غزل شمارهٔ ۱۰۸
با یاد تو زهر بر شکر خندد
با روی تو شام بر سحر خندد
درماه نو از چه روی میخندی
کان روی به آفتاب برخندد
عاشق همه زهر خندد از عشقت
گر عشق این است ازین بتر خندد
آنجا که تو تیر غمزه اندازی
آفاق بر آهنین سپر خندد
و آنجا که من از جگر کشم آهی
عشاق بر آتش سقر خندد
من در غم تو عقیق میگریم
دانم که عقیق تو شکر خندد
چون لعل تو بیند اشک خاقانی
از شرم چو گل به پوست درخندد
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۹۷
عشق تو به گرد هر که برگردد
از زلف تو بیقرارتر گردد
تاج آن دارد که پیش تخت تو
چون دائره جمله تن کمر گردد
مرد آن باشد که پیش تیغ تو
چون آینه جمله رخ سپر گردد
در عشق تو تر نیامدن شرط است
کایینه سیه شود چو تر گردد
بر هر که رسید زخم هجرانت
گر سد سکندر است درگردد
زر خواستهٔ جهودم ار دارم
چندان که به آفتاب درگردد
زر داند ساخت کار من آری
کار همه کس به زر چو زر گردد
امروز بساز کار ما گر نی
فردا همه کارها دگر گردد
خاقانی را چه خیزد از وصلت
آن روز که روز عمر برگردد
غزل شمارهٔ ۱۷۸
عافیت کس نشان دهد؟ ندهد
وز بلا کس امان دهد؟ ندهد
یک نفس تا که یک نفس بزنم
روزگارم زمان دهد؟ ندهد
در دلم غصهای گره گیر است
چرخ تسکین آن دهد؟ ندهد
کس برای گره گشادن دل
غمگساری نشان دهد؟ ندهد
آخر این بادبان آتشبار
بحر غم را کران دهد؟ ندهد
موج کشتی شکاف بیند مرد
تکیه بر بادبان دهد؟ ندهد
ز آسمان خواست داد خاقانی
داد کس آسمان دهد؟ ندهد
غزل شمارهٔ ۱۲۶
دل عاشق به جان فرو ناید
همتش بر جهان فرو ناید
خاکیی را که یافت پایهٔ عشق
سر به هفت آسمان فرو ناید
ور دهد تاج عقل با دو کلاه
سر عاشق بدان فرو ناید
عشق اگر چند مرغ صحرائی است
جز به صحرای جان فرو ناید
سالها شد که مرغ در سفر است
که به هیچ آشیان فرو ناید
حلقهٔ کاروان عشق آنجاست
که خرد در میان فرو ناید
عاقبت نیز جز به صد فرسنگ
ز آن سوی کاروان فرو ناید
تو ندانی که چیست لذت عشق
تا به تو ناگهان فرو ناید
عشق خاص کس است خاقانی
به شما ناکسان فرو ناید
عشق داند که قحط سال کسی است
زان به کس میهمان فرو ناید
غزل شمارهٔ ۱۶۳
عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد
احوال دلم باز دگر باره دگر شد
عهدی بد و دوری که مرا صبر و دلی بود
آن عهد به پای آمد و آن دور به سر شد
تا صاعقهٔ عشق تو در جان من افتاد
از واقعهٔ من همه آفاق خبر شد
تا باد، دو زلفین تو را زیر و زبر کرد
از آتش غیرت دل من زیر و زبر شد
در حسرت روزی که شود وصل تو روزی
روزم همه تاریک بر امید مگر شد
بد بود مرا حال بر آن شکر نکردم
تا لاجرم آن حال که بد بود بتر شد
هان ای دل خاقانی خرسند همی باش
بر هرچه خداوند قلم راند و قدر شد
غزل شمارهٔ ۱۹۶
آن خال جو سنگش ببین، آن روی گندمگون نگر
بر خاک راه او مرا جو جو دل پر خوننگر
هست از پری رخسارهای در نسل آدم شورشی
شور بنی آدم همه ز آن روی گندمگون نگر
من تلخ گریم چون قدح او خوش بخندد همچو می
این گریهٔ ناساز بین آن خندهٔ موزون نگر
باغی است طاووس رخش ماری است افسونگر در او
شهری چو من بنهاده سر بر خط آن افسون نگر
او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش
خاکستری در دامنش پروانه پیرامون نگر
بسیار دیدی در دلم بازار عشق آراسته
آن چیست کانگه دیدهای بازار عشق اکنون نگر
دل کشتهام در پای تو شب زنده دارم لاجرم
خوابم همه شب کاسته زین درد روز افزون نگر
من عاشق و او بیخبر، او ماه نو من شیفته
او از من و من زو جدا، این حال بوقلمون نگر
در غمزهٔ جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین
در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر
غزل شمارهٔ ۹۵
عذر از که توان خواست که دلبر نپذیرد
افغان چه توان کرد که داور نپذیرد
زرگونهٔ من دارد و گر زر دهم او را
ننگ آیدش از گونهٔ من زر نپذیرد
صد عمر به کار آید یک وعدهٔ او را
کس عمر ابد یک نفس اندر نپذیرد
از دیده به بالاش فرو بارم گوهر
آن سنگدل افسوس که گوهر نپذیرد
جان پیشکش او بتوان کرد ولیکن
بر جان چه توان کرد مزید ار نپذیرد
پروانهٔ وصل از سر و زر خواهد مرفق
آن شحنهٔ حسن از چه سر و زر نپذیرد
خاقانی اگر رشوه دهد خال و لبش را
ملک دو جهان خواهد و کمتر نپذیرد
غزل شمارهٔ ۱۵۹
ماه را با نور رویش بیش مقداری نماند
مشک را با بوی زلفش بس خریداری نماند
تا برآمد در جهان آوازهٔ زلف و رخش
کیمیای کفر و دین را روز بازاری نماند
در جهان هر جا که یاد آن لب میگون گذشت
ناشکسته توبه و نابسته زناری نماند
گر در این آتش که عشق اوست در درگاه او
آبروئی ماند کس را آب ما باری نماند
آن زمان کز بهر دو نان عشق او خلعت برید
ای عفیالله خود نصیب من کلهواری نماند
واندر آن بستان کز او دست خسان را گل رسید
ای عجب گوئی برای چشم من خاری نماند
شرط خاقانی است با جور و جفایش ساختن
خاصه اکنون کاندرین عالم وفاداری نماند
غزل شمارهٔ ۱۲۲
لعلت اندر سخن شکر خاید
رویت انگشت بر قمر خاید
هر که با یاد تو شرنگ خورد
همچنان دان که نیشکر خاید
هر که او پای بست روی تو شد
پشت دست از نهیب سرخاید
مرکب جان به مرغزار غمت
بدل سبزه عود تر خاید
بنده تا دید سیم دندانت
لب همه ز آرزوی زر خاید
عشقت آن اژدهاست در تن من
که دلم درد و جگر خاید
گوش کن حسب حال خاقانی
گرچه او ژاژ بیشتر خاید
غزل شمارهٔ ۸۷
طریق عشق رهبر برنتابد
جفای دوست داور برنتابد
به عیاری توان رفتن ره عشق
که این ره دامن تر برنتابد
هوا چون شحنه شد بر عالم دل
خراج از عقل کمتر برنتابد
سری را کاگهی دادند ازین سر
گرانباری افسر برنتابد
سر معشوق داری سر درانداز
که عاشق زحمت سر برنتابد
به وام از عشق جانی چند برگیر
که یک جان ناز دلبر برنتابد
ز کوی عشق خاقانی برون شو
که او یار قلندر بر نتابد
غزل شمارهٔ ۹۱
دل پیش خیال تو صد دیده برافشاند
در پای تو هر ساعت جانی دگر افشاند
لعلت به شکرخنده بر کار کسی خندد
کو وقت نثار تو بر تو شکر افشاند
شو آینه حاضر کن در خنده ببین آن لب
گر دیده نهای هرگز کاتش گهر افشاند
از هجر تو در چشمم خورشید شود سفته
از بس که مرا الماس اندر بصر افشاند
نیش سر مژگانت ببرید رگ جانم
زان هر نفسی چشمم خون جگر افشاند
گر در همه عمر از تو وصلی رسدم یک شب
مرغ سحری بینی حالی که پر افشاند
بر تارک خاقانی از وصل کلاهی نه
تا دامن خرسندی از خلق برافشاند
غزل شمارهٔ ۲۱۰
بس سفالین لب و خاکین رخ و سنگین جانم
آتشین آب و گلین رطل کند درمانم
دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا
گر دهد جام زرم دست بر او افشانم
منم از گل به گلین رطل خورم گلگون می
کو برم جام زر ایمه که نه نرگسدانم
رطل دریا صفت آرید که جام زردشت
گوش ماهی است بر او آتش دل ننشانم
دوستانم همه انصاف دهند از پی من
که چه انصاف ده و جورکش دورانم
گوش ماهی است نه خورد من و نه هم جام است
به گلین رطل دل از بند خرد برهانم
من که دریاکش و سرمست چو دریا باشم
گوش ماهی چه کنم؟ جام صدف چه ستانم
بوی خاکی که من از رطل گلین میشنوم
بردمد از بن هر موی گل و ریحانم
همه ماهی تن و آورده به کف جام صدف
من نهنگم نه حریف صدف ایشانم
ساقی است آهوی سیمین و از آن زرین گاو
خون خرگوش کند آبخور مارانم
گاو زر ده به کف سامری و در کف من
آب خضری که در او آتش موسی رانم
جز بدین رطل گلین هیچ عمارت نکنم
چار دیوار گلین را که در او مهمانم
آهنین جامم و پر آه و انین دارم جان
نزیم بیدمکی آب که هم حیوانم
جوهری مغ شده و درج سفالین خم می
وز نگین گهر و رطل گلین میزانم
سیصد وشصت رگم زنده شود چون بدهد
سیصد و شصت درم سنگ گهر وزانم
هر که گوهر به دهان داشت جگر تشنه نماند
من که گوهر بخورم تشنه جگر چون مانم
ای عجب دل سبک و درد گرانتر شودم
هرچه من رطل گران سنگ سبکتر رانم
دوش با رطل گلین و می رنگین گفتم
کز شما گشت غمآباد دل ویرانم
ای می و رطل ندانم ز کدام آب و گلید
کاتش درد نشاندن به شما نتوانم
رطل بگریست که من ز آب و گل پرویزم
می بنالید که من خون دل خاقانم
چون به می خون جهان در گل افسرده خورم
چه عجب گر نتوان یافت به دل شادانم
من که خاقانیم از خون دل تاجوران
میکنم قوت و ندانم چه عجب نادانم
غزل شمارهٔ ۲۱۱
از دو عالم دامن جان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی به دامان درکشم هر صبحدم
سایه با من همنشین و ناله با من همدم است
جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبحدم
ساقیی دارم چو اشک و مطربی دارم چو آه
شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبحدم
عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او
من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبحدم
ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر
پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبحدم
هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را
دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبحدم
بس که میجویم سواری بر سر میدان عقل
تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبحدم
هر شب از سلطان عشقم در ستکانیها رسد
تا به یاد روی سلطان در کشم هر صبحدم
دوستکانی کان به مهر خاص سلطان آورند
گر همه زهر است آسان درکشم هر صبحدم
نوش خندیدن به وقت زهر خوردن واجب است
من بسا زهرا که خندان درکشم هر صبحدم
دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من
آشکارا خون مژگان درکشم هر صبحدم
گر همه مستند از آن راوق منم هم مست از آنک
خون چشم رواق افشان درکشم هر صبحدم
دهر ویران را به جز آرایش طاقی نماند
خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبحدم
آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه
پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبحدم
چند ازین دوران که هستند این خدا دوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم
از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی
خط به خاقانی و خاقان درکشم هر صبحدم
غزل شمارهٔ ۲۱۲
کو صبح که بار شب کشیدم
در راه بلا تعب کشیدم
صبرم نکشید تا سحر زآنک
از موکب غم شغب کشیدم
جان هم نکشد به حیله تا روز
من تا به سحر عجب کشیدم
زنده به امید صبح ماندم
تا صبح بدین سبب کشیدم
دارم ز خمار چشم میگون
بیآنکه می طرب کشیدم
صبحا به گلاب ژاله بنشان
این درد سری که شب کشیدم
بر چرخ کمان کشیدم از دل
کز آتش دل لهب کشیدم
تیرم همه بر نشانه شد راست
هر چند کمان به چپ کشیدم
پر آبله شد لبم ز بس تف
کز سینه به سوی لب کشیدم
گویند لب تو را چه افتاد
این عذر نهم که تب کشیدم
کردم طلب و نیافتم اهل
اکنون قدم از طلب کشیدم
خاقانیوار خط واخواست
بر عالم بوالعجب کشیدم
غزل شمارهٔ ۲۱۳
نه رای آنکه ز عشق تو روی برتابم
نه جای آنکه به جوی تو بگذرد آبم
به جستجوی تو جان بر میان جان بندم
مگر وصال تو را یابم و نمییابم
ز بس که از تو فغان میکنم به هر محراب
ز سوز سینه چو آتشکده است محرابم
برای بوی وصال تو بندهٔ بادم
برای پاس خیال تو دشمن خوابم
اگر به جان کنیم حکم برنتابم سر
مکن جفا که جفای تو برنمیتابم
کجا توانم پیوست با تو کز همه روی
شکسته چون دل خاقانی است اسبابم