0

یوسف و زلیخا از هفت اورنگ جامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۸ - شکستن لیلی کاسهٔ مجنون را و رقص کردن وی از ذوق آن

 

چون یک چندی بر این برآمد

دودش ز دل حزین برآمد

بگرفت به کف شکسته‌جامی

می‌زد به حریم دوست گامی

آن دلشده چون رسید آنجا،

صد دلشده بیش دید آنجا

بر دست گرفته کاسه یا جام

در یوزه‌گرش ز خوان انعام

هر کس ز کف چنان حبیبی

می‌یافت به قدر خود نصیبی

مجنون از دور چون بدیدش

عقل از سر و، جان ز تن رمیدش

چون نوبت وی رسید، بی‌خویش

آورد او نیز جام خود پیش

لیلی وی را چو دید و بشناخت

کارش نه چو کار دیگران ساخت

ناداده نصیب از آن طعام‌اش

کفلیز زد و شکست جامش

مجنون چو شکست جام خود دید

گویا که جهان به کام خود دید

آهنگ سماع آن شکست‌اش

چون راه سماع ساخت مست‌اش

می‌بود بر آن سماع، رقاص

می‌زد با خود ترانه‌ای خاص

کالعیش! که کام شد میسر!

عیشی به تمام شد میسر!

همچون دگران نداد کامم

وز سنگ ستم شکست جامم

با من نظری‌ش هست تنها

ز آن جام مرا شکست تنها

صد سر فدی شکست او باد!

جانها شده مزد دست او باد!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۹ - در انتظار لیلی ایستادن مجنون و آشیان کردن مرغ بر سر وی

 

رامشگر این ترانهٔ خوش

دستان زن این سرود دلکش

بر عود سخن چنین کشد تار

کن مانده به چنگ غم گرفتار،

روزی به هوای نیمروزی

از تاب حرارت تموزی،

ره برده به خیمهٔ ذلیلان

یعنی که به سایهٔ مغیلان

برساخت از آن نظاره گاهی

می‌کرد به هر طرف نگاهی

ناگاه بدید قومی از دور

ز ایشان در و دشت گشته معمور

کردند به یک زمان در آن جای

صد خیمه و بارگاه بر پای

ز آن خیمه گه‌اش نمود ناگاه

با جمع ستارگان یکی ماه

کز خیمه هوای گشت کردند

ز آن مرحله رو به دشت کردند

آن دم که به پیش هم رسیدند

یکدیگر را تمام دیدند

مسکین مجنون چه دید؟ لیلی!

با او ز زنان قوم خیلی

چشمش چو بر آن سهی‌قد افتاد

بی‌خود برجست و بی‌خود افتاد

شد کالبدش ز هوش خالی

لیلی به سرش دوید حالی

بنهاد سرش به زانوی خویش

خونابه فشان ز سینهٔ ریش

ز آن خواب خوش از گلاب‌ریزی

زود آوردش به خواب خیزی

دیدند جمال یکدگر را

بردند ملال یکدگر را

هر راز کهن که بود گفتند

هر در سخن که بود سفتند

در وقت وداع کاندرین باغ

کس سوخته‌دل مباد ازین داغ

مجنون گفتا که:«ای دل‌افروز!

کامروز میان صد غم و سوز

بگذاشتی اندر این زمین‌ام،

من بعد کی و کجات بینم؟»

گفتا که: «به وقت بازگشتن

خواهم هم ازین زمین گذشتن

گر زآنکه درین مقام باشی،

از دیدن من به کام باشی»

این رفت ز جای و او به جا ماند

چون مرده‌تنی ز جان جدا ماند

بر موجب وعده‌ای که بشنید

از منزل خویشتن نجنبید

در حیرت عشق آن دلارای

ننشست درخت‌وار از پای

می‌بود ستاده چون درختی

مرغان به سرش نشسته لختی

یک‌جا چو درخت پاش محکم

مو رفته چو شاخه‌هاش در هم

عهدی چو گذشت در میانه

مرغی به سرش گرفت خانه

مویش چو بتان مشک‌برقع

از گوهر بیضه شد مرصع

برخاست ز بیضه‌ها به پرواز

مرغان سرود عشق پرداز

یک‌چند براین نسق چو بگذشت

لیلی به دیار خویش برگشت

آمد چو به آن خجسته‌منزل

وز ناقه فروگرفت محمل،

آمد به سر رمیده مجنون

دیدش ز حساب عقل بیرون

هر چند نهفته دادش آواز

نمد به وجود خویشتن باز

زد بانگ بلند کای وفا کیش!

بنگر به وفا سرشتهٔ خویش!

گفتا :«تو که‌ای و از کجایی؟

بیهوده به سوی من چه آیی؟

گفتا که: «منم مراد جانت!

کام دل و رونق روانت!

یعنی لیلی که مست اویی

اینجا شده پای‌بست اویی»

گفتا: «رو! رو! که عشقت امروز

در من زده آتشی جهان‌سوز

برد از نظرم غبار صورت

دیگر نشوم شکار صورت!

عشق‌ام کشتی به موج خون راند

معشوقی و عاشقی برون ماند

لیلی چو شنید این سخن‌ها

از صبر و قرار ماند تنها

دانست یقین، که حال او چیست

بنشست و به های‌های بگریست

گفت: «ای دل و دین ز دست داده!

در ورطهٔ عشق ما فتاده!

نادیده ز خوان ما نوایی!

افتاده به جاودان‌بلایی!

مشکل که دگر به هم نشینیم

وز دور جمال هم ببینیم»

این گفت و ره وثاق برداشت

ماتم گری فراق برداشت

از سینه به ناله درد می‌رفت

می‌رفت و به آب دیده می‌گفت:

«دردا! که فلک ستیزه کارست

سرچشمهٔ عیش، ناگوارست

ما خوش خاطر دو یار بودیم

دور از غم روزگار بودیم

از دست خسان ز پا فتادیم

وز یکدیگر جدا فتادیم

او دور از من، به مرگ نزدیک

من دور از وی، چو موی باریک

او، کرده به وادی عدم روی

من، کرده به تنگنای غم خوی

او، بر شرف هلاک، بی من

افتاده به خون و خاک، بی من

من، درصدد زوال، بی او

ناچیزتر از خیال، بی او

امروز بریدم از وی امید

دل بنهادم به هجر جاوید»

این گفت و شکسته دل ز منزل

بر نیت کوچ، بست محمل

مجنون هم ازین نشیمن درد

منزل به نشیمن دگر کرد

چون وعدهٔ دوست را به سر برد

بار خود از آن زمین به در برد

برخاست چنانکه بود از آغاز

با گور و گوزن گشت دمساز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۲ - ملاقات کردن مجنون، لیلی را غیبت مردان قبیله

 

مجنون به هزار نامرادی

می‌گشت به گرد کوه و وادی

لیلی می‌گفت و راه می‌رفت

همراه سرشک و آه می‌رفت

ناگه رمه‌ای برآمد از راه

سردار رمه شبانی آگاه

گفت: «ای دل و جان من فدایت!

روشن بصرم ز خاک پایت!

یابم ز تو بوی آشنایی

آخر تو که‌ای و از کجایی؟»

گفتا که: «شبان لیلی‌ام من

پروردهٔ خوان لیلی ام من»

مجنون چو نشان دوست بشنید

چون اشک به خون و خاک غلتید

افتاد ز پای رفته از کار

چشم از نظر و زبان ز گفتار

بی‌خود به زمین فتاد تا دیر

در بی‌خودی ایستاد تا دیر

و آخر که به هوشیاری آمد

در پیش شبان به زاری آمد

کام‌روز ز وی خبر چه داری؟

گو روشن و راست هر چه داری!

گفتا که: «کنون خوش است در حی

کس نیست به گرد خیمهٔ وی

در خیمهٔ خود نشسته تنهاست

چون ماه میان هاله یکتاست

مردان قبیله رخت بستند

وز عرصهٔ حی برون نشستند

دارند هوای آنکه غافل

بر قصد گروهی از قبایل

سازند نگین به صبحگاهان

بر غارت مال بی‌پناهان»

از وی چو سماع این بشارت

صبری که نداشت کرد غارت،

لیلی‌گویان به حی درآمد

فریاد ز جان وی برآمد

بانگی بزد از درون غمناک

وافتاد بسان سایه بر خاک

لیلی چو شنید بانگ، بشناخت

از خانه برون مقام خود ساخت

بیرون از در چه دید؟ مجنون!

افتاده ز عقل و هوش بیرون

بالای سرش نشست خون‌ریز

از نرگس شوخ فتنه‌انگیز

از گریه به رویش آب می‌زد

نی آب، که خون ناب می‌زد

ز آن خواب گران به هوش‌اش آورد

در غلغلهٔ خروش‌اش آورد

برخاست به روی دوست دیدن

بنشست به گفتن و شنیدن

آن بود ز ناله درد دل گوی،

وین بود به گریه رخ به خون شوی

آن گفت که: «بی‌رخت بجان‌ام!

وین گفت که: «من فزون از آن‌ام!»

آن گفت: «دلم هزار پاره‌ست!»

وین گفت که: «این زمان چه چاره‌ست؟»

آن گفت که: «هجر جان گدازست»

وین گفت که: «وصل چاره‌سازست»

آن گفت که: «بی تو دردناک‌ام»

وین گفت که: «از غمت هلاک‌ام»

آن گفت: «مراست دل ز غم ریش»

وین گفت : «مراست ریش از آن بیش»

آن گفت: «نمی‌روم از این کوی»

وین گفت: «به ترک جان خود گوی!»

آن گفت: «در آتش‌ام ز دوری»

وین گفت که: «پیشه کن صبوری!»

آن گفت که: «که صبر نیست کارم»

وین گفت: «جز این دوا ندارم»

آن گفت که: «خوش بود رهایی»

وین گفت: «ز محنت جدایی»

آن گفت:«فغان ز کینه کیشان!»

وین گفت که: «باد مرگ ایشان!»

آن گفت:«دلم ز غم دو نیم است»

وین گفت:«چه غم؟ خدا کریم است!»

چون گفته شد آنچه گفتنی بود

و آن راز که هم نهفتنی بود

با هم به وداع ایستادند

وز هر مژه سیل خون گشادند

آن روی به دشت کرد یا کوه

وین ماند به جا چو کوه اندوه

اینست بلی زمانه را خوی

آسودگی از زمانه کم جوی!

صد سال بلا و رنج بینی

کسوده یکی نفس نشینی

نا کرده تو جای خویشتن گرم

هیچ‌اش نید ز روی تو شرم

دست‌ات گیرد، که: زود برخیز!

پای‌ات کوبد به سر، که: بگریز!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۸ - با خبر شدن قبیلهٔ لیلی از عشق او و مجنون و منع وی از دیدن یکدیگر

 

خوش‌نغمه مغنی حجازی

این نغمه زند به پرده‌سازی

چون یک چندی بر این برآمد

صد بار دل از زمین برآمد،

آن واقعه فاش شد در افواه

گشتند کسان لیلی آگاه

در گفتن این فسانهٔ راز

نمام زبان کشید و غماز

مشروح شد این حدیث درهم

با مادر لیلی و پدر هم

یک شب ز کمال مهربانی

در گوشهٔ خلوتی که دانی

فرزند خجسته را نشاندند

بر وی ز سخن گهر فشاندند:

کای مردم چشم و راحت دل!

کم شو نمک جراحت دل!

خلق از تو و قیس آنچه گویند

ز آن قصه نه نیکی تو جویند

زین گونه حکایت پریشان

رسوایی توست قصد ایشان

ز آن پیش که این سخن شود فاش

افتد سمری به دست او باش،

کوته کن از آن زبان مردم!

بر در ورق گمان مردم!

بردار ز قیس‌عامری دل!

وز صحبت او امید بگسل!

مستوره که رخ نهفته باشد

چون غنچهٔ ناشکفته باشد

آسوده بود به طرف گلزار

رسوا نشده به کوی و بازار

آلودهٔ هر گمان چه باشی؟

افتاده به هر زبان چه باشی؟

لیلی می‌کرد پندشان گوش

از آتش قیس سینه پرجوش

ایشان ز برون به پندگویی

لیلی ز درون به مهرجویی

چون رو به دیار آن دل‌افروز

شد قیس روان به رسم هر روز

آن مه ز حدیث شب خبر گفت

ناسازی مادر و پدر گفت

گفتا: «بنگر چه پیشم آمد!

بر ریش جگر چه نیشم آمد!

ز آن می‌ترسم که ناپسندی

ناگه برساندت گزندی»

مجنون چو شنید این سخن را

زد چاک ز درد پیرهن را

جانی و دلی ز غصه جوشان

برگشت بدین نوا خروشان

کای دل، پس از این صبور می‌باش!

وز هر چه نه صبر دور می‌باش!

هجری که بود مرا دلبر

وصل است و ز وصل نیز خوشتر

هر کس که نه بر رضای جانان

دارد هوس لقای جانان،

در دعوی عشق نیست صادق

نتوان لقب‌اش نهاد عاشق

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۱ - رفتن پدر و اعیان قبیلهٔ مجنون به خواستگاری لیلی

 

مشاطهٔ این عروس طناز

مشاطگی اینچنین کند ساز

کان پی سپر سپاه اندوه

در سیل بلا فتاده چون کوه،

چون ماند برون ز کوی لیلی

جانی پر از آرزوی لیلی

شد حیله‌گر و وسیله‌اندیش

زد گام سوی قبیلهٔ خویش

ز اعیان قبیله جست یک تن

چون جان ز فروغ عقل روشن

گفت: «این به توام امید یاری!

دارم به تو این امیدواری

کز من به پدر بری سلامی

وز پی برسانی‌اش کلامی

کآخر طلب رضای من کن!

دردم بنگر، دوای من کن!

لیلی که مراد جان من اوست

فیروزی جاودان من اوست،

گو با پدرش که: کین نورزد

با من! که جهان بدین نیرزد

باشم به حریم احترامش

داماد نه، کمترین غلامش»

آن یار تمام بی‌کم و کاست

گریان ز حضور قیس برخاست

ز آن ملتمسی که از پدر کرد

اشراف قبیله را خبر کرد

با یکدگر اتفاق کردند

سوگند بر اتفاق خوردند

سوی پدرش قدم نهادند

و آن دفتر غم ز هم گشادند

با او سخنان قیس گفتند

هر مهره که سفته بود سفتند

دانست پدر که حال او چیست

بر روی نهاد دست و بگریست

محمل پی رهروی بیاراست

وز اهل قبیله همرهی خواست

راندند ز آب دیده سیلی

تا وادی خیمه گاه لیلی

آمد پدرش چنان که دانی

وافکند بساط میهمانی

چون خوان ز میانه برگرفتند

و افسون و فسانه درگرفتند،

هر کس سخنی دگر درانداخت

پرده ز ضمیر خود برانداخت

گفتند درین سراچهٔ پست

بالا نرود نوا ز یک دست

تا جفت نگرددش دو بازو،

خود گو که چسان شود ترازو؟

وآنگاه به صد زبان ثناگوی

کردند به سوی میزبان روی

کای دست تو بیخ ظلم کنده!

حی عرب از سخات زنده!

در پرده تو را خجسته ماهی‌ست

کز چشم دلت بدو نگاهی‌ست

بر ظلمتیان شب ببخشای!

وین میغ ز پیش ماه بگشای!

طاق است و، بود عطیه‌ای مفت

با طاق دگر گرش کنی جفت

قیس هنری‌ست دیگر آن طاق

چون بخت به بندگی‌ت مشتاق

در اصل و نسب یگانهٔ دهر

در فضل و ادب فسانهٔ شهر

محروم‌اش ازین مراد مپسند!

داماد گذاشتیم و فرزند،

بپذیر به دولت غلامی‌ش!

زین شهد رهان ز تلخکامی‌ش!

لایق به هم‌اند این دو گوهر

مشتاق هم‌اند این دو اختر

آیین وفا و مهربانی

گفتیم تو را، دگر تو دانی!

آن دور ز راه و رسم مردم

ره کرده ز رسم مردمی گم

مطموره‌نشین چاه غفلت

طیاره‌سوار راه غفلت

یعنی که کفیل کار لیلی

برهم‌زن روزگار لیلی

بر ابروی ناگشاده چین زد

صد عقدهٔ خشم بر جبین زد

گفت: «این چه خیال نادرست است؟

چون خانهٔ عنکبوت سست است

گر این طلب از نخست بودی

در کیش خرد درست بودی

امروز که حیز زمانه

پر شد ز نوای این ترانه،

یک گوش نماند در جهان باز

خالی ز سماع این سر آواز

طفلان که به هم فسانه گویند،

این قصه به کنج خانه گویند

رندان که به نای و نوش کوشند،

پیمانه بدین خروش نوشند

ناصح که نهد اساس تعلیم،

از صورت حال ما کند بیم

رسوایی ازین بتر چه باشد؟

باشد بتر این ز هرچه باشد!

شیشه که شود میان خاره

ز افتادن سخت پاره پاره،

کی ز آب دهان درست گردد؟

بر قاعدهٔ نخست گردد؟

خیزید و در طلب ببندید!

زین گفت و شنود لب ببندید!

عاری که به گردن من آید

آلایش دامن من آید

عاری دگرم به سر میارید!

من بعد مرا به من گذارید!

آن خس که به دیده خست خارم،

چون دیدهٔ خود بدو سپارم؟

ز آن کس که به دل نشاند تیرم،

چون دعوی دل‌دهی پذیرم؟

چون عامریان نشسته خاموش

پر گشت ازین محالشان گوش

مهر از لب بسته برگرفتند

آیین سخن ز سر گرفتند

گفتند: «حدیث عار تا چند؟

زین بیهده افتخار تا چند؟

قیس هنری به جز هنر نیست

وز دایرهٔ هنر به در نیست

عشقی که زده‌ست سر ز جیبش

هان! تا نکنی دلیل عیبش!

در پاکی طبع نیست عاری

بر چهرهٔ فخر از آن غباری

گفتی: لیلی ازین فسانه

رسوا گشته‌ست در زمانه،

رسوایی او بگو کدام است؟

کز عاشقی‌اش بلند نام است!

هر چند که قیس گفت و گو کرد،

دلالگی جمال او کرد

دلاله اگر هزار باشد،

زین‌سان نه سخن گزار باشد

دلالگی جمال دلدار

نه عیب بود در او و نی عار»

آن کج‌رو کج‌نهاد کج‌دل

در دایرهٔ کجی‌ش منزل

چون این سخنان راست بشنید

چون بی‌خبران ز راست رنجید

گفتا: «به خدایی خدایی

کز وی نه تهی‌ست هیچ جایی،

کز لیلی اگر درین تک و پوی

خواهید برای قیس یک موی،

یک موی وی و هزار مجنون،

گو دست ز وی بدار، مجنون!

مجنون که بود، که داد خواهد؟

وز لیلی من مراد خواهد؟

جان دادن اوبس است دادش

مردن ز فراق از مرادش

با من دگر این سخن مگویید!

کام دل خویشتن مجویید!»

آنان چو جواب این شنیدند

وآزار عتاب او کشیدند،

نومید به خانه بازگشتند

با قیس، حریف راز گشتند

هر قصه که گفته بود، گفتند

هر گل که شکفته بود، گفتند

امید وصال یار ازو رفت

و آرام دل و قرار ازو رفت

از گریه به خون و خاک می‌خفت

وز سینهٔ دردناک، می‌گفت:

«لیلی جان است و من تن او

یارب به روان روشن او

کن کس که مرا ازو جدا ساخت

کاری به مراد من نپرداخت

در هر نفسی‌ش باد مرگی!

وز زندگی‌اش مباد برگی!

پا میخ شکاف سنگ بادش!

سر در دهن نهنگ بادش!

بادش ناخن جدا ز انگشت!

دستش کوته ز خارش پشت!

جانش چو دلم فگار بادا!

و آواره به هر دیار بادا!»

ناقه ز حریم حی برون راند

وز خاک قبیله دامن افشاند

شد آهوی دشت و کبک وادی

خارا کن کوه نامرادی

خونابه ز کاس لاله خوردی

هم‌کاسگی غزاله کردی

شد باز چنانکه بود و می‌رفت

وین زمزمه می‌سرود و می‌رفت:

«لیلی و سرود عشرت و ناز

مجنون و نفیر شوق پرداز

لیلی و عنان به دست دوران

مجنون و به دشت، یار گوران

لیلی و به این و آن سبک رو

مجنون و به آهوان تگ و دو

لیلی و سکون به کوه و زنان

مجنون و به کوه با گوزنان

لیلی و ترانه گو به هر کس

مجنون و صفیر کوف و کرکس

لیلی و خروش چنگ و خرگاه

مجنون و خراش گرگ و روباه

لیلی و چو مه به قلعه‌داری

مجنون و به غار غم حصاری

آری هر کس برای کاری‌ست

هر شیر سزای مرغزاری‌ست

آن به که به نیک و بد بسازیم

هر کس به نصیب خود بسازیم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۴ - عاشق شدن جوانی از ثقیف به لیلی و نکاح کردن آن دو

 

گوهر کش این علاقهٔ در

ز آن در کند این علاقه را پر

کان هودجی مراحل ناز

و آن حجلگی عماری راز،

چون بارگی از حرم برون راند

حادی به حداگری فسون خواند

هر کعبهٔ روی به قصد منزل

می‌راند به صد شتاب محمل

از حی ثقیف نازنینی

خورشیدرخی قمر جبینی

در خاتم مهتری‌ش انگشت

سردار قبیله پشت بر پشت

با محمل او مقابل افتاد

ز آنجا هوسی‌ش در دل افتاد

بر پردهٔ محملش نظر داشت

بادی بوزید و پرده برداشت

در پرده بدید آفتابی

بل کز رخش آفتاب، تابی

زلفین نهاده بر بناگوش

کرده شب و روز را هم آغوش

چشمش به نگاه جادوانه

نیرنگ و فریب جاودانه

چون دید ز پرده روی آن ماه

رفت آگهی‌اش ز جان آگاه

شد ملک دلش شکاری عشق

وافتاد ز زخم کاری عشق

هر چند که مرد چاره داند،

کی چارهٔ کار خود تواند؟

دورست زبه پیش دانش‌اندیش

از کارد، تراش دستهٔ خویش

آورد به دست کاردانی

افسون‌سخنی فسانه‌خوانی

پیش پدر وی‌اش فرستاد

دعوی‌ها کرد و وعده‌ها داد

گفتا: «به نسب بزرگوارم!

چون تو نسب بزرگ دارم!

وادی وادی ز میش تا بز

با چوپانان راد گربز،

از اشتر و اسب گله گله

خادم نر و ماده یک محله،

هر چیز طلب کنی، بیارم

در پای تو ریزم آنچه دارم

داماد نی‌ام تو را و فرزند،

هستم به قبول بندگی، بند»

چون شد پدرش ز خوان آن پیر

زین طعمهٔ پاک، چاشنی‌گیر

آن تازه‌جوان پسندش افتاد

بی تاب و گره به بندش افتاد

گفتا که: «جمال او ندیده

فرزند من است و نور دیده!»

رفت و طلبید مادرش را

آن قدر شناس گوهرش را

او نیز به این سخن رضا داد

وین داعیه را به سینه جا داد

گفتا که: «مناسب است و لایق،

این کار به حال هر دو عاشق

لیلی چو به این شود هم آغوش،

از یار کهن کند فراموش

مجنون چو ازین خبر برد بوی،

در آرزوی دگر کند روی

ما هم برهیم در میانه،

از گفت و شنید این فسانه،

لیکن چو به لیلی این سخن گفت

ز اندیشه چو زلف خود برآشفت

از شعلهٔ این غم‌اش جگر سوخت

رنگ سمنش چو لاله افروخت

نی تاب خلاف رای مادر

بیرون‌شدن از رضای مادر،

نی‌طاقت ترک یار دیرین

سر تافتن از قرار دیرین

نگشاد دهن به چاره کوشی

گفتند: رضاست این خموشی!

دادند به خواستگار پیغام

تا در پی این غرض زند گام

دلداده چو این پیام بشنید

کار دو جهان به کام خود دید

آرایش مجلس طرب کرد

اشراف قبیله را طلب کرد

هر یک به مقام خود نشستند

مه را به ستاره عقد بستند

خلقی همه شاد، غیر لیلی

خندان به مراد، غیر لیلی

از خنده ببست درج گوهر

وز گریه گشاد لؤلؤ تر

وآن تشنه‌جگر ستاده از دور

بر آب نظر نهاده از دور

روزی دو سه چون به صبر بنشست

شوق آمد و پشت صبر بشکست

شد همبر نخل راستینش

زد دست هوس در آستینش

زد بانگ که: «خیز و دور بنشین!

زین تازه رطب صبور بنشین!

خوش نیست ز پاشکسته شاخی

میدان هوس بدین فراخی!

آن کس که فگار خار اوی‌ام

دل‌خسته در انتظار اوی‌ام،

صبر و دل و دین فدای من کرد

جان را هدف بلای من کرد،

در بادیه از من است دل تنگ

در کوه ز من زند به دل سنگ،

آهو به خیال من چراند

جامه به هوای من دراند،

از من نفسی نبوده غافل

وز من به کسی نگشته مایل،

یک بار ندیده سیر، رویم

گامی نزده دلیر، سویم

راضی‌ست به سایه‌ای ز سروم

خرسند به پری از تذروم

ز آن سایه نکردم‌اش سرافراز

وین پر سوی او نکرده پرواز

پیمان وفای اوست طوقم

غالب به لقای اوست شوقم

چون با دگری در آورم سر؟

وز وصل کسی دگر خورم بر؟

مغرور مشو به حشمت خویش!

می‌دار نگاه، عزت خویش!

سوگند به صنع صانع پاک!

اعجوبه‌نگار تختهٔ خاک،

که‌ت بار دگر اگر ببینم

دست آورده در آستینم،

بر روی تو آستین فشانم

بر فرق تو تیغ کین برانم

بر کین تو گر نباشدم دست

خود دست به کشتن خودم هست

خود را بکشم به تیغ بیداد

وز دست جفات گردم آزاد»

بیچاره چو این وعید و سوگند

بشنید از آن لب شکر خند،

دانست که پای سعی کندست

وآن ناقهٔ بی‌زمام تندست

چون بود به دام او گرفتار

وز بیم مفارقت دل‌افگار،

ناچار به درد و داغ او ساخت

با بوی گلی ز باغ او ساخت

هر لحظه ز وصل فرقت آمیز

وز راحت‌های محنت‌انگیز،

بیخ املی‌ش کنده می‌شد

صد ره می‌مرد و زنده می‌شد

تا بود همیشه کارش این بود

سرمایهٔ روزگارش این بود

و آن روز که مرد هم بر این مرد

زاد ره آن جهان هم این برد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:50 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها