غزل شمارهٔ ۳۸۴
تو را افتد که با ما سر برآری
کنی افتادگان را خواستاری
مکن فرمان دشمن سر درآور
بدین گفتن چه حاجت؟ خود درآری
بهای بوسه جان خواهی و سهل است
بها اینک، بیاور هر چه داری
به یک دل وقت را خرسند میباش
اگرچه لاغر افتاد این شکاری
برای تو جهانی را بسوزم
اگر خو واکنی از خامکاری
نهان از خوی خود درساز با من
که گر خویت خبر دارد نیاری
مکن حقهای خاقانی فراموش
اگر روزی حق یاران گزاری
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۳۸۵
در عشق، فتوح چیست؟ دانی
از دوست کرشمهٔ نهانی
بینی ز کمان کشان غمزه
ترکان که کمین گشای خوانی
گوئی که ز عشق او نشان ده
کس داد نشان ز بینشانی
سرنامهٔ عشق کشتن آمد
سرنامهٔ خلق زندگانی
گفتم به خیال او که آوخ
من دل سبکم تو جان گرانی
دل گم شدهام کجا ندانم
جای دل گم شده تو دانی
خاقانی تو مزن ازین دم
کاین دم گهری است آسمانی
غزل شمارهٔ ۳۹۱
دلم خاک تو شد گو باش من خون میخورم باری
ز دست این دل خاکی به دست خون درم باری
مرا مهره به کف ماند تو را داو روان حاصل
تو نو نو کعبتین میزن که من در ششدرم باری
گر از من رخ نهان کردی سپاس حق کنون کردم
سپاس زندگانی نیست بیتو بر سرم باری
مرا گر خال گندمگونت جوجو میکند گو کن
من آن جو سنگ خالت را به صد جان میخرم باری
مپوش آن رخ ز من کآخر ز من نگزیرد آن رخ را
که آن رخ آینه سیماست من خاکسترم باری
مرا دردی است ناپرسان مپرس از من که سربسته
چه شبها زنده میدارم چه تبها میبرم باری
چو آهی برکشم از دل مگو ای دوست دشمن خور
چه جای دشمن است ای دوست خود را میخورم باری
دلم گر باز میندهی دل دیگر به وامم ده
که بر خاک عراق این بار بیدل نگذرم باری
جهان گفتی سفالی دان که خاقانی است ریحانش
جهان را گرچه ریحانم تو را خاک درم باری
به لشکرگاه دارم روی وبر سلطان فشانم جان
گر آن دریاست وین خورشید من نیلوفرم باری
غزل شمارهٔ ۳۹۵
یارب لیل مظلم قد قلت یارب ارحم
حتی تجلی الصبح لی فیالساترین المعلم
جام صبوحی ده قوی چون صبح بنمود از نوی
بوئی چو باد عیسوی رنگ چو اشک مریمی
هات من الدن دما فاشرب هنیا فیالملا
فالنفس من قبل الصبی ربت جنانا بالدم
خون خوردهای نه مه پسر خون رزان می خور دگر
کاین آدمی را آبخور خون است مسکین آدمی
غزل شمارهٔ ۳۴۵
چه کردم کاستین بر من فشاندی
مرا کشتی و پس دامن فشاندی
جفا پل بود، بر عاشق شکستی
وفا گل بود، بر دشمن فشاندی
چو خورشید آمدی بر روزن دل
برفتی خاک بر روزن فشاندی
لبالب جام با دو نان کشید
پیاپی جرعهها بر من فشاندی
مرا صد دام در هر سو نهادی
هزاران دانه پیرامن فشاندی
تو را باد است در سر خاصه اکنون
که گرد مشک بر سوسن فشاندی
تو هم ناورد خاقانی نهای ز آنک
سلاح مردمی از تن فشاندی
غزل شمارهٔ ۳۹۹
دیوانه شوم چون تو پریوار نمایی
در سلسلهٔ زلف پری مار نمایی
خورشیدی آنگه به شب آیی عجب این است
شب روز نماید چو تو دیدار نمایی
گرچه به شب آئینه نشاید نگریدن
در تو نگرم کینه دیدار نمایی
غزل شمارهٔ ۳۷۵
با هیچ دوست دست به پیمان نمیدهی
کار شکستگان را سامان نمیدهی
آنجا که زخم کردی مرهم نمیکنی
آنجا که درد دادی درمان نمیدهی
همچون فلک که بر سر خوان قبول ورد
آن را همی که تره دهی نان نمیدهی
آسان همی بری ز حریفان خویش دل
چون قرعه بر تو افتد آسان نمیدهی
ارزان ستانی آنچه دهم در بهای بوس
پس بوسه از چه معنی ارزان نمیدهی
مژگانت را به کشتن من رخصه دادهای
لب را به زنده کردن فرمان نمیدهی
خاقانی گدای به وصل تو کی رسد
کز کبریا سلام به سلطان نمیدهی
غزل شمارهٔ ۳۹۲
اذا ما الطیر غنت فیالصباح
اجب داعی معاطاة الملاح
هوا پر خندهٔ شیرین صبح است
بیار آن گریهٔ تلخ صراحی
ارق فضلاتها فالارض عطلی
تحلیها بوشی او وشاح
قبای صبح را مشکین زره زن
به موی زلف ترکان سلاحی
سیر نوالدیک عن عینالسکاری
ویشدو کالسکاری و هو صباح
صلاح از می سر رشته کند گم
صلائی درده ار مرد صلاحی
کان الدار و الکاسات دارت
ریاض اللهو حفت بالاقاحی
توئی تو راح را خاقانیا اهل
قفای عقل زن گر مرد راحی
به شروان شاخ اخستان تیمن
تری سعدالسعود علیالنواحی
غزل شمارهٔ ۳۹۶
قم بکرة و خذها با کورة الحیات
فالدیک قدینادی هات السلاف هات
در جام زیبقی کن گوگرد سرخ ذاتی
آن کیمیای جانها وان گوهر نباتی
راحا کعین دیک اصفی من الفرات
فالدیک فی اذان والکاس فی الصلوة
لب تشنگان جان را سیارهٔ حیاتی
بل یوسفان دل را از چاه غم نجاتی
هاتالصبوح فاشرب مستدرک الفوات
انعم بها صبوحی واجمع بهاشتات
می خواه و دیو دل باش ارچه ملک صفاتی
از سرزنش چه ترسی نه قاضیالقضاتی
حفت الیک روحی حتی انحنت قناتی
لاالخیر فی حیاتی لاالضر من مماتی
خاقانیا چو دیدی از عمر بیثباتی
نطع هوس برافشان پندار شاه ماتی
وصف خدایگان خوان گر مرد معجزاتی
اقبال پادشه را از سیل حادثاتی
غزل شمارهٔ ۳۸۹
داور جانی، پس این فریاد جان چون نشنوی
یارب آخر یارب فریاد خوان چون نشنوی
داد خواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان
گیر داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی
آه سوزان کز ره دل میبرم سوی دهان
سوی دل باز آرم از ره دهان چون نشنوی
هر زمان گوئی بگو تا خود نشان عشق چیست
من چه دانم داد عشقت را نشان چون نشنوی
در کمین غمزها ترکان کمان کش داشتی
گاه تیر افشاندن آواز کمان چون نشنوی
جوش دریای سرشکم گوش ماهی بشنود
چون در آن دریا تو راندی جوش آن چون نشنوی
پرسی از حال دلم چون بشنوی فریاد من
حال دل چون پرسی از من هر زمان چون نشنوی
گوش زیر زلف و زیور زان نهان کردی که آه
نشنوی پیدا ز من باری نهان چون نشنوی
گویمت کامروز جانم رفت زودش برزنی
چون توئی جان داور ای جان حال جان چون نشنوی
هر دمت خاقانی از چشم و زبان گنجی دهد
نام خاقانی به گوش دوستان چون نشنوی
کوه سیمینی و در کوه اوفتد آواز گنج
آخر این آوازهٔ گنج روان چون نشنوی
غزل شمارهٔ ۳۹۰
ای رخ نورپاش تو پیشه گرفته دلبری
رونق آفتاب شد زان رخ همچو مشتری
ماهی و چون عیان شوی شمع هزار مجلسی
سروی و چون روان شوی شور هزار لشکری
طرهٔ تو به رغم من چون شب من به تیرگی
کیسهٔ من ز ناز تو چون لب تو به لاغری
گرچه سپید کاری است از همه روی کار تو
رو که قیامتی است هم زلف تو در سیهگری
از سرشک سوختم ز آن همه سوزم از درون
با همه آب ساختی ز آن همه آبی از تری
هم شکری تو هم نمک با تو چه نسبت آب را
چند به رغم دوستان دشمن خویش پروری
ابر زیان کار توست، ابر مکن دو چشم من
کفت آن به تو رسد زآنکه به چشم من دری
اشک مرا چو روی خود دار عزیز اگر تو را
در خورد آب و افتاب از پی ساز گازری
کنت تعاف نظرة من لحظات مقلتی
لست تخاف جمرة من ز فرات خاطری
سینهٔ خاقنی اگر پاک بشوئی از عنا
پیش خدایگان تو را بیش کند ثناگری
غزل شمارهٔ ۳۹۴
ما انصف ندمانی لو انکر ادمانی
فالقهوة من شرطی لاالتوبة من شانی
ریحان به سفال اندر بسیار بود دانی
آن جام سفالی کو و آن راوق ریحانی
لو تمزجها بالدم من ادمع اجفانی
یزدادلها صبغ فی احمرها القانی
مجلس ز پریرویان چون بزم سلیمانی
باغنهٔ داودی مرغان خوش الحانی
یا یوسف عللنی ادلامک اخوانی
کم من علل تشفی من غایة الاحزانی
شو گوش خرد برکش چون طفل دبستانی
تا پیر مغان بینی در بلبله گردانی
اقبلت علی وصلی و احتلت لهجرانی
این القدم الاولی این النظر الثانی
خاقانی اگر خواهی کز عشق سخنرانی
کم زن همه عالم را پس گو کم خاقانی
چون بر ملک مشرق عید گهر افشانی
العبد نویس از جان بر تختهٔ پیشانی
غزل شمارهٔ ۴۰۱
باز از نوای دلبری سازی دگرگون میزنی
دیر است تا در پردهای از پرده بیرون میزنی
تا مهره وامالیدهای کژ باختن بگزیدهای
نقشی که در کف دیدهای نه کم نه افزون میزنی
آه از دل پر خون من زین درد روز افزون من
هر شب برای خون من رای شبیخون میزنی
خاقانی از چشم و زبان شد پیش تو گوهرفشان
تو عمر او را هر زمان کیسه به صابون میزنی
غزل شمارهٔ ۳۹۷
از روی تو فروزد شمع سرای عیسی
وز عارض تو خیزد نور شب تجلی
ای صید دام حسنت شیران روز میدان
وی مست جام عشقت مردان راه معنی
آتش پرست رویت جان هزار زردشت
بستهٔ صلیب زلفت عقل هزار عیسی
رضوان به روی تو دید این تیره خاکدان را
گفت اینت خوب جائی، خوشتر ز خلد ماوی
هر دل که رفت نزهت در باغ زلفت آرد
دارد چراگه جان در زیر شاخ طوبی
ای بینمک به هجران خوش کن به وصل عیشم
دانی مزه ندارد بیتو ابای دنیی
با من که هست جانی مانده ز دست قهرت
در پای تو فشاندم، کردی قبول یانی
خاقانی از دل و جان برخی روی تو شد
گرچه ز وصلت او را دولت نداد برخی
غزل شمارهٔ ۳۹۸
چو عمر رفته تو کس را به هیچ کار نیایی
چو عمر نامده هم اعتماد را به نشایی
عزیز بودی چون عمر و همچو عمر برفتی
چو عمر رفته ز دستم نداند آنکه کی آیی
مرا چو عمر جوانی فریب دادی رفتی
تو همچو عمر جوانی، برو نه اهل وفایی
دلم تو را و جهان را وداع کرد به عمری
که او به ترک سزا بود و تو به هجر سزایی
چو عمر نفسپرستان که بر محال گذشت آن
برفتی از سر غفلت نپرسمت که کجایی
تو را به سلسلهٔ صبر خواستم که ببندم
ولی تو شیفته چون عمر بیش بند نپایی
ز دست عمر سبک پای سرگران به تو نالم
که عمر من ز تو آموخت این گریخته پایی
تو همچو روزی بسیار نارسیده بهی ز آن
که عمر کاهی اگرچه نشاط دل بفزایی
مرا ز تو همه عمر است ماتم همه روزه
که همچو عید به سالی دوبار روی نمایی
چو عمر رفته به محنت که غم فزاید یادش
به یاد نارمت ایرا که یادگار بلایی
چو روز فرقت یاران که نشمرند ز عمرش
ز عمر نشمرم آن ساعتی که پیش من آیی
ز خوان وصل تو کردم خلال و دست بشستم
به آب دیده ز عشقت که زهر عمر گزایی
مرا به سال مزن طعنه گر کهن شده سروم
که تو به تازگی عمر همچو گل به نوایی
تویی که نقب زنی در سرای عمر و به آخر
نه نقد وقت بری کیسهٔ حیات ربایی
چنان که از دیت خون بود حیات دوباره
دوباره عمر شمارم که یابم از تو جدایی
من از غم تو و از عمر سیر گشتم ازیرا
چو غم نتیجهٔ عمری چو عمر دام بلایی
به عمرم از تو چه اندوختم جزین زر چهره
به زر مرا چه فریبی که کیمیای جفایی
برو که تشنهٔ دیرینهای به خون من آری
نپرسم از تو که چون عمر زود سیر چرایی
تنم ببندی و کارم به عمرها نگشایی
که کم عیاری اگرچه چو عمر بیش بهایی