0

قصاید خاقانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۶۱ - مطلع سوم

غاشیه‌دار است ابر بر کتف آفتاب

غالیه‌سای است باد بر صدف بوستان

کرد قباهای گل خشتک زرین پدید

کرد علم‌های روز پرچم شب را نهان

روز به پروار بود فربه از آن شد چنین

شب تن بیمار داشت لاغر ازین شد چنان

عکس شکوفه ز شاخ بر لب آب اوفتاد

راست چو قوس قزح برگذر کهکشان

مریم دوشیزه باغ، نخل رطب بید بن

عیسی یک روزه گل، مهد طرب گلستان

نی عجب ار جای برف گرد بنفشه است از آنک

معدن کافور هست خطهٔ هندوستان

شاخ چو آدم ز باد زنده شد و عطسه داد

فاخته الحمد خواند گفت که جاوید مان

دوش که بود از قیاس شکل شب از ماه نو

هندوی حلقه به گوش گرد افق پاسبان

داد نقیب صبا عرض سپاه بهار

کز دو گروهی بدید یاوگیان خزان

خیل بنفشه رسید با کله دیلمی

سوسن کن دید کرد آلت زوبین عیان

شاه ریاحین بساخت لشکر گاه از چمن

نیسان کان دید کرد لشکری از ضیمران

بید برآورد برگ آخته چون گوش اسب

سبزه چو آن دید گرد چارهٔ برگستوان

از پی سور بهار یاسمن آذین ببست

بستان کان دید کرد قبه‌ای از ارغوان

لاله چو جام شراب پارهٔ افیون در او

نرگس کان دید از زر تر جرعه دان

بود سر کوکنار حقهٔ سیماب رنگ

غنچه که آن دید کرد مهرهٔ شنگرف‌سان

مجلس گلزار داشت منبری از شاخ سرو

بلبل کان دید کرد زمزمهٔ بیکران

قمری درویش حال بود ز غم خشک مغز

نسرین کان دید کرد لخلخهٔ رایگان

فاخته گفت از سخن نایب خاقانیم

گلبن کن دید کرد مدحت شاه امتحان

شاه سلاطین فروز خسرو شروان که چرخ

خواند به دوران او شروان را خیروان

زهره و دهره بسوخت کوکبهٔ رزم او

زهرهٔ زهره به تیغ دهرهٔ دهر از سنان

گوشه و خوشه بساخت از پی مجد و ثنا

گوشهٔ عرش از سریر، خوشهٔ چرخ از بنان

دولت و صولت نمود شیر علم‌های او

دولت ملک عجم، صولت تیغ یمان

پایه و مایه گرفت هم کف و هم جام او

پایهٔ بحر محیط، مایهٔ حوض جنان

راحت و ساحت نگر از در او مستعار

راحت جان از خرد، ساحت کون از مکان

غایت و آیت شناس نامزد حضرتش

غایت نصر از غزا، آیت وحی از بیان

یافته و بافته است شاه چو داود و جم

یافته مهر کمال، بافته درع امان

ساخته و تاخته است بخت جهان‌گیر او

ساخته شعرا براق تاخته بر فرقدان

سوده و بوده شمار اشهب میمونش را

سوده قضا در رکاب، بوده قدر در عنان

بسته و خسته روند تیغ وران پیش او

بسته به شست کمند، خسته به گرز گران

ای به شبستان ملک با تو ظفر خاصگی

وای به دبستان شرع با تو خرد درس خوان

کعبهٔ جان صدر توست، چار ملک چار رکن

رستم دین قدر توست هفت فلک هفت‌خوان

قدر تو کی دل نهد بر فلک و چون بود

در وطن عنکبوت کرگدن و آشیان

دهر جلال تو دید ایمان آورد و گفت

کای ملکوت اسجد و اکادم وقت است هان

تیغ تو داند که چیست رمز و اشارات دین

طرفه بود هندویی از عربی ترجمان

نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها

تاج سر کوکنار، افسر نوشیروان

در دل دشمن نگر مانده ز تیغت خیال

چون شبه‌گون شیشه‌ای نقش پری اندران

حلق بداندیش را وقت طناب است از آنک

گردن قرابه را هست نکو ریسمان

گونهٔ حصرم گرفت تیغ تو و بر عدو

ناشده انگور می، سرکه شد اندر زمان

چرخ مقرنس نهاد قصر مشبک شود

چو ز گشاد تو رفت چوبهٔ تیر از کمان

رو که جهان ختم کرد بر تو جهان داشتن

بر دگران گو فلک عزلت شاهی بران

از کف و شمشیر توست معتدل ارکان ملک

زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان

راستی چنگ را بیست و چهار است رود

چون یکی از وی گسست کژ شود او بی‌گمان

گرچه بدون تو چرخ تاج و نگین داد لیک

رقص نزیبد ز بز، تیشه زنی از شبان

گرچه مشعبد ز موم خوشهٔ انگور ساخت

ناید از آن خوشه‌ها آب خوشی در دهان

گر فلکت بنده گشت نقص کمال تو نیست

رونق سکبا نرفت، گر تره آمده به خوان

کی شود از پای مور دست سلیمان به عیب

کی کند از مرغ گل صنعت عیسی زبان

خسرو صاحب خراج بر سر عالم توئی

بنده به دور تو هست شاعر صاحب‌قران

گر به جهان زین نمط کس سخنی گفته است

بنده به شمشیر شاه باد بریده زبان

شاه جهان نظم غیر داند از سحر من

اهل بصر گوشت گاو دانند از زعفران

گرچه به چشم عوام سنگچه چو لولو است

لیک تف آفتاب فرق کند این و آن

ای فر پر هماتی سایهٔ درگاه تو

شهپر جبریل باد بر سر تو سایبان

باد خورنده چو خاک جرعهٔ جام تو جم

باد برنده چو مور ریزهٔ خوان تو جان

هاتف نوروز باد بر تو دعا گوی خیر

تا ابد آمین کناد عاقلهٔ انس و جان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:16 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح قاضی القضاة احمشاد

تا رقم حسن تو زد آسمان

نامزد عشق تو آمد جهان

حلقه به گوش غم تو گشت عقل

غاشیه‌دار لب تو گشت جان

زلف تو شیطان ملایک فریب

روی تو سلطان ممالک ستان

عشق تو آورده قیامت پدید

فتنهٔ تو کرده سلامت نهان

تابش رخسار تو از راه چشم

کرد چراگاه دل از ارغوان

سلسله‌های فلک است آن دو زلف

تا نکنی قصد سرش، هان و هان

ز آنکه جهان یکسره گردد خراب

گر ببری سلسلهٔ آسمان

حلقه‌ای ار کم شود از زلف تو

خاتم جم خواه به تاوان آن

در لب تو هست ز کوثر اثر

در دل خاقانی از آتش نشان

قبلهٔ تو اختر جوزا رکاب

قدوهٔ او گوهر دریا بنان

حرز امم، حبر امام احمشاد

قاضی شه پرور و سلطان نشان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:16 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۶۳ - مطلع دوم

جان نه و چون سایه به تو زنده‌ام

با تو و صد ساله ره اندر میان

از تب هجران تو ناخن کبود

پیش تو انگشت زنان کالامان

آن نه ز گریه است که چشمم به قصد

هست گهر ریز به سوی دهان

لیک زبانم چو حدیثت کند

دیده نثار آرد بهر زبان

وصل تو بی‌هجر توان دید؟ نی

گوشت جدا کی شود از استخوان

چون کنم افغان که ز تف جگر

سوخته شد در دهن من فغان

در بصرم سفته شده است آفتاب

ز آنکه مرا دیده شد الماس دان

دود دلم گر به فلک برشود

هفت فلک هشت شود در زمان

بیعگه غم دل خاقانی است

زان کشد اندوه در او کاروان

وین رمقی کز رقمش مانده است

از ظل خورشید سپهر آستان

مشتری عصمت و خورشید دین

صدر ازل قدر ابد قهرمان

نایب سلطان هدی، احمشاد

کوست در اقلیم کرم کامران

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:16 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۶۵ - در ستایش موفق الدین عبد الغفار

ای نایب عیسی از دو مرجان

وی کرده ز آتش آب حیوان

ای زهر تو دستگیر تریاق

وی درد تو پای‌مرد درمان

از جام تو صاف نوش‌تر، تیغ

در دام تو صید خوارتر جان

جزع تو به غمزه برده جان‌ها

لعل تو به بوسه داده تاوان

وصل تو به زیر پر سیمرغ

پرورده به سایهٔ سلیمان

در عین قبول تو خرد را

یک رنگ نموده کفر و ایمان

از جور تو در میان عشاق

برخاسته صورت گریبان

گر فتنه نبایدت که خیزد

طیره منشین و طره مفشان

خاقانی را به کوی عشقت

کاری است برون ز وصل و هجران

راهی است ورا به کعبهٔ مجد

بی‌زحمت ناقه و بیابان

ختم فضلا موفق الدین

مقصود قران و صدر اقران

عبد الغفار کآسمان را

در ساحت قدر اوست جولان

صدری که ز آفرینش او

مستوجب آفرین شد ارکان

از بخت جوان او کنم یاد

چون دستن کشم به پیر دهقان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:16 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۶۶ - مطلع دوم

بی‌بادهٔ زر فشان نباشم

چون باد شده است عنبرافشان

خاصه که به هر طرف نشسته است

صد باربد از هزار دستان

از شاخ شکوفه ریز گوئی

کرده است فلک ستاره باران

آن رنگ سیاه لاله ماناک

اندر دل مشتری است کیوان

در پیکر باغ شکل نرگس

چشمی است که ریخته است مژگان

بر قامت گل قبای اطلس

زربفت نهاده گرد دامان

با هم گل و سبزه و بنفشه

چون قوس قزح به رنگ الوان

وقت طرب است و روز عشرت

ایام گل است و فصل نیسان

زین پس من و آستین پر زر

خاقانی و آستان جانان

در باغ ثنای صاحب الجیش

چون فاخته ساخته است الحان

فهرست دول موفق الدین

کز خط سعادت اوست عنوان

عبد الغفار کز کمالش

در کتم عدم گریخت نقصان

بر نطع جلال نه فلک را

شش ضربه دهد ز قدر و امکان

ارجو که مرا به دولت او

دشوار زمانه گردد آسان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:16 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۶۷ - مطلع سوم

او در چه آب بد ز اخوت

من در چه آتشم ز اخوان

چون صفر و الف تهی و تنها

چون تیر و قلم نحیف و عریان

صد رزمهٔ فضل بار بسته

یک مشتریم نه پیش دکان

از دل سوی دیده می‌برم سیل

آری ز تنور خاست طوفان

شنگرف ز اشک من ستاند

صورتگر این کبود ایوان

یارب چه شکسته دل شدستم

از ننگ شکسته نام اران

الحق چه فسانه شد غم من

از شر فسانه گوی شروان

گاه از سگ ابترم به فریاد

گاه از خر اعورم به افغان

این خیره کشی است مار سیرت

وان زیر بری است موش دندان

من جسته چو باغبان پس این

بنشسته چو گربه در پی آن

هم صورت من نیند و این به

چون نیستم از صفت چو ایشان

نسبت دارند تا قیامت

ایشان ز بهمیه من ز انسان

جز دعوت شب مرا چه چاره

هان ای دعوات نیم شب، هان

خاقانی امید را مکن قطع

از فضل خدای حال گردان

از دیدهٔ روزگار بی‌نور

در سایهٔ صدر باش پنهان

بگزیدهٔ حق موفق الدین

کز باطل شد سپید دیوان

عبد الغفار کز سر کلک

در خلد ممالک اوست رضوان

عمان و محیط و نیل و جیحون

جودی و حری و قاف و ثهلان

هر هشت، بر سخا و حلمش

با جدول و خردلند یکسان

ای کرده جلال تو چو تقدیر

وافکنده کمال تو چو یزدان

در گوش زمانه حلقهٔ حکم

بر دوش جهان ردای فرمان

خورشید دلی و مشتری زهد

احمد سیری و حیدر احسان

شد لاجرم از برای مدحت

کهتر چو عطارد و چو حسان

با پشت و دل شکسته آمد

در خدمت تو درست پیمان

هم بر در مصطفی نکوتر

انس انس و سلوک سلمان

گر مدح تو دیرتر ادا کرد

سری است دراین میان نه طغیان

یعنی تو محمدی به صورت

گر چند نه‌ای به وحی و برهان

او خاتم انبیاست لیکن

آمد پس از انبیا به کیهان

مقصود طبیعت آدمی بود

از حیوان و نبات و ارکان

بعد از سه مراتب آدمی‌زاد

بعد از سه کتب رسید فرقان

اندیک عمل بود به آخر

از اول فکرت فراوان

گل با همه خرمی که دارد

از بعد گیا رسد به بستان

بس شاخ که بشکفد به خرداد

میوه‌اش نخورند جز به آبان

افزار ز بس کنند در دیگ

حلوا ز پس آورند بر خوان

ای آنکه صریر خامهٔ تو

زد خنجر شاه را به افسان

غرید پلنگ دولت تو

بر شیر دلان درید خفتان

آن کس که تو را نداشت طاعت

در عصبهٔ تو نمود عصیان

آن خواهد دید از شه شرق

کز پور قباد دید نعمان

یعنی فکند به پای پیلش

تا پخچ شود میان میدان

تو صاحب کار جبرئیلی

بد گوی تو نیم کار شیطان

پروردهٔ نان توست و از کفر

در نعمت تو نموده کفران

نانش مفرست پیش کز تو

واخواست کند به حشر حنان

نان تو چو قطرهٔ ربیع است

احرار صدف مثال عطشان

قطره که ودیعت صدف شد

لؤلؤ گردد به بحر عمان

باز ار به دهان افعی افتد

زهری گردد هلاک حیوان

بیمار دل است و دارد از کبر

سرسام خلاف و درد خذلان

مشنو ترهات او که بیمار

پرگوید و هرزه روز بحران

ای دیدهٔ عقل در تو شاخص

اوهام ز رتبت تو حیران

بی‌یاری چون تویی نگردد

کار چو منی به برگ و سامان

بی‌امر خدا و کف موسی

نتوان کردن ز چوب ثعبان

من صد رهیم تو را ز یک دل

تو صد سپهی به یک قلمران

از نکتهٔ بکر و نوک خامه

من موی شکافم و تو سندان

بسپرده شدم به پای اعدا

مسپار مرا به دست نسیان

برهان داری، مرا به یک لفظ

از پنجهٔ روزگار برهان

تو خورشیدی و من در این عصر

افسرده به سرد سیر حرمان

در من نظری بکن که خورشید

بسیار نظر کند به ویران

گیرم که دل تو بی‌نیاز است

از شاعر فاضل و سخندان

هم هندوکی بباید آخر

بر درگه تو غلام و دربان

هنگام سخن مکن قیاسم

ز آن دشمن روی نامسلمان

آن کو ز دهان رید همه سال

کی شکر خاید او بدین سان

تصنیف نهاده بر من از جهل

الحق اولی است آن به بهتان

گفتا ز برای عشق‌بازی

ببرید سپید موی بهمان

لیکن جائی که باشد آنجا

از خانه خدائیش پشیمان

من دادم پاسخ اینت نکته

او جسته خلافم اینت نادان

وین طرفه که مؤبدی گرفته است

با یک دو کشیش رنگ کشخان

معنی نه و نقش ریش و دستار

حکمت نه و دین اهل یونان

اقلیم گرفته در حماقت

تعلیم نکرده در دبستان

کرده ز برای خربطی چند

از باد بروت ریش پالان

یزدانش ز لعنت آفریده

وز تربیتش جهان پشیمان

در طفلی بوده راکع و جلد

و امروز به سجده گشته کسلان

از مسخرگی گذشت و برخاست

پیغامبری ز مکر و دستان

صد لعنت باد بر وجودش

بر امت او هزار چندان

سبحان الله کاین سگک را

چون سست فرو گذاشت سبحان

ای در کنف تو عالم ایمن

از حیف زمان و صرف دوران

آن را که غلامی تو دادند

او را چه عم از هزار سلطان

هرکس که نیوشد این قصیده

از حد عراق تا خراسان

داند که تو نیک پایمردی

خاقانی را به صدر خاقان

زین به سخن آورم به فرت

لیک از پی نام نز پی نان

عید آمدو من مصحف عید

این نقد بسخته‌ام به میزان

دارم دلکی کبوترآسا

پیش تو کنم به عید قربان

بادی به چهار فصل خرم

بادی به هزار عید شادان

رای تو و رای هفت طارم

خصم تو فرود هفت بنیان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:16 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۶۸ - هنگام عبور از مداین و دیدن طاق کسری

هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان

ایوان مدائن را آیینهٔ عبرت دان

یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن

وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران

خود دجله چنان گرید صد دجلهٔ خون گویی

کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان

بینی که لب دجله کف چون به دهان آرد

گوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان

از آتش حسرت بین بریان جگر دجله

خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان

بر دجله‌گری نونو وز دیده زکاتش ده

گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان

گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل

نیمی شود افسرده، نیمی شود آتش‌دان

تا سلسلهٔ ایوان بگسست مدائن را

در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان

گه‌گه به زبان اشک آواز ده ایوان را

تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان

دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو

پند سر دندانه بشنو ز بن دندان

گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون

گامی دو سه بر مانه و اشکی دو سه هم بفشان

از نوحهٔ جغد الحق مائیم به درد سر

از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان

آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی

جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان

ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما

بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلان

گوئی که نگون کرده است ایوان فلک‌وش را

حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان

بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه می‌گرید

گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان

نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه

نه حجرهٔ تنگ این کمتر ز تنور آن

دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه

از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان

این است همان ایوان کز نقش رخ مردم

خاک در او بودی دیوار نگارستان

این است همان درگه کورا ز شهان بودی

دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان

این است همان صفه کز هیبت او بردی

بر شیر فلک حمله، شیر تن شادروان

پندار همان عهد است از دیدهٔ فکرت بین

در سلسلهٔ درگه، در کوکبهٔ میدان

از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه

زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان

نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را

پیلان شب و روزش گشته به پی دوران

ای بس پشه پیل افکن کافکند به شه پیلی

شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان

مست است زمین زیرا خورده است بجای می

در کاس سر هرمز خون دل نوشروان

بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا

صد پند نوست اکنون در مغز سرش پنهان

کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین

بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان

پرویز به هر بزمی زرین تره گستردی

کردی ز بساط زر زرین تره را بستان

پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو

زرین تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوان

گفتی که کجار رفتند آن تاجوران اینک

ز ایشان شکم خاک است آبستن جاویدان

بس دیر همی زاید آبستن خاک آری

دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان

خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن

ز آب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان

چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است

این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان

از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد

این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان

خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن

تا از در تو زین پس دریوزه کند خاقان

امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه

فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان

گر زاده ره مکه تحقه است به هر شهری

تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان

این بحر بصیرت بین بی‌شربت ازو مگذر

کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان

اخوان که ز راه آیند آرند ره‌آوردی

این قطعه ره‌آورد است از بهر دل اخوان

بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند

مهتوک مسیحا دل، دیوانهٔ عاقل جان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:16 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح ملک الوزراء زین‌الدین دستور عراق

دوش چو سلطان چرخ تافت به مغرب عنان

گشت ز سیر شهاب روی هوا پر سنان

داد به گیتی ظلام سایهٔ خاک سیاه

یافت ز انجم فروغ انجمن کهکشان

گشت چو جنت ز نور قبهٔ چرخ از نجوم

شد چو جهنم به وصف دمهٔ ارض از دخان

شام مشعبد نمود حقهٔ ماه و به لعب

مهرهٔ زرین مهر کرد نهان در دهان

چون سپر زر مهر گشت نهان زیر خاک

ناچخ سیمین ماه کرد پدید آسمان

مطرد سرخ شفق دست هوا کرد شق

پیکر جرم هلال گشت پدید از میان

راست چو از آینه عکس خیال پری

گاه همی شد پدید، گاه همی شد نهان

دیدن و نادیدنش بود به نزدیک خلق

گه چو جمال یقین، گه چو خیال گمان

وز بر ایوان ماه بارگهی بود خوب

ساکن آن خواجهٔ فاضل و نیکو بیان

نسخت اسرار غیب دفتر او بر کنار

قاسم ارزاق خلق، خامهٔ او در بنان

وز بر آن بارگاه بزم‌گهی بود خوش

حوروشی اندر آن غیرت حور جنان

سرو قد و ماه روی لاله رخ و مشک موی

چنگ زن و باده نوش رقص کن و شعر خوان

وز بر آن بزم‌گاه، نوبتی خسروی

همچو قضا کام‌کار، همچو قدر کام ران

خسرو شمشیر و شیر باعث لیل و نهار

والی اوج و حضیض، عامل دریا و کان

وز بر آن نوبتی خیمهٔ ترکی که هست

خونی خنجر گزار، صفدر آهن کمان

آتشیی کز هوا آب سر تیغ او

گرد برآرد به حکم گاه وبال و قران

وز بر آن خیمه بود خوابگه خواجه‌ای

کوست به تاثیر سعد صورت معنی و جان

مفتی کل علوم، خواجهٔ چرخ و نجوم

صاحب صدر زمان، زیور کون و مکان

وز بر آن خوابگه طارم پیری مسن

همچو امل دوربین، همچو اجل جان ستان

برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ

حربهٔ هندی او حرمت تیغ یمان

گشت ز سیارگان رتبت او بیش از آنک

بام خداوند را اوست به شب پاسبان

بدر سپهر کرم، صدر کرام عجم

صاحب سیف و قلم، فخر زمین و زمان

شمع هدی زین دین، خواجهٔ روی زمین

مفخر کلک و نگین سرور و صدر جهان

منعم روی زمین کوست به عدل و سخا

چون علی و چون عمر گرد جهان داستان

مرکم دریا نوال، صفدر بدخواه مال

خواجهٔ گیتی گشای، صاحب خسرو نشان

رایت میمون او وقت ملاقات خصم

بر ظفر آموخته چون علم کاویان

لفظ گهر بار او غیرت ابر بهار

دست زر افشان او طعنهٔ باد خزان

عمر ابد را شده مدت او پیش کار

سر ازل را شده خامهٔ او ترجمان

تا خبر باس او در ملکوت اوفتاد

سبحهٔ روح الامین نیست مگر الامان

رای صوابش ببین کز مدد نه فلک

خان ختا را نهاد مائدهٔ هفت خوان

ای شده بد خواه تو مضطرب از اضطراب

همچو بداندیش تو ممتحن امتحان

وی به صدای صریر خامهٔ جان بخش تو

تاج‌ده اردشیر، تخت نه اردوان

بخشش تو چون هوا ز آن همه کس را نصیب

کوشش تو چون قضا زو به همه جا نشان

قوت حزم تو را کوه به زیر رکاب

سرعت عزم تو را باد به زیر عنان

هم سبب امن را رافت تو کیقباد

هم اثر عدل را رای تو نوشین روان

چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح

کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران

دشمن تو کی بود با تو برابر به جاه؟

شیر علم کی شود همبر شیر ژیان

خصم اگر برخلاف نقص تو گوید شود

ز آتش دل در دهانش همچو زبانه زبان

خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو

حنجر خصم تو گشت خنجر او را فسان

کرد بسی جستجوی در همه عالم ندید

تازه‌تر از جود تو چشم امل میزبان

پای تو را بوسه داد ز آن سبب آخر زمین

گشت بری از بلا فتنهٔ آخر زمان

کینهٔ عدل تو هست در دل فتنه مدام

هست قدیمی بلی کینهٔ گرگ و شبان

بحر کفا از کرام در همه علام توئی

کاهل هنر را ز توست قاعدهٔ نام و نان

خاصه در این عهد ما کز سبب بخل این

خاصه در این دور ما کز اثر جهل آن

روی سخا گشته است زردتر از شنبلید

اشک سخن گشته است سرخ‌تر از ارغوان

لاجرم از عشق نعت وز شعف مدح تو

ز آتش خاطر مراست شعر چو آب روان

غایت مطلوب من خدمت درگاه توست

ای در تو خلق گشته به روزی ضمان

نیست جهانم بکار بی در میمون تو

ور بودم فی‌المثل عمر در او جاودان

خاک در تو مرا گر نبود دستگیر

خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان

بگذرد ار باشدش از تو قبولی به جاه

افضل شیرین سخن بیشکی از فرقدان

تا ز شفق وقت شام دامن گردون شود

همچو ز خون روز جنگ دامن بر گستوان

کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار

پرچم خورشید باد بر سر تو سایبان

شعلهٔ رای تو باد عاقلهٔ مهر و ماه

فضلهٔ خوان تو باد مائدهٔ انس و جان

باد مسلم شده کف و بنان تو را

خنجر گوهر نگار، خامهٔ گوهر فشان

جاه تو را مدح گوی عقل و زبان خرد

حکم تو را زیردست دولت و بخت جوان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:16 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۶۴ - مطلع سوم

از شجر من شعرا میوه چین

وز صحف من فضلا عشر خوان

وز حسد لفظ گهر پاش من

در خوی خونین شده دریا و کان

نعش و پرن بافته در نظم و نثر

ساخته دیباچهٔ کون و مکان

وز بنهٔ طبع در این خشک‌سال

نزل بیفکنده و بنهاده خوان

حور شود دست بریده چو من

یوسف خاطر بنمایم عیان

اهل زمان را به زبان خرد

از ملکوت و ملکم ترجمان

وحدت من داده ز دولت خبر

عزلت من کرده به عزت ضمان

برده از آن سوی عدم رخت و بخت

مانده ازین سوی جهان خان و مان

گر کلهم بخشی و گر سر بری

زین نشوم غمگن و ز آن شادمان

من به سخن مبدع و منکر مرا

جوقی ازین سر سبک جان گران

دیدهٔ بینا نه و لاف بصر

گوهر دریا نه و لاف بیان

این چو مگس خون خور و دستاردار

و آن چو خره سرزن و باطیلسان

عقل گریزان ز همه کز خروش

نیک گریزد دل شیر ژیان

شبه شتر مرغ نه اشتر نه مرغ

آتش خواران هوا و هوان

بیت فرومایهٔ این منزحف

قافیهٔ هرزهٔ آن شایگان

خشک عبارت چو سموم تموز

سرد معانی چو دم مهرگان

خنده زنم چون به دو منحول سست

سخت مباهات کنند این و آن

هست عیان تا چه سواری کند

طفل به یک چوب و دو تا ریسمان

خاطر خاقانی و مریم یکی است

وین جهلا جمله یهودی گمان

حجت معصومی مریم بس است

عیسی یک‌روزه گه امتحان

نشرهٔ من مدح امام است و بس

تا نرسد ز اهرمنانم زیان

پیر دبستان علوم، احمشاد

کز شرفش دهر خرف شد جوان

حشمت او مالک رق رقاب

عصمت او سالک خط جنان

بینش او دید کمین گاه کن

دانش او یافت گذر گاه کان

هست به تایید و خصال اور مزد

قاضی از آن گشت بر اهل جهان

هست جنیبت کش او نفس کل

عالم از آن می‌رودش در عنان

ای کف تو عالم جودآفرین

جاه تو در عالم جان داستان

معتکفان حرم غیب را

نیست به از خاطر تو میزبان

کنگرهٔ قلعهٔ اسلام را

نیست به از خامهٔ تو دیده بان

از پی کین توختن از خصم تو

آبی زره دارد و آتش سنان

چرخ مرا وقت ثنای تو گفت

تیر ملک نطق ستاره فشان

مادحی‌ام گاه سخن بی‌نظیر

در طلب نام نه در بند نان

طمع نبینی به بر طبع من

پیل که بیند به سر نردبان؟

منذ قضی الله و جف القلم

اصبح فی وصفک رطب اللسان

زین متنحل سخنانم مبین

زین متشاعر لقبانم مدان

دانم و داند خرد پاک تو

موج محیط از تری ناودان

خسته دلم شاید اگر بخشدم

کلک و بنان تو شفای جنان

نیست عجب گر شود از کلک تو

شوره ستان دل من بوستان

بس که بزرگان جهان داده‌اند

خرد سران را شرف جاودان

مورچه را جای شود دست جم

سوی مگس وحی کند غیب‌دان

حق به شبان تاج نبوت دهد

ورنه نبوت چه شناسد شبان

سوی زنی نامه فرستد به لطف

پادشه دام و دد و انس و جان

از در سید سوی گبران رسید

نامهٔ پران و برید روان

نور مه از خار کند سرخ گل

قرص خور از سنگ کند بهرمان

ابر گهر پاشد بر تیره خاک

باد گلستان کند از گلستان

سنت فضل و کرم است این همه

وین همه در وصف تو گفتن توان

ای به وفای تو میان بسته چرخ

وز تو هدی را مدد بیکران

صدر تو میدان کرامات باد

و اسب سعادات تو را زیر ران

محتمل مرقد تو فرقدین

متصل مسند تو شعریان

کلک تو چون نام تو اقلیم گیر

عمر تو چون عقل تو جاوید مان

فتنه ز تو خفته به خواب عروس

دولت بیدار تو را پاسبان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:16 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷۱ - در عزلت و قناعت و بی‌طمعی

زین بیش آبروی نریزم برای نان

آتش دهم به روح طبیعی به جای نان

خون جگر خورم نخورم نان ناکسان

در خون جان شوم نشوم آشنای نان

با این پلنگ همتی از سگ بتر بوم

گر زین سپس چو سگ دوم اندر قفای نان

در جرم ماه و قرصهٔ خورشید ننگرم

هرگه که دیدها شودم رهنمای نان

از چشم زیبق آرم و در گوش ریزمش

تا نشنوم ز سفرهٔ دو نان صلای نان

گفتم به ترک نان سپید سیه دلان

هل تا فنای جان بودم در فنای نان

نانشان چو برف لیک سخنشان چو ز مهریر

من زادهٔ خلیفه نباشم گدای نان

آن را دهند گرده که او گرد گو دوید

من کیمیای جان ندهم در بهای نان

چون آب آسیا سر من در نشیب باد

گر پیش کس دهان شودم آسیای نان

از قوت در نمانم گو نان مباش از آنک

قوتی است معدهٔ حکما را ورای نان

چون آهوان گیا چرم از صحن‌های دشت

اندیک نگذرم به در ده‌کیای نان

تا چند نان و نان که زبانم بریده باد

کب امید برد امید عطای نان

آدم برای گندمی از روضه دور ماند

من دور ماندم از در همت برای نان

آدم ز جنت آمد و من در سقر شدم

او در بلای گندم و من در بلای نان

یارب ز حال آدم ورنج من آگهی

خود کن عتاب گندم و خود ده جزای نان

تا کی ز دست ناکس و کس زخمها زنند

بر گردهای ناموران گردهای نان

نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است

ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان

بر آسمان فرشتهٔ روزی به بخت من

منسوخ کرد آیت رزق از ادای نان

خاقانیا هوان و هوا هم طویله‌اند

تا نشکنند قدر تو، بشکن هوای نان

نانی که از کسان طلبی بر خدا نویس

کاخر خدای جانت به از کدخدای نان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:17 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷۲ - درستایش اصفهان

نکهت حور است یا هوای صفاهان

جبهت جوز است یا لقای صفاهان

دولت و ملت جنابه زاد چو جوزا

مارد بخت یگانه زای صفاهان

چون زر جوزائی اختران سپهرند

سخته به میزان از کیای صفاهان

بلکه چو جوزا جناب برد به رفعت

خاک جناب ارم نمای صفاهان

بلکه چو جوزا دو میوه‌اند جنابه

عرش و جناب جهان‌گشای صفاهان

ز آ، نفس استوی زنند علی‌العرش

کز بر عرش آمد استوای صفاهان

خاک صفاهان نهال پرور سدره است

سدرهٔ توحید منتهای صفاهان

دیدهٔ خورشید چشم درد همی داشت

از حسد خاک سرمه زای صفاهان

لاجرم اینک برای دیدهٔ خورشید

دست مسیح است سرمه سای صفاهان

چرخ نبینی که هست هاون سرمه

رنگ گرفته ز سرمه‌های صفاهان

نور نخستین شناس و صور پسین دان

روح و جسد را بهم هوای صفاهان

یرحمک‌الله زد آسمان که دم صبح

عطسهٔ مشکین زد از صبای صفاهان

دست خضر چون نیافت چشمه دوباره

کرد تیمم به خاک پای صفاهان

چاه صفاهان مدان نشیمن دجال

مهبط مهدی شمر فنای صفاهان

چتر سیاه است خال چهرهٔ ملکت

ز آن سیهی خال دان ضیای صفاهان

مرغ ضمیر مرا وصیت عنقاست

یالک من بلبل صلای صفاهان

قلت لماء الحیوة هل لک عین

قال نعم کف اغنیای صفاهان

قلت لنسر السماء هل لک طعم

قل بلی جود اسخیای صفاهان

رای بری چیست؟ خیز و جای به جی جوی

کانکه ری او داشت، داشت رای صفاهان

پار من از جمع حاج بر لب دجله

خواستم انصاف ماجرای صفاهان

مستمعی گفت هان صفاوت بغداد

چند صفت پرسی از صفای صفاهان

منکر بغداد چون شوی که ز قدر است

ریگ بن دجله سر بهای صفاهان

خاصه که بغداد خنگ خاص خلیفه است

نعل بها زیبدش بهای صفاهان

آن دگری گفت کز زکات تن کرخ

هست نصاب جی و نوای صفاهان

گفتم بغداد بغی دارد و بیداد

دیده نه‌ای داد باغهای صفاهان

کرخ کلوخ در سقایهٔ جی دان

دجله نم قربهٔ سقای صفاهان

ایمه نه بغداد جای شیشه گران است

بهر گلاب طرب‌فزای صفاهان

از خط بغداد و سطح دجله فزون است

نقطه‌ای از طول و عرض جای صفاهان

چون به سر کوه قاف نقطهٔ «فا» دان

خطهٔ بغداد در ازای صفاهان

عطر کند از پلنگ مشک به بغداد

و آهوی مشک آید از فضای صفاهان

فاقهٔ کنعان دهد خساست بغداد

نعمت مصر آورد سخای صفاهان

بیضهٔ مصر است به ز فرضهٔ بغداد

وز خط مصر است به بنای صفاهان

نیل کم از زنده رود و مصر کم از جی

قاهره مقهور پادشای صفاهان

باغچهٔ عین شمس گلخن جی دان

وز بلسان به شمر گیای صفاهان

این همه دادم جواب خصم و گواهم

هست رفیع ری و علای صفاهان

مدت سی سال هست کز سر اخلاص

زنده چنین داشتم وفای صفاهان

اینک ختم الغرائب آخر دیدند

تا چه ثنا رانده‌ام برای صفاهان

مدح دو فاروق دین چگونه کنم من

صدر و جمال آن دو مقتدای صفاهان

در سنه ثانون الف به حضرت موصل

راندم ثانون الف سزای صفاهان

صاحب جبرئیل دم، جمال محمد

کز کرمش دارم اصطفای صفاهان

داد هزار اخترم نتیجهٔ خورشید

آن به گهر شعری سمای صفاهان

پیش علی اصغر و اتابک اکبر

برده ره‌آورد من ثنای صفاهان

نزد سلیمان شهم ستود چو آصف

گفت که ها هدهد سبای صفاهان

پس چو به مکه شدم، شدم ز بن گوش

حلقه بگوش ثنا سرای صفاهان

کعبه عبادت ستای من شد ازیراک

دید مرا مکرمت‌ستای صفاهان

کعبه مرا رشوه داد شقهٔ سبزش

تا ننهم مکه را ورای صفاهان

این همه گفتم به رایگان نه بر آن طمع

کافسر زر یابم از عطای صفاهان

دیو رجیم آنکه بود دزد بیانم

گر دم طغیان زد از هجای صفاهان

او به قیامت سپیدروی نخیزد

ز آنکه سیه بست بر قفای صفاهان

اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند

من چه خطا کرده‌ام بجای صفاهان

زنگار آمده مرا ز مس نه زر ایرا

سرکه رسیدش، نه کیمیای صفاهان

جرم من آن است کز خزاین عرشی

گنج خدایم ولی گدای صفاهان

گیر گدای محبتم، نه‌ام آخر

خرمگس خوان ریزهای صفاهان

گنج خدا را به جرم دزد نگیرند

این نپسندند ز اصفیای صفاهان

دست و زبانش چرا نداد بریدن

محتسب شهر و پیشوای صفاهان

یا به سر دار بر چرا نکشیدش

شحنهٔ انصاف و کدخدای صفاهان

جرم ز شاگرد پس عتاب بر استاد

اینت بد استاد از اصدقای صفاهان

کردهٔ قصار پس عقوبت حداد

این مثل است آن اولیای صفاهان

این مگر آن حکم باژ گونهٔ مصر است

آری مصر است روستای صفاهان

بر سر این حکم نامه مهر نبندد

پیر ششم چرخ در قضای صفاهان

کرد لبم گوش روزگار پر از در

ناشده چشم من آشنای صفاهان

بس لب و گوشم به حنظل و خسک انباشت

هم قصبهٔ گل شکر فزای صفاهان

سنبلهٔ چرخ کو مساحی معنی

دانهٔ دل ساید آسیای صفاهان

راست نهادند پردهاش و به بختم

پردهٔ کژ دیدم از ستای صفاهان

شیر زر و تخت طاقدیس خسان را

باز مرا جفت کاین نوای صفاهان

واحزنا گفته‌ام به شاهد حربا

زین گلهٔ حربهٔ جفای صفاهان

زان گله کردم به آفتاب که دیدم

کوست سنا برقی از سنای صفاهان

گفت چو بربط مزن ز راه زبان دم

دم ز ره چشم زن چو نای صفاهان

از تن عالم خورند گوشت مبادا

زهر چگونه سزد غذای صفاهان

داد صفاهان ز ابتدای کدورت

گرچه صفا باشد ابتدای صفاهان

سیب صفاهان الف فزود در اول

تا خورم آسیب جان گزای صفاهان

ارمض قلبی بلائه و سالقی

نار براهیم فی بلای صفاهان

غضنی الکلب ثم غضة کلب

سوف اداوی به باقلای صفاهان

این همه سکبای خشم خوردم کاخر

بینم لوزینهٔ رضای صفاهان

گرچه صفاهان جزای من به بدی کرد

هم به نکوئی کنم جزای صفاهان

خطهٔ شروان که نامدار به من شد

گر به خرابی رسد بقای صفاهان

نسبت خاقان به من کند چو گه فخر

در نگرد دانش آزمای صفاهان

پانصد هجرت چو من نزاد یگانه

تا به دوگانه کنم دعای صفاهان

مبدع فحلم به نظم و نثر شناسند

کم نکنم تا زیم ولای صفاهان

از دم خاقانی آفرین ابد باد

بر جلساء الله اتقیای صفاهان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:17 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۶ - در ستایش ملک الرسا شمس الدین محمودبن علی

صدری که قدر کان شکند گوهر سخاش

بحری که نزل جان فکند پیکر سخاش

صدر سخی که لازم افعال اوست بذل

این اسم مشتق است هم از مصدر سخاش

هارون صدر اوست فلک ز آن که انجمش

هر شب جلاجل کمر است از زر سخاش

شعری به شب چو کاسهٔ یوزی نمایدم

اعنی سگی است حلقه بگوش در سخاش

شمس فلک ز بیم اذ الشمس در گریخت

در ظل شمس دین که شود چاکر سخاش

والشمس خوان که واو قسم داد زیورش

کو بست بهر هم لقبی زیور سخاش

تا شمس دین بر اوج ریاست دواسبه راند

یک ذره نیست شمس فلک ز اختر سخاش

هست از سخاش عید جهان و اختران دهند

از خوشهٔ سپهر زکات سر سخاش

این پیر زن ز دانهٔ دل می‌دهد سپند

تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش

رضوان ملک خسرو مالک رقاب اوست

که ارمن بهشت عدن شد از کوثر سخاش

لابل که در قیاس درمنه است و شوره خاک

طوبی به نزد خلقش و کوثر بر سخاش

میر رئیس عالم عادل شود طراز

هر حله را که بافته در ششتر سخاش

تا خلق را ز خلق و دو دستش سه قله هست

بحرین دو قله نیست بر اخضر سخاش

و اینک ببین بحیرهٔ ارجیش قطره‌ای است

از موج بحر در یتیم آور سخاش

نشگفت اگر بحیرهٔ ارجیش بعد از این

آرد صدف ز بحر گهر پرور سخاش

گوئی که فتح باب نخست آفرینش اوست

بهر نظام کل جهان جوهر سخاش

ز آن ده بنان که هشت جنان را مدد دهد

هفت اخترند و نه فلک اجری خور سخاش

این هفت نقطه یک رقمند از خط کفش

و آن نه صحیفه یک ورق از دفتر سخاش

خط کفش به صورت جوی است و جوی نیست

بحری است لیک موج زن از گوهر سخاش

دست سخاش بین شده صورتگر امید

یا دست همت آمده صورتگر سخاش

جوزا صفت دو گانه هزار آفتاب زاد

هر گه که رفت همت او در بر سخاش

هست آدم دگر پدر همتش چنانک

حوای دیگر است کنون مادر سخاش

گل گونهٔ رخ امل آن خون کنند و بس

کز حلق بخل ریخت سر خنجر سخاش

هر ناخنیش معن و هر انگشت جعفری است

پس معن جود چون نهم و جعفر سخاش

ابر از حیا به خنده فرو مرد برق‌وار

کو زد قفای ابر به دست تر سخاش

عزمش همی شکنجه کند کعب کوه را

تا گنج زرفشان دهد اندر خور سخاش

بر چشمهٔ کرم شد و سد نیاز بست

پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاش

هر دم هزار عطسهٔ مشکین زد از تری

مغز جهان ز رایحهٔ عنبر سخاش

مرغی است همتش که جهان راست سایه‌بان

بر هفت بیضهٔ ز می از یک پر سخاش

بر سر برند غاشیه چون عبهرش سران

کز سیم و زر شده است جهان عنبر سخاش

هست آفتاب زرد و شفق چون نگه کنی

تب بردهٔ گشاده رگ از نشتر سخاش

ساعات بین که بر ورق روز و شب رود

کو بیست و چار سطر شد از منظر سخاش

بالای هفت خیمهٔ پیروزه دان ز قدر

میدان‌گهی که هست در آن عسکر سخاش

اندیشه نردبان کند از وهم و بر شود

از منظر سپهر به مستنظر سخاش

بر خوان همتش جگر آز می‌خورد

دندان تیز سین که شده است افسر سخاش

او شیر و نیستانش دوات است لاجرم

برد تب نیاز به نیشکر سخاش

در هیچ جا ز شهر خراسان مکرمت

کس پنج نوبه نازده چون سنجر سخاش

بگذار استعارت از آنجا که راستی است

ار من کند نظیر خراسان خور سخاش

محمود بن علی است چو محمود و چون علی

من هم ایاز جودش و هم قنبر سخاش

محمودوار بت شکن هند خوانش از آنک

تاراج هند آز کند لشکر سخاش

یعسوب امت است علی‌وار از آنکه سوخت

زنبور خانهٔ زر و سیم آذر سخاش

چون در زمانه آب کرم هیچ جا نماند

جای تیمم است به خاک در سخاش

نی نی چو من جهانی سیراب فیض اوست

سیراب چه که غرقه‌تن از فرغر سخاش

با خار خشک خاطرم آرد ترنگبین

بادی که بروزد ز نی عسکر سخاش

ز آن نخل خشک تازه شود گر نسیم قدس

چون مریم است حامله تن دختر سخاش

از آبنوس روز و شبم زان کند دوات

تا نسخه می‌کنم به قلم محضر سخاش

پیشم چو ماه قعدهٔ شبرنگ از آن، کشند

تا خوانم آفتاب جنیبت بر سخاش

سجاده از سهیل کنم نز ادیم شام

تا می‌برم سجود سپاس از در سخاش

بارانی ز آفتاب کنم نز گلیم مصر

کز میغ‌تر هواست همه کشور سخاش

دل کو محفه‌دار امید است نزد اوست

تا چون کشد محفهٔ ناز استر سخاش

پای دلم برون نشد از خط مهر او

نی مهرهٔ امید من از ششدر سخاش

گر داشت یک مهم به عزیزی چو روز عید

شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش

گر کعب مامه آب نخورد و به تشنه داد

مشهورتر ز دجله شد آبشخور سخاش

ور حاتم اسبی از پی طفل و زنی بکشت

نی ماند زنده نام و شد آن مفخر سخاش

امروز مهتر رؤسای زمانه اوست

صد کعب و حاتم‌اند کنون کهتر سخاش

خون لفظم از خوشی مراعات او بلی

هست این گلاب من ز گل نستر سخاش

از لفظ من که پانصد هجرت چو من نزاد

ماند هزار سال دگر مخبر سخاش

گستردم این ثنا ز محبت نه از طمع

تا داندم محب ثنا گستر سخاش

این تحفه کز ملوک جهان داشتم دریغ

کردم نثار بارگه انور سخاش

او راست باغ جود و مرا باغ جان و من

نوبر فرستمش عوض نوبر سخاش

او مرد ذات و همت من بکر، لاجرم

بکری همتم شده در بستر سخاش

من یافتم ندای انا الله کلیم‌وار

تا نار دیدم از شجر اخضر سخاش

امروز صد چراغ ینا بر فروختم

از یک شرر که یافتم از اخگر سخاش

صد نافه مشک دادمش از تبت ضمیر

گر یک بخور یافتم از مجمر سخاش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:17 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷۰ - در مذمت مغرضان و حسودان

کژ خاطران که عین خطا شد صوابشان

مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان

خلقند پر خلاف و شیاطین مر انس را

ننگند و هم ز ننگ نسوزد شهابشان

بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست

وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان

رهبان رهبرند در این عالم و در آن

نه آبشان به کار و نه کاری به آبشان

همچون خزینه خانهٔ زنبور خشک سال

از باد چشمه چشمه دماغ خرابشان

جان‌شان گران چو خاک و سر باد سنجشان

بی‌سنگ چون ترازوی یوالحسابشان

چون قوم نوح خشک نهالان بی‌برند

باد از تنود پیرزنی فتح بابشان

ابلیس وار پیر و جوانند از آنکه کرد

ابلیس هم به پیرو مصحف خطابشان

در مسجدند و ساخته چون مهد کودکان

هم آب خانه در وی و هم جای خوابشان

هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را

اجسام دیو و چهرهٔ آدم نقابشان

دلشان گسسته نور چو شمع و ثاقشان

دینشان شکسته نام چو اهل حجابشان

ایشان ز رشک در تب سرد آن‌گهی مرا

کردند پوستین و نکردم عتابشان

هستند از قیاس چو فرسوده هاونی

سر نی و بن همیشه ز سودن خرابشان

این شیشه گردنان در این خیمهٔ کبود

بینام چون قرابه به گردن طنابشان

زنبور نحل و کرم قزند از نیاز و آز

رنج و وبال حاصل تاب و شتابشان

چون دهر کس فروبر و ناکس برآورند

ز آن در وفا چو دهر بود انقلابشان

بیش از بروتشان نگذشته است و نگذرد

اشعارشان چو دعوت نامستجابشان

از آب نطقشان که گشاید فقع که هست

افسرده‌تر ز برف دل چون سدابشان

از طبع خشکشان نتوان یافت شعر تر

نیلوفر آرزو که کند از سرابشان

سحر حلال من چو خرافات خود نهند

آری یکی است بولهب و بوترابشان

کورند زیر طشت فلک لاجرم ز دور

بنماید آفتابهٔ زر آفتابشان

سرسام جهل دارند این خر جبلتان

وز مطبخ مسیح نیاید جوابشان

جایم فرود خویش کنند و روا بود

نفطند و هم به زیر نشیند گلابشان

چون ماهی ارچه کنده زبانند پیش من

چون مار در قفا همه زهر است نابشان

تا خاطرم خزینهٔ گوگر سرخ شد

چون زیبق است در تب سرد اضطرابشان

ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا

کردند پوستین و نکردم عتابشان

ایمه جوابشان چه دهم کز زبان چرخ

موتوا بغیظکم نه بس آید جوابشان

تیغ زبانشان نتواند ببرید موی

گر من فسن نسازم ازین سحر نابشان

وین ناوک ضمیر مرا پر جبرئیل

کرد است بی‌نیاز ز پر عقابشان

دلشان ز میوه‌دار حدیثم خورد غذا

انجیر خور غریب نباشد غرابشان

گر نان طلب کنند در من زنند از آنک

بی‌دانهٔ من آب زده است آسیابشان

روباه وار بر پی شیران نهند پی

تا آید از کفلگه گوران کبابشان

گر کرده‌اند بیژن جاه مرا به چاه

هم من به آه صبح بسوزم جنابشان

من رستم کمان کشم اندر کمین شب

خوش باد خواب غفلت افراسیابشان

خاقانیا ز غرش بیهوده‌شان مترس

جز آب و نار هیچ ندارد سحابشان

بر چهرهٔ عروس معانی مشاطه‌وار

زلف سخن بتاب و ز حسرت بتابشان

ای مالک سعیر بر این راندگان خلد

زحمت مکن که زحمت من بس عذابشان

در هفت دوزخ از چه کنی چار میخشان

ویل لهم عقیلهٔ من بس عقابشان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:17 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۳۵ - در مرثیهٔ شیخ الاسلام عمدة الدین محمد بن اسعد طوسی نیشابوری شافعی معروف به حفده

آن پیر ما که صبح لقائی است خضر نام

هر صبح بوی چشمهٔ خضر آیدش ز کام

با برتریش گوهر جمشید پست پست

با پختگیش جوهر خورشید خام خام

تنها روی ز صومعه‌داران شهر قدس

گه گه کند به زاویهٔ خاکیان مقام

آنجا بود سجادهٔ خاصش به دست راست

وینجا به دست چپ بودش تکیه‌گاه عام

بوده زمین خانقهش بام آسمان

بیرون ازین سراچه که هست آسمانش نام

چون پای در کند ز سر صفهٔ صفا

سر بر کند به حلقهٔ اصحاف کهف شام

سازد وضو به مسجد اقصی به آب چشم

شکر وضو کند به در مسجد الحرام

آب محیط را ز کرامات کرده پل

بگذشته ز آتشین پل این طاق آب فام

هر شب قبای مشرقی صبح را فلک

نور از کلاه مغربی او برد به وام

پی کور شبروی است نه ره جسته و نه زاد

سرمست بختی‌است نه می دیده و نه جام

شبرو که دید ساخته نور مبین چراغ؟

بختی که دید یافته حبل المتین زمام

ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه

نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام

تقطیع او و ازرق گردون ز یک شعار

تسبیح او و عقد ثریا ز یک نظام

پر دل چو جوز هندی و مغزش همه خرد

خوش دم چو مشک چینی و حرفش همه کلام

عنقاست مور ریزه خور سفرهٔ سخاش

چونان که مور ریزهٔ عنقاست زال سام

چون زال پیرزاده به طفلی و عاقبت

در حلق دیو خام چو رستم فکند خام

پوشد لباس خاکی ما را ردای نور

خاکی لباس کوته و نوری رداش تام

دلقش هزار میخی چرخ و به جیب چاک

باز افکنش ز نور و فراویزش از ظلام

گاهی کبودپوش چو خاک است و همچو خاک

گنجور رایگان و لگذ خستهٔ عوام

گاهی سفیدپوش چو آب است و همچو آب

شوریده ومسلسل و تازان ز هر عظام

گاه از همه برهنه‌تر آید چو آفتاب

پوشد برهنگان را چون آفتاب بام

او بود نقطه حرف الف دال میم را

کامد چهل صباح و چهل اصل و یک قیام

زو دید آن نماز که قائم بود الف

راکع بماند دال و تشهد نمود لام

گاهی براق چار ملک را لگام گیر

گاهی به دیو هفت سری برکند لگام

با آب کار تیغ و چون تیغ از غذای نفس

صوفی کار آب‌کن از خون انتقام

در بند عشق شاهد و هم عشق شاهدش

عشقی چو قیس عامری و عروهٔ حزام

در صورتی که دیده جمالش صور نگار

زو شاهدی گرفته و رفته ره ملام

در آینه عنایت صیقل شناخته

زو قبله کرده و شده سرمست و مستهام

چون نوح پیر عشق و ز طوفان مهلکات

ایمن به کوه کشتی و خرم ز سام و حام

ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز

کز آتش نشاط شود آبش از مسام

در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن

بر دیده نام عشق رقم کرده چون حمام

گردد فلک ز حیرت حالش زمین نشین

گردد زمین ز سرعت رقصش فلک خرام

پیری که پیر هفت زیبدش مرید

میری که میر هشت جنان شایدش غلام

آمد مسیح‌وار به بیمار پرس من

کازرده دید جان من از غصهٔ لام

کاین آبنوس و عاج شب و روز و روز و شب

چون عاج و آبنوس شکافد دل کرام

من دست بر جبین ز سر درد چون جنین

کارد ز عجز روی به دیوار پشت مام

من چفته چنگ و گم شده سر نای و چون رباب

خالی خزینه از درم و کاسه از طعام

در مطبخ فلک که دو نان است گرم و سرد

غم به نوالهٔ من و خون جگر ادام

غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان

خون تیغ راحلی است چو بیرون شد از نیام

او کز درم درآمد و دندان سپید کرد

پوشید بام را سر دندانش نور فام

سردابه دید حجره فرو رفت یک دو پی

کرسی نهاده دید برآمد سه چار گام

بنشست و خطبه کرد به فصل الخطاب و گفت

گر مشکلیت هست سؤالات کن تمام

سربسته همچو فندق اشارت همی شنو

می‌پرس پوست کنده چو بادام کان کدام

گفتم به پایگاه ملایک توان رسید؟

گفتا توان اگر نشود دیو پایدام

گفتم گلوی دیو طبیعت توان برید؟

گفتا توان اگر ز شریعت کنی حسام

گفتم هوا به مرکب خاکی توان گذشت؟

گفتا توان اگر به ریاضت کنیش رام

گفتم کلید گنج معراف توان شناخت؟

گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام

گفتم ز وادی بشریت توان گذشت؟

گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام

گفتم ز شاه هفت تنان دم توان شنید؟

گفتا توان اگر نشدی شاه شاهقام

خاقانیا به سوک پسر داشتی کبود

بر سوک شاه شرع سیه پوش بر دوام

کارواح سبز پوش سیه‌جامه‌اند پاک

بر مرگ زادهٔ حفده خواجهٔ همام

شیخ الائمه عمدهٔ دین قدوهٔ هدی

صدر الشریعه حجت حق مفتی انام

او کعبهٔ علوم و کف و کلک و مجلسش

بودند زمزم و حجر الاسود و مقام

او و همه جهان مثل زمزم و خلاب

او و همه سران حجر الاسود و رخام

زمزم نمای بود به مدحش زبان من

تا کرده بودم از حجر الاسود استلام

زان بوحنیفه مرتبت شافعی بیان

چون مصر و کوفه بود نشابور ز احترام

پس چون رکاب او ز نشابور در رسید

تبریز شد هزار نشابور ز احتشام

تب ریزهای بدعت تبریز برگرفت

تبریز شد ز رتبت او روضة السلام

من خاک خاک او که ز تبریز کوفه ساخت

خاکی است کاندر او اسد الله کند کنام

از همتش اتابک و سلطان حیات یافت

کو داشت هر دو را به پناه یک اهتمام

چون او برفت اتابک و سلطان ز پس برفت

این شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام

او رفت و سینه‌ها شده بیمار لایعاد

او خفت و فتنه‌ها دشه بیدار لاینام

بر تربتش که تبت و چین شد چو بگذری

از بوی نافه عطسهٔ مشکین زند مشام

چون سیب نخل بند بریزد به سوک او

زرین ترنج فلکهٔ این نیل گون خیام

ز انفاس عمدة الدین در شرق و غرب بود

با امت استقامت و با ملت انتظام

ملت چو عقد نظمه الصدر فانتظم

امت چو شاخ قومه الشیخ فاستقام

جاهش ز دهر چون مه عید از صف نجوم

ذاتش ز خلق چون شب قدر از مه صیام

او بود صد جوینی و غرالی اینت غبن

کاندر جهان به کندریی بودنی نظام

آن ریسمان فروش که از آسمان سروش

کردی به ریسمان اشاراتش اعتصام

وان قفل‌گر که بود کلید سرای علم

کردید چو حلقه بر در فرمانش التزام

یحیی صفات بود چو یاسین و خصم اوست

من ینکر المهیمن آن یحیی العظام

خصمش به مستی آمد از ابلیس هم چنان که

یاجوج بود نطفهٔ آدم به احتلام

گر ناقصی ندید کمالش عجب مدار

کز مشک بی‌نصیب بود مغز با زکام

بودی قوام شرع و به پیری ز مرگ تاج

با داغ و درد زیست در این دهر ناقوام

آری به داغ و دردسرانند نامزد

اینک پلنگ در برص و شیر در جذام

خورشید شاه انجم و هم خانهٔ مسیح

مصروع و تب زده است و سها ایمن از سقام

چون خواجه شد چه نور و چه ظلمت قرین دهر

چون روح شد چه نوش و چه حنظل نصیب کام

بی‌مقتدای ملت نه کلک و نه کتاب

بی‌شهسوار زابل نه رخش و نه ستام

او سورهٔ حقایق و من کمتر آیتش

زانم به نامه آیت حق کرده بود نام

حرز فرشتگان چپ و راست می‌کنم

این نامه را که داشت ز مشک ختن ختام

این نامه بر سر دو جهان حجت من است

کو نامه نیست عروهٔ وثقی است لا انفصام

این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است

کایمن کند ز هول سباع و شر هوام

آیم به حشر نامهٔ او بسته بر جبین

گرد من از نظارهٔ آن نامه ازدحام

تا وصف او تمیمهٔ من شد بجنب من

تمتام ناتمام سخن بود بو تمام

وصفش مطهر است چو قرآن که خواندنش

بر پاک تن حلال بود بر جنب حرام

بی‌او سخن نرانم وکی پرورد سخن

حسان پس از رسول و فرزدق پس از هشام

خود بر دلم جراحت مرگ رشید بود

از مرگ خواجه رفت جراحت ز التیام

گر صد رشید داشتمی کردمی فداش

آن روز کامدش ز رسول اجل پیام

گر زهر جان گزای فراقش دلم بسوخت

پازهر خواهم از همم سید همام

اقضی القضاة حجة الاسلام زین دین

کاثار مجد او چو ابد باد مستدام

سیف الحق افضل‌ابن محمد که طالعش

دارد خلافة الحق در موضع سهام

حق در حقش دعای من از صدق بشنواد

من نامرادی دلش از دهر مشنوام

دار السلام اهل هدی باد صدر او

ز ایزد بر او تحیت و از عرشیان سلام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:17 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۴۲ - در حماسه و نکوهش حسودان و سخنی در حکمت

هر زمان زین سبز گلشن رخت بیرون می‌برم

عالمی از عالم وحدت به کف می‌آورم

تخت و خاتم نی و کوس رب هب‌لی می‌زنم

طور آتش نی و در اوج انا الله می‌پرم

هرچه نقش نفس می‌بینم به دریا می‌دهم

هر چه نقد عقل می‌یابم در آتش می‌برم

گه به حد منزل از سدره سریری می‌کنم

گه به قدر همت از شعری شعاری می‌برم

دادهٔ نه چرخ را در خرج یکدم می‌نهم

زادهٔ شش روز را بر خوان یک شب می‌خورم

گرچه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهم

ورچه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرم

از برون تابخانهٔ طبع یابی نزهتم

وز ورای پالگانهٔ چرخ بینی منظرم

گر بپرم بر فلک شاید، که میمون طایرم

ور بچربم بر جهان زیبد که والا گوهرم

باختم با پاکبازان عالم خاکی به خاک

وز پی آن عالم اینک در قماری دیگرم

ساختم آیینهٔ دل، یافتم آب حیات

گرچه باور نایدت هم خضر و هم اسکندرم

بردم از نراد گیتی یک دو داو اندر سه زخم

گرچه از چار آخشیج و پنج حس در ششدرم

هاتف همت عسی‌ان یبعثک آواز داد

عشق با طغرای جاء الحق درآمد از درم

من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است

لاجرم معذورم ار جز خویشتن می‌ننگرم

هرچه عقلم از پس آیینه تلقین می‌کند

من همان معنی به صورت بر زبان می‌آورم

پیش من جز اختر و بت نیست آز و آرزو

من خلیل آسا نه مرد بت نه مرد اخترم

بر زبان گر نعبد الاصنام راندم تاکنون

دل به انی‌لااحب‌الافلین شد رهبرم

در مقام عز عزلت در صف دیوان عهد

راست گوئی روستم پیکار و عنقا پیکرم

قوت عرق عراق از مادت طبع من است

گرچه شریان دل شروانیان را نشترم

فقر کان افکندهٔ خلق است من برداشتم

زال کان رد کردهٔ سام است من می‌پرورم

در قلادهٔ سگ نژادان گرچه کمتر مهره‌ام

در طویلهٔ شیر مردان قیمتی‌تر گوهرم

عالم از آوازهٔ خاقانی افروزم ولیک

همت از آوازهٔ خاقانی آمد برترم

این تفاخار نقطهٔ دل راست وین دم زان اوست

ورنه من خود را در این میدان ز مردان نشمرم

جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب

نائب من باش اینک تیغ و اینک منبرم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:17 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها