غزل شمارهٔ ۳۹۳
تعاطی الکاس من شان الصبوح
فسق بالراح یا ریحان روحی
ببین همچون لبت خندان رخ صبح
بده چون اشک من جام صبوحی
هواک الکاس الذی لاتستفت فیها
ولاتخفی الهوی خوف الفضوح
لبت می در می است و نوش در نوش
بنامیزد فتوح اندر فتوحی
جرحت القلب فاسق الراح صرفا
فاصفاها قصاصا للجروح
سخنها تازه کن خاقانی ایراک
کهن شد قولهای بوالفتوحی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۳۷۹
از بوالعجبی هردم رنگ دگر آمیزی
عیسی نهای و روزی صد رنگ برآمیزی
ده رنگ دلی داری با هر که فراز آئی
یکرنگ شوی حالی چون آب و درآمیزی
هردم جگرم سوزی گر زلف به کار آری
نه مشک خلل گیرد چون با جگر آمیزی
صد زهر بیامیزی و در کام دلم ریزی
چون نوش کنم زهر ز آن صعبتر آمیزی
خود کژدم زلفت را زهری است که جان کاهد
حاجب نبود گر تو زهری دگر آمیزی
از یک نظر تنها، دل باختهام با تو
جان بازم اگر لطفی با آن نظر آمیزی
گر هیچ شبی ز آن لب تسکین دلم سازی
از دیده گلاب آرم تا با شکر آمیزی
شعر تر خاقانی چون در لبت آویزد
گوئی که همی آتش با آب درآمیزی
قصد در خسرو کن تا چشم سعادت را
از گرد رکاب او کحلالبصر آمیزی
غزل شمارهٔ ۳۷۲
چه کرد این بنده جز آزاد مردی
که گرد خاطر او برنگردی
بدل گفتی نخواهم جست، جستی
جفا گفتی نخواهم کرد، کردی
همه بر حرف هجران داری انگشت
چه باشد این ورق را در نوردی
دل من مست توست او را میفکن
که مستان را فکندن نیست مردی
کجا یارم که با تو باز کوشم
که تو با رستم ای جان هم نبردی
چه سود ار من رسم در گرد اسبت
که تو صد ساله ره ز آن سوی گردی
برای آنکه نقش تو نگارند
دل خاقانی آمد لاجوردی
غزل شمارهٔ ۳۳۷
تا حلقههای زلف به هم برشکستهای
بس توبههای ما که بهم درشکستهای
گاه از ستیزه گوش فلک برکشیدهای
گاه از کرشمه دیدهٔ اختر شکستهای
دانم که مه جبینی ای آسمان شکن
اما ندانم آنکه چه لشکر شکستهای
آهستهتر، نه ملک خراسان گرفتهای
و آسودهتر، نه رایت سنجر شکستهای
در شاهراه عشق تو هر محملی که بود
بر دل شکستگان قلندر شکستهای
در گوشهها هزار جگر گوشه خوردهای
وز کبر گوشهٔ کله اندر شکستهای
یک مشت خاک غارت کردن نه مشکل است
بس کن که نه طلسم سکندر شکستهای
درهم شکستهای دل خاقانی از جفا
تاوان بده ز لعل که گوهر شکستهای
خاقانیا نشیمن شروان نه جای توست
بر پر سوی عراق نه شهپر شکستهای
رو کز کمان گروههٔ خاطر به مهرهای
بر چرخ، پر تیر سخنور شکستهای
غزل شمارهٔ ۳۸۷
خاکم که مرا منی نیابی
بادم که مرا تنی نیابی
هیچم به عیار تو دو جو کم
گر بر محکم زنی نیابی
دشمن کامم ز دوستداریت
وز من دم دشمنی نیابی
چون من تو شدم تو زی مغان شو
کآنجا توئی و منی نیابی
چون سایه مرا به تیرگی جوی
کاندر ره روشنی نیابی
گفتی که چه نامی از دلت پرس
کز من صفت منی نیابی
نقش الحجر دل تو نامم
جز عاشق گلخنی نیابی
بار دل من توئی که جز گل
بار گل خوردنی نیابی
در سینهٔ آتشین طلب دل
کاندر بر سوسنی نیابی
دل تافته شد مجوی ازو صبر
کز آتش آهنی نیابی
پیروزهٔ چرخ را از آهم
جز رنگ خماهنی نیابی
خاقانی را چنان مکن گم
کانگه که طلب کنی نیابی
غزل شمارهٔ ۳۸۱
عتاب رنگ به من نامهای فرستادی
مرا به پردهٔ تشریف راه نو دادی
صحیفههای معانی نوشتی و سر آن
به دست مهر ببستی و مهر بنهادی
چو نقش عارض و زلف تو نوک خامهٔ تو
نمود بر ورق روز از شب استادی
مرا نمودی کای پای بست محنت ما
به غم مباش که ما را هنوز بر یادی
مترس اگرچه به صد درد و بند بسته شدی
کنون که بندهٔ مائی ز هر غم آزادی
از آن زمان که بدیدم نگار خامهٔ تو
نگار نامهٔ من گشت نامت از شادی
ز لطفها که نمودی گمان برم که همی
در بهشت بر اهل نیاز بگشادی
ز فصلها که نوشتی یقین شدم که همی
دم مسیح بر مردگان فرستادی
دلیل که از غم غربت چو دیر بود خراب
به روزگار تو چون کعبه شد به آبادی
ز رغم آنکه مرا در غم تو طعنه زنند
غم تو شادی من شد که شادمان بادی
غزل شمارهٔ ۴۰۰
لاله رخا سمن برا سرو روان کیستی
سنگدلا، ستمگرا، آفت جان کیستی
تیر قدی کمان کشی زهره رخی و مهوشی
جانت فدا که بس خوشی جان و جهان کیستی
از گل سرخ رستهای نرگس دسته بستهای
نرخ شکر شکستهای پسته دهان کیستی
ای تو به دلبری سمر، شیفتهٔ رخت قمر
بسته به کوه بر کمر، موی میان کیستی
دام نهاده میروی مست ز باده میروی
مشت گشاده میروی سخت کمان کیستی
شهد و شکر لبان تو جمله جهان از آن تو
در عجبم به جان تو تاخود از آن کیستی
غزل شمارهٔ ۳۱۷
از زلف هر کجا گرهی برگشادهای
بر هر دلی هزار گره برنهادهای
در روی من ز غمزه کمانها کشیدهای
بر جان من ز طره کمینها گشادهای
بر هرچه در زمانه سواری به نیکوئی
الا بر وفا و مهر کز این دو پیادهای
گفتی جفا نه کار من است ای سلیم دل
تو خود ز مادر از پی این کار زادهای
دیدی که دل چگونه ز من در ربودهای
پنداشتی که بر سر گنج اوفتادهای
گفتی که روز سختی فریاد تو رسم
سخت است کار بهر چه روز ایستادهای
خاقانی از جهان به پناه تو درگریخت
او را به دست خصم چرا باز دادهای
غزل شمارهٔ ۳۲۹
یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آتا جهان بینی
چو رفتی سوی بستانها یکی بگذر به گورستان
که گورستان همی گوید بیا تا دوستان بینی
بسی بادام چشمانند به دام مرغ حیرانند
بسا پسته دهانان را تو بربسته دهان بینی
امیری را که بر قصرش هزاران پاسبان بودند
تو اکنون بر سر گورش کلاغی پاسبان بینی
سر تابوت شاهان را اگر در گور بگشایند
فتاده در یکی کنجی دو پاره استخوان بینی
احد گویان صمد جویان همه زیر زمین رفتند
تو مهرویان مهوش را در این خاک گران بینی
چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی
که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی
غزل شمارهٔ ۳۲۳
خاک بغداد در آب بصرم بایستی
چشمهٔ دجله میان جگرم بایستی
سفر کعبه به بغداد رسانید مرا
بارک الله همه سال این سفرم بایستی
قدر بغداد چه داند دل فرسودهٔ من
بهر بغداد دلی تازهترم بایستی
لیک بیزر نتوان یافت به بغداد مرا
پری دجله به بغداد زرم بایستی
پردهها دارد بغداد و در او گنج روان
با همه خستگی آنجا گذرم بایستی
چون زکاتی به من از گنج روان میندهند
نقب زن گنج روان را نظرم بایستی
نظری خواستم از دور نه بوس و نه کنار
آخر از دولت عشق اینقدرم بایستی
بر لب دجله بسی آب بد از چشمهٔ نوش
یارب آن چشمهٔ نوش آبخورم بایستی
ماه در کشتی و کشتی ز بر دجله روان
اشک من گوید کشتی زرم بایستی
من دیوانه نشینم که مه نو نگرم
گویم آنجا که نهد پای، سرم بایستی
مال من دزد ببرد و دل من عشق ربود
وقت را زین دو یکی ما حضرم بایستی
جگرم خشک شد از بس سخنتر زادن
سخن تر چکنم؟ زر ترم بایستی
بس کنی ای همت خاقانی ازین عشق مگوی
کز دل گمشده باری خبرم بایستی