غزل شمارهٔ ۱۹
کار عشق از وصل و هجران درگذشت
درد ما از دست درمان درگذشت
کار، صعب آمد به همت برفزود
گوی، تیز آمد ز چوگان درگذشت
در زمانه کار کار عشق توست
از سر این کار نتوان درگذشت
کی رسم در تو که رخش وصل تو
از زمانه بیست میدان درگذشت
فتنهٔ عشق تو پردازد جهان
خاصه میداند که سلطان درگذشت
جوی خون دامان خاقانی گرفت
دامنش چه، کز گریبان درگذشت
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۲۱
پای گریز نیست که گردون کمانکش است
جای فزاع نیست که گیتی مشوش است
ماویز در فلک که نه بس چرب مشرب است
برخیز از جهان که نه بس خوب مفرش است
چون مار ارقم است جهان گاه آزمون
کاندر درون کشنده و بیرون منقش است
با خویشتن بساز و ز کس مردمی مجوی
کان کو فرشته بود کنون اهرمنوش است
با هر که انس گیری از او سوخته شوی
بنگر که انس چیست مصحف ز آتش است
عالم نگشت و ما و تو گردندهایک از آنک
گردون هنوز هفت و جهت همچنان شش است
در بند دور چرخ هم ارکان، هم انجم است
در زیر ران دهر هم ادهم، هم ابرش است
خاقانیا منال که این نالههای تو
برساز روزگار نه بس زخمهٔ خوش است
غزل شمارهٔ ۲۵
اهل بر روی زمین جستیم نیست
عشق را یک نازنین جستیم نیست
زین سپس بر آسمان جوئیم اهل
زان که بر روی زمین جستیم نیست
برنشین ای عمر و منشین ای امید
کاشنائی همنشین جستیم نیست
خرمگس برخوان گیتی صف زده است
یک مگس را انگبین جستیم نیست
گفتی از گیتی وفا جویم، مجوی
کز تو و او ما همین جستیم نیست
بر کمینگاه فلک بودیم دیر
شیرمردی در کمین جستیم نیست
هست در گیتی سلیماتن صدهزار
یک سلیمان را نگین جستیم نیست
ترک خاقانی بسی گفتیم لیک
مثل او سحرآفرین جستیم نیست
در خراسان نیست مانندش چنانک
در عراقش هم قرین جستیم نیست
غزل شمارهٔ ۱۶
به یکی نامهٔ خودم دریاب
به دو انگشت کاغذم دریاب
به فراقی که سوزدم کشتی
به پیامی که سازدم دریاب
درد من بر طبیب عرض مکن
تو مسیح منی خودم دریاب
کارم از دست شد ز دست فراق
دست در دامنت زدم دریاب
من از خیرهکش فراق هنوز
دیت وصل نستدم دریاب
الله الله که از عذاب سفر
به علیالله درآمدم دریاب
دردمندم ز نقل خانهٔ آب
به گلاب و طبرزدم دریاب
من که در یک دو نه سه چار یکی
بستهٔ ششدر آمدم دریاب
من که خاقانیم به دست عنا
چون خیال مشعبدم دریاب
غزل شمارهٔ ۲۰
انصاف در جبلت عالم نیامده است
راحت نصیب گوهر آدم نیامده است
از مادر زمانه نزاده است هیچکس
کوهم ز دهر نامزد غم نیامده است
از موج غم نجات کسی راست کو هنوز
بر شط کون و عرصهٔ عالم نیامده است
از ساغر زمانه که نوشید شربتی
کان نوش جانگزایتر از سم نیامده است
گیتی تو را ز حادثه ایمن کجا کند؟
کورا ز حادثات امان هم نیامده است
دزدی است چرخ نقبزن اندر سرای عمر
آری به هرزه قامت او خم نیامده است
آسودگی مجوی که کس را به زیر چرخ
اسباب این مراد فراهم نیامده است
با خستگی بساز که ما را ز روزگار
زخم آمده است حاصل و مرهم نیامده است
در جامهٔ کبود فلک بنگر و بدان
کاین چرخ جز سراچهٔ ماتم نیامده است
خاقانیا فریب جهان را مدار گوش
کورا ز ده، دو قاعده محکم نیامده است
غزل شمارهٔ ۲۸
از کف ایام امان کس نیافت
وز روش دهر زمان کس نیافت
شام و سحر هست رصددار عمر
زین دو رصد خط امان کس نیافت
رفت زمانی که ز راحت در او
نام غم از هیچ زبان کس نیافت
و آمد عهدی که ز خرمدلان
در همه آفاق نشان کس نیافت
اهل میندیش که در عهد ما
سایهٔ عنقا به جهان کس نیافت
جنس طلب کردی خاقانیا
کم طلب آن چیز که آن کس نیافت
غزل شمارهٔ ۲۶
آگه نهای که بر دلم از غم چه درد خاست
محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست
بر سینه داغ واقعه نقشالحجر بماند
وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست
جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر
پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست
هم سنگ خویش گریهٔ خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گریهٔ من دل به درد خاست
در کار عشق دیده مرا پایمرد بود
هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست
دل یاد کرد یار فراموش کی کند
در خون نشستن من ازین یاکرد خاست
دل تشنهٔ مرادم و سیر آمده ز عمر
دل بین کز آتش جگرش آبخورد خاست
دردا که بخت من چو زمین کند پای گشت
این کناپائی از فلک تیزگرد خاست
در تخت نرد خاکی اسیر مششدرم
زین مهرهٔ دو رنگ کز این تختهنرد خاست
خصمم که پایمال بلا دید دست کوفت
تا باد سردم از دم گردون نورد خاست
گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن
از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست
خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است
کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست
غزل شمارهٔ ۲۹
زآتش اندیشه جانم سوخته است
وز تف یارب دهانم سوخته است
از فلک در سینهٔ من آتشی است
کز سر دل تا میانم سوخته است
سوز غمها کار من کرده است خام
خامی گردون روانم سوخته است
شعلههای آه من در پیش خلق
پردهٔ راز نهانم سوخته است
دولتی جستم، وبالم آمده است
آتشی گفتم، زبانم سوخته است
دیدهای آتش که چون سوزد پرند
برق محنت همچنانم سوخته است
شعر من زان سوزناک آمد که غم
خاطر گوهر فشانم سوخته است
در سخن من نایب خاقانیم
آسمان زین رشک جانم سوخته است
غزل شمارهٔ ۲۴
کار گیتی را نوائی مانده نیست
روز راحت را بقایی مانده نیست
زان بهار عافیت کایام داشت
یادگار اکنون گیایی مانده نیست
وحشتی دارم تمام از هرکه هست
روشنم شد کشنایی مانده نیست
دل ازین و آن گریزان میشود
زانکه داند با وفایی مانده نیست
زنگ انده گوهر عمرم بخورد
چون کنم کانده زدایی مانده نیست
کوه آهن شد غمم وز بخت من
در جهان آهن ربایی مانده نیست
با عنا میساز خاقانی از آنک
خوش دلی امروز جایی مانده نیست
غزل شمارهٔ ۱۲
درد زده است جان من میوهٔ جان من کجا
درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا
دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم
این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا
او ز من خراب دل کرد چو گنج پی نهان
من که خرابه اندرم گنج نهان من کجا
یار ز من گسست و من بهر موافقت کنون
بند روان گسستهام انس روان من کجا
گه گهی آن شکرفشان سرکه فشان ز لب شدی
گرم جگر شدم ز تب سرکهفشان من کجا
روز به روز بر فلک بخشش عافیت بود
آن همه را رسیده بخش ای فلک آن من کجا
نالهٔ خاقانی اگر دادستان شد از فلک
نالهٔ من نبست غم دادستان من کجا
غزل شمارهٔ ۳۶
مرا دانهٔ دل بر آتش فتاده است
از آن نعرهٔ من چنین خوش فتاده است
به هفت آسمان هشتمین در فزایم
ز دود دلی کاسمانوش فتاده است
من آن آب نادیه نخل بلندم
که از جان من در من آتش فتاده است
غلط گفتهام نخل چه؟ کز دو دیده
چو نیلوفرم آب مفرش فتاده است
دلم عافیت میشمارد بلا را
بنام ایزد این دل بلاکش فتاده است
امیدم به اندازهٔ دل رسیده است
خدنگم به بالای ترکش فتاده است
منم خرم و یک فتاده است نقشم
شما غمگن و نقشتان شش فتاده است
بر اسب بلا من به منزل رسیدم
کجائی تو کز بادت ابرش فتاده است
من و گوشهای کمتر از گوش ماهی
که گیتی چو دریا مشوش فتاده است
عجب کعبتینی است بینقش گیتی
ولی تخت نردش منقش فتاده است
منه بیش خاقانیا بر جهان دل
که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده است
غزل شمارهٔ ۳۵
در جهان هیچ سینه بیغم نیست
غمگساری ز کیمیا کم نیست
خستگیهای سینه را نونو
خاک پر کن که جای مرهم نیست
دم سرد از دهان بر آه جگر
بازگردان که یار همدم نیست
هیچ یک خوشهٔ وفا امروز
در همه کشتزار آدم نیست
کشتهای نیاز خشک بماند
کابرهای امید را نم نیست
به نواله هزار محرم هست
به گه ناله نیم محرم نیست
گر بنالی به دوستی گوید
هان خدا عافیت دهد، غم نیست
دانی آسوده کیست در عالم؟
آنکه مقبول اهل عالم نیست
هست سالی دو روز شادی خلق
چون نکو بنگری همان هم نیست
زانکه یک عید نیست در علام
که در او صد هزار ماتم نیست
خیز خاقانیا ز خوان جهان
که جهان میزبان خرم نیست
غزل شمارهٔ ۳۸
چه نشینم که فتنه بر پای است
رایت عشق پای برجای است
هرچه بایست داشتم الحق
محنت عشق نیز میبایست
صبر با این بلا ندارد پای
بگریزد نه بند بر پای است
راستی به که صبر معذوراست
بر سر تیغ چون توان پای است
بیخ امید من ز بن برکند
آنکه شاخ زمانه پیرای است
کار من بد شده است و بدتر ازین
هم شود، تا فلک بر این رای است
از که نالم بگو ز کارگزار
یا از آن کس که کار فرمای است
ناله دارد ز زخم، مار سلیم
مار از آن کس که ما را فسای است
خیز خاقانی از نشیمن خاک
که نه بس جای راحت افزای است
غزل شمارهٔ ۳۲
حصن جان ساز در جهان خلوت
دو جهان ملک و یک زمان خلوت
باک غوغای حادثات مدار
چون تو را شد حصار جان خلوت
ساقیت اشک و مطربت ناله
شاهدت درد و میزبان خلوت
خلوتی کن نهان ز سایهٔ خویش
تا کند سایه را نهان خلوت
همه گم بودهها پدید آید
چون تو را گم کند نشان خلوت
سایه را پنبه بر نه احمدوار
تا شود ابر سایبان خلوت
نقطهٔ حلقهٔ زره دیدی
که نشسستهاست بر کران خلوت
خلوتی کش تو در میان باشی
کرم پیله کند چنان خلوت
حلقهٔ عشق را شوی نقطه
چون برونت آرد از میان خلوت
همچو تیز از میان یارای بس
باش چون تیغ در میان خلوت
بر در کهف شیرمردان باش
کرده چون سگ بر آستان خلوت
خلوت امروز کن که خواهد بود
دربر خاک جاودان خلوت
یک تن آفتاب را گفتند
که همی زیست سالیان خلوت
عیسیی بر سرش فرود آمد
تا سراسیمه شد در آن خلوت
انس هرکس در این جهان چیزی است
انس خاقانی از جهان خلوت
غزل شمارهٔ ۳۴
طره مفشان که غرامت بر ماست
طیره منشین که قیامت برخاست
غمزه بر کشتن من تیز مکن
کان نه غمزه است که شمشیر قضاست
بس که از خصم توام بیم سر است
بر سر این همه خشم تو چراست
گر عتابی ز سر ناز برفت
مرو از جای که صحبت برجاست
گفت بیهوده بر انگشت مپیچ
بر کسی کو به تو انگشت نماست
هیچ بد در تو نگفتم بالله
خود خیال تو بر این گفته گواست
این قدر گفتم کان روی چو گل
بستهٔ دیدهٔ هر خس نه رواست
من همانم تو همان باش به مهر
که همه شهر حدیث تو و ماست
بنده خاقانی اگر کرد گناه
عذر آن کرده به جان خواهد خواست