0

یوسف و زلیخا از هفت اورنگ جامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۲ - التفات نکردن یوسف به زلیخا در کفر و التفات به وی پس از توحید

 

زلیخا کرد بعد از ره‌نشینی

هوای دولت دیدار بینی

شبی سر پیش آن بت بر زمین سود

که عمری در پرستش کاری‌اش بود

بگفت: «ای قبلهٔ جانم جمالت!

سر من در عبادت پایمالت!

تو را عمری‌ست کز جان می‌پرستم

برون شد گوهر بینش ز دستم

به چشم خود ببین رسوایی‌ام را!

به چشمم بازدهٔ بینایی‌ام را!

ز یوسف چند باشم مانده مهجور؟

بده چشمی که رویش بینم از دور!

چو شاه خور به تخت خاور آمد

صهیل ابلق یوسف بر آمد

برون آمد زلیخا چون گدایی

گرفت از راه یوسف تنگنایی

به رسم دادخواهان داد برداشت

ز دل ناله، ز جان فریاد برداشت

کس از غوغا، به حال او نیفتاد

به حالی شد که او را کس مبیناد!

ز درد دل فغان می‌کرد و می‌رفت

ز آه آتش فشان می‌کرد و می‌رفت

به محنت خانهٔ خود چون پی آورد

دو صد شعله به یک مشت نی آورد

به پیش آورد آن سنگین صنم را

زبان بگشاد تسکین الم را

که ای سنگ سبوی عز و جاهم!

به هر راهی که باشم سنگ راهم!

تو سنگی، خواهم از ننگ تو رستن!

به سنگی گوهر قدرت شکستن

بگفت این، پس به زخم سنگ خاره

خلیل آسا شکست‌اش پاره پاره

ز شغل بت‌شکستن چون بپرداخت

به آب چشم و خون دل وضو ساخت

تضرع کرد و رو بر خاک مالید

به درگاه خدای پاک نالید:

«اگر رو بر بت آوردم، خدایا!

به آن بر خود جفا کردم، خدایا!،

به لطف خود جفای من بیامرز!

خطا کردم، خطای من بیامرز!

چو آن گرد خطا از من فشاندی،

به من ده باز! آنچ از من ستاندی!

چو برگشت از ره، آن بر مصریان شاه

گرفت افغان‌کنان بازش سرراه

که: «پاکا، آنکه شه را ساخت بنده!

ز ذل و عجز کردش سرفکنده!

به فرق بندهٔ مسکین محتاج،

نهاد از عز و جاه خسروی تاج!»

چو جا کرد این سخن در گوش یوسف

برفت از هیبت آن هوش یوسف

به حاجب گفت کاین تسبیح‌خوان را،

که برد از جان من تاب و توان را

به خلوت‌خانهٔ خاص من آور!

به جولانگاه اخلاص من آور!

که تا یک شمه از حالش بپرسم

وز این ادبار و اقبالش بپرسم

کز آن تسبیح چون شور و شغب کرد

عجب ماندم، که تاثیری عجب کرد

گرش دردی نه دامنگیر باشد،

کلامش را کی این تاثیر باشد؟

ز غوغای سپه چون رست یوسف

به خلوتگاه خود بنشست یوسف،

درآمد حاجب از در، کای یگانه!

به خوی نیک در عالم فسانه!

ستاده بر در اینک آن زن پیر

که در ره مرکبت را شد عنانگیر

بگفتا: «حاجت او را روا کن!

اگر دردی‌ش هست آن را دوا کن!»

بگفت: «او نیست ز آن سان کوته‌اندیش

که با من باز گوید حاجت خویش»

بگفتا: «رخصت‌اش ده! تا درآید

حجاب از حال خود، هم خود گشاید»

چو رخصت یافت، همچون ذره رقاص

درآمد شادمان در خلوت خاص

چو گل خندان شد و چون غنچه بشکفت

دهان پرخنده یوسف را دعا گفت

ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد

ز وی نام و نشان وی طلب کرد

بگفت: «آنم که چون روی تو دیدم

تو را از جمله عالم برگزیدم

جوانی در غمت بر باد دادم

بدین پیری که می‌بینی رسیدم

گرفتی شاهد ملک اندر آغوش

مرا یک بارگی کردی فراموش»

چو یوسف زین سخن دانست کو کیست

ترحم کرد و بر وی زار بگریست

بگفتا: «ای زلیخا! این چه حال است؟

چرا حالت بدین‌سان در وبال است؟»

چو یوسف گفت با وی «ای زلیخا!»

فتاد از پا زلیخا، بی‌زلیخا

شراب بیخودی زد از دلش جوش

برفت از لذت آوازش از هوش

چو باز از بیخودی آمد به خود باز

حکایت کرد یوسف با وی آغاز

بگفتا: «کو جوانی و جمالت؟»

بگفت: «از دست شد دور از وصالت!»

بگفتا: «خم چرا شد سرو نازت؟»

بگفت: «از بار هجر جانگدازت!»

بگفتا: «چشم تو بی‌نور چون است؟»

بگفت: «از بس که بی‌تو غرق خون است!»

بگفتا: «کو زر و سیمی که بودت؟

به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت؟»

بگفت: «از حسن تو هر کس سخن راند

ز وصفت بر سر من گوهر افشاند

سر و زر را نثار پاش کردم

به گوهر پاشی‌اش پاداش کردم

نماند از سیم و زر چیزی به دستم

کنون دل گنج عشق، اینم که هستم!»

بگفتا: «حاجت تو چیست امروز؟

ضمان حاجت تو کیست امروز؟»

بگفت: «از حاجت‌ام آزرده جانی

نخواهم جز تو حاجت را ضمانی

اگر ضامن شوی آن را به سوگند

به شرح آن گشایم از زبان، بند

وگر نی، لب ز شرح آن ببندم

غم و درد دگر بر خود پسندم»

«قسم گفتا: به آن کان فتوت

به آن معمار ارکان نبوت،

کز آتش لاله و ریحان دمیدش

لباس حلت از یزدان رسیدش،

که هر حاجت که امروز از تو دانم

روا سازم به زودی، گر توانم!»

بگفت: «اول جمال است و جوانی

بدان گونه که خود دیدی و دانی

دگر چشمی که دیدار تو بینم

گلی از باغ رخسار تو چینم»

بجنبانید لب، یوسف دعا را

روان کرد از دو لب آب بقا را

جمال مرده‌اش را زندگی داد

رخش را خلعت فرخندگی داد

به جوی رفته باز آورد آبش

وز آن شد تازه، گلزار شبابش

سپیدی شد ز مشکین مهره‌اش دور

درآمد در سواد نرگسش نور

خم از سرو گل‌اندامش برون رفت

شکنج از نقرهٔ خامش برون رفت

جمالش را سر و کاری دگر شد

ز عهد پیشتر هم بیشتر شد

دگر ره یوسف‌اش گفت: «این نکوخوی!

مراد دیگرت گر هست، برگوی!»

«مرادی نیست گفتا: غیر ازینم،

که در خلوتگه وصلت نشینم

به روز اندر تماشای تو باشم

به شب رو بر کف پای تو باشم

فتم در سایهٔ سرو بلندت

شکر چینم ز لعل نوشخندت

نهم مرهم دل افگار خود را

به کام خویش بینم کار خود را»

چو یوسف این تمنا کرد از او گوش

زمانی سر به پیش افکند خاموش

نظر بر غیب، بودش انتظاری

جواب او نه «نی» گفت و نه «آری»

میان خواست حیران بود و ناخواست

که آواز پر جبریل برخاست

پیام آورد کای شاه شرفناک!

سلامت می‌رساند ایزد پاک

که ما عجز زلیخا را چو دیدیم

به تو عرض نیازش را شنیدیم،

دلش از تیغ نومیدی نخستیم

به تو بالای عرشش عقد بستیم

تو هم عقدی‌ش کن جاوید پیوند!

که بگشاید به آن از کار او بند

ز عین عاطفت یابی نظرها

شود زاینده ز آن عقدت گهرها»

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱ - سرآغاز

 

ای خاک تو تاج سربلندان!

مجنون تو عقل هوشمندان!

خورشید ز توست روشنی گیر

بی‌روشنی تو چشمهٔ قیر

در راه تو عقل فکرت‌اندیش

صد سال اگر قدم نهد پیش،

نا آمده از تو رهنمایی

دورست که ره برد به جایی

جز تو همه سرفکندهٔ تو

هر نیست چو هست بندهٔ تو

تسکین‌ده درد بی‌قراران

مرهم نه داغ دل‌فگاران

بر سستی پیری‌ام ببخشای!

بر عجز فقیری‌ام ببخشای!

زین برف که بر گلم نشسته‌ست

بس خار که در دلم شکسته‌ست

خواهم که کند به سویت آهنگ

در دامن رحمتت زند چنگ

باشد به چو من شکسته‌رایی

زین چنگ زدن رسد نوایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲ - آشنایی قیس و لیلی

 

تاریخ‌نویس عشقبازان

شیرین‌رقم سخن ترازان

از سرور عاشقان چو دم زد

بر لوح بیان چنین رقم زد

کز «عامریان» بلند قدری

بر صدر شرف خجسته‌بدری

مقبول عرب به کارسازی

محبوب عجم به دلنوازی

از مال و منال بودش اسباب

افزون ز عمارت گل و آب

چون خیمه درین بساط غبرا

می‌بود مقیم کوه و صحرا

عرض رمه‌اش برون ز فرسنگ

بر آهوی دشت کرده جا تنگ

اشتر گله‌هاش کوه کوهان

چون کوه بلند، پر شکوهان

خیلش گذران به هر کناره

چون گلهٔ گور بی‌شماره

داده کف او شکست حاتم

بر بسته به جود، دست حاتم

سادات عرب به چاپلوسی

پیش در او به خاک‌بوسی

شاهان عجم ز بختیاری

با او به هوای دوستداری

از جاه هزار زیب و فر داشت

و آن از همه به، که ده پسر داشت

هر یک ز نهال عمر شاخی

وز شهر امل بلندکاخی

لیکن ز همه، کهینه فرزند

می‌داشت دلش به مهر خود بند

بر دست بود بلی ده‌انگشت

در قوت حمله، جمله یک مشت

باشد ز همه به سور و ماتم

انگشت کهین سزای خاتم

آری، بود او ز برج امید

فرخنده‌مهی تمام‌خورشید

فرخندگی مه تمامش

بیرون ز قیاس، و قیس نامش

سر تا قدم از ادب سرشته

بر دل رقم ادب نوشته

چون لعل لبش خموش بودی

بر روزن راز، گوش بودی

چون غنچهٔ تنگ او شکفتی

سنجیده هزار نکته گفتی

بینا، نظر پدر به حالش

خرم، دل مادر از جمالش

حالی‌ست عجب، که آدمیزاد

آسوده زید درین غم‌آباد

غافل که چه بر سرش نوشته‌ند

در آب و گلش چه تخم کشته‌ند

آن را که به عشق، گل سرشتند

وین حرف به لوح دل نوشتند،

شسته نشود ز لوحش این حرف

ور عمر کند به شست و شو صرف

قیس آن ز قیاس عقل بیرون

نامش به گمان خلق مجنون

ناگشته هنوز اسیر لیلی

می‌داشت به هر جمیله میلی

یک ناقهٔ رهگذار بودش

کرنده به هر دیار بودش

هر روز بر او سوار گشتی

پوینده به هر دیار گشتی

آهنگ به هر قبیله کردی

جویایی هر جمیله کردی

جمعی به دیار وی رسیدند

و آن میل و شعف ز وی بدیدند

گفتند که در فلان قبیله

ماهی‌ست چو حور عین جمیله

لیلی آمد به نام و، خیلی

هر سو به هواش کرده میلی

حسن رخش از صف برون است

هم خود برو و ببین که چون است!

از گوش مجوی کار دیده!

فرق است ز دیده تا شنیده

این قصه شنید قیس برخاست

خود را به لباس دیگر آراست

از شوق درون فغان برآورد

و آن ناقه به زیر ران درآورد

می‌راند در آرزوی لیلی

تا سر برود به کوی لیلی

چون مردم لیلی‌اش بدیدند

بر وی دم مردمی دمیدند

گفتند به نیکویی ثنایش

کردند به صدر خانه جایش

لیک از هر سو نظر همی تافت

از مقصد خود اثر نمی‌یافت

خون گشت ز ناامیدی‌اش دل

ناگاه برآمد از مقابل

آواز حلی و بانگ خلخال

گرداند سماع آن بر او حال

در حلهٔ ناز دید سروی

چون کبک دری روان‌تذروی

رویی ز حساب وصف بیرون

گلگونه نکرده، لیک گلگون

آهو چشمی که گویی آهو

چشمش به نظاره دوخت بر رو

هر موی ز زلف او کمندی

بر پای دلی نهاده بندی

گشتند به روی یکدگر خوش

در خرمن هم زدند آتش

آن پرده ز رخ گشاد می‌داشت

وین صبر و خرد به باد می‌داشت

آن ناوک زهردار می‌زد

وین زمزمهٔ هلاک می‌زد

آن از نم خوی جبین همی شست

وین دفتر عقل و دین همی شست

آن بر سر حسن و ناز می‌بود

وین سربه ره نیاز می‌بود

چون غنچه به هم دو سرو گلرنگ

کردند آغاز صحبتی تنگ

شد دیده چو بهره‌ور ز دیدار

گشتند شکرشکن به گفتار

هر یک به بهانه‌ای ز جایی

می‌گفت نبوده ماجرایی

نی شرح غم نو و کهن بود

مقصود سخن هم این سخن بود

غافل ز فریب این غم‌آباد

بودند ز بند هر غم آزاد

الا غم آن که چون سرآید

این روز وصال و، شب درآید،

دور از دلبر چگونه باشند

بی‌یکدیگر چگونه باشند

زرین علمی که مشرق افراخت

دور فلک‌اش به مغرب انداخت

قیس و لیلی ز هم بریدند

دیدند ز فرقت آنچه دیدند

آن ناقه به جای خویشتن راند

وین پای‌شکسته در وطن ماند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳ - شتافتن قیس به دیدن لیلی در فردای آن روز

چون عیسی صبح، دم برآورد

وز زرد قصب، علم برآورد

قیس از دم اژدهای شب رست

وز آه و نفیر دم فروبست

بر ناقهٔ رهنورد دم زد

واندر ره بی‌خودی قدم زد

می‌راند نشید شوق خوانان

تا ساحت خیمه‌گاه جانان

در سایهٔ خیمه چون نه ره داشت

از دور زمام خود نگه داشت

نادیده ز خیمگی نشانی

می‌گفت به خیمه داستانی

کای قبلهٔ نور و حجلهٔ حور!

در سایه‌ات آفتاب مستور!

بر گریهٔ زار من ببخشای!

وز طلعت یار پرده بگشای!

چون میخ‌ام اگر رسد به سر سنگ

زینجا نکنم به رفتن آهنگ

من بودم دوش و گریه و سوز

وای ار گذرد چو دوش‌ام امروز

لیلی‌ست چو آب زندگانی

من تشنه‌جگر، چنانکه دانی

قیس ارچه نشد بلندآواز

در خیمه شنید لیلی آن راز

از پردهٔ خیمه چهره گلگون

آمد چون گل ز خیمه بیرون

بر ناقه ستاده قیس را دید

چون صبح به روی او بخندید

گفت: «ای زده دم ز مهر رویم!

بر جان تو داغ آرزویم

دردی که تو را نشسته در دل

یا کرده به سینهٔ تو منزل،

داری تو گمان که مرغ آن درد

تنها به دل تو آشیان کرد؟

هست ای ز تو باغ عیش خندان!

درد دل من هزار چندان

لیکن چو تو دم زدن نیارم

سوی تو قدم زدن نیارم

رازی که توانی‌اش تو گفتن

من نتوانم به جز نهفتن

عاشق زده کوس جامه‌چاکی

معشوق و لباس شرمناکی

عاشق غم دل به نامه پرداز

معشوق به جان نهفتن راز

عاشق نالد ز درد دوری

معشوق خموشی و صبوری

عاشق نالد ز پرده بیرون

معشوق به دل فرو خورد خون

عاشق ره جست و جو سپارد

معشوق به خانه پا فشارد

سازنده که ساز عشق پرداخت

معشوقی و عاشقی به هم ساخت

این هر دو نوا ز یک مقام‌اند

از یکدیگر جدا به نام‌اند»

چون قیس شنید این ترانه

برداشت سرود عاشقانه

می‌خواست که از هوای لیلی

چون سایه فتد به پای لیلی،

همزادانش دوان ز هر سوی

حاضر گشتند مرحبا گوی

دهشت‌زده گشت قیس از آنان

لب بست ز گفت و گوی جانان

می‌رفت دلی به درد و غم جفت

با خویشتن این سرود می‌گفت

کای قوم که همدمان یارید!

یک دم او را به من گذارید!

تا سیر جمال او ببینم

خرم به وصال او نشینم»

روزی زین‌سان به شب رسیدش

رنجی و غمی عجب رسیدش

شب نیز بدین صفت به سر برد

محمل به نشیمن سحر برد

پا ساخت ز سر، به راه لیلی

شد باز به خیمه‌گاه لیلی

بوسید به خدمت آستانه

بر پای ستاد، خادمانه

لیلی به درون خیمه‌اش خواند

بر مسند احترام بنشاند

هنگامهٔ عاشقی نهادند

سر نامهٔ عاشقی گشادند

لیلی و سری به عشوه‌سازیی

قیس و نظری به پاکبازی

لیلی و گره ز مو گشادن

قیس و دل و دین به باد دادن

القصه دو دوست گشته همدم

کردند اساس عشق محکم

آن بر سر صدر ناز بنشست

وین در صف عاشقی کمر بست

بردند به سر چنانکه دانی

در شیوهٔ عشق زندگانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴ - در بوتهٔ امتحان گداختن لیلی، قیس را

عنوان‌کش این صحیفهٔ درد

در طی صحیفه این رقم کرد

کز قیس رمیده‌دل چو لیلی

دریافت به سوی خویش میلی

می‌خواست که غور آن بداند

تا بهره به قدر آن رساند

روزی ...

قیس هنری درآمد از راه

رویی ز غبار راه پر گرد

جانی ز فراق یار پردرد

بوسید زمین و مرحبا گفت

بر لیلی و خیل او دعا گفت

لیلی سوی او نظر نینداخت

ز آن جمع به حال او نپرداخت

از عشوه کشید زلف بر رو

وز ناز فکند چین در ابرو

با هر که نه قیس، خنده‌آمیز

با هر که نه قیس، در شکر ریز

با هر که نه قیس، در تبسم

با هر که نه قیس، در تکلم

رو در همه بود و پشت با او

خوش با همه و درشت با او

قیس ار به رخش نظاره کردی

از پیش نظر کناره کردی

ور آن به سخن زبان گشادی

این گوش به دیگری نهادی

چون قیس ز لیلی این هنر دید

حال خود ازین هنر دگر دید

پرده ز رخ نیاز برداشت

وین نالهٔ جان گداز برداشت

کن رونق کار و بار من کو؟

و آن حرمت اعتبار من کو؟

خوش آنکه چو لیلی‌ام بدیدی

از صحبت دیگران بریدی

با من بودی، به من نشستی

با من ز سخن دهن نبستی

زو خواستمی به روزگاران

عذر گنه گناهکاران

کو با همه بی‌گناهی من

یک تن پی عذرخواهی من؟

گر می‌نشود شفیع من کس

این اشک چو خون شفیع من بس

لیلی چو غزل‌سرایی‌اش دید

وین نغمهٔ جان‌گداز بشنید،

آورد ز جمله رو به سویش

بگشاد زبان به گفت و گویش

شد در رخ او ز لطف خندان

گفت: «ای شه خیل دردمندان!

ما هر دو دو یار مهربانیم

وز زخمهٔ عشق در فغانیم

بر روی گره، میان مردم

باشد گره زبان مردم

عشقت که بود ز نقد جان به

چون گنج ز دیده‌ها نهان به»

چون قیس شنید این بشارت

شد هوشش ازین سخن به غارت

بر خاک چو سایه بی‌خود افتاد

در سایهٔ آن سهی‌قد افتاد

تا دیر که از زمین بجنبید

گفتند به خواب مرگ خسبید

بر چهره زدند آبش از چشم

آن آب نبرد خوابش از چشم

خوبان عرب ز جا بجستند

هنگامهٔ خویش برشکستند

رفتند همه فتان و خیزان

از تهمت قتل او گریزان

ننشست از آن پری‌رخان کس

او ماند همین و لیلی و بس

تا آخر روز حالش این بود

چون مرده فتاده بر زمین بود

چون روز گذشت و چشم بگشاد

چشمش به جمال لیلی افتاد

لیلی پرسید کای یگانه!

در مجمع عاشقان فسانه!

این بیخودی از کجا فتادت؟

وین بادهٔ بیخودی که دادت؟»

گفتا: «ز کف تو خوردم این می

وین باده تو دادیم پیاپی

بر من ز نخست تافتی روی

بستی ز سخن لب سخنگوی

کف در کف دیگران نهادی

رخ در رخ دیگران ستادی

پیش آمدم‌ات، فکندی‌ام پس

خوارم کردی به چشم هر خس

و آخر در لطف باز کردی

صد عشوه و ناز ساز کردی

چون پروردی به درد و صاف‌ام

یک جرعه نداشتی معاف‌ام

گفتی سخنان فتنه‌انگیز

کردی ز آن می به مستی‌ام تیز

گر بیخودی‌ای کنم چه چاره؟

من آدمی‌ام نه سنگ خاره!»

لیلی چو شنید این حکایت

گفتا به کرشمهٔ عنایت

با قیس، که: «ای مراد جانم!

قوت‌ده جسم ناتوانم!

دردی که توراست حاصل از من،

داغی که توراست بر دل از من،

درد دل من از آن فزون است

وز دایرهٔ صفت برون است»

شد قیس ز ذوق این سخن شاد

شادان رخ خود به خانه بنهاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۶ - خبر یافتن پدر مجنون از عشق او به لیلی

مسکین پدرش خبر چو ز آن یافت

چون باد به سوی او عنان تافت

مهر پدری ز دل زدش جوش

وز مهر کشیدش اندر آغوش

کای جان پدر! چه حال داری؟

رو بهر چه در وبال داری؟

امروز شنیده‌ام که جایی

دادی دل خود به دلربایی

در خطهٔ این خط مجازی

نیکو هنری‌ست عشقبازی،

لیکن همه کس به آن سزا نیست

هر منظر خوب، دلگشا نیست

لیلی که به چشم تو عزیزست،

نسبت به تو کمترین کنیزست

بردار خدای را دل از وی!

پیوند امید بگسل از وی!

وین نیز مقررست و معلوم

کن حی که به لیلی‌اند موسوم،

داریم درین نشیمن جنگ

صد تیغ به خون یکدگر رنگ

مجنون به پدر درین نصایح

گفت: «ای به زبان مهر، ناصح!

هر نکتهٔ حکمتی که گفتی

هر در نصیحتی که سفتی

با تو نه دل عتاب دارم،

لیکن همه را جواب دارم

گفتی که: شدی ز عشق مفتون

وز جذبهٔ عاشقی دگرگون

آری! نزنم نفس ز انکار

عشق است مرا درین جهان کار

هر کس که نه راه عشق ورزد

در مذهب من جوی نیرزد

گفتی: لیلی به حسن بالاست

لیکن به نسب فروتر از ماست

عاشق به نسب چکار دارد؟

کز هر چه نه عشق، عار دارد

گفتی که: بکش سر از هوایش!

اندیشه تهی کن از وفایش!

ترک غم عشق کار من نیست

وین کار به اختیار من نیست

گفتی که: به کین آن قبیله

داریم هزار کید و کینه

ما را که ز مهر سینه چاک است

از کینهٔ دیگران چه باک است»

بیچاره پدر چو قیس را دید

وز وی سخنان عشق بشنید

دربست زبان ز گفتن پند

بگست ز بند پند پیوند

انداخت ز فرط نیک‌خواهی

کارش به عنایت الهی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۷ - بدگویی کردن غمازان نزد لیلی از مجنون

کی پردهٔ عاشقی شود ساز

بی‌زخمهٔ عیب‌جوی و غماز؟

غماز به لیلی این خبر برد

کز عشق تو قیس را دل افسرد

خاطر به هوای دیگری داد

باشد به لقای دیگری شاد

آمد پدر و گرفت دستش

با دختر عم نکاح بست‌اش

تو نیز نظر از او فروبند!

یاری بگزین و دل در او بند!

با اهل جفا، وفا روا نیست

پاداش جفا به جز جفا نیست

لیلی چو شنید این حکایت

کردش غم دل به جان سرایت

با قیس ز گردش زمانه

برداشت خطاب غایبانه

کای دلبر بی‌وفا چه کردی؟

با عاشق مبتلا چه کردی؟

با هم نه چنین کنند یاران

این نیست طریق دوستداران

لیلی به چنین غم جگرسوز

چون کرد شب سیاه خود روز

ناگه مجنون درآمد از راه

از لیلی و حال او نه آگاه

شد یارطلب به رسم هر بار

لیلی به عتاب گفت: «زنهار

ندهند ره اندر آن حریم‌اش

وز تیغ و سنان کنند بیم‌اش

گو دامن یار خویشتن گیر!

دنبالهٔ کار خویشتن گیر!

مسکین مجنون چو آن جفا دید

بسیار به این و آن بنالید

آن نالش او نداشت سودی

بنهاد به ره سر سجودی

گریان گریان ز دور برگشت

غمگین ز سرای سور برگشت

نادیده ز یار خود نصیبی

می‌گفت به زیر لب نسیبی:

پاکم ز گناه پیچ در پیچ

عشق است گناه من، دگر هیچ

آن را که بود همین گناهش

بر بی‌گنهی بس این گواه‌اش»

با خویش همی سرود مجنون

این نکتهٔ همچو در مکنون

وز دور همی شنید یاری

از آتش عشق، داغداری

برگشت و به لیلی‌اش رسانید

لیلی ز دو دیده خون چکانید

شد باز به عشق، تازه‌پیمان

وز کردهٔ خویشتن پشیمان

در خون دل از مژه قلم زد

بر پارهٔ کاغذی رقم زد:

«برخیز و بیا! که بیقرارم

وز کردهٔ خویش شرمسارم»

پیچید و به دست قاصدی داد

سوی سر عاشقان فرستاد

مجنون چو بخواند نامهٔ او

پا ساخت ز سر، چون خامهٔ او

ز آن وسوسه می‌تپید تا بود

و آن مرحله می‌برید تا بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۷ - بیمار شدن شوهر لیلی و وفات یافتن وی

نیرنگ‌زن بیاض این راز

صورتگری اینچنین کند ساز

کان کعبهٔ بی‌نظیر منظر

چون صورت چین بدیع‌پیکر

با شوهر خود چو سرکشی کرد،

پاداش خوشی‌ش ناخوشی کرد،

مسکین زین غم ز پا درافتاد

بیمار به روی بستر افتاد

آن وصل، بلای جان او شد

سوداندیشی، زیان او شد

می‌بود ز خاطر غم اندیش

بیماری او زمان زمان بیش

چون یک دو سه روز بود رنجه

مسکین به شکنج این شکنجه

ناگاه عنایت ازل دست

بگشاد و، بر او شکنجه بشکست

از کشمکش نفس رهاندش

وز تنگی این قفس جهاندش

جان داد به درد و جاودان زیست

آن کو ندهد به درد جان کیست

در بودن، درد و در سفر درد

آوخ ز جهان درد بر درد

لیلی که ز درد و داغ مجنون

می‌داشت دلی چو غنچه پر خون،

از مردن شو، بهانه برساخت

وز خون، دل خویشتن بپرداخت

عمری به لباس سوگواری

بنشست به رسم عده‌داری

عشقش به درون نه داشت خانه،

شد ماتم شوهرش بهانه

عمری به دراز، گریه و آه

می‌کرد و زبان خلق کوتاه!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۵ - عهد وفا بستن لیلی با قیس

سر فتنهٔ نیکوان آفاق

چون ابروی خود به نیکویی طاق

یعنی لیلی نگار موزون

آن چون قیس‌اش هزار مجنون

چون دید که قیس حق‌شناس است

عشقش به در از حد و قیاس است،

در نقد وفاش هیچ شک نیست

محتاج گواهی محک نیست،

چون روز دگر به سویش آمد

جانی پر از آرزویش آمد،

خواهان رضای او به صد جهد

گفت‌اش پی استواری عهد:

«سوگند به ذات ایزد پاک

گردش‌ده چرخ‌های افلاک

سوگند به دیده‌های روشن

بر عالم راز پرتو افکن

سوگند به هر غریب مهجور

افتاده ز یار خویشتن دور

کز مهر تو تا مجال باشد

ببریدن من محال باشد

صد بار گر از غمت بمیرم

پیوند به دیگری نگیرم

کس همنفس‌ام مباد بی‌تو!

پروای کس‌ام مباد بی‌تو!

زین عهد که با تو بستم امروز

عهد همه را شکستم امروز»

لیلی چو کمر به عهد دربست

در مهد وفا به عهد بنشست

ترک همه کار و بار خود کرد

روی از همه کس به یار خود کرد

در وصل چو قیس جهد او دید

وین عهد وفا به عهد او دید،

وسواس محبتش فزون شد

و آن وسوسه عاقبت جنون شد

آمد به جنون ز پرده بیرون

«مجنون» لقبش نهاد گردون

در هر محفل که جاش کردند

«مجنون! مجنون!» نداش کردند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۰ - مرگ مجنون

کز بر عرب یکی عرابی

مقبول خرد به خردهٔابی

سرزد ز دلش هوای مجنون

طیاره ز حله راند بیرون

بر عامریان گذشت از آغاز

جست از همه کس نشان او باز

گفتند که: یک دو روز بیش است،

کز وی دل این قبیله ریش است

نی دیده کسی ز وی نشانی

نی نیز شنیده داستانی!

برخاست عرابی و شتابان

رو کرد ز حله در بیابان

چون یک دو سه روز جستجو کرد

نومید به راه خویش رو کرد

ناگاه نمود زیر کوهی

جمع آمده وحشیان گروهی

شد تیز به سویشان روانه

مجنون را دید در میانه

با آهوکی سفید و روشن

همچون لیلی به چشم و گردن

بر بالش خاک و بستر خار

جان داده ز درد فرقت یار

همخوابه چو دیده ماجرایش

او نیز بمرده در وفایش

گردش دد و دام حلقه بسته

شاخ طرب همه شکسته

از سینهٔ آهو آه‌خیزان

وز چشم گوزن اشک‌ریزان

کردش چو نگاه در پس پشت

بر ریگ نوشته دید ز انگشت

کوخ! که ز داغ عشق مردم!

بر بستر هجر جان سپردم!

شد مهر زمانه سرد بر من

کس مرحمتی نکرد بر من

یک زنده، غذا چو من نخورده

یک مرده، به روز من نمرده

بشکست شب صبوری‌ام پشت

و ایام به تیغ دوری‌ام کشت

کس کشتهٔ بی‌دیت چو من نیست

محروم ز تعزیت چو من نیست

نی بر سر من گریست یاری

نی شست ز روی من غباری

نز دوست کسی سلامی آورد

در پرسش من پیامی آورد

شد شیشهٔ چرخ بر دلم تنگ

زد شیشهٔ زندگی‌م بر سنگ

تا حشر خلد به هر دل ریش

این شیشهٔ ریزه‌ریزه چون نیش

چون اهل حی این خبر شنیدند

بر خود همه جامه‌ها دریدند

از فرق عمامه‌ها فکندند

مو ببریدند و چهره کندند

یکسر همه اهل آن قبیله

از صدق درون، برون ز حیله

گشتند روان به جای آن کوه

بر سینه هزار کوه اندوه

دل پر غم و درد و دیده پر خون

راه آوردند سوی مجنون

هر کس ره ماتمی دگر زد

بر دل رقم غمی دگر زد

آن خورد دریغ بر جوانی‌ش

وین کرد فغان ز ناتوانی‌ش

آن گفت ز طبع نکته‌زای‌اش

وین گفت ز نظم جانفزای‌اش

ز آن شور و شغب چو بازماندند

چون مه به عماری‌اش نشاندند

همخوابهٔ مرده را ز یاری

با او کردند هم‌عماری

اظهار بزرگواری‌اش را

عامرنسبان عماری‌اش را

بر گردن و دوش جای کردند

رفتن سوی حله رای کردند

در هر گامی که می‌نهادند

صد چشمه ز چشم می‌گشادند

در هر قدمی که می‌بریدند

صد ناله ز درد می‌کشیدند

از دجلهٔ چشمشان به هر میل

شط بر شط بود، نیل در نیل

آهسته همی‌زدند گامی

فریادکنان به هر مقامی

چون نغمهٔ درد و غم سرایان

آمد ره دورشان به پایان،

خونابهٔ غم کشیدگان‌اش

شستند به آب دیدگان‌اش

چاک افکندند در دل خاک

جا کرد به خاک با دل چاک

و آن دم که شدند مهربانان

دامن ز غبار او فشانان

هر یک به مقام خویشتن باز

مجروح ز دور چرخ ناساز،

در ریخت ز دشت و در دد و دام

کردند به خوابگاهش آرام

در پرتو آن مزار پر نور

گشتند ددان ز خوی بد، دور

آری، عاشق که پاکبازست،

عشقش نه ز عالم مجازست

قلبی ببرد ز جان قلاب

گردد مس قلب او زر ناب

مجنون که به خاک در، نهان شد

گنج کرم همه جهان شد

هر کس ز غمی فتاده در رنج

زد دست طلب به پای آن گنج

ز آن گنج کرم مراد خود یافت

گر یک دو مراد جست، صد یافت

روی همه، در حظیره‌اش بود

چشم همه، بر ذخیره‌اش بود

شد روضهٔ جان، حظیرهٔ او

رضوان ابد، ذخیرهٔ او

آرند که صوفی‌ای صفا کیش

برداشت به خواب پرده از پیش

مجنون بر وی شد آشکارا

با او نه به صواب مدارا

گفت: «ای شده از خرابی حال،

بر نقش مجاز، فتنه سی سال!

چون کرد اجل نبرد با تو،

معشوق ازل چه کرد با تو؟»

گفتا: «به سرای عزت‌ام خواند

بر صدر سریر قرب بنشاند

گفت: ای به بساط عشق گستاخ!

شرم‌ات نمد که چون درین کاخ،

خوردی می ما ز جام لیلی،

خواندی ما را به نام لیلی؟

بر من چو در عتاب بگشود

با من به جز این عتاب ننمود»

جامی! بنگر! کز آفرینش

هر ذره به چشم اهل بینش

از زخم ازل، شکسته‌جامی‌ست

گرداگردش نوشته نامی‌ست

در صاحب نام، کن نشان گم!

در هستی وی، شو از جهان گم!

تا بازرهی ز هستی خویش

وز ظلمت خودپرستی خویش

جایی برسی کز آن گذر نیست

جز بی‌خبری از آن خبر نیست

با تو ز جهان بی‌نشانی

گفتیم نشان، دگر تو دانی!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۱ - وصف خزان و مرگ لیلی

لیلی چو ز باغ مرگ مجنون

چون لاله نشست غرقه در خون،

شد عرصهٔ دهر بر دلش تنگ

زد ساغر عیش خویش بر سنگ

افتاد در آن کشاکش درد

از راحت خواب و لذت خورد

تابنده مهش ز تاب خود رفت

نورسته گلشن ز آب خود رفت

بی‌وسمه گذاشت، ابروان را

بی‌شانه، کمند گیسوان را

تب، کرد به قصد جانش آهنگ

نگذاشت به رخ ز صحت‌اش رنگ

آمد به کمانی از خدنگی

زد سرخ گلش به زردرنگی

تبخاله نهاد بر لبش خال

شد بر ساقش گشاده خلخال

چون از نفس خزان، درختان

گشتند به باد داده رختان

از خلعت سبز عور ماندند

وز برگ بهار دور ماندند

گلزار ز هر گل و گیاهی

شد رنگرزانه کارگاهی

طاووس درخت پر بینداخت

سلطان چمن سپر بینداخت

بستان ز هوای سرد بفسرد

تب‌لرزه ز رخ طراوتش برد

شد هر شاخی ز برگ و بر، پاک

بر دوش درخت مار ضحاک

از خون خوردن، انار خندان

آلوده به خون نمود دندان

به گشت چو عاشقی رخش زرد

از درد نشسته بر رخش گرد

بادام به عبرت ایستاده

صد چشم به هر طرف نهاده

باغی تهی از گل و شکوفه

بغداد شده بدل به کوفه

و آن غیرت گلرخان بغداد

یعنی لیلی گل چمن‌زاد

افتاده به خارخار مردن

تن بنهاده به جان سپردن

گریان شد کای ستوده مادر!

پاکیزه فراش پاک‌چادر!

یک لحظه به مهر باش مایل!

کن دست به گردنم حمایل!

روی شفقت بنه به رویم!

بگشا نظر کرم به سویم!

زین پیش به گفتگوی مردم،

بر من نمد تو را ترحم

نگذاشتی‌ام به دوست پیوند

تا فرقت وی به مرگم افکند

از خلعت عصمت‌ام کفن کن!

رنگش ز سرشک لعل من کن!

ز آن رنگ ببخش رو سفیدی‌م!

کنست علامت شهیدی‌م

روی سفرم به خاک او کن!

جایم به مزار پاک او کن!

بشکاف زمین زیر پایش!

زن حفره به قبر دلگشایش!

نه بر کف پای او سرم را!

ساز از کف پایش افسرم را!

تا حشر که در وفاش خیزم،

آسوده ز خاک پاش خیزم

رو سوی دیار یار دیرین

افشاند به خنده جان شیرین

او خفته به هودج عروسی

مادر به رهش به خاک‌بوسی

بردندش از آن قبیله بیرون

یکسر به حظیره‌گاه مجنون

خاکش به جوار دوست کندند

در خاک چو گوهرش فکندند

شد روضهٔ آن دو کشتهٔ غم

سر منزل عاشقان عالم

ایشان بستند رخت ازین حی

ما نیز روانه‌ایم از پی

گردون که به عشوه جان‌ستانی‌ست

زه کرده به قصد ما کمانی‌ست

زآن پیش کزین کمان کین توز

بر سینه خوریم تیر دلدوز،

آن به که به گوشه‌ای نشینیم

زین مزرعه خوشه‌ای بچینیم

نور ازل و ابد طلب کن!

آن را چو بیافتی، طرب کن!

آن نور نهفته در گل توست

تابنده ز مشرق دل توست

خوش آنکه شوی ز پای تا فرق

چون ذره در آفتاب خود غرق

هرچند نشان ز خویش جویی

کم یابی اگر چه بیش جویی

دلگرم شوی به آفتابی

خود را همه آفتاب یابی

بی‌برگی تو همه شود برگ

ایمن گردی ز آفت مرگ

جایی دل تو مقام گیرد

کآنجا جز مرگ کس نمیرد

جامی! به کسی مگیر پیوند!

کآخر دل از آن ببایدت کند

بیگانه شو از برون‌سرایی!

با جوهر خود کن آشنایی!

ز آیینه خویش زنگ بزدای!

راهی به حریم وصل بگشای!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۲ - در ختم کتاب و خاتمهٔ خطاب

هر چند چو بحر تلخکامی،

این کار تو را بس است، جامی!

کز موج معانی‌ات ز سینه

افتاد به ساحل این سفینه

مرهم‌نه داغ دلفگاران

تسکین‌ده درد بیقراران

شیرین شکری‌ست نورسیده

از نیشکر قلم چکیده

شعری که ز خاطر خردمند

زاید، به مثل بود چو فرزند

فرزند به صورت ارچه زشت است

در چشم پدر نکوسرشت است

ای ساخته تیز خامه را نوک!

ز آن کرده عروس طبع را دوک!

می‌کن ز آن نوک، خوش‌نویسی!

ز آن دوک ز مشک رشته‌ریسی!

می‌زن رقمی به لوح انصاف!

دراعهٔ عیب پوش می‌باف!

چون شعر نکو بود، خط نیک

باشد مدد نکویی‌اش، لیک

گردد ز لباس خط ناخوب

در دیدهٔ عیب‌جوی، معیوب

حرفی که به خط بدنویسی،

در وی همه عیب خود نویسی

در خوبی خط اگر نکوشی،

از بهر خدا ز تیزهوشی،

حرفی که نهی، به راستی نه!

کز هر هنری است راستی به

و آن دم که نویسی‌اش، سراسر

با نسخهٔ راست کن برابر!

چون خود کردی فساد از آغاز،

اصلاح به دیگران مینداز!

کوتاهی این بلندبنیاد،

در هشتصد و نه فتاد و هشتاد

ور تو به شمار آن بری دست

باشد سه هزار و هشتصد و شصت

شد عرض ز طبع فکرت‌اندیش

در طول چهار مه، کم و بیش

در یک دو سه ساعتی ز هر روز

شد طبع بر این مراد، فیروز

هر چند که قدر این تهی‌دست

زین نظم شکسته‌بسته بشکست،

زو حقهٔ چرخ، درج در باد!

ز آوازهٔ او زمانه پر باد!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۹ - سیاست کردن پدر لیلی وی را به خاطر دیدار مجنون

مجنون چو به حکم آن دل‌افروز

محروم شد از زیارت روز

شب‌ها به لباس شب‌روانه

گشتی به ره طلب روانه

منزل به دیار یار کردی

و آنجا همه شب قرار کردی

گفتی ز فراق روز با او

صد قصهٔ سینه سوز با او

یک شب به هم آن دو پاک‌دامان

در کشور عشق نیک‌نامان

بودند نشسته هر دو تنها

انداخته در میان سخن‌ها

از مرده‌دلان حی، جوانی

در شیوهٔ عشق بدگمانی

بر صحبت تنگشان حسد برد

واندر حقشان گمان بد برد

شد روز دگر به خلوت راز

پیش پدرش فسانه‌پرداز

در خرمن خشکش آتش افروخت

ز آن شعله نخست خرمنش سوخت

آمد سوی لیلی آتش‌افکن

و آن راز شبانه ساخت روشن

بهر ادبش گشاد پنجه

گل را به تپانچه ساخت رنجه

چون نیلوفر ز زخم سیلی

کردش رخ لاله رنگ، نیلی

. . .

بعد از همه یاد کرد سوگند

کز جرات قیس ازین غم آباد

خواهم به خلیفه برد فریاد

او کیست که گاه صبح و گه شام،

در طرف حریم من زند گام؟

گر داد خلیفه داد من، خوش!

ورنی بندم من ستم‌کش،

در رهگذر وی از ستیزه

محکم بندی ز تیغ و نیزه

یا پای برون نهد ازین راه

یا دست کند ز عمر کوتاه

مجنون چو ازین حدیث جان‌سوز

آگاهی یافت، هم در آن روز،

گشت از تک و پوی، پای او سست

وز حرف امید، لوح دل شست

بنشست و کشید پا به دامان

از رفتن آشکار و پنهان

نی از غم خویش، از غم یار

کز جور پدر نبیند آزار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۳ - وصف تابستان و به سفر حج رفتن لیلی و همراه شدن مجنون با قافلهٔ وی

 

سیاح حدود این ولایت

نظام عقود این حکایت

زین قصه روایت اینچنین کرد

کن خاک‌نشیمن زمین گرد

چون ماند ز طوف کوی لیلی

وز گام‌زدن به سوی لیلی

آشفته و بی‌قرار می‌گشت

شوریده به هر دیار می‌گشت

روزی که سموم نیم‌روزی

برخاست به کوه و دشت‌سوزی،

شد دشت ز ریگ و سنگ پاره

طشتی پر از اخگر و شراره

حلقه شده مار از او به هر سوی

ز آن سان که بر آتش اوفتد موی

گر گور به دشت رو نهادی

گامی به زمین او نهادی،

چون نعل ستور راه‌پیمای

پر آبله گشتی‌اش کف پای

گیتی ز هوای گرم ناخوش

تفسان چو تنوره‌ای ز آتش

هر چشمه به کوه زو خروشان

سنگین دیگی پر آب جوشان

کردی ماهی ز آب، لابه

با روغن داغ، روی تابه

هر تختهٔ سنگ داشت بر خوان

نخجیر کباب و کبک بریان

از سایه گوزن دل بریده

در سایهٔ شاخ خود خزیده

بی‌چاره پلنگ در تب و تاب

در پای درخت سایه نایاب

افتاده چو سایهٔ درختی

ظلمت لختی و نور لختی

گشته به گمان سایه، نخجیر

ز آسیمه‌سری به وی پنه گیر

مجنون رمیده در چنین روز

انگشت شده ز بس تف و سوز

زو شعلهٔ دل زبانه می‌زد

آتش به همه زمانه می‌زد

آرام نمی‌گرفت یک جای

می‌سوخت مگر بر آتش‌اش پای

ناگاه چو لاله داغ بر دل

بالای تلی گرفت منزل

انداخت به هر طرف نگاهی

از دور بدید خیمه‌گاهی

برجست و نفیر آه برداشت

ره جانب خیمه‌گاه برداشت

آنجا چو رسید از کناری

بیرون آمد شترسواری

بر وی سر ره گرفت مجنون

کای طلعت تو به فال، میمون!

این قافله روی در کجای‌اند؟

محمل به کجا همی گشایند؟

گفتا: «همه روی در حجازند

در نیت حج بسیج سازند»

پرسید: «در آن میان ز خیلی»

گفتا: «لیلی و آل لیلی!»

مسکین چو شنید از وی این نام

زین گفت و شنو گرفت آرام

از گرد وجود خویشتن پاک

افتاد بسان سایه بر خاک

بعد از چندی ز خاک برخاست

از هستی خویش پاک برخاست

لیلی می‌راند محمل خویش

مجنون از دور با دل ریش

می‌رفت رهی به آن درازی

با محمل او به عشقبازی

لیلی چو به عزم خانه برخاست

خانه به جمال خود بیاراست،

چشمش سوی آن رمیده افتاد

خون جگرش ز دیده افتاد

بگریست که: «ای فراق دیده!

درد و غم اشتیاق چونی

در کشمکش فراق چونی؟

در آتش اشتیاق دیده!

«من بی‌تو چه دم زنم که چونم؟

اینک ز دو دیده غرق خونم!

روزان و شبان در آرزویت

تنها منم و خیال رویت»

مجنون به زبان بی‌زبانی

هم زین سخنان چنانکه دانی،

می‌گفت و ز بیم ناکس و کس،

چشمی از پیش و چشمی از پس

غم بی حد و فرصتی چنین تنگ

کردند به طوف کعبه آهنگ

لیلی به طواف خانه در گرد،

مجنون ز قفاش سینه پر درد

آن، سنگ سیاه بوسه می‌داد،

وین یک، به خیال خال او شاد

آن برده دهان به آب زمزم،

وین کرده به گریه دیده پر نم

آن روی به مروه و صفا داشت،

وین جای به ذروهٔ وفا داشت

آن در عرفات گشته واقف،

وین واقف آن، در آن مواقف

آن روی به مشعر حرامش،

وین در غم شعر مشکفامش

آن تیغ به دست در منی تیز،

وین بانگ زده که: خون من ریز!

آن کرده به رمی سنگ آهنگ،

وین داشته سر به پیش آن سنگ

آن کرده وداع خانه بنیاد،

وین کرده ز بیم هجر فریاد

لیلی چو از آن وداع پرداخت

مسند به درون محمل انداخت

مجنون به میانه فرصتی جست

جا کرد به پیش محملش چست

هر دو به وداع هم ستادند

وز درد ز دیده خون گشادند

کردند وداع یکدگر را

چون تن که کند وداع، سر را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۵ - شنیدن مجنون شوهر کردن لیلی را

طبال سرای این عروسی

در پردهٔ عاج و آبنوسی،

این طبل گران نوا نوازد

وین پردهٔ سینه کوب سازد

کن زخم دوال خوردهٔ عشق

و آوازه بلند کردهٔ عشق،

چون از سفر حجاز برگشت

بر خاک حریم یار بگذشت،

آن داغ که داشت تازه‌تر شد

وآن باغ که کاشت تازه‌بر شد

شخصی دیدش که خاک می‌بیخت

وآخر بر فرق خاک می‌ریخت

گفتا: «پی چیست خاک‌بیزی؟

وز کیست به فرق خاک ریزی؟»

گفتا: « بیزم به هر زمین خاک

تا بو که بیابم آن در پاک»

گفتا که: از این طلب بیارام!

وز محنت روز و شب بیارام!

کن تازه گهر کز آرزویش

شد عمر تو صرف جست و جویش،

تو جان کندی و دیگری یافت

دل کند ز تو چو بهتری یافت

تو نیز بدار دست ازین کار!

وز پهلوی خود بیفکن این بار!

یاری که ره وفا نورزد

صد خرمن از او جوی نیرزد

تو لیلی گو چو در مکنون!

و او بسته زبان ز نام مجنون

دل بسته به یار خوش‌شمایل

حرف غم تو سترده از دل

از حی ثقیف، زنده‌جانی

با طبع لطیف، نوجوانی

بر تو پی شوهری گزیده

خرمهره به گوهری خریده

چون لام‌الفند هر دو یک جا

تو چون الف ایستاده تنها

برخیز و ازین خیال برگرد!

زین وسوسهٔ محال برگرد!

خوبان همه همچو گل دوروی‌اند

مغرور شده به رنگ و بوی‌اند

زن صعوهٔ سرخ زرد بال است

بودن به رضای زن محال است

مجنون ز سماع این ترانه

برخاست به رقص صوفیانه

بانگی بزد و به سر بغلتید

از صرع زده بستر بغلتید

در خاک شده ز خون دل گل

گردید چو مرغ نیم‌بسمل

از بس که ز یار سنگدل، سنگ

می‌کوفت به سینه با دل تنگ،

صد رخنه از آن به کارش افتاد

بر بیهوشی قرارش افتاد

کز لب نفسش گذر نکردی

در آینه‌ها نظر نکردی

بعد از دیری که جان نو یافت

جان را به هزار غم گرو یافت

چون بر نفسش گشاده شد راه

بر جای نفس نزد بجز: آه!

آن عاشق از خرد رمیده

ز اندیشهٔ نیک و بد رهیده،

از مستی عشق بود مجنون

دادش به میان مستی افیون

وا کرد ز انس ناکسان خوی

و آورد به سوی وحشیان روی

با وی همه وحش رام گشتند

در انس به وی تمام گشتند

می‌رفت به کوه و دشت چون شاه

با او چو سپه، وحوش همراه

چون بر سر تخت خود نشستی

گردش دد و دام حلقه بستی

می‌رفت چنین نشیدخوانان

از دیده سرشک لعل رانان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:49 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها