در است و در حوت آفتاب

حضرتی کز پرده پیدا دیده‌ام

در مدینه قدس مریم یافتم

در حظیرهٔ انس حوا دیده‌ام

حضرت بلقیس بانوی سبا

بر سر عرش معلا دیده‌ام

چشم زرقا را کشیده کحل غیب

هم به نور غیب بینا دیده‌ام

انیت بلقیسی که بر درگاه او

هدهد دین را تولا دیده‌ام

اینت زرقائی که چشم خضر ازو

محرم کحل مسیحا دیده‌ام

من کیم خواه از یمن خواه از عرب

کاین چنین بلقیس و زرقا دیده‌ام

قیصر از روم و نجاشی از حبش

بر درش بهروز و لالا دیده‌ام

روز جوهر نام و شب عنبر لقب

پیش صفه‌اش خادم آسا دیده‌ام

جوهر و عنبر سپید است و سیاه

هر دو را محکوم دریا دیده‌ام

آب دست و خاک پایش را ز قدر

نشرهٔ رضوان و حورا دیده‌ام

پیشگاه حضرتش را پیش کار

از بنات‌النعش و جوزا دیده‌ام

آن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقت

در پرستاری به یک جا دیده‌ام

هفت خاتون را در این خرگاه سبز

داه این درگاه والا دیده‌ام

بر درش بسته میان خرگاه‌وار

شاه این خرگاه مینا دیده‌ام

بر لب بحر کفش خورشید و ابر

قربهٔ زرین و سقا دیده‌ام

در کف بخت بلندش ز اختران

هفت دستنبوی زیبا دیده‌ام

میوهٔ شاخ فریبرز ملک

هم به باغ ملک آبا دیده‌ام

گوهر کان فریدون شهید

بر فراز تاج دارا دیده‌ام

عصمة الدین صفوة الاسلام را

افتخار دین و دنیا دیده‌ام

بارگاه عصمة الدین روز بار

خسروان را جان و ملجا دیده‌ام

مصر و بغداد است شروان تا در او

هم زبیده هم زلیخا دیده‌ام

از سر زهد و صفا در شخص او

هم خدیجه هم حمیرا دیده‌ام

آن خدیجه همتی کز نسبتش

بانوان را قدر زهرا دیده‌ام

آستان حضرتش را از شرف

صخره و محراب اقصی دیده‌ام

رابعه زهدی که پیشش پنج وقت

هفت مردان را مجارا دیده‌ام

خوان آگاه دلش را از صفا

خانقاه از چرخ اعلی دیده‌ام

بر دل مومین و جان مؤمنش

مهر و مهر دین مهیا دیده‌ام

آسیه توفیق و سارا سیرت است

ساره را سیاره سیما دیده‌ام

چشم دزدیدم ز نور حضرتش

تا نه‌پنداری که عمدا دیده‌ام

موسیم، کانی انا الله یافتم

نور پاک و طور سینا دیده‌ام

هر که در من دید چشمش خیره ماند

ز آنکه من نور تجلی دیده‌ام

حضرتش را هم به نور حضرتش

بر چهارم چرخ خضرا دیده‌ام

نور عرش حق تعالی را به چشم

هم به فضل حق تعالی دیده‌ام

کعبه است ایوان خسرو کاندر او

ستر عالی را هویدا دیده‌ام

کعبه را باشد کبوتر در حرم

در حرم شهباز بیضا دیده‌ام

هر زمان این شاه‌باز ملک را

ساعد اقبال ماوا دیده‌ام

گر کند شه‌باز مرغان را شکار

من شکارش جان دانا دیده‌ام

دوش دیدار منوچهر ملک

زنده در خواب آشکارا دیده‌ام

چند بارش دیده‌ام در خواب لیک

طلعتش این باره زیبا دیده‌ام

هم در این ایوان نو برتخت خویش

تاجدار و مجلس آرا دیده‌ام

لوح پیشانیش را از خط نور

چون ستارهٔ صبح رخشا دیده‌ام

اندر ایوانش روان یک چشمه آب

با درخت سبز برنا دیده‌ام

چشمه پنهان در حجاب و بر درخت

دست دولت شاخ پیرا دیده‌ام

یک جهان دل زین‌درخت و چشمه شاد

جمله را عیش مهنا دیده‌ام

گفتم ای شاه این درخت و چشمه چیست

کین دو را نور موفا دیده‌ام

گفت نشناسی درخت و چشمه‌ای

کز کرمشان بر تو نعما دیده‌ام

چشمه بانوی و درخت است اخستان

هر دو با هم سعد و اسما دیده‌ام

اصلها ثابت صفات آن درخت

فرعها فوق الثریا دیده‌ام

گفت شادم کز درخت و چشمه سار

دیده را جای تماشا دیده‌ام

شکر کز بانو و فرزند اخستان

چهرهٔ ملکت مطرا دیده‌ام

نیز چون هم‌شیره تا شروان رسید

کار شروان دست بالا دیده‌ام

آسمان سترا! ستاره همتا!

من تو را قیدافه همتا دیده‌ام

کعبه را ماند در عالیت و من

محرم این کعبه‌ام تا دیده‌ام

گرچه اخبار زنان تاجدار

خوانده‌ام وندر کتب‌ها دیده‌ام

از فرنگیس و کتایون و همای

باستان را نام و آوا دیده‌ام

از سخا وصف زبیده خوانده‌ام

وز کفایت رای زبا دیده‌ام

کافرم گر چون تو در اسلام و کفر

هیچ بانو خوانده‌ام یا دیده‌ام

گر به بوی طمع گفتم مدح تو

کعبه را دیر چلیپا دیده‌ام

مدح تو حق است و حق را با دلت

قاب قوسین او ادنی دیده‌ام

پیش آرم ذات یزدان را شفیع

کش عطا بخش و توانا دیده‌ام

پیشت آرم نظم قرآن را شفیع

کز همه عیبش مبرا دیده‌ام

پیشت آرم کعبهٔ حق را شفیع

کاسمانش خاک بطحا دیده‌ام

پیشت آرم مصطفائی را شفیع

کاسم او یاسین و طه دیده‌ام

پیشت آرم چار یارش را شفیع

کز هدی‌شان عز والا دیده‌ام

پیشت آرم هفت مردان را شفیع

کز دو عالمشان تبرا دیده‌ام

پیشت آرم جان افریدون شفیع

کز جهان‌داریش طغرا دیده‌ام

پشت آرم جان فخر الدین شفیع

کز شرف کسریش مولا دیده‌ام

کز پی حج رخصتم خواهی ز شاه

کاین سفر دل را تمنا دیده‌ام

دل درین سوداست یک لفظ تو را

چون مفرح دفع سودا دیده‌ام

دولتت جاوید بادا کز جلال

جاه تو جان سوز اعدا دیده‌ام

تا ابد بادت بقا کاعدات را

بستهٔ مرگ مفاجا دیده‌ام

بهترین نوروزی درگاه را

تحفه این ابیات غرا دیده‌ام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:19 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲۱ - در ستایش فخر الدین منوچهر شروان شاه به التزام لفظ «عید» در هر بیت

رخسار صبح را نگر از برقع زرش

کز دست شاه جامهٔ عیدی است در برش

گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه

صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش

مشرق به عود سوخته دندان سپید کرد

چون بوی عطر عید برآمد ز مجمرش

گردون فرو گذاشت هزاران حلی که داشت

صاعی بساخت کز پی عید است درخورش

مرغ سحر شناعت از آن زد چو مصریان

کان صاع دید ببار سحر درش

آری به صاع عید همی ماند آفتاب

از نام شاه و داغ نهاده مشهرش

داغی است بر جبین سپهر از سه حرف عید

ماه نوابتدای سه حرف است بنگرش

فصاد بود صبح که قیفال شب گشاد

خورشید طشت خون و مه عید نشترش

مه روزه دار بود همانا از آن شده است

تن چون خلال مایدهٔ عید لاغرش

یا حلقه‌گویی از پی آن شد که روز عید

خسرو به نوک نیزه رباید ز خاورش

خاقان اکبر آنکه ز دیوان نصرت است

بر صد هزار عید برات مقررش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:20 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۷ - این قصیدهٔ را مذکورة الاسحار خوانند و در کعبهٔ معظمه انشاد کرده و در وصف مناسک حج و تخل

صبح حمایل فلکت آهیخت خنجرش

کآمیخت کوه ادیم شد از خنجر زرش

هر پاسبان که طرهٔ بام زمانه داشت

چون طره سر بریده شد از زخم خنجرش

صبح از صفت چویوسف و مه نیمهٔ ترنج

بکران چرخ دست بریده برابرش

شب گیسوان گشاده چو جادو زنی به شکل

بسته زبان ز دود گلو گاه مجمرش

گفتی که نعل بود در آتش نهاده ماه

مشهود شد چو شد زن دود افکن از برش

شب را نهند حامله خاور چراست زرد

کبستنی دلیل کند روی اصفرش

شب عقد عنبرینهٔ گردون فرو گسست

تا دست صبح غالیه سازد ز عنبرش

آنک عروس روز، پس حجله معتکف

گردون نثار ساخته صد تخت گوهرش

ز آن پیش کاین عروس برهنه علم شود

کوس از پی زفاف شد آنک نواگرش

گوئی که مرغ صبح زر و زیورش بخورد

کز حلق مرغ می‌شنوم بانگ زیورش

مانا که محرم عرفات است آفتاب

کاحرام را برهنه سر آید ز خاورش

هر سال محرمانه ردا گیرد آفتاب

وز طیلسان مشتری آرند میزرش

بل قرص آفتاب به صابون زند مسیح

کاحرام را ازار سپید است در خورش

بینی که موقف عرفات آمده مسیح

از آفتاب جامهٔ احرام در برش

پس گشته صد هزار زبان آفتاب‌وار

تا نسخهٔ مناسک حج گردد از برش

نشکفت اگر مسیح درآید ز آسمان

آرد طواف کعبه و گردد مجاورش

کامروز حلقهٔ در کعبه است آسمان

حلقه زنان خانهٔ معمور چاکرش

بل حارسی است بام و در کعبه را مسیح

زان است فوق طارم پیروزه منظرش

چوبک زند مسیح مگر زآن نگاشتند

با صورت صلیب برایوان قیصرش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:20 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲۵ - این قصیدهٔ بر بدیهه در ساحل باکو به نزدیک آتش خودسوز در وصف شکار کردن خاقان اکبر منوچهر

در پردهٔ دل آمد دامن کشان خیالش

جان شد خیال بازی در پردهٔ وصالش

بود افتاب زردی کان روز رخ در آمد

صبح دو عید بنمود از سایهٔ هلالش

چون صبح خوش بخندید از بیست و هشت لؤلؤ

من هست نیست گشتم چون سایه در جمالش

چشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ کافر

شهد سپید در لب، موم سیاه خالش

آن خال نیم جو سنگ از نقطهٔ زره کم

بر نقطه حلقه گشته زلف زره مثالش

دل خاک پای او شد شستم به هفت آبش

جان صید زلفش آمد دیدم به هفت حالش

یار از برون پرده بیدار بخت بر در

خاقانی از درون سو هم خوابهٔ خیالش

گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم

لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش

از گرد جیش خسرو وز خون وحش صحرا

مشکین زره قبایش، رنگین سپر قذالش

دیدم که سرگران بود از خواب و صید کرده

از صیدگاه خسرو کردم سبک سؤالش

گفتم بدیدی آخر رایات کهف امت

و آن مهد جای مهدی چتر فلک ظلالش

وآن عمر خوار دریا و آن روزه دار آتش

چون معتکف برهمن، نه قوت و نه منالش

وان تیغ شاه شروان آتش نمای دریا

دریا شده غریقش، آتش شده زگالش

گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتیم

اندر رکاب خسرو در موکب جلالش

از بوی مشک تبت کان صحن صید گه راست

آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش

رخسار بحر دیدم کز حلق شرزه شیران

گل گونه دادی از خون شاه فلک فعالش

بل غرقه آب دریا در گوهر حسامش

بل آب زهره شیران در آتش قتالش

شه بر کنار دریا زان صید کرد یعنی

لب تشنه بود بحر و بود آمدن محالش

آهیخ تیغ هندی چون چشمهٔ مصفی

تا بحر گشت سیراب از چشمهٔ زلالش

مصروع بود دریا کف بر لب آوریده

آمد سنان خسرو، بنوشت حرز حالش

یک هفته ریخت چندان خون سباع کز خون

هفتم زمین ملا شد بگرفت از آن ملالش

در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون

فریاد اوج گردون از تیغ مه صقالش

چون آفتاب هر سو پیکان آتش افشان

جوزای شاه یعنی دست سخا سگالش

سر بر سر کمانش آورده چرخ چندان

کز دور قاب قوسین دیدند در شمالش

ز آن سان که روز مجلس در خلعتی که بخشد

ز اطلس بطانه سازد پروانهٔ نوالش

بر شخص شرزه شیران از خون قبای اطلس

مقراض وش بریدی مقراضهٔ نصالش

چون در اسد رسیدی چون سنبله سنان کش

از ضربت الف سان کردی چو سین و دالش

دریای گندنا رنگ از تیغ شاه گل گون

لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش

سوفار وش ز حیرت وحشی دهان گشاده

شه چون زبان خنجر کرده به تیر لالش

اجسام وحش گشته ز ارواح خالی السیر

از تیغ شه که دین را سعد است ز اتصالش

تشریف ضربت او ارواح وحشیان را

تعلیم شکر دادی هنگام انفصالش

از دور تیغ خسرو چون سبزه‌وش نمودی

گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش

آهو نخورده سبزه، سبزه بخوردی او را

انسی شدی چو دادی از وحشی انتقالش

چه فخر بال شه را از صید گور و آهو

کز صید شیر گردون هم عار داشت بالش

گر خاک صید گاهش بگذارد آسمان‌ها

بهر حنوط رضوان تحفه برد شمالش

صیدی چنین که گفتم و اقبال صیدگه را

شعری زننده قرعه سعد السعود فالش

دوشیزگان جنت نظاره سوی مردی

کابستن ظفر شد تیغ قضا جدالش

گفتند آنک آنک کیخسرو زمانه

در زین سمند رستم، در کف کمند زالش

مختار خلق عالم خاقان اکبر آمد

کارحام دهر خشک است از زادن همالش

شاهی که در دو عالم طغرای مملکت را

هست از خط ید الله توقیع لایزالش

شاهی است سایس دین نوری است سایهٔ حق

تایید حق تعالی کرده ندا تعالش

ز آن جام کوثر آگین جمشید خورده حسرت

ز آن رمح اژدها سر ضحاک برده مالش

یارب که آب دریا چون نفسرد ز خجلت

چون بیند این عواطف بیرون ز اعتدالش

دریا ز شرم جودش بگریختی چو زیبق

اما چهار میخ است آنک زمین عقالش

گوئی سرشک شور است از چشم چرخ دریا

کز هیبت بلارک شه نیست صبر و هالش

یا از مسام کوه است آب خوی خجالت

کاندر خور ملک نیست ایثار گنج و مالش

روح القدس براقش وز قدر هیکل او

خورشید میخ زر است اندر پی نعالش

قطب فلک رکابش هست از کمال رتبت

جرم سهیل آمد چرم از پی دوالش

ای شاه عرش هیبت، خورشید صبح رایت

چترت همای نصرت و آفاق زیر بالش

دهر است پیر مردی زال عقیم دنیا

چون بادریسه یک چشم این زال بد فعالش

شد پیرمرد رامت زال از پی طراوت

شد بادریسه پستان آن سال‌خورده زالش

چون تاردق مصری در دق مرگ خصمت

نالان چو نیل مصر است از ناله تن چو نالش

مه شد موافق او در دق بدین جنایت

هر سال در خسوفی کرد آسمان نکالش

گر داشت خصم ناری چون نار صد زبانی

چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالش

افسرده شده ور اکنون خواهد ز تیغت آتش

هم کاسهٔ سر او خواهد شدن سفالش

جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب

غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش

هر که از طریق نخوت آمد به دار ملکت

دید این شرف که داری ز آن نقد شد وبالش

در تو کجا رسد کس چون موسی اندر آتش

کز دور حاصلی نه جز برق و اشتعالش

هر کو به کیل یا کف هست آفتاب پیمای

از آفتاب ناید یک ذره در جوالش

خورشید کز ترفع دنبال قطب دارد

چون راستی نبیند کژ سر کند زوالش

ای گوهر کمالت مصباح جان آدم

خورشید امر پخته در شش هزار سالش

خاقانی از ثنایت نو ساخت خوان معنی

کو میزبان نطق است وین دیگران عیالش

خاک در تو بادا از خوان آسمان به

صدر تو عرش رفعت، جنت صف نعالش

فرمانت حرز توحید اندر میان جان‌ها

جان بر میان زمانه از بهر امتثالش

از بندگان صدرت شاهان سپر فکنده

قیصر کم از یماکش، سنجر کم از نیالش

تا آل مصطفی را ز ایزد درود باشد

بر تو درود بادا از مصطفی و آلش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:20 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲۸ - در رثاء امام محمد بن یحیی خراسانی و خفه شدن او به دست غزان

تا درد و محنت است در این تنگنای خاک

محنت برای مردم و مردم برای خاک

جز حادثات حاصل این تنگنای چیست

ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک

این عالمی است جافی و از جیفه موج زن

صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک

خواهی که جان به شط سعادت برون بری

بگریز از این جزیرهٔ وحشت فزای خاک

خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام

برخیز ازین خرابهٔ نا دل‌گشای خاک

دوران آفت است چه جویی سواد دهر

ایام صرصراست چه سازی سرای خاک

هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس

حق بود دیو را که نشد آشنای خاک

خود را به دست عشوهٔ ایام وامده

کز باد کس امید ندارد وفای خاک

اجزات چون به پای شب و روز سوده شد

تاوان طلب مکن ز قضا در فضای خاک

خاکی که زیر سم دو مرکب غبار گشت

پیداست تا چه مایه بود خون بهای خاک

لاخیر دان نهاد جهان و رسوم دهر

لاشیء شناس برگ سپهر و نوای خاک

چون وحش پای بند سپهر و زمین مباش

منگر وطای ازرق و مگزین غطای خاک

ای مرد چیست خودفلک و طول و عرض او

دودی است قبه بسته معلق و ورای خاک

شهباز گوهری چه کنی قبه‌های دود

سیمر پیکری چه کنی توده‌های خاک

گردون کمان گروههٔ بازی است کاندرو

گل مهره‌ای است نقطهٔ ساکن نمای خاک

تا کی ز مختصر نظری جسم و جان نهی

این از فروغ آتش و آن از نمای خاک

جان دادهٔ حق است چه دانی مزاج طبع

زر بخشش خور است چه خوانی عطای خاک

خاقانیا جنیبت جان وا عدم فرست

کان چرب آخورش به ازین سبز جای خاک

نحلی، جعل‌نه‌ای، سوی بستان قدس شو

طیری نه عنکبوت، مشو کدخدای خاک

میلی بهر بها بخر و در دو دیده کش

باری نبینی این گهر بی‌بهای خاک

خاصه که بر دریغ خراسان سیاه گشت

خورشید زیر سایهٔ ظلمت فزای خاک

گفتی پی محمد یحیی به ماتم‌اند

از قبهٔ ثوابت تا منتهای خاک

او کوه حلم بود که برخاست از جهان

بی‌کوه کی قرار پذیرد بنای خاک؟

از گنبد فلک ندی آمد به گوش او

کای گنبد تو کعبهٔ حاجت روای خاک

بر دست خاکیان خپه گشت آن فرشته خلق

ای کاینات واحزنا از جفای خاک

دید آسمان که در دهنش خاک می‌کنند

واگه نبد که نیست دهانش سزای خاک

ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت

کاین چشمهٔ حیات مسازید جای خاک

جبریل بر موافقت آن دهان پاک

می‌گوید از دهان ملایک صلای خاک

تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او

هم مرقد مقدس او شد شفای خاک

با عطرهای روضهٔ پاکش عجب مدار

گر طوبی بهشت برآرد گیای خاک

سوگند هم به خاک شریفش که خورده نیست

زو به نواله‌ای دهن ناشتای خاک

در ملت محمد مرسل نداشت کس

فاضل‌تر از محمد یحیی فنای خاک

آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ

وین کرد، گاه فتنه دهان را فدای خاک

کو فر او که بود ضیا بخش آفتاب

کو لطف او که بود کدورت زدای خاک

زان فکر و حلم چرخ و زمین بی‌نصیب ماند

این گفت وای آتش و آن گفت وای خاک

خاک درش خزاین ارواح دان چرخ

فیض کفش معادن اجساد زای خاک

سنجر به سعی دولت او بود دولتی

باد سیاستش شده مهر آزمای خاک

بی‌فر او چه سنجد تعظیم سنجری

بی‌پادشاه دین چه بود پادشای خاک

پاکا! منزها! تو نهادی به صنع خویش

در گردنای چرخ سکون و بقای خاک

خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع

خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک

خاقانی است خاک درت حافظش تو باش

زین مشت آتشی که ندارند رای خاک

جوقی لئیم یک دو سه کژ سیر و کوژ سار

چون پنج پای آبی و چون چار پای خاک

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:20 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲۹ - در ستایش سلطان غیاث الدین محمد بن محمود بن محمد بن ملک شاه سلجوقی

مرغ شد اندر هوا رقص کنان صبح‌دم

بلبله را مرغ‌وار وقت سماع است هم

برلب جام اوفتاد عکس شباهنگ بام

خیز و درون پرده ساز پرده به آهنگ بم

هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرس

قول سبک روح راست رطل گران پشت خم

پیش کز آسیب روز بر دو یک افتد صبوح

دیو دلی کن بدزد از فلک این یک دو دم

پیش که طاووس صبح بیضهٔ زرین نهد

از می بیضا بساز بیضهٔ مجلس ارم

گوهر می‌آتش است ورد خلیلش بخوان

مرغ صراحی گل است باد مسیحش بدم

نایب گل چون توئی ساقی مل هم تو باش

جام چمانه بده بر جمن جان بچم

نوبر چرخ کهن نیست به جز جام می

حامله‌ای ز آب خشک آتش تر در شکم

قبلهٔ خاقانی است قلهٔ می تا شود

سوخته چون سیم عقل گشته چو سیماب غم

جان صدف ده چنانک گوهر می زیر بحر

ماهچهٔ زر کند بر تن ماهی درم

خون رزان ده که هست خون روان را دیت

صیقل زنگ هوس مرهم زخم ستم

گرچه خرد در خط است بر خط می‌دار سر

تا خط بغداد ده دجله صفت جام‌جم

چشمهٔ خورشید لطف بل که سطرلاب روح

گوهر گنج حیات بل‌که کلید کرم

تا همه بر فال عید جان فلک فعل را

داغ سگی برنهم بر در کهف الامم

خسرو جمشید جام، سام تهمتن حسام

خضر سکندر سپاه، شاه فریدون علم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:20 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها