بخش ۱۱ - رفتن پدر و اعیان قبیلهٔ مجنون به خواستگاری لیلی
در سیل بلا فتاده چون کوه،
گفت: «این به توام امید یاری!
با من! که جهان بدین نیرزد
ز آن ملتمسی که از پدر کرد
هر مهره که سفته بود سفتند
چون خوان ز میانه برگرفتند
و افسون و فسانه درگرفتند،
خود گو که چسان شود ترازو؟
در پرده تو را خجسته ماهیست
طاق است و، بود عطیهای مفت
محروماش ازین مراد مپسند!
زین شهد رهان ز تلخکامیش!
لایق به هماند این دو گوهر
گفتیم تو را، دگر تو دانی!
گفت: «این چه خیال نادرست است؟
طفلان که به هم فسانه گویند،
این قصه به کنج خانه گویند
رندان که به نای و نوش کوشند،
باشد بتر این ز هرچه باشد!
زین گفت و شنود لب ببندید!
آن خس که به دیده خست خارم،
ز آن کس که به دل نشاند تیرم،
کز عاشقیاش بلند نام است!
هر چند که قیس گفت و گو کرد،
نه عیب بود در او و نی عار»
چون بیخبران ز راست رنجید
کز وی نه تهیست هیچ جایی،
کز لیلی اگر درین تک و پوی
مجنون که بود، که داد خواهد؟
با من دگر این سخن مگویید!
هر قصه که گفته بود، گفتند
هر گل که شکفته بود، گفتند
از گریه به خون و خاک میخفت
کن کس که مرا ازو جدا ساخت
و آواره به هر دیار بادا!»
شد باز چنانکه بود و میرفت
وین زمزمه میسرود و میرفت:
مجنون و به دشت، یار گوران
لیلی و به این و آن سبک رو
لیلی و سکون به کوه و زنان
لیلی و چو مه به قلعهداری
آن به که به نیک و بد بسازیم
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
یک شنبه 1 فروردین 1395 4:50 PM
تشکرات از این پست