غزل شمارهٔ ۲۹۲
درد دل گویم از نهان بشنو
راز، بیزحمت زبان بشنو
جوش دریای غصه باور کن
موج خون بنگر و فغان بشنو
بر کنار دو جوی دیدهٔ من
بانگ دولاب آسمان بشنو
لرزهٔ برق در سحاب دل است
نالهٔ رعد ز امتحان بشنو
پیش کوه ار غمان من گویی
کوه را بانگ الامان بشنو
چون بخندد عدو ز گریهٔ من
دل به خشمم کند که هان بشنو
تندرستی ورای سلطانی است
از دو تن پرس و شرح آن بشنو
یا ز دربان تندرست بپرس
یا ز سلطان ناتوان بشنو
حال شبهای هجر خاقانی
چون بخواهی ز این و آن بشنو
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۲۹۶
شد آبروی عاشقان از خوی آتشناک تو
بنشین و بنشان باد خویش ای جان عاشق خاک تو
بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن
کز بس شکار آویختن فرسوده شد فتراک تو
ای قدر ایمان کم شده زان زلف سر درهم شده
وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو
ای اسب هجر انگیخته نوشم به زهر آمیخته
روزم به شب بگریخته زان غمزهٔ بیباک تو
مرغان و ماهی در وطن آسودهاند الا که من
بر من جهانی مرد و زن بخشودهاند الا که تو
دل گم شد از من بیسبب برکن چراغ و دل طلب
چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو
دل خستگان را بیطلب تریاکها بخشی ز لب
محروم چون ماند ای عجب خاقانی از تریاک تو
غزل شمارهٔ ۲۸۵
بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن
بنده باید بودن و در بیع جانان آمدن
از عتاب دوستان چون سایه نتوان در رمید
جان فشاندن باید و چون سایه بیجان آمدن
عشقبازان را برای سر بریدن سنت است
بر سر نطع ملامت پایکوبان آمدن
نیم شب پنهان به کوی دوست گم نامان شوند
شهرهنامان را مسلم نیست پنهان آمدن
بر سر گنج آن شود کو پی به تاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن
جان در این ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای
کی توان با نعل پیش تخت سلطان آمدن
گرچه تنگ است ای پسر با پر نگنجد هیچ مرغ
بال و پر بگذار تا بتوانی آسان آمدن
شرط خاقانی است از کفر آشکارا دم زدن
پس نهان از خاکیان در خون ایمان آمدن
غزل شمارهٔ ۲۹۵
سینه پر آتشم چو میغ از تو
چهرهٔ پر گوهرم چو تیغ از تو
روز عمرم بدی که چون
حاصلی نیست جز دریغ از تو
ماتم عمر رفته خواهم داشت
زان سیه جامهام چو میغ از تو
رصد عشق تو جهان بگرفت
چون تمنا کنم دریغ از تو
وه چه سنگی که خون خاقانی
ریختی نامده دریغ از تو
غزل شمارهٔ ۲۴۰
کفر است راز عشقت پنهان چرا ندارم
دارم به کفر عشقت ایمان چرا ندارم
سوزی ز ساز عشقت در دل چرا نگیرم
رمزی ز راز مهرت در جان چرا ندارم
آتش به خاک پنهان دارند صبح خیزان
من خاک عشقم آتش پنهان چرا ندارم
عید است این که بر جان کشتن حواله کردی
چون کشتنی است جانم، قربان چرا ندارم
نی کم سعادت است این کامد غم تو در دل
چون دل سرای غم شد شادان چرا ندارم
تا خود پرست بودم کارم نداشت سامان
چون بیخودی است کارم سامان چرا ندارم
مهتاب را به ویران رسم است نور دادن
پس من سراچهٔ جان ویران چرا ندارم
ریحان هر سفالی پیداست آن من کو
من دل سفال کردم ریحان چرا ندارم
خاقانیم نه والله سیمرغ نیست هستم
پس هست و نیست گیتی یکسان چرا ندارم
غزل شمارهٔ ۲۸۹
تا دل غم او دارد نتوان غم جان خوردن
با انده او زشت است اندوه جهان خوردن
گر پای سگ کویش بر دیدهٔ ما آید
زین مرتبه بر دیده تشویر توان خوردن
در عشوهٔ وصل او عمری به کران آرم
گرچه ز خرد نبود زهری به گمان خوردن
آنجا که سنان باشد با کافر مژگانش
خوشتر ز شکر دانم بر سینه سنان خوردن
در راه وفای او شد شیفته خاقانی
هر روز قفای نو از دست زمان خوردن
غزل شمارهٔ ۲۹۸
چه کردهام بجای تو که نیستم سزای تو
نه از هوای دلبران بری شدم برای تو
مده به خود رضای آن که بد کنی بجای آن
که با تو داشت رای آن که نگذرد ز رای تو
دل من از جفای خود ممال زیر پای خود
که بدکنی بجای خود که اندر اوست جای تو
مکن خراب سینهام، که من نه مرد کینهام
ز مهر تو بری نهام، به جان کشم جفای تو
مرا دلی است پر زخون ببند زلف تو درون
پناه میبرم کنون به لعل جانفزای تو
مرا ز دل خبر رسد، ز راحتم اثر رسد
سحرگهی که در رسد نسیم دلگشای تو
رخ و سرشک من نگر که کردهای چو سیم و زر
تبارک الله ای پسر قوی است کیمیای تو
نه افضلم تو خواندهای، به بزم خود نشاندهای
کنون ز پیش راندهای، تو دانی و خدای تو
غزل شمارهٔ ۲۷۵
سوختم چون بوی برناید ز من
وآتش غم روی ننماید ز من
من ز عشق آراستم بازارها
عشق بازاری نیاراید ز من
تا نیارم زر رخ از لعل اشک
دل ز محنتها نیاساید ز من
ای خیال یار در خورد آمدی
بیتو دانی هیچ نگشاید ز من
گر نگیرم دربرت عذر است از آنک
بوی بیماری همی آید ز من
دست بر سر زانم از دست اجل
تا کلاه عمر نرباید ز من
غزل شمارهٔ ۲۸۳
از عشق دوست بین که چه آمد به روی من
کز غم مرا بکشت و نیازرد موی من
از عشق یار روی ندارم که دم زنم
کز عشق روی او چه غم آمد به روی من
باری کبوترا تو ز من نامهای ببر
نزدیک یار و پاسخش آور به سوی من
درد دلم ببین که دلم وصل جوی اوست
آه ای کبوتر از دل سیمرغ جوی من
زنهار تا به برج دگر کس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من
گستاخ برمپر که مبادا که ناگهی
شاهین بود نشانده به راهت عدوی من
بر پای بندمت زر چهره که حاسدان
بیرنگ زر رها نکنندت به بوی من
خاقانی است جوجو در آرزوی او
او خود به نیم جو نکند آرزوی من
غزل شمارهٔ ۳۱۱
ای برقرار خوبی، با تو قرار من چه
از سکه گشت کارم، تدبیر کار من چه
زرین رخم ز عشقت بیآب و سنگ مانده
بر سنگ تو ندانم آب و عیار من چه
بر بوی وصل تا کی درد سر فراقت
آن می هنوز در خم چندین خمار من چه
دادم به باد عمری در انتظار روزی
این روز بیمرادی در انتظار من چه
دیدم به طالع خود عشق آمد اختیارم
این داغ ناامیدی بر اختیار من چه
زنهار تا نگویی کاین غم به صبر بنشان
گر صبر غم نشاندی پس زینهار من چه
گوئی به هیچ عهدی یک آشنا نبوده است
این قحط آشنایان در روزگار من چه
خاقانیا چه گویی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سوداش یار من چه
غزل شمارهٔ ۳۱۲
ای دل به جفات جان نهاده
جان پیشکشت جهان نهاده
شهری همه ز آهنین دل تو
قفلی زده بر دهان نهاده
بر طرف لب تو جان عیسی
از نیل و بقم دکان نهاده
از کوی سوار چون برآئی
شبپوش بر ابروان نهاده
ترکان کمین غمزهٔ تو
یاسج همه بر کمان نهاده
تو عاشق صید و تیغ بر کف
عشاق تو دل بر آن نهاده
من پیش تو بر زمین نهم سر
کای پای بر آسمان نهاده
اسب از در من مران و مگذر
هان نعل بهات جان نهاده
خاقانی را در آتش عشق
نعل هوس از نهان نهاده
غزل شمارهٔ ۳۱۳
ای زیر نقاب مه نموده
ماه من و عید شهر بوده
از مقنعه ماه غبغب تو
صد ماه مقنعم نموده
باد سر زلفت از سر آغوش
دستار سر سران ربوده
دردانهٔ عقد عنبرینت
خونین صدف از دلم گشوده
توسوده به پای غم دلم را
من آتش غم به دست سوده
از شورش آه من همه شب
با دام تو دوش ناغنوده
وز نالهٔ زیور تو تا روز
من نالهٔ خویش ناشنوده
ای طعنه زده به دیگرانم
در کاهش جان من فزوده
خاقانی اسیر دیگران نیست
هم عشقت و گرگ آزموده
غزل شمارهٔ ۳۱۴
ای چشم پر خمارت دلها فگار کرده
وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده
از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته
وز آه عاشقانت دریا بخار کرده
یک وعده در دو ماهم داده که میبیایم
چاکر به انتظارت دو چشم چار کرده
مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را
لبهای شکرینت غم خوشگوار کرده
زان زلف اژدهاوش نیشی زده چو کژدم
هرگز که دید کژدم بر شکل مار کرده
دل را کمند زلفت از من کشان ببرده
در پیچ عنبرینت آن را فسار کرده
از سینه و دو دیده رفت این دل رمیده
در زلف بیقرارت شبها قرار کرده
پشت در تو هر شب خاقانی از هوایت
دو چشم نرگسین را خونابه بار کرده
غزل شمارهٔ ۳۱۶
ماه نو و صبح بین پیاله و باده
عکس شباهنگ بر پیاله فتاده
روز به شب کردهای به تیرگی حال
شب به سحر کن به روشنائی باده
از پی آن تا حصار غم بگشائی
جام سوار آمدو قنینه پیاده
جعد نشان بر جبین ساده و بنشین
زخمه برآور که نیک جعدی و ساده
تشنهٔ عیشی جز از مغان مستان آب
کاب مغان است داد عیش تو داده
بیش ز بازار می مخر که به بازار
هیچ میی نیست آب برننهاده
زر به بهای می جوینه مکن گم
آتش بسته مده به آب گشاده
می که دهی صاف ده چو آتش موسی
زو دم خاقانی آب خضر به زاده
غزل شمارهٔ ۳۱۹
زین تنگنای وحشت اگر باز رستمی
خود را به آستان عدم باز بستمی
گر راه بر دمی سوی این خیمهٔ کبود
آنگه نشستمی که طنابش گسستمی
ور دست من به چرخ رسیدی چنان که آه
بند و طلسم او همه درهم شکستمی
گر ناوک سحرگه من کارگر شدی
شک نیستی که گردهٔ گردون بخستمی
این کارهای من که گره در گره شده است
بگشادمی یکایک اگر چیره دستمی
جستم میان خلق سلامت نیافتم
ور بوی بردمی به کران چون نشستمی
امروز شوخ چشمان آسوده خاطرند
من شوخ چشم نیستم ای کاش هستمی
از آسمان بیافتمی هر سعادتی
گر زین نحوس خانهٔ شروان بجستمی
خائیدهٔ دهان جهانم چو نیشکر
ای کاش نیشکر نیمی من کبستمی
خاقانی گهر سخنم ور نبودمی
از جورهای بد گهران باز رستمی