0

قصاید خاقانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصاید خاقانی

با سلام و عرض ادب

 

در این تایپیک مجموعه  قصاید خاقانی  گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.

 

با ما همراه باشید

 

افضل‌الدّین بدیل‌ بن علی خاقانی شروانی متخلّص به خاقانی (۵۲۰ قمری در شَروان - ۵۹۵ قمری در تبریز) از جملهٔ بزرگ‌ترین قصیده‌سرایان تاریخ شعر و ادب فارسی به‌شمار می‌آید. از القاب مهم وی حسان العجم می‌باشد. آرامگاه او در شهر تبریز است. خاقانی از سخنگویان قوی‌طبع و بلندفکر و یکی از استادان بزرگ زبان پارسی و در درجهٔ اول از قصیده‌سرایان عصر خویش است. توانایی او در استخدام معانی و ابتکار مضامین در هر قصیدهٔ او پدیدار است.

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  5:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱ - در یکتاپرستی و ستایش حضرت خاتم الانبیاء

جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ

دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا

تا تو خود را پای بستی باد داری در دو دست

خاک بر خود پاش کز خود هیچ نگشاید تو را

با تو قرب قاب قوسین آنگه افتد عشق را

کز صفات خود به بعد المشرقین افتی جدا

آن خویشی، چند گوئی آن اویم آن او

باش تا او گوید ای جان آن مائی آن ما

نیست عاشق گشتن الا بودنش پروانه وار

اولش قرب و میانه سوختن، آخر فنا

لاف یک رنگی مزن تا از صفت چون آینه

از درون سو تیرگی داری و بیرون سو صفا

آتشین داری زبان و دل سیاهی چون چراغ

گرد خود گردی از آن تردامنی چون آسیا

رخت از این گنبد برون بر، گر حیاتی بایدت

زان که تا در گنبدی با مردگانی هم وطا

نفس عیسی جست خواهی راه کن سوی فلک

نقش عیسی در نگارستان راهب کن رها

بر گذر زین تنگنای ظلمت اینک روشنی

درگذر زین خشک سال آفت اینک مرحبا

بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق

گوید ای صاحب خراج هر دو گیتی اندر آ

شرب عزلت ساختی از سر ببر باد هوس

باغ وحدت یافتی از بن بکن بیخ هوا

با قطار خوک در بیت المقدس پا منه

با سپاه پیل بر درگاه بیت الله میا

سر بنه کاینجا سری را صد سر آید در عوض

بلکه بر سر هر سری را صد کلاه آید عطا

هر چه جز نور السموات از خدائی عزل کن

گر تو را مشکوة دل روشن شد از مصباح لا

چون رسیدی بر در لاصدر الا جوی از آنک

کعبه را هم دید باید چون رسیدی در منا

ور تو اعمی بوده‌ای بر دوش احمد دار دست

کاندر این ره قائد تو مصطفی به مصطفا

اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس

زان گرفتند از وجودش منت بی‌منتها

هشت خلد و هفت چرخ و شش جهات و پنج حس

چار ارکان و سه ارواح و دو کون از یک خدا

چون مرا در نعت چون اویی رود چندین سخن

از جهان بر چون منی تا کی رود چندین جفا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:35 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲ - مطلع دوم

می‌کنم جهدی کزین خضرای خذلان بر پرم

حبذا روزی که این توفیق یابم حبذا

صبح آخر دیدهٔ بختم چنان شد پرده در

صبح اول دیدهٔ عمرم چنان شد کم بقا

با که گیرم انس کز اهل وفا بی‌روزیم

من چنین بی‌روزیم یا نیست در عالم وفا

در همه شروان مرا حاصل نیامد نیم دوست

دوست خود ناممکن است ایکاش بودی آشنا

من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من

روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا

ای عراق الله جارک نیک مشعوفم به تو

وی خراسان عمرک الله سخت مشتاقم تو را

گرچه جان از روزن چشم از شما بی‌روزی است

از دریچهٔ گوش می‌بیند شعاعات شما

عذر من دانید کاینجا پای بست مادرم

هدیهٔ جانم روان دارید بر دست صبا

تشنهٔ دل تفته‌ام از دجله آریدم شراب

دردمند زارم از بغداد سازیدم دوا

بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار

نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها

پیش ما بینی کریمانی که گاه مائده

ماکیان بر در کنند و گربه در زندان سرا

گر برای شوربائی بر در اینها شوی

اولت سکبا دهند از چهره آنگه شوربا

مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم و ظلم

در عدم نه روی، کانجا بینی انصاف و رضا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:35 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳ - در پند و اندرز و مدح پیامبر بزرگوار

عروس عافیت آنگه قبول کرد مرا

که عمر بیش‌بها دادمش به شیربها

چو کشت عافیتم خوشه در گلو آورد

چو خوشه باز بریدم گلوی کام و هوا

خروس کنگرهٔ عقل پر بکوفت چو دید

که در شب امل من سپیده شد پیدا

چو ماه سی شبه ناچیز شد خیال غرور

چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا

مسیح وار پی راستی گرفت آن دل

که باژ گونه روی بود چون خط ترسا

ز مرغزار سلامت در مراست خبر

که هم مسیح خبر دارد از مزاج گیا

مرا طبیب دل اندرز گونه‌ای کرده است

کز این سواد بترس از حوادث سودا

به تلخ و ترش رضا ده به خوان گیتی بر

که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا

اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد

زبون چارزبانی مکن دو حور لقا

که پوست پاره‌ای آمد هلاک دولت آن

که مغز بی‌گنهان را دهد به اژدها

مرا شهنشه وحدت ز داغ گاه خرد

به شیب و مقرعه دعوت همی کند که بیا

از این سراچهٔ آوا و رنگ دل بگسل

به ارغوان ده رنگ و به ارغنون آوا

در این رصد گه خاکی چه خاک می‌بیزی

نه کودکی نه مقامر ز خاک چیست تو را؟

به دست آز مده دل که بهر فرش کنشت

ز بام کعبه ند زدند مکیان دیبا

به بوی نفس مکن جان که بهر گردن خوک

کسی نبرد زنجیر مسجد الاقصا

ببین که کوکبهٔ عمر خضر وار گذشت

تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا

پریر نوبت حج بود و مهد خواجه هنوز

از آن سوی عرفات است چشم بر فردا

به چاه جاه چه افتی و عمر در نقصان

به قصد فصد چه کوشی و ماه در جوزا

برفت روز و تو چون طفل خرمی آری

نشاط طفل نماز دگر بود عذرا

چو عمر دادی دنیا بده که خوش نبود

به صد خزینه تبذل به دانگی استقصا

دو رنگی شب و روز سپهر بوقلمون

پرند عمر تو را می‌برند رنگ و بها

دو چشمه‌اند یکی قیر و دیگری سیماب

شب بنفشه وش و روز یاسمین سیما

تو غرق چشمهٔ سیماب و قیر و پنداری

که گرد چشمهٔ حیوان و کوثری به چرا

جهان به چشمی ماند در او سیاه و سپید

سپید ناخنه دار تو سیاه نابینا

ببر طناب هوس پیش از آنکه ایامت

چهار میخ کند زیر خیمهٔ خضرا

به صور نیم شبی درفکن رواق فلک

به ناوک سحری بر شکن مصاف فضا

جهان به بوالعجبی تا کیت نماید لعب

به هفت مهرهٔ زرین و حقهٔ مینا

تو را به مهره و حقه فریفتند ایراک

چو حقه بی‌دل و مغزی چو مهره بی سر و پا

فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون

اجل چو گنبد گل برشکافدت عمدا

ز خشک سال حوادث امید امن مدار

که در تموز ندارد دلیل برف هوا

چه جای راحت و امن است و دهر پر نکبت

چه روز باشه و صید است دست پر نکبا

مگو که دهر کجا خون خورد که نیست دهانش

ببین به پشه که زوبین زن است و نیست کیا

مساز عیش که نامردم است طبع جهان

مخور کرفس که پر کژدم است بوم و سرا

ز روزگار وفا هم به روزگار آید

که حصرم از پس شش ماه می‌شود صهبا

چه خوش بوی که درون وحشت است و بیرون غم

کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا

خوشی طلب کنی از دهر، ساده دل مردا

که از زکات ستانان زکات خواست عطا

سلاح کار خود اینجا ز بی زبانی ساز

که بی زبان دفع زبانیه است آنجا

چو خوشه چند شوی صد زبان نمی‌خواهی

که یک زبان چون ترازو بوی به روز جزا

در این مقام کسی کو چو مار شد دو زبان

چو ماهی است بریده زبان در آن ماوا

خرد خطیب دل است و دماغ منبر او

زبان به صورت تیغ و دهان نیام آسا

درون کام نهان کن زبان که تیغ خطیب

برای نام بود در برش نه بهر وغا

زبان به مهر کن و جز بگاه لا مگشای

که در ولایت قالوابلی رسی از لا

دو اسبه بر اثر لا بران بدان شرطی

که رخت نفکنی الا به منزل الا

مگر معاملهٔ لا اله الا الله

درم خرید رسول اللهت کند به بها

زبان ثناگر درگاه مصطفی خوشتر

که بارگیر سلیمان نکوتر است صبا

ثنای او به دل ما فرو نیاید از آنک

عروس سخت شگرف است و حجله نا زیبا

سپید روی ازل مصطفی است کز شرفش

سیاه گشت به پیرانه سر، سر دنیا

فلک به دایگی دین او در این مرکز

زنی است بر سر گهواره‌ای بمانده دوتا

دمش خزینه‌گشای مجاهز ارواج

دلش خلیفهٔ کتاب علم الاسما

به پیش کاتب وحیش دوات دار، خرد

به فرق حاجب بارش نثار بار خدا

هزار فصل ربیعش جنیبه دار جمال

هزار فضل ربیعش خریطه دار سخا

زبان در آن دهن پاک گوئیا که مگر

میان چشمهٔ خضر است ماهیی گویا

دو شاخ گیسوی او چون چهار بیخ حیات

به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعی

نه باد گیسوی او ز آتش بهار کم است

که آب و گل را آبستنی دهد ز نما

عروس دهر و سرور جهان نخواست از آنک

نداشت از غم امت به این و آن پروا

از این حریف گلو بر حذر گزید حذر

وز این ابای گلوگیر ابا نمود ابا

چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند

نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا

الهی از دل خاقانی آگهی که در او

خزینه خانهٔ عشق است در به مهر رضا

از آن شراب که نامش مفرح کرم است

به رحمت این جگر گرم را بساز دوا

ز هرچه زیب جهان است و هرکه ز اهل جهان

مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها

قنوت من به نماز و نیاز در این است

که عافنا و قنا شر ما قضیت لنا

مرا به منزل الا الذین فرود آور

فرو گشای ز من طمطراق الشعرا

یقین من تو شناسی ز شک مختصران

که علم توست شناسای ربنا ارنا

مرا ز آفت مشتی زیاد باز رهان

که بر زنای زن زید گشته‌اند گوا

خلاص ده سخنم را ز غارت گرهی

که مولع‌اند به نقش ریا و قلب ریا

به روز حشر که آواز لاتخف شنوند

به گوش خاطر ایشان رسان که لابشری

چو کاسه باز گشاده دهان ز جوع الکلب

چو کوزه پیش نهاده شکم ز استسقا

اگر خسیسی بر من گران سر است رواست

که او زمین کثیف است و من سمای سنا

گر او نشسته و من ایستاده‌ام شاید

نشسته باد زمین و ستاده باد سما

ور او به راحت و من در مشقتم چه عجب

که هم زمین بود آسوده و آسمان دروا

سخن به است که ماند ز مادر فکرت

که یادگار هم اسما نکوتر از اسما

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:35 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴ - در حکمت و موعظه و مدح خاتم الانبیا (ص)

سریر فقر تو را سرکشد به تاج رضا

تو سر به جیب هوس درکشیده‌ای به خطا

بر آن سریر سر بی‌سران به تاج رسید

تو تاج بر سری از سر فرو نهی عمدا

سر است قیمت این تاج گر سرش داری

به من یزید چنین تاج سر بیار بها

تو را چو شمع ز تن هر زمان سری روید

سری که دردسر آرد بریدن است دوا

نگر که نام سری بر چنین سری ننهی

که گنبد هوس است این و دخمهٔ سودا

سری دگر به کف آور که در طریقت عشق

سزاست این سر سگ سار سنگ سار سزا

چرا چو لالهٔ نشکفته سر فکنده نه‌ای

که آسمان ز سر افکندگی است پا برجا

تو را میان سران کی رسد کله داری

ز خون حلق تو خاکی نگشته لعل قبا

یتیم وار در این تیم ضایع است دلت

برو یتیم نوازی بورز چون عنقا

دلی طلب کن بیمار کردهٔ وحدت

چو چشم دوست که بیماری است عین شفا

مگر شبی ز برای عیادت دل تو

قدم نهد صفت ینزل الله از بالا

بر آستانهٔ وحدت سقیم خوش تر دل

به پالکانهٔ جنت عقیم به حورا

مقامری صفتی کن طلب که نقش قمار

دو یک شمار دگر چه دوشش زند عذرا

تو را مقامر صورت کجا دهد انصاف

تورا هلیلهٔ زرین کجا برد صفرا

به ترک جاه مقامر ظریف تر درویش

بخوان شاه مزعفر لطیف تر حلوا

سواد اعظمت اینک ببین مقام خرد

جهاد اکبرت اینک بدر مصاف هوا

میان خاک چه بازی سفال کودک وار

سرای خاک به خاکی بباز مرد آسا

زر نهاد تو چون پاک شد به بوتهٔ خاک

نه طوق و تاج شود چون شود ز بوته جدا

زری که گوی گریبان جبرئیل سزد

رکاب پای شیاطین مکن که نیست سزا

چو گل مباش که هم پوست را کفن سازی

چو لاله باری اول ز پوست بیرون آ

به دست همت طغرای بی‌نیازی دار

که هر دو کون تو داری چو داری این طغرا

ره امان نتوان رفت و دل رهین امل

رفوگری نتوان کرد و چشم نابینا

تو را امان ز امل به که اسب جنگی را

به روز معرکه برگستوان به از هرا

تو را که رشتهٔ ایمان ز هم گسست امروز

سحاء خط امان از چه می‌کنی فردا

تو را ز پشتی همت به کف شود ملکت

بلی ز پهلوی آدم پدید شد حوا

چو همت آمد هر هشت داده به جنت

که از سر دو گروهی است شورش و غوغا

خروش و جوش تو از بهر بود و نابود است

که از سر دو گروهی است شورش و غوغا

به بوی بود دو روزه چرا شوی خرسند

که بدو حال محال است و مهر کار فنا

به بند دهر چه ماندی بمیر تا برهی

که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها

چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر

چو لاشه بسته گلوئی به ریسمان قضا

چه خوش حیات و چه ناخوش چو آخر است زوال

چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا

نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل؟

نگفته بسم به الحمد چون کنی مبدا؟

دمیده در شب آخر زمان سپیدهٔ حشر

پس از تو خفتن اصحاب کهف نیست روا

مسافران به سحرگاه راه پیش کنند

تو خواب بیش کنی اینت خفتهٔ رعنا

به خواب دایم جز سیم و زر نمی‌بینی

ببین که رز همه رنج است و سیم جمله عنا

تو را که از مل و مال است مستی و هستی

خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا

میان بادیه‌ای هان و هان مخسب ار نه

حرامیان ز تو هم سر برند و هم کالا

غلام آب رزانی نداری آب روان

رفیق صاف رحیقی نه‌ای به صف صفا

به کار آبی و دین با دل و تنت گویان

که کار آب شما برد آب کار شما

بهینه چیز که آن کیمیای دولت توست

ز همنشینی صهبا هبا شده است هبا

خرد به ماتم و تن در نشاط خوش نبود

که دیو جلوه کند بر تو و پری رسوا

برو نخست طهارت کن از جماع الاثم

که کس جنب نگذارند در جناب خدا

مجرد آی در این راه تا زحق شنوی

الی عبدی اینجا نزول کن اینجا

ز چار ارکان برگرد و پنج ارکان جوی

که هست فایده زین پنج پنج نوبت لا

ز نه خراس برون شو به کوی هشت صفات

که هست حاصل این هشت هشت باغ بقا

اگر ز عارضهٔ معصیت شکسته دلی

تو را شفاعت احمد ضمان کند به شفا

به یک شهادت سربسته مرد احمد باش

که پایمرد سران اوست در سرای جزا

پی ثنای محمد برآر تیغ ضمیر

که خاص بر قد او بافتند درع ثنا

زبان بسته به مدح محمد آرد نطق

که نخل خشک پی مریم آورد خرما

بهینه سورت او بود و انبیا ابجد

مهینه معنی او بود و اصفیا اسما

اگرچه بعد همه در وجودش آوردند

قدوم آخر او بر کمال اوست گوا

نه سورت از پی ابجد همی شود مرقوم

نه معنی از پی اسما همی شود پیدا

نه روح را پس ترکیب صورت است نزول

نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا

نه سبزه بردمد از خاک وانگهی سوسن

نه غوره در رسد از تاک وانگهی صهبا

گه ولادتش ارواح خوانده سورهٔ نور

ستار بست ستاره سماع کرد سما

بکوفت موکب اقبال مرکب اجرام

ببست قبهٔ زربفت قبهٔ مینا

چو نقل کرد روانش، مسافر ملکوت

برای عرسش بر عرش خرقه کرد وطا

درید جوزا جیب و برید پروین عقد

گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا

ز بوی خلقش حبل‌الورید یافت حیات

ز فر لطفش حبل‌المتین گرفت بها

به وقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی

حباب وار بدی هفت گنبد خضرا

سزد که چون کف او نشر کرد نشرهٔ جود

روان حاتم طی، طی کند بساط سخا

ز بارگاه محمد ندای هاتف غیب

به من رسید که خاقانیا بیار ثنا

ز خشک آخور خذلان برست خاقانی

که در ریاض محمد چرید کشت رضا

مراد بخشا در تو گریزم از اخلاص

کزین خراس خسیسان دهی خلاص مرا

مرا تو باش که از ما و من دلم بگرفت

برآر تیغ عنایت نه من گذار و نه ما

کلید رحمتم آخر عطا فرست چنان

که گنج معرفت اول هم از تو بود عطا

گوا توئی که ندارم به کاه برگی، برگ

به اهل بیت ز من چون رسد نوال و نوا

چو قرصهٔ جو و سرکه نمی‌رسد به مسیح

کجا رسد به حواری خواره و حلوا

مرا ز خطهٔ شروان برون فکن ملکا

که فرضه‌ای است در او صد هزار بحر بلا

مرا کنف کفن است الغیاث از این موطن

مرا مقر سقر است الامان از این منشا

بر مهان نشوم ور شوم چو خاک مهین

غم کیا نخورم ور خورم به کوه، گیا

از این گره که چو پرگار دزد بدراهند

دلم چو نقطهٔ نون است در خط دنیا

گرفته سرشان سرسام و جسمشان ابرص

ز سام ابرص جانکاه‌تر به زهر جفا

مرا به باطل محتاج جاه خود شمرند

به حق حق که جز از حق مراست استغنا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:35 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۵ - در نعت پیغمبر اکرم صلی‌الله علیه و آله

طفلی هنوز بستهٔ گهوارهٔ فنا

مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا

جهدی بکن که زلزلهٔ صور در رسد

شاه دل تو کرده بود کاخ را رها

جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ

دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا

آن به که پیش هودج جانان کنی نثار

آن جان که وقت صدمهٔ هجران شود فنا

رخش تو را بر آخور سنگین روزگار

برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا

بر پردهٔ عدم زن زخمه ز بهر آنک

برداشته است بهر فرو داشت این نوا

در رکعت نخست گرت غفلتی برفت

اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا

گر حلهٔ حیات مطرز نگرددت

اندیک درنماندت این کسوت از بها

از پیل کم نه‌ای که چو مرگش فرا رسد

در حال استخوانش بیرزد بدان بها

از استخوان پیل ندیدی که چرب دست

هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا

امروز سکه ساز که دل دار ضرب توست

چون دل روانه شد نشود نقد تو روا

اکنون طلب دوا که مسیح تو بر زمی است

کانگه که رفت سوی فلک فوت شد دوا

بیمار به سواد دل اندر نیاز عشق

مجروح به قبای گل از جنبش صبا

عشق آتشی است کاتش دوزخ غذای اوست

پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا

در ایرمان سرای جهان نیست جای دل

دیر از کجا و خلعت بیت الله از کجا

بنگر چه ناخلف پسری کز وجود تو

دار الخلافهٔ پدر است ایرمان سرا

در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک

ناجسته خاک ره به کف آید نه کیمیا

بالا برآر نفس چلیپا پرست از آنک

عیسی توست نفس و صلیب است شکل لا

گر در سموم بادیهٔ لا تبه شوی

آرد نسیم کعبهٔ الا اللهت شفا

لا را ز لات باز ندانی به کوی دین

گر بی‌چراغ عقل روی راه انبیا

اول ز پیشگاه قدم عقل زاد و بس

آری که از یکی یکی آید به ابتدا

عقل جهان طلب در آلودگی زند

عقل خدا پرست زند درگه صفا

کتف محمد از در مهر نبوت است

بر کتف بیور اسب بود جای اژدها

با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش

بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا

جان را به فقر باز خر از حادثات از آنک

خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا

اندر جزیره‌ای و محیط است گرد تو

زین سوت موج محنت و زان سو شط بلا

از رمز درگذر که زمین چون جزیره‌ای است

گردون به گرد او چو محیط است در هوا

از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک

هرگز سراب پر نکند قربهٔ سقا

در قمرهٔ زمانه فتادی به دست خون

وامال کعبتین که حریفی است بس دغا

فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی

آلوده دان دهان مشعبد به گندنا

اینجا مساز عیش که بس بینوا بود

در قحط سال کنعان دکان نانوا

زین غرقگان رو که نهنگ است برگذر

زین سبزه زار خیز که زهر است در گیا

گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود

گردون کبود جامه شد از ماتم وفا

از خشک سال حادثه در مصطفی گریز

کاینک به فتح باب ضمان کرد مصطفی

ورد تو این بس است که ای غیث، الغیاث

کز فیض او به سنگ فسرده رسد نما

بودند تا نبود نزولش در این سرای

این چار مادر و سه موالید بینوا

شاهنشهی است احمد مرسل که ساخت حق

تاج ازل کلاهش و درع ابد قبا

آن قابل امانت در قالب بشر

وان عامل ارادت در عالم جزا

چون نوبت نبوت او در عرب زدند

از جودی و احد صلوات آمدش صدا

بر خوان این جهان زده انگشت بر نمک

ناخورده دست شسته ازین بی‌نمک ابا

آزاد کردهٔ در او بود عقل و او

چون عقل هم شهنشه و هم پاسبان ما

او رحمت خداست جهان خدای را

از رحمت خدای شوی خاصهٔ خدا

ای هست‌ها ز هستی ذات تو عاریت

خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا

مرغی چنین که دانه و آبش ثنای توست

مپسند کز نشیمن عالم کشد جفا

از عالم دو رنگ فراغت دهش چنانک

دیگر ندارد این زن رعناش در عنا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:35 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶ - در پند و اندرز و معراج حضرت ختمی مرتبت

ای پنج نوبه کوفته در دار ملک لا

لا در چهار بالش وحدت کشد تو را

جولانگه تو زان سوی الاست گر کنی

هژده هزار عالم ازین سوی لا رها

از عشق ساز بدرقه پس هم به نور عشق

از تیه لا به منزل الا الله اندرآ

دروازهٔ سرای ازل دان سه حرف عشق

دندانهٔ کلید ابد دان دو حرف لا

لا حاجبی است بر در الا شده مقیم

کو ابلهان باطله را می‌زند قفا

بی‌حاجبی لا به در دین مرو که هست

دین گنج خانهٔ حق و لا شکل اژدها

حد قدم مپرس که هرگز نیامده است

در کوچهٔ حدوث عماری کبریا

از حلهٔ حدوث برون شو دو منزلی

تا گویدت فرشتهٔ وحدت که مرحبا

پیوند دین طلب که مهین دایهٔ تو اوست

روزی که از مشیمهٔ عالم شوی جدا

حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم

رحمت روان شود چو اجابت شود دعا

این دم شنو که راحت از این دم شود پدید

واینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا

کسری ازین ممالک و صد کسری و قباد

خطوی از این مسالک و صد خطهٔ خطا

فیض هزار کوثر و زین ابر یک سرشک

برگ هزار طوبی و زین باغ یک گیا

فتراک عشق گیر نه دنبال عقل ازآنک

عیسیت دوست به که حواریت آشنا

می‌دان که دل ز روی شناسان آن سراست

مشمارش از غریب شماران این سرا

دل تا به خانه‌ای است که هر ساعتی در او

شمع خزاین ملکوت افکند ضیا

بینی جمال حضرت نور الله آن زمان

کایینهٔ دل تو شود صادق الصفا

در دل مدار نقش امانی که شرط نیست

بت خانه ساختن به نظرگاه پادشا

دنیا به عز فقر بده وقت من یزید

کان گوهر تمام عیار ارزد این بها

در چارسوی فقر درا تا ز راه ذوق

دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا

همت ز آستانهٔ فقر است ملک جوی

آری هوا ز کیسهٔ دریا بود سقا

عزلت گزین که از سر عزلت شناختند

آدم در خلافت و عیسی ره سما

شاخ امل بزن که چراغی است زود میر

بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا

گر سر یوم یحمی بر عقل خوانده‌ای

پس پایمال مال مباش از سر هوا

تنگ آمده است زلزلت الارض هین بخوان

بر مالها و قال الانسان مالها

حق می‌کند ندا که به ما ره دراز نیست

از مال لام بفکن و باقی شناس ما

خر طبع را چه مال دهی و چه معرفت

بی‌دیده را چه میل کشی و چه توتیا

از عافیت مپرس که کس را نداده‌اند

در عاریت سرای جهان عافیت عطا

خود مادر قضا ز وفا حامله نشد

ور شد به قهرش از شکم افکند هم قضا

از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم

وز خوی رهروان طریقت طلب وفا

بر پنج فرض عمر برافشان و دان که هست

شش روز آفرینش از این پنج با نوا

توسن دلی و رایض تو قول لا اله

اعمی‌وش و قائد تو شرع مصطفی

با سایهٔ رکاب محمد عنان درآر

تا طرقوا زنان تو گردند اصفیا

آن با و تا شکن که به تعریف او گرفت

هم قاف و لام رونق و هم کاف و نون بها

او مالک الرقاب دو گیتی و بر درش

در کهتری مشجره آورده انبیا

هم موسی از دلالت او گشته مصطنع

هم آدم از شفاعت او گشته مجتبی

نطقش معلمی که کند عقل را ادب

خلقش مفرحی که دهد روح را شفا

دل گرسنه درآمد بر خوان کائنات

چون شبهی بدید برون رفت ناشتا

مریم گشاده روزه و عیسی ببسته نطق

کو در سخن گشاد سر سفرهٔ سخا

بر نامده سپیدهٔ صبح ازل هنوز

کو بر سیه سپید ازل بوده پیشوا

آدم از او به برقع همت سپید روی

شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا

ذاتش مراد عالم و او عالم کرم

شرعش مدار قبله و او قبلهٔ ثنا

از آسمان نخست برون تاخت قدر او

هم عرش نطعش آمد و هم سدره متکا

پس آسمان به گوش خرد گفت شک مکن

کان قدر مصطفی است علی‌العرش استوی

آن شب که سوی کعبهٔ خلت نهاد روی

این غول خاک بادیه را کرد زیر پا

آمد پی متابعتش کوه در روش

رفت از پی مشایعتش سنگ بر هوا

برداشت فر او دو گروهی ز خاک و آب

آمیخت با سموم اثیری دم صبا

گردون پیر گشت مرید کمال او

پوشید از ارادتش این نیلگون وطا

روحانیان مثلث عطری بسوخته

وز عطرها مسدس عالم شده ملا

یا سید البشر زده خورشید بر نگین

یا احسن الصور زده ناهید در نوا

از شیب تازیانهٔ او عرش را هراس

وز شیههٔ تکاور او چرخ را صدا

لاتعجبوا اشارت کرده به مرسلین

لاتقنطوا بشارت داده به اتقیا

روح القدس خریطه‌کش او در آن طریق

روح الامین جنیبه بر او در آن فضا

زو باز مانده غاشیه‌دارش میان راه

سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا

بنوشته هفت چرخ و رسیده به مستقیم

بگذشته از مسافت و رفته به منتها

ره رفته تا خط رقم اول از خطر

پی برده تا سرادق اعلی هم از اعلا

زان سوی عرش رفته هزاران هزار میل

خود گفته این انزل حق گفت هیهنا

در سور سر رسیده و دیده به چشم سر

خلوت سرای قدمت بی‌چون و بی‌چرا

گفته نود هزار اشارت به یک نفس

بشنوده صد هزار اجابت به یک دعا

دیده که نقدهای اولوالعزم ده یکی است

آموخته ز مکتب حق علم کیمیا

آورده روزنامهٔ دولت در آستین

مهرش نهاده سورهٔ والنجم اذا هوی

داده قرار هفت زمین را به بازگشت

کرده خبر چهار امین را ز ماجرا

هر چار چار حد بنای پیمبری

هر چار چار عنصر ارواح اولیا

بی‌مهر چار یار در این پنج روزه عمر

نتوان خلاص یافت از این ششدر فنا

ای فیض رحمت تو گنه شوی عاصیان

ریزی بریز بر دل خاقانی از صفا

با نفس مطمئنه قرینش کن آنچنان

کآواز ارجعی دهدش هاتف رضا

بر فضل توست تکیهٔ امید او از آنک

پاشندهٔ عطائی و پوشندهٔ خطا

ای افضل ار مشاطهٔ بکر سخن تویی

این شعر در محافل احرار کن ادا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:35 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۷ - در مباهات و نکوهش حسودان

نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا

در جهان ملک سخن راندن مسلم شد مرا

مریم بکر معانی را منم روح القدس

عالم ذکر معالی را منم، فرمان روا

شه طغان عقل را نایب منم، نعم الوکیل

نوعروس فضل را صاحب منم نعم الفتی

درع حکمت پوشم و بی‌ترس گویم القتال

خوان فکرت سازم و بی‌بخل گویم الصلا

نکتهٔ دوشیزهٔ من حرز روح است از صفت

خاطر آبستن من نور عقل است از صفا

عقد نظامان سحر از من ستاند واسطه

قلب ضرابان شعر از من پذیرد کیمیا

رشک نظم من خورد حسان ثابت را جگر

دست نثر من زند سحبان وائل را قفا

هر کجا نعلی بیندازد براق طبع من

آسمان زان تیغ بران سازد از بهر قضا

بر سر همت بلا فخر از ازل دارم کلاه

بر تن عزلت بلا بغی از ابد دارم قبا

من ز من چو سایه و آیات من گرد زمین

آفتاب آسا رود منزل به منزل جا به جا

این از آن پرسان که آخر نام این فرزانه چیست؟

وان بدین گویان که آخر جای این ساحر کجا؟

پیش کار حرص را بر من نبینی دست رس

تا شهنشاه قناعت شد مرا فرمان روا

ترش و شیرین است مدح و قدح من تا اهل عصر

از عنب می‌پخته سازند و ز حصرم توتیا

هم امارت هم زبان دارم کلید گنج عرش

وین دو دعوی را دلیل است از حدیث مصطفا

من قرین گنج و اینان خاک بیزان هوس

من چراغ عقل و آنها روز کوران هوا

دشمنند این عقل و فطنت را حریفان حسد

منکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا

حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس

قول احمد را خطا خواندند جمعی ناسزا

من همی در هند معنی راست هم چون آدمم

وین خران در چین صورت کوژ چون مردم گیا

چون میان کاسهٔ ارزیز دلشان بی‌فروغ

چون دهان کوزهٔ سیماب کفشان بی‌عطا

من عزیزم مصر حکمت را و این نامحرمان

غر زنان برزنند و غرچگان روستا

گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند از آنک

من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا

جرعه نوش ساغر فکر منند از تشنگی

ریزه خوار سفرهٔ راز منند از ناشتا

مغزشان در سر بیاشوبم که پیلند از صفت

پوستشان از سر برون آرم که مارند از لقا

لشکر عادند و کلک من چو صرصر در صریر

نسل یاجوجند و نطق من چو صور اندر صدا

خویشتن هم جنس خاقانی شمارند از سخن

پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا

نی همه یک رنگ دارد در نیستان‌ها ولیک

از یکی نی قند خیزد وز دگر نی، بوریا

دانم از اهل سخن هرکه این فصاحت بشنود

هم بسوزد مغز و هم سودا پزد بی‌منتها

گوید این خاقانی دریا مثابت خود منم

خوانمش خاقانی اما از میان افتاده قا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:35 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۳ - مطلع سوم

روح روان است آب بی‌عمل امتحان

زر خلاص است خاک بی‌اثر کیمیا

شاخ شکوفه فشان سنقر کانند خرد

هر نفسی بال و پر ریخته‌شان از قضا

دفتر گل را فلک کرد به شنگرف رنگ

زرین شیرازه زد هر ورقی را جدا

بر قد لاله قمر دوخت قباهای رش

خشتک نفطی نهاد بر سر چینی قبا

دوش نسیم سحر بر در من حلقه زد

گفتم هان کیست؟ گفت : قاصدیم آشنا

جان مرا هدیه کرد بوی سر زلف یار

از نفحات ربیع در حرکات صبا

گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی

گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا

گفتم کامروز کیست تازه سخن در جهان

گفت که خاقانی است بلبل باغ ثنا

مادح شیخ امام، عالم عامل که هست

ناصر دین خدای مفتخر اولیا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:35 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۶ - مطلع دوم

خاک در تو به عرض مصحف

جای قسم است داوران را

هر هفته ز تیغ تو عطیت

هفت اقلیم است سروران را

در کعبهٔ حضرت تو جبریل

دست آب دهد مجاوران را

چون شاخ گوزن بر در تو

قامت شده خم غضنفران را

دایه شده بر قریش و برمک

صدق و کرم تو جعفران را

تا محضر نصرتت نوشتند

آوازه شکست دیگران را

کانجا که محمد اندر آمد

دعوت نرسد پیمبران را

گر دهر حرونیی نموده است

چون رام تو گشت منگر آن را

بنگر که چو دست یافت یوسف

چه لطف کند برادران را

از عالم زاده‌ای و پیشت

عالم تبع است چاکران را

هم رد مکنش که راد مردان

حرمت دارند مادران را

قدرت ز برای کار تو ساخت

این قبهٔ نغز بی‌کران را

گر خاتم دست تو نزیبد

هم حلقه نشاید استران را

صحن فلک از بزان انجم

ماند رمهٔ مضمران را

هست از پی بر نشست خاصت

امید خصی شدن نران را

صاحب غرضند روس و خزران

منکر شده صاحب افسران را

تیغ تو مزوری عجب ساخت

بیماری آن مزوران را

فتح تو به جنگ لشکر روس

تاریخ شد آسمان قران را

رایات تو روس را علی روس

صرصر شده ساق ضمیران را

پیکان شهاب رنگ چون آب

آتش زده دیو لشکران را

در زهرهٔ روس رانده زهر آب

کانداخته یغلق پران را

یک سهم تو خضروار بشکافت

هفتاد و سه کشتی ابتران را

مقراضهٔ بندگان چو مقراض

اوداج بریده منکران را

بس دوخته سگ زنت چو سوزن

در زهره جگر مبتران را

اقبال تو کاب خضر خورده است

دل داده نهنگ خنجران را

وز بس که ز خصم بر لب بحر

خون رفت بریده حنجران را

هم بر لب بحر بحر کردار

خون شد چو شفق دل اشقران را

با ترکشت اژدهای موسی

بنمود مجوس مخبران را

در روم ز اژدهای تیرت

زهر است نواله قیصران را

چون از مه نو زنی عطارد

مریخ هدف شود مرآن را

گر زال ببست پر سیمرغ

بر تیر، هلاک صفدران را

بر تیر تو پر جبرئیل است

آفت شده دیو جوهران را

آن بیلک جبرئیل پرت

عزرائیل است جانوران را

بسته کمر آسمان چو پیکان

ماند به درت مسخران را

شیران شده یاوران رزمت

اقبال تو نجده یاوران را

سیمرغ به نامه بردن فتح

می رشک برد کبوتران را

نصرت که دهد به بد سگالت

هرا که برافکند خران را

با لطف تو در میان نهاده است

خاقانی امید بیکران را

کز لطف تو هم نشد گسسته

امید بهشت، کافران را

در مدحت تو به هفت اقلیم

شش ضربه دهد سخنوران را

شهباز سخن به دولت تو

منقار برید نو پران را

با گاو زری که سامری ساخت

گوساله شمار زرگران را

گر هست سخن گهر، چرا نیست

آهنگ بدو گهر خران را

گر شادی دل ز زعفران خاست

چون رنگ غم است زعفران را

تا حشر فذلک بقا باد

توقیع تو داد گستران را

در جنت مجلست چراگاه

آهو حرکات احوران را

بزمت فلک و سرات منزل

ماهان ستاره زیوران را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:36 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۰ - مطلع دوم

در برم آمد چو چنگ گیسو در پاکشان

من شده از دست صبح دست بسر چون رباب

داد لبش از نمک بوی بنفشه به صبح

بر نمکش ساختم مردم دیده کباب

روی چو صبحش مرا از الم دل رهاند

عیسی و آنگه الم جنت و آنگه عذاب

صبح دم آب حیات خوردم از آن چاه سیم

عقل بر آن چاه و آب صرف کنان جاه و آب

یوسف من گرگ مست باده به کف صبح فام

وز دو لب باده رنگ سرکه فشان از عتاب

یافت درستی که من توبه نخواهم شکست

کرد چو صبح نخست روی نهان در نقاب

گفت چرا در صبوح باده نخواهی کنونک

حجله برانداخت صبح حجره بپرداخت خواب

گفتمش ای صبح دل سکهٔ کارم مبر

زر و سر اینک ز من سکه رخ برمتاب

من نکنم کار آب کو ببرد آب کار

صبح خرد چون دمید آب شود کار آب

من به تو ای زود سیر تشنهٔ دیرینه‌ام

دشنه مکش هم چو صبح تشنه مکش چون سراب

نقب زدم در لبت روی تو رسوام کرد

کفت نقاب هست صب حدم و ماه تاب

مرغ تو خاقانی است داعی صبح وصال

منطق مرغ شناس شاه سلیمان رکاب

شاه مجسطی گشای، خسرو هیت شناس

رهرو صبح یقین رهبر علم الکتاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:36 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۸ - مطلع دوم (منطق الطیر)

رخش به هرا بتاخت بر سر صبح آفتاب

رفت به چرب آخوری گنج روان در رکاب

کحلی چرخ از سحاب گشت مسلسل به شکل

عودی خاک از نبات گشت مهلهل به تاب

روز چو شمعی به شب نور ده و سر فراز

شب چو چراغی به روز کاسته و نیم تاب

دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل

شیشهٔ بازیچه بین بر سر آب از حباب

مرغان چو طفلکان ابجدی آموخته

بلبل الحمدخوان گشته خلیفهٔ کتاب

دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ

مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب

داد به هر یک چمن خلعتی از زرد و سرخ

خلعه نوردش صبا رنگرزش ماه تاب

اول مجلس که باغ شمع گل اندر فروخت

نرگس با طشت زرد کرد به مجلس شتاب

ژاله بر آن جمع ریخت روغن طلق از هوا

تا نرسد شمع را زآتش لاله عذاب

هر سوئی از جوی جوی رقعهٔ شطرنج بود

بیدق زرین نمود غنچه ز روی تراب

شاخ جواهر فشان ساخته خیر النثار

سوسن سوزن نمای دوخته خیر الثیاب

مجمره گردان شمال مروحه زن شاخ بید

لعبت باز آسمان زوبین افکن شهاب

پیش چنین مجلسی مرغان جمع آمدند

شب شده بر شکل موی مه چو کمانچهٔ رباب

فاخته گفت از نخست مدح شکوفه که نحل

سازد از آن برگ تلخ مایهٔ شیرین لعاب

بلبل گفتا که گل به ز شکوفه است از آنک

شاخ جنیبت‌کش است گل شه والاجناب

قمری گفتا ز گل مملکت سرو به

کاندک بادی کند گنبد گل را خراب

ساری گفتا که سرو هست ز من پای لنگ

لاله از او به که کرد دشت به دشت انقلاب

صلصل گفتا که نی لاله دورنگ است ازو

سوسن یک رنگ به چون خط اهل ثواب

تیهو گفتا به است سبزه ز سوسن ازآنک

فاتحهٔ صحف باغ اوست گه فتح باب

طوطی گفتا سمن به بود از سبزه کو

بوی ز عنبر گرفت رنگ ز کافور ناب

هدهد گفت از سمن نرگس بهتر که هست

کرسی جم ملک او و افسر افراسیاب

جمله بدین داروی بر در عنقا شدند

کوست خلیفهٔ طیور داور مالک رقاب

صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند

کاین حرم کبریاست بار بود تنگ یاب

فاخته گفت آه من کلهٔ خضرا بسوخت

حاجب این بار کو ورنه بسوزم حجاب

مرغان بر در به پای عنقا در خلوه جای

فاخته با پرده‌دار گرم شده در عتاب

هاتف حال این خبر چون سوی عنقا رساند

آمد و در خوردشان کرد به پرسش خطاب

بلبل کردش سجود گفت که الاانعم‌الصباح

خود به خودی بازداد صبحک الله جواب

قمری کردش ندا کای شده از عدل تو

دانهٔ انجیر رز دام گلوی غراب

وای که ز انصاف تو صورت منقار کبک

صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب

ما به تو آورده‌ایم درد سر ار چه بهار

درد سر روزگار برد به بوی گلاب

دانکه دو اسبه رسید مرکب فصل ربیع

دهر خرف باز یافت قوت فصل شباب

خیل ریا حین بسی است ما به که روی آوریم

زین همه شاهی کراست؟ چیست برتو صواب؟

عنقا برکرد سر گفت: کز این طایفه

دست یکی در حناست جعد یکی در خضاب

این همه نورستگان بچه حورند پاک

خورده گه از جوی شیر گاه ز جوی شراب

گرچه همه دلکشند از همه گل خوب تر

کو عرق مصطفاست وان دگران خاک و آب

هادی مهدی غلام امی صادق کلام

خسرو هشتم بهشت شحنه چارم کتاب

باج ستان ملوک تاج ده انبیا

کز در اویافت عقل، خط امان از عقاب

احمد مرسل که کرد از طپش و زخم تیغ

تخت سلاطین زگال گرده شیران کباب

جمله رسل بر درش مفلس طالب زکات

او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب

عطسه او آدم است عطسه آدم مسیح

اینت خلف کز شرف عطسه او بود باب

گشت زمین چون سفن چرخ چو کیمخت سبز

تا ز پی تیغ او قبضه کنند و قراب

ذرهٔ خاک درش کار دوصد دره کرد

راند بران آفتاب بر ملکوت احتساب

لاجرم از سهم آن بربط ناهید را

بندر هاوی برفت، رفت بریشم ز تاب

دیده نه‌ای روز بد کان شه دین بدر وار

راند سپه در سپه سوی نشیب و عقاب

بهر پلنگان دین کرد سراب از محیط

بهر نهنگان دین کرد محیط از سراب

از شغب هر پلنگ شیر قضا بسته دم

وز فزغ هر نهنگ حوت فلک ریخت ناب

از پی تایید او صف ملائک رسید

آخته شمشیر غیب، تاخته چون شیر غاب

در عملش میر نحل نیزه کشیده چو نخل

غرقهٔ صد نیزه خون اهل طعان و ضراب

چون الف سوزنی نیزه و بنیاد کفر

چون بن سوزن به قهر کرده خراب و یباب

حامل وحی آمده کامد یوم الظفر

ای ملکوت الغزاة ای ثقلین النهاب

خاطر خاقانی است مدح گل مصطفی

زآن ز حقش بی‌حساب هست عطا در حساب

کی شکند همتش قدر سخن پیش غیر

کی فکند جوهری دانه در در خلاب

یارب ازین حبس گاه باز رهانش که هست

شروان شر البلاد خصمان شر الدواب

زین گرهٔ ناحفاظ حافظ جانش تو باش

کز تو دعای غریب زود شود مستجاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:36 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۱ - مطلع سوم

از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین

هم چو ستاره به صبح خانه گرفت اضطراب

پیک جهان رو چو چرخ، پیر جوان‌وش چو صبح

یافته پیرانه سر رونق فصل شباب

علم چهل صبح را مکتبی آراسته

روح مثاله نویس نوح خلیفه کتاب

نکهت و جوشش ز عشق مشک فشان از فقاع

شیبت مویش به صبح برف نمای از سداب

دید مرا مست صبح با دلم از هر دو کون

عشق ببسته گرو فقر کشیده جناب

آبلهٔ سینه دید زلزلهٔ آه من

سقف فلک را به صبح کرد خراب و یباب

گفت دمیده است صبح منشین خاقانیا

حضرت خاقان شناس مقصد حسن المآب

زادهٔ خاطر بیار کز دل شب زاد صبح

کرد در این سبز طشت خایهٔ زرین عزاب

خاطر تو مرغ وار هست به پرواز عقل

یافته هر صبح دم دانهٔ اهل ثواب

خیز به شمشیر صبح سر ببر این مرغ را

تحفهٔ نوروز ساز پیش شه کامیاب

شاه عراقین طراز کز پی توقیع او

کاغذ شامی است صبح خامهٔ مصری شهاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:36 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۲ - مطلع چهارم

یوسف رسته ز دلو مانده چو یونس به حوت

صبح دم از هیبتش حوت بیفکند ناب

باد بهاری فشاند عنبر بحری به صبح

تا صدف آتشین کرد به ماهی شتاب

تا که هوا شد به صبح کورهٔ ماورد ریز

بر سر سیل روان شیشه‌گر آمد حباب

بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام

راند مثالی بدیع ساخت طلسمی عجاب

از شکفه شاخسار جیب گشاده چو صبح

ساخته گوی انگله دانهٔ در خوشاب

گشته زمین رنگ رنگ چون فلک از عکس خون

کافسر شاهان کشید تیغ چو صبح از قراب

خسرو خورشید چتر آنکه ز کلک و کفش

پرچم شب یافت رنگ رایت صبح انتصاب

رای ملک صبح خیز، بخت عدو روز خسب

شبروی از رستم است خواب ز افراسیاب

صبح ظفر تیغ اوست حوروش و روضه رنگ

روضهٔ دوزخ اثر حور زبانی عقاب

مشرق دین راست صبح، صبح هدی را ضیا

خانهٔ دین راست گنج، گنج هدی را نصاب

شاه چو صبح دوم هست جهان گیر از آنک

هم دل بوالقاسم است هم جگر بوتراب

زهرهٔ اعدا شکافت چون جگر صبح دم

تا جگر آب را سده ببست از تراب

گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک

ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب

صبح دلش تا دمید عالم جافی نجست

جیفه نجوید همای پشه نگیرد عقاب

از دل عالم مپرس حالت صبح دلش

بر کر عنین مخوان قصهٔ دعد و رباب

ای کف تو جان جود، رای تو صبح وجود

بخت تو خیر الطیور، خصم تو شر الدواب

دامن جاه تو راست پروز زرین صبح

جیب جلال تو راست گوی زر از آفتاب

چرخ بدوزد چو تیر صبح بسوزد چو مهر

رمح تو گاه طعان، تیغ تو گاه ضراب

گرنه به کار آمدی خیمهٔ خاص تورا

صبح نکردی عمود، مه نتنیدی طناب

تا شب تو گشت صبح، صبح تو عید بقا

جامهٔ عیدی بدوخت بخت تو خیر الثیاب

عدل تو چون صبح راست نایب فاروق گشت

دین عرب تازه کرد در عجم از احتساب

صبح نهد طرف زر بر کمر آسمان

آب کند دانه هضم در جگر آسیاب

صبح ستاره نما خنجر توست اندر او

گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب

دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح

تا به زبان قبول یافت ز حضرت جواب

هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برد

دیدهٔ یعقوب کحل، فرق زلیخا خضاب

بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد

صبح لباس عروس شام پلاس مصاب

مفخر خاقانی است مدح تو تا در جهان

صبح برد آب ماه میوه پزد ماه آب

سحر دم او شکست رونق گویندگان

چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب

شمه‌ای از خاطرش گر بدمد صبح‌وار

مهرهٔ نوشین کند در دم افعی لعاب

تا نبود صبح را از سوی مغرب طلوع

روز بقای تو باد هفتهٔ یوم الحساب

چار ملک در دو صبح داعی بخت تواند

باد به آمین خضر دعوتشان مستجاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:36 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۴ - مطلع چهارم

در سرم افکند چرخ با که سپارم عنان

بر لبم آورده جان با که گزارم عنا

محنت چون خون و گوشت در تنم آمیخته است

تا نشود جان ز تن، زو نتوان شد رها

برنتوانم گرفت پرهٔ کاهی ز ضعف

گرچه به صورت یکی است روی من و کهربا

گر ز غمم صد یکی شرح دهم پیش کوه

آه دهد پاسخم کوه به جای صدا

پای نهم در عدم بو که به دست آورم

هم نفسی تا کند درد دلم را دوا

این همه محنت که هست درد دو چشم من است

هیچ نکوعهد نیست کو شودم توتیا

هیچ نکرده گناه تا کی باشم به گوی

خستهٔ هر ناحفاظ بستهٔ هر ناسزا

از لگد حادثات سخت شکسته دلم

بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا

پیش بزرگان ما آب کسی روشن است

فعل سگ گنجه است قدح خر روستا

خود به ولوغ سگی بحر نگردد نجس

خود به وجود خری خلد نیابد وبا

این چو مگس می‌کند خوان سخن را عفن

وان چو ملخ می‌برد کشتهٔ دین را نما

من شده چون عنکبوت در پی آن در بدر

بانگ کشیده چو سار از پی این جا بجا

یارب خاقانی است بانگ پر جبرئیل

خانه و کاشانه‌شان باد چو شهر سبا

هم بنماید چنین هم شود از قدر صدر

درد ورا انحطاط رنج ورا انتها

عازر ثانی منم یافته از وی حیات

عیسی دلها وی است داده تنم را شفا

آستر نطع اوست قبله‌گه آسمان

منتظر جمع اوست قبله‌گه مصطفی

گر دو شود قبله‌مان بس عجبی نی از آنک

او به شماخی نهاد کعبهٔ دیگر بنا

در ازل آن کعبه بود قبلهٔ دین هدی

تا ابد این کعبه باد قبلهٔ مجد و علا

ای فضلا پروری کز شرف نام تو

مدعیان را درید قافیهٔ من قفا

تا به نوای مدیح وصف تو برداشتم

رود رباب من است رودهٔ اهل ریا

بهر خواص تو را مائدهٔ خوش مذاق

ساختم از جان پاک بنگر و در ده صلا

هست طریق غریب اینکه من آورده‌ام

اهل سخن را سزد گفتهٔ من پیشوا

خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک

همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا

گر ز درت غایبم جان بر تو حاضر است

مهره چو آمد به دست مار به کف گو میا

بر محک رغبتم بیش مزن بهر آنک

رد شدهٔ عالمم قلب همه دست‌ها

نقش کژ من مبین خاصه که دانسته‌ای

سر لان تسمع خیر من ان تری

نایدت از بود من هیچ غرض جز سخن

نیستم از مدح تو هیچ عوض جز دعا

بر در صدر تو باد خیمه زده تا ابد

لشکر جاه و جلال موکب عز و علا

شهر بد اندیش باد خاصه شبستان او

موقف خسف عظیم موضع مرگ فجا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:36 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها