0

یوسف و زلیخا از هفت اورنگ جامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۹ - احسان یوسف به زندانیان و تعبیر خواب ایشان و شاه مصر را کردن

 

ز مادر هر که دولتمند زاید

فروغ دولتش ظلمت زداید

به خارستان رود، گلزار گردد

گل از وی نافهٔ تاتار گردد

به زندان گر درآید، خرم و شاد

کند زندانیان را از غم آزاد

چو زندان بر گرفتاران زندان

شد از دیدار یوسف باغ خندان

همه از مقدم او شاد گشتند

ز بند درد و رنج آزاد گشتند

اگر زندانی‌ای بیمار گشتی

اسیر محنت تیمار گشتی،

کمر بستی پی بیمارداری‌ش

خلاصی دادی از تیمار و خواری‌ش

وگر جا بر گرفتاری شدی تنگ

سوی تدبیر کارش کردی آهنگ

وگر بر مفلسی عشرت شدی تلخ

ز ناداری نمودی غره‌اش سلخ،

ز زرداران کلید زر گرفتی

ز عیشش قفل تنگی برگرفتی

وگر خوابی بدیدیی نیک‌بختی

به گرداب خیال افتاده رختی

شنیدی از لبش تعبیر آن خواب

به خشکی آمدی رختش ز گرداب

دو کس از محرمان شاه آن بوم

ز خلوتگاه قربش مانده محروم،

به زندان همدمش بودند و همراز

در آن ماتمکده با وی هم‌آواز

به یک شب هر یکی دیدند خوابی

کز آن در جانشان افتاد تابی

یکی را مژده‌ده، خواب از نجاتش

یکی را مخبر، از قطع حیاتش

ولی تعبیر آن ز ایشان نهان بود

وز آن بر جانشان بار گران بود

به یوسف خواب‌های خود بگفتند

جواب خواب‌های خود شنفتند

یکی را گوشمال از دار دادند

یکی را بر در شه بار دادند

جوان مردی که سوی شاه می‌رفت

به مسندگاه عز و جاه می‌رفت

چو رو سوی شه مسندنشین کرد

به وی یوسف وصیت اینچنین کرد

که چون در صحبت شه باریابی

به پیشش فرصت گفتار یابی،

مرا در مجلسش یادآوری زود

کز آن یادآوری وافر بری سود

بگویی هست در زندان غریبی

ز عدل شاه دوران بی‌نصیبی

چنین‌اش بی‌گنه مپسند رنجور!

که هست این از طریق معدلت دور

چو خورد آن بهره‌مند از دولت و جاه

می از قرابهٔ قرب شهنشاه،

چنان رفت آن وصیت از خیالش

که بر خاطر نیامد چند سال‌اش!

بسا قفلا که ناپیدا کلیدست

بر او راه گشایش ناپدیدست

ز نا گه، دست صنعی در میان نه

به فتح‌اش هیچ صانع را گمان نه،

پدید آید ز غیب او را گشادی

ودیعت در گشادش هر مرادی

چو یوسف دل ز حیلت‌های خود کند

برید از رشتهٔ تدبیر، پیوند

ز پندار خودی و بخردی رست

گرفت‌اش فیض فضل ایزدی، دست

شبی سلطان مصر آن شاه بیدار

به خوابش هفت گاو آمد پدیدار

همه بسیار خوب و سخت فربه

به خوبی و خوشی از یکدگر به

وز آن پس هفت دیگر در برابر

پدید آمد سراسر خشک و لاغر

در آن هفت نخستین روی کردند

بسان سبزه آن را پاک خوردند

بدین سان سبز و خرم هفت خوشه

که دل ز آن قوت بردی، دیده توشه

برآمد وز عقب هفت دگر خشک

بر آن پیچید و کردش سر به سر خشک

چو سلطان بامداد از خواب برخاست

ز هر بیداردل تعبیر آن خواست

همه گفتند کاین خواب محال است

فراهم کردهٔ وهم و خیال است

به حکم عقل تعبیری ندارد

بجز اعراض تدبیری ندارد

جوان مردی که از یوسف خبر داشت

ز روی کار یوسف پرده برداشت

که: «در زندان همایونفر جوانی‌ست

که در حل دقایق خرده‌دانی‌ست

اگر گویی بر او بگشایم این راز

وز او تعبیر خوابت آورم باز»

بگفتا: «اذن خواهی چیست از من؟

چه بهتر کور را، از چشم روشن؟»

روان شد جانب زندان جوان مرد

به یوسف حال خواب شه بیان کرد

بگفتا: «گاو و خوشه هر دو سال‌اند

به اوصاف خودش وصاف حال‌اند

چو باشد خوشه سبز و گاو فربه

بود از خوبی سال‌ات خبر ده

چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر

بود از سال تنگ‌ات قصه‌آور

نخستین سال‌های هفت گانه

بود باران و آب و کشت و دانه

همه عالم ز نعمت پر بر آید

وز آن پس هفت سال دیگر آید

که نعمت‌های پیشین خورده گردد

ز تنگی جان خلق آزرده گردد

نبارد ز آسمان ابر عطایی

نروید از زمین شاخ گیایی

ز عشرت مال‌داران دست دارند

ز تنگی تنگ‌دستان جان سپارند

چنان نان کم شود بر خوان دوران

که گوید آدمی نان! و دهد جان»

جوان مرد این سخن بشنید و برگشت

حریف بزم شاه دادگر گشت

حدیث یوسف و تعبیر او گفت

دل شاه از غمش چون غنچه بشکفت

بگفتا: «خیز و یوسف را بیاور!

کز او به گرددم این نکته باور

سخن کز دوست آری، شکرست آن

ولی گر خود بگوید خوشترست آن»

دگر باره به زندان شد روانه

ببرد این مژده سوی آن یگانه

که: «ای سرو ریاض قدس، بخرام!

سوی بستان سرای شاه نه گام!»

بگفتا: «من چه آیم سوی شاهی

که چون من بی‌کسی را، بی‌گناهی

به زندان سال‌ها محبوس کرده‌ست

ز آثار کرم مایوس کرده‌ست؟

اگر خواهد که من بیرون نهم پای

ازین غمخانه، گو: اول بفرمای

که آنانی که چون رویم بدیدند

ز حیرت در رخم کف‌ها بریدند،

به یک جا چون ثریا با هم آیند

نقاب از کار من روشن گشایند

که جرم من چه بود، از من چه دیدند؟

چرا رختم سوی زندان کشیدند؟

بود کاین سر شود بر شاه، روشن

که پاک است از خیانت دامن من

مرا پیشه، گناه‌اندیشگی نیست

در اندیشه، خیانت‌پیشگی نیست»

جوان مرد این سخن چون گفت با شاه

زنان مصر را کردند آگاه

که پیش شاه یک‌سر جمع گشتند

همه پروانهٔ آن شمع گشتند

چو ره کردند در بزم شه آن جمع

زبان آتشین بگشاد چون شمع

کز آن شمع حریم جان چه دیدید،

که بر وی تیغ بدنامی کشیدید؟!

ز رویش در بهار و باغ بودید،

چرا ره سوی زندان‌اش نمودید؟

بتی کزار باشد بر تنش گل،

کی از دانا سزد بر گردنش غل؟

گلی که‌ش نیست تاب باد شبگیر

به پایش چون نهد جز آب، زنجیر؟

زنان گفتند کای شاه جوان‌بخت!

به تو فرخنده‌فر هم تاج و هم تخت!

ز یوسف ما به جز پاکی ندیدیم

بجز عز و شرفناکی ندیدیم

نباشد در صدف گوهر چنان پاک

که بود از تهمت، آن جان جهان، پاک

زلیخا نیز بود آنجا نشسته

زبان از کذب و جان از کید، رسته

ز دستان‌های پنهان زیر پرده،

ریاضت‌های عشقش، پاک کرده

فروغ راستی‌ش از جان علم زد

چو صبح راستین، از صدق دم زد

بگفتا: «نیست یوسف را گناهی

منم در عشق او گم کرده راهی

به زندان از ستم‌های من افتاد

در آن غم‌ها از غم‌های من افتاد

جفایی کو رسید او را ز جافی

کنون واجب بود او را تلافی

هر احسان کید از شاه نکوکار

به صد چندان بود یوسف سزاوار»

چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید

چو گل بشکفت و چون غنچه بخندید

اشارت کرد کز زندان‌اش آرند

بدان خرم سرا بستان‌اش آرند

به ملک جان بود شاه نکوبخت

مقام شه نشاید جز سر تخت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:45 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۵ - رسیدن عزیز مصر در همان دم و سال از یوسف و زلیخا

 

چنین زد خامه نقش این فسانه

که چون یوسف برون آمد ز خانه،

برون خانه پیش آمد عزیزش

گروهی از خواص خانه، نیزش

چو در حالش عزیز آشفتگی دید

در آن آشفتگی حالش بپرسید

جوابی دادش از حسن ادب باز

تهی از تهمت افشای آن راز

عزیزش دست بگرفت از سر مهر

درون بردش به سوی آن پری‌چهر

چو با هم دیدشان، با خویشتن گفت

که: «یوسف با عزیز احوال من گفت!»

به حکم آن گمان آواز برداشت

نقاب از چهرهٔ آن راز برداشت

که: «ای میزان عدل! آن را سزا چیست

که با اهلش نه بر کیش وفا زیست؟

به کار خویش بی‌اندیشگی کرد؟

درین پرده خیانت پیشگی کرد؟»

عزیزش داد رخصت کای پری‌روی!

که کرد این کج نهادی؟ راست برگوی!

بگفت: «این بندهٔ عبری کز آغاز

به فرزندی شد از لطفت سرافراز

درین خلوت به راحت خفته بودم

درون از گرد محنت رفته بودم

چو دزدان بر سر بالینم آمد

به قصد خرمن نسرینم آمد

چو دست آورد پیش آن ناخردمند

که بگشاید ز گنج وصل من بند،

من از خواب گران بیدار گشتم

ز حال بی‌خودی، هشیار گشتم

هراسان گشت از بیداری من

گریزان شد ز خدمتکاری من

رخ از شرمندگی سوی در آورد

به روی نیک‌بختی، در برآورد

شتابان از قفای وی دویدم

برون ننهاده پا، در وی رسیدم

گرفتم دامنش را چست و چالاک

چو گل افتاد در پیراهنش چاک

گشاده چاک پیراهن دهانی

کند قول مرا، روشن‌بیانی

کنون آن به که همچون ناپسندان

کنی یک چند محبوس‌اش به زندان

و یا خود در تن و اندام پاکش

نهی دردی که سازد دردناکش

پسندی بر وی این رنج گران را

که گردد عبرتی مر دیگران را»

عزیز از وی چو بشنید این سخن را

نه بر جا دید دیگر خویشتن را

دلش گشت از طریق استقامت

زبان را ساخت شمشیر ملامت

به یوسف گفت: «چون گشتم گهرسنج

پی بیع تو خالی شد دوصد گنج

به فرزندی گرفتم بعد از آن‌ات

ز حشمت ساختم عالی مکان‌ات

زلیخا را هوادار تو کردم

کنیزان را پرستار تو کردم

غلامان حلقه در گوش تو گشتند

صفا کیش و وفا کوش تو گشتند

به مال خویش دادم اختیارت

نکردم رنجه دل در هیچ کارت

نه دستور خرد بود این که کردی

عفاک الله چه بد بود این که کردی؟

نمی‌شاید درین دیر پرآفات

جز احسان، اهل احسان را مکافات،

تو احسان دیدی و کفران نمودی

به کافر نعمتی طغیان نمودی

ز کوی حق‌گزاری رخت بستی

نمک خوردی، نمکدان را شکستی!»

چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید

چو موی از گرمی آتش بپیچید

بدو گفت: «ای عزیز این داوری چند؟

گناهی نی، بدین خواری‌م مپسند!

زلیخا هر چه می‌گوید دروغ است

دروغ او چراغ بی‌فروغ است

مرا تا دیده، دارد در پی ام سر

که گردد کام من از وی میسر

گهی از پس درآید گه ز پیش‌ام

به هر مکر و فسون خواند به خویش‌ام

ولی هرگز بر او نگشاده‌ام چشم

به خوان وصل او ننهاده‌ام چشم

که باشم من که با خلق کریمت

نهم پای خیانت در حریمت؟

ز غربت داشتم بر سینه داغی

گرفتم از همه، کنج فراغی

زلیخا قاصدی سویم فرستاد

به رویم صد در اندیشه بگشاد

به افسون‌های شیرین، از ره‌ام برد

به همراهی درین خلوتگه‌ام برد

قضای حاجت خود خواست از من

سکون عافیت برخاست از من

گریزان رو به سوی در دویدم

به صد درماندگی اینجا رسیدم

گرفت اینک! قفای دامنم را

درید از سوی پس پیراهنم را

مرا با وی جز این کاری نبوده‌ست

برون زین کار بازاری نبوده‌ست

گرت نبود قبول این بی‌گناهی

بکن بسم الله! اینک! هر چه خواهی!»

زلیخا چون شنید این ماجرا را

به پاکی یاد کرد اول خدا را

وز آن پس خورد سوگندان دیگر

به فرق شاه مصر و تاج و افسر

به اقبال عزیز و عز و جاهش

که دولت ساخت از خاصان شاهش

بلی چون افتد اندر دعوی و بند

گواه بی‌گواهان چیست؟ سوگند!

کند سوگند بسیار، آشکاره

دروغ‌اندیشی سوگندخواره

پس از سوگند، آب از دیدگان ریخت

که: «یوسف از نخست این فتنه انگیخت»

عزیز آن گریه و سوگند چون دید

بساط راست‌بینی در نور دید

به سرهنگی اشارت کرد تا زود

زند بر جان یوسف زخمه، چون عود

به زخم غم رگ جانش خراشد

ز لوحش آیت رحمت تراشد

به زندانش کند محبوس چندان

که گردد آشکار آن سر پنهان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:45 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۷ - زبان به طعنهٔ زلیخا گشادن زنان مصر و به تیغ غیرت عشق دست ایشان بریدن

 

نسازد عشق را کنج سلامت

خوشا رسوایی و کوی ملامت

غم عشق از ملامت تازه گردد

وز این غوغا بلند، آوازه گردد

ملامت‌های عشق از هر کرانه

بود کاهل‌تنان را تازیانه

چو باشد مرکب رهرو گران خیز

شود ز آن تازیانه سیر او تیز

زلیخا را چو بشکفت آن گل راز

جهانی شد به طعن‌اش بلبل آواز

زنان مصر از آن آگاه گشتند

ملامت را حوالتگاه گشتند

به هر نیک و بدش در پی فتادند

زبان سرزنش بر وی گشادند

که: شد فارغ ز هر ننگی و نامی

دلش مفتون عبرانی غلامی

عجب‌تر کن غلام از وی نفورست

ز دمسازی و همرازی‌ش دورست

نه گاهی می‌کند در وی نگاهی

نه گامی می‌زند با وی به راهی

به هر جا آن کشد برقع ز رخسار

زند این از مژه بر دیده مسمار

همانا پیش چشم او نکو نیست

از آن رو خاطرش را میل او نیست

گر آن دلبر گهی با ما نشستی،

ز ما دیگر کجا تنها نشستی؟

زلیخا چون شنید این داستان را

فضیحت خواست آن ناراستان را

روان فرمود جشنی ساز کردند

زنان مصر را آواز کردند

چه جشنی، بزم گاه خسروانه

هزارش ناز و نعمت در میانه

بلورین جام‌ها لبریز کرده

به ماء الورد عطرآمیز کرده

در او از خوردنی‌ها هر چه خواهی

ز مرغ آورده حاضر تا به ماهی

پی حلواش داده نیکوان وام

ز لب شکر ز دندان مغز بادام

روان هر سو کنیزان و غلامان

به خدمت همچو طاووسان خرامان

پری‌رویان مصری حلقه بسته

به مسندهای زرکش خوش نشسته

ز هر خوان آنچه می‌بایست خوردند

ز هر کار آنچه می‌شایست کردند

چو خوان برداشتند از پیش آنان

زلیخا شکرگویای مدح‌خوانان

نهاد از طبع حیلت‌ساز پر فن

ترنج و گزلکی بر دست هر تن

به یک کف گزلکی در کار خود تیز

به دیگر کف ترنجی شادی‌انگیز

بدیشان گفت پس کای نازنینان!

به بزم نیکویی بالانشینان!

چرا دارید ازین سان تلخ کامم

به طعن عشق عبرانی غلامم؟

اجازت گر بود آرم برون‌اش

بدین اندیشه کردم رهنمون‌اش

همه گفتند کز هر گفت و گویی

بجز وی نیست ما را آرزویی

ترنجی کز تو اکنون بر کف ماست

پی صفراییان داروی صفراست

بریدن بی‌رخش نیکو نیاید

نمی‌برد کسی تا او نیاید!

زلیخا دایه را سوی‌اش فرستاد

که: «بگذر سوی ما، ای سرو آزاد!»

به قول دایه، یوسف درنیامد

چو گل ز افسون او خوش برنیامد

به پای خود زلیخا سوی او شد

در آن کاشانه همزانوی او شد

به زاری گفت کای نور دو دیده!

تمنای دل محنت رسیده!

ز خود کردی نخست امیدوارم

به نومیدی فتاد آخر قرارم

فتادم در زبان مردم از تو

شدم رسوا میان مردم از تو

گرفتم آن که در چشم تو خوارم

به نزدیک تو بس بی‌اعتبارم

مده زین خواری و بی‌اعتباری

ز خاتونان مصرم شرمساری!

شد از انفاس آن افسونگر گرم

دل یوسف به بیرون آمدن نرم

ز خلوت خانه ، آن گنج نهفته

برون آمد چو گلزار شکفته

زنان مصر کن گلزار دیدند

ز گلزارش گل دیدار چیدند،

به یک دیدار کار از دستشان رفت

زمام اختیار از دستشان رفت

چو هر یک را در آن دیدار دیدن

تمنا شد ترنج خود بریدن،

ندانسته ترنج از دست خود باز

ز دست خود بریدن کرد آغاز

چو دیدندش که جز والا گهر نیست

بر آمد بانگ از ایشان کاین بشر نیست!

زلیخا گفت: «هست این، آن یگانه

کز اوی‌ام سرزنش‌ها را نشانه

ملامت کز شما بر جان من بود

همه از عشق این نازک بدن بود

مراد جان و تن من خواندم او را

به وصل خویشتن من خواندم او را

ولی او سر به کارم در نیاورد

امید روزگارم بر نیاورد

اگر ننهد به کام من دگر پای

ازین پس کنج زندان سازمش جای

رسد کارش در آن زندان به خواری

گذارد عمر در محنت‌گزاری»

بدیشان گفت: «یوسف را چو دیدید

ز تیغ مهر او کف‌ها بریدید

اگر در عشق وی معذوری‌ام هست،

بدارید از ملامت کردنم دست!

چو یاران از در یاری در آیید!

درین کارم مددکاری نمایید!»

همه چنگ محبت ساز کردند

نوای معذرت آغاز کردند

که: «یوسف خسرو اقلیم جان است

بر آن اقلیم، حکم او روان است

غمش گر مایهٔ رنجوری توست

جمالش حجت معذوری توست

دل سنگین به مهرت نرم بادش!

وز این نامهربانی شرم بادش!»

وز آن پس رو سوی یوسف نهادند

سخن را در نصیحت داد دادند

بدو گفتند کای عمر گرامی!

دریده پیرهن در نیکنامی!

زلیخا خاک شد در راهت، ای پاک!

همی کش گه گهی دامن بر این خاک!

به دفع حاجتش حجت رها کن!

ز تو چون حاجتی خواهد، روا کن!

حذر کن! ز آنکه چون مضطر شود دوست

به خواری دوست را از سرکشد پوست

چو از لب بگذرد سیل خطرمند

نهد مادر به زیر پای، فرزند

خدا را، بر وجود خود ببخشای!

به روی او در مقصود بگشای!

وگر باشد تو را از وی ملالی

که چندانش نمی‌بینی جمالی!!!،

چو زو ایمن شوی، دمساز ما باش!!

نهانی همدم و همراز ما باش!!

که ما هر یک به خوبی بی‌نظیریم

سپهر حسن را ماه منیریم

چو بگشاییم لب‌های شکرخا

ز خجلت لب فروبندد زلیخا

چنین شیرین و شکرخا که ماییم،

زلیخا را چه قدر آنجا که ماییم!

چو یوسف گوش کرد افسونگری‌شان

پی کام زلیخا یاوری شان

گذشتن از ره دین و خرد، نیز

نه تنها بهر وی، از بهر خود نیز!

پریشان شد ز گفت و گوی ایشان

بگردانید روی از روی ایشان

به حق برداشت کف بهر مناجات

که: «ای حاجت روای اهل حاجات

پناه پردهٔ عصمت‌نشینان!

انیس خلوت عزلت‌گزینان!

عجب درمانده‌ام در کار اینان

مرا زندان به از دیدار اینان

به، ار صد سال در زندان نشینم،

که یک دم طلعت اینان ببینم!»

چو زندان خواست یوسف از خداوند

دعای او به زندان ساخت‌اش بند

اگر بودی ز فضلش عافیت‌خواه

سوی زندان قضا ننمودی‌اش راه

برستی ز آفت آن ناپسندان

دلی فارغ ز محنت‌های زندان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:45 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۱ - عرضه کردن کنیزان جمال خویش را بر یوسف و یکتاپرست کردن یوسف ایشان را

شبانگه کز سواد شعر گلریز

فلک شد نوعروس عشوه‌انگیز

ز پروین گوش را عقد گهر بست

گرفت آن صیقلی آیینه در دست

کنیزان جلوه‌گر در جلوهٔ ناز

همه دستان‌نمای و عشوه‌پرداز

همه در پیش یوسف کشیدند

فسون دلبری بر وی دمیدند

یکی شد از لب شیرین شکر ریز

که کام خود کن از من شکر آمیز

یکی از غمزه سویش کرد اشارت

که ای ز اوصاف تو قاصر عبارت،

مقامت می‌کنم چشم جهان‌بین

بیا بنشین به چشم مردم آیین!

یکی بنمود سر و پرنیان‌پوش

که این سرو امشب‌ات بادا هم آغوش!

یکی در زلف مشکین حلقه افکند

که هستم بی سر و پا حلقه مانند

به روی من دری از وصل بگشای!

مکن چون حلقه‌ام بیرون در، جای!

بدین سان هر یکی ز آن لاله‌رویان

ز یوسف وصل را می‌بود جویان

ولی بود او به خوبی تازه‌باغی

وز آن مشت گیاه او را فراغی

بلی بودند یک‌سر مکر و دستان

به صورت بت، به سیرت بت‌پرستان

دل یوسف جز این معنی نمی‌خواست

که گردد راهشان در بندگی، راست

بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت

پی نفی شک، اسرار یقین گفت

نخستین گفت کای زیبا کنیزان!

به چشم مردم عالم، عزیزان!

درین عزت ره خواری مپویید

بجز آیین دینداری مجویید

ازین عالم برون، ما را خدایی‌ست

که ره گم‌کردگان را رهنمایی‌ست

پرستش جز خدایی را روا نیست

که غیر او پرستش را سزا نیست

به سجده باید آن را سر نهادن

که داده سر برای سجده دادن

چرا دانا نهد پیش کسی سر

که پا و سر بود پیشش برابر؟

بود معلوم کز سنگی چه خیزد

ز معبودی‌ش جز ننگی چه خیزد

چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه

به وعظ، آن غافلان را ساخت آگاه

همه لب در ثنای او گشادند

سر طاعت به پای او نهادند

یکایک را شهادت کرد تلقین

دهان جمله شد ز آن شهد، شیرین

زلیخا جست وقت بامدادان

به یوسف راه، خرم‌طبع و شادان

گروهی دید گرداگرد یوسف

پی تعلیم دین شاگرد یوسف

بتان بشکسته و، بگسسته زنار

ز سبحه یافته سر رشتهٔ کار

زبان گویا به توحید خداوند

میان با عقد خدمت تازه‌پیوند

به یوسف گفت کای از فرق تا پای

دشوب و درام و درای!

به رخ سیمای دیگر داری امروز

جمال از جای دیگر داری امروز

چه کردی شب که از وی حسنت افزود؟

در دیگر به خوبی بر تو بگشود؟

بسی زین نکته با آن غنچه‌لب گفت

ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت

دهان را از تکلم تنگ می‌داشت

دو رخ را از حیا گلرنگ می‌داشت

سر از شرمندگی بالا نمی‌کرد

نگه الا به پشت پا نمی‌کرد

زلیخا چون بدید آن سرکشیدن

به چشم مرحمت سویش ندیدن

ز حسرت آتشی در جانش افروخت

به داغ ناامیدی سینه‌اش سوخت

به ناکامی وداع جان خود کرد

رخ اندر کلبهٔ احزان خود کرد

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:45 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۹ - مطالبه کردن زلیخا وصال یوسف را و استغنا نمودن یوسف از وی

 

زلیخا بود یوسف را ندیده

به خوابی و خیالی آرمیده

بجز دیدارش از هر جست و جویی

نمی‌دانست خود را آرزویی

چو دید از دیدن او بهره‌مندی

ز دیدن خواست طبع او بلندی

به آن آورد روی جست و جو را

که آرد در کنار آن آرزو را

بلی نظارگی کید سوی باغ

ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ،

نخست از روی گل دیدن شود مست

ز گل دیدن به گل چیدن برد دست

زلیخا وصل را می‌جست چاره

ولی می‌کرد از آن یوسف کناره

زلیخا بود خون از دیده ریزان

ولی می‌بود ازو یوسف گریزان

زلیخا رخ بر آن فرخ‌لقا داشت

ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت

زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت

ولی یوسف ز دیدن دیده می‌دوخت

ز بیم فتنه روی او نمی‌دید

به چشم فتنه‌جوی او نمی‌دید

نیارد عاشق آن دیدار در چشم

که با یارش نیفتد چشم بر چشم

زلیخا را چو این غم بر سرآمد

به اندک فرصتی از پا درآمد

برآمد در خزان محنت و درد

گل سرخش به رنگ لالهٔ زرد

به دل ز اندوه بودش بار انبوه

سهی‌سروش خمید از بار اندوه

برفت از لعل لب، آبی که بودش

نشست از شمع رخ، تابی که بودش

نکردی شانه زلف عنبرین‌بوی

جز از پنجه که می‌کندی به آن موی

به سوی آینه کم روگشادی

مگر زانو که بر وی رو نهادی

ز سرمه ز آن سیه چشمی نمی‌جست،

که اشک از نرگس او سرمه می‌شست

زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش

زبان سرزنش بگشاد بر خویش

که: ای کارت به رسوایی کشیده!

ز سودای غلام زرخریده!

تو شاهی بر سریر سرفرازی

چرا با بندهٔ خود عشق‌بازی؟

عجب‌تر آنکه از عجبی که دارد

به وصل چون تویی سر در نیارد

زنان مصر اگر دانند حالت

رسانند از ملامت صد ملال‌ات

همی گفت این، ولیکن آن یگانه

نه ز آن‌سان در دل او داشت خانه،

که‌ش از خاطر توانستی برون کرد

بدین افسانه دردش را فسون کرد

زلیخا را چو دایه آنچنان دید

ز دیده اشک‌ریزان حال پرسید

که: «ای چشمم به دیدار تو روشن!

دلم از عکس رخسار تو گلشن!

دلت پر رنج و جانت پر ملال است

نمی‌دانم تو را اکنون چه حال است

تو را آرام‌جان پیوسته در پیش،

چه می‌سوزی ز بی‌آرامی خویش؟

در آن وقتی که از وی دور بودی،

اگر می‌سوختی، معذور بودی

کنون در عین وصلی، سوختن چیست؟

به داغش شمع جان‌افروختن چیست؟

به رویش خرم و دلشاد می‌باش!

ز غم‌های جهان آزاد می‌باش!»

زلیخا چون شنید اینها ز دایه

سرشکش را دل از خون داد مایه

ز ابر دیده خون دل فروریخت

به پیشش قصهٔ مشکل فروریخت

بگفت: «ای مهربان مادر! همانا

نه‌ای چندان به سر کار، دانا

نمی‌دانی که من بر دل چه دارم

وز آن جان جهان حاصل چه دارم

ز من دوری نباشد هیچ گاه‌اش

ولی نبود به من هرگز نگاهش

چو رویم شمع خوبی برفروزد

دو چشم خود به پشت پای دوزد

بدین اندیشه آزارش نجویم،

که پشت پاش به باشد ز رویم

چو بگشایم بدو چشم جهان‌بین

به پیشانی نماید صورت چین

بر آن چین سرزنش از من روا نیست

که از وی هر چه می‌آید خطا نیست

به رشکم ز آستین او که پیوست

به دستان یافته بر ساعدش، دست»

چو دایه این سخن بشنید، بگریست

که با حالی چنین، مشکل توان زیست

فراقی کافتد از دوران، ضروری

به از وصلی بدین تلخی و شوری

غم هجران همین یک سختی آرد

چنین وصلی دو صد بدبختی آرد

زلیخا با غمی با این درازی

چو دید از دایه رحم چاره‌سازی

بگفت: «ای از تو صد یاری‌م بوده!

به هر کاری هواداری‌م بوده!

قدم از تارک من کن به سویش!

زبان من شو و از من بگوی‌اش!

که: ای سرکش نهال نازپرورد!

رخت را از لطافت ناز پرورد

عروس دهر تا در زادن افتاد

ز تو پاکیزه‌تر فرزند کم زاد

کمال حسن تو حد بشر نیست

پری از خوبی تو بهره‌ور نیست

زلیخا گرچه زیبا دلربایی‌ست،

فتاده در کمندت مبتلایی‌ست

ز طفلی داغ، تو بر سینه دارد

ز سودایت غم دیرینه دارد

به ملک خود سه‌بارت دیده در خواب

وز آن عمری‌ست مانده در تب و تاب

کنون هم گشته زین سودا چو مویی

ندارد جز تو در دل آرزویی

چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی

اگر گاهی کنی سویش نگاهی؟»

چو یوسف این فسون از دایه بشنود

به پاسخ لعل گوهربار بگشود

به دایه گفت: کای دانا به هر راز!

مشو بهر فریب من فسون‌ساز!

زلیخا را غلام زر خریدم

بسا از وی عنایت‌ها که دیدم

گل و آبم عمارت‌کردهٔ اوست

دل و جانم وفاپروردهٔ اوست

اگر عمری کنم نعمت شماری،

نیارم کردن او را حق‌گزاری

ولی گو: بر من این اندیشه مپسند!

که سر پیچم ز فرمان خداوند

ز بدفرمای نفس معصیت زای،

نهم در تنگنای معصیت پای

به فرزندی عزیزم نام برده‌ست

امین خانهٔ خویشم شمرده‌ست

نی‌ام جز مرغ آب و دانهٔ او

خیانت چون کنم در خانهٔ او؟

به سینه سر از اسراییل دارم

به دل دانایی از جبریل دارم

اگر هستم نبوت را سزاوار

بود ز اسحاق‌ام استحقاق این کار

معاذ الله که کاری پیشه سازم

که دارد از ره این قوم بازم

که من دارم ز فضل ایزد پاک

امید عصمت نفس هوسناک

چو دایه با زلیخا این خبر گفت

ز گفت او چو زلف خود برآشفت

خرامان ساخت سرو راستین را

به سر سایه فکند آن نازنین را

بدو گفت: «ای سر من خاک پایت

سرم خالی مبادا از هوایت!

ز مهرت یک سر مویم تهی نیست

سر مویی ز خویش‌ام آگهی نیست

اگر جان است غم‌پروردهٔ توست

وگر تن، جان به لب آوردهٔ توست

ز حال دل چه گویم خود که چون است

ز چشم خون‌فشان یک قطره خون است»

چو یوسف این سخن بشنید بگریست

زلیخا آه زد کاین گریه از چیست؟

مرا چشمی تو، چون خندان نشینم

که چشم خویش را در گریه بینم؟

چو یوسف دید از او اندوه بسیار

شد از لب همچو چشم خود گهربار

بگفت: «از گریه ز آنم دل شکسته

که نبود عشق کس بر من خجسته

چو زد عمه به راه مهر من گام

به دزدی در جهان‌ام ساخت بدنام

ز اخوانم پدر چون دوستر داشت

نهال کین من در جانشان کاشت

ز نزدیک پدر دورم فکندند

به خاک مصر مهجورم فکندند

شود دل دم به دم خون در بر من

که تا عشقت چه آرد بر سر من»

زلیخا گفت کای چشم و چراغم!

فروغ تو ز مه داده فراغ‌ام

ز من کز جان فزون می‌دارم‌ات دوست

گمان دشمنی‌بردن نه نیکوست

مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است،

تو را از کین من چندین چه بیم است؟

بزن یک گام در همراهی من!

ببین جاوید دولت خواهی من!

جوابش داد یوسف کای خداوند!

منم پیشت به بند بندگی بند

برون از بندگی کاری ندارم

به قدر بندگی فرمای، کارم!

خداوندی مجوی از بندهٔ خویش!

بدین لطف‌ام مکن شرمندهٔ خویش!

کی‌ام من تا تو را دمساز گردم؟

درین خوان با عزیز انباز گردم؟

مرا به گرکنی مشغول کاری

که در وی بگذرانم روزگاری

چو صبح ار صادقی در مهر رویم،

مزن دم جز به وفق آرزویم!

مرا چون آرزو خدمتگزاری است

خلاف آن نه رسم دوستداری است

دلی کو مبتلای دوست باشد

مراد او رضای دوست باشد

از آن یوسف همی داد این سخن ساز،

که تا در خدمت از صحبت رهد باز

ز صحبت داشت بیم فتنه و شور

به خدمت خواست تا گردد از آن دور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:45 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۷ - شرح دادن یوسف قصهٔ محنت راه و زحمت چاه را برای زلیخا

 

سخن‌پرداز این شیرین‌فسانه

چنین آرد فسانه در میانه

که پیش از وصل یوسف بود روزی

زلیخا را عجب دردی و سوزی

ز دل صبر و ز تن آرام رفته

شکیب از جان غم فرجام رفته

نه در خانه به کاری بند گشتی

نه در بیرون به کس خرسند گشتی

مژه پر آب و دل پرخون همی رفت

درون می‌آمد و بیرون همی رفت

بدو گفت آن بلنداقبال دایه

که: «ای مه پایهٔ خورشید سایه

نمی‌دانم که امروزت چه حال است

که جانت غرق دریای ملال است

بگو کین بیقراری از که داری؟

ز نو رنجی که داری از که داری؟»

بگفتا: «من ز خود حیرانم امروز

به کار خویش سرگردانم امروز

غمی دارم، ندانم کین غم از چیست

ز جانم سر زده این ماتم از کیست»

چو یوسف همنشین شد با زلیخا

شبا روزی قرین شد با زلیخا

شبی پیش زلیخا راز می‌گفت

غم و اندوه پیشین باز می‌گفت

زلیخا چون حدیث چاه بشنید

بسان ریسمان بر خویش پیچید

فتاد اندر دلش کن روز بوده‌ست

که جانش در غم جانسوز بوده‌ست

حساب روز و مه چون نیک برداشت

به پیش او یقین شد آنچه پنداشت

بلی داند دلی کگاه باشد

که از دل‌ها به دل‌ها راه باشد

شنیده‌ستم که روز کرد لیلی

به قصد فصد سوی نیش میلی

چو زد لیلی یکی نیش از پی خون

به وادی رفت خون از دست مجنون

بیا جامی ز بود خود بپرهیز!

ز پندار وجود خود بپرهیز!

مصفا شو ز مهر و کینهٔ خویش!

مصیقل کن رخ آیینهٔ خویش!

شود چشم دلت روشن بدان نور

نماند سر جانان بر تو مستور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:45 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۲ - تضرع کردن زلیخا پیش دایه و راهنمایی او زلیخا را به ساختن عمارت

 

چو با آن کشتهٔ سودای یوسف

ز حد بگذشت استغنای یوسف

شبی در کنج خلوت دایه را خواند

به صد مهرش به پیش خویش بنشاند

بدو گفت: «ای توان‌بخش تن من!

چراغ افروز جان روشن من!

گر از جان دم زنم پروردهٔ توست

ور از تن، شیر رحمت خوردهٔ توست

چه باشد کز طریق مهربانی

به منزلگاه مقصودم رسانی؟

چه پیوندی نباشد جان و دل را،

چه خیزد از ملاقات آب و گل را؟»

جوابش داد دایه کای پریزاد!

که نید با تو از حور و پری یاد!

جمال دلربا دادت خداوند

که برباید دل و دین خردمند

به کوه ار رخ نمایی آشکارا،

نهی عشق نهان در سنگ‌خارا

چو بخرامی به باغ از عشوه کاری،

درخت خشک را در جنبش آری!

بدین خوبی چنین درمانده چونی؟

چرا چندین کشی آخر زبونی؟

به رفتار آور این نخل رطب بار!

به راه لطفش آر، از لطف رفتار!

زلیخا گفت کای مادر چه گویم

که از یوسف چه می‌آید به رویم!

نسازد دیده هرگز سوی من باز

چسان جولان‌گری با وی کنم ساز؟

نه تنها آفتم زیبایی اوست

بلای من ز ناپروایی اوست

جوابش داد دیگر باره دایه

که: «ای حور از جمالت برده مایه!

مرا در خاطر افتاده‌ست کاری

کز آن کار تو را خیزد قراری

ولی وقتی میسر گردد آن کار

که سیم آری به اشتر، زر به خروار

بسازم چون ارم، دلکش بنایی

بگویم تا در او صورت گشایی،

به موضع موضع از طبعش هنر کوش

کشد شکل تو با یوسف هم آغوش

چو یوسف یک زمان در وی نشیند

در آغوش خودت هر جا ببیند،

بجنبد در دلش مهر جمالت

شود از جان طلبکار وصالت

ز هر سو چون بجنبد مهربانی

برآید کارها ز آن‌سان که دانی»

چو بشنید این حکایت را ز دایه

به هرچ از زر و سیم‌اش بود مایه

بر آن دست تصرف داد او را

بدان سرمایه کرد آباد او را

چنین گویند معماران این کاخ

که چون شد بر عمارت، دایه گستاخ،

به دست آورد استادی هنرکیش

به هر انگشت دستش صد هنر بیش

به رسم هندسی کار آزمایی

قوانین رصد را رهنمایی

چو از پرگار بودی خالی‌اش مشت

نمودی کار پرگار از دو انگشت

چو بهر خط ز طبعش سر زدی خواست

بر او آن کار بی‌مسطر شدی راست

به جستی بر شدی بر تاق اطلس

بر ایوان زحل بستی مقرنس

چو سوی تیشه کردی دستش آهنگ،

ز خشت خام گشتی نرم‌تر، سنگ

به طراحی چو فکر آغاز کردی،

هزاران طرح زیبا ساز کردی

به سنگ ار صورت مرغی کشیدی

سبک، سنگ گران از جا پریدی

به حکم دایه زرین‌دست استاد،

زر اندوده‌سرایی کرد بنیاد

در اندرهم، در آنجا هفت خانه

چو هفت اورنگ بی‌مثل زمانه

مرتب هر یک از لون دگر سنگ

صقالت دیده و صافی و خوش‌رنگ

به هفتم خانه همچون چرخ هفتم

که هر نقشی و رنگی بود از او گم

مرصع چل ستون از زر برافراخت

ز وحش و طیر، زیبا شکل‌ها ساخت

به پای هر ستونی ساخت از زر

غزالی ناف او پر مشک اذفر

ز طاوس‌های زرین صحن او پر

به دم‌های مرصع در تبختر

میان آن درختی سر کشیده

که مثلش چشم نادر بین ندیده

ز سیم خام بودش نازنین ساق

ز زر اغصانش، از پیروزه اوراق

به هر شاخش ز صنعت بود طیار

زمرد بال، مرغی لعل منقار

بنامیزد! درختی سبز و خرم

ندیده هرگز از باد خزان خم

در آن خانه مصور ساخت هر جا

مثال یوسف و نقش زلیخا

به هم بنشسته چون معشوق و عاشق

ز مهر جان و دل با هم معانق

اگر نظارگی آنجا گذشتی

ز حسرت در دهانش آب گشتی

همانا بود سقف آن سپهری

بر او تابنده هر جا ماه و مهری

عجب ماهی و مهری! چون دو پیکر

ز چاک یک گریبان بر زده سر

نمودی در نظر هر روی دیوار

چو در فصل بهاران تازه گلزار

به هر گل گل زمینش بیش یا کم

دو شاخ تازه گل پیچیده با هم

ز فرشش بود هر جایی شکفته

دو گل با هم به مهد ناز خفته

در آن خانه نبود القصه یک جای

تهی ز آن دو درام و درای

چو شد خانه بدین صورت مهیا

به یوسف شد فزون شوق زلیخا

بلی عاشق چو بیند نقش جانان

شود ز آن نقش، حرف شوق خوانان

از آن حرف آتش او تازه گردد

اسیر داغ بی‌اندازه گردد

چو شد خانه تمام از سعی استاد

به تزیین‌اش زلیخا دست بگشاد

زمین آراست از فرش حریرش

جمال افزود از زرین سریرش

قنادیل گهر پیوندش آویخت

ریاحین بهر عطرش در هم آمیخت

هه بایستنی‌ها ساخت آنجا

بساط خرمی انداخت آنجا

در آن عشرتگه از هر چیز و هر کس

نمی‌بایست‌اش الا یوسف و بس

بر آن شد تا که یوسف را بخواند

به صدر عزت و جاه‌اش نشاند

ز لعل جان‌فزایش کام گیرد

به زلف سرکشش آرام گیرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:45 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۱ - ابتلای زلیخا به محنت فراق بعد از وفات عزیز مصر

 

دلی کز دلبری ناشاد باشد

ز هر شادی و غم آزاد باشد

غمی دیگر نگیرد دامن او

نگردد شادی‌ای پیرامن او

زلیخا بود مرغی محنت آهنگ

جهان چون خانهٔ مرغان بر او تنگ

غم یوسف ز جان او نمی‌رفت

حدیثش از زبان او نمی‌رفت

درین وقتی که رفت از سر عزیزش

نماند اسباب دولت هیچ چیزش،

خیال روی یوسف یار او بود

انیس خاطر افگار او بود

به یادش روی در ویرانه‌ای کرد

وطن در کنج محنت‌خانه‌ای کرد

ز مژگان دم به دم خوناب می‌ریخت

مگر خوناب خون ناب می‌ریخت

چو بود از تاب دل، سوزان تب او

مژه می‌ریخت آبی بر لب او

نمی‌شست از رخ آن خونابه گویی

از آن خونابه بودش سرخ‌رویی

گهی کندی به ناخن روی گلگون

چو چشم خود گشادی چشمهٔ خون

گهی سینه گهی دل می‌خراشید

ز جان جز نقش جانان می‌تراشید

فراوان سال‌ها کار وی این بود

ز هجران رنج و تیمار وی این بود

جوانی، تیره گشت از چرخ پیرش

به رنگ شیر شد موی چو قیرش

گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر

به جای زاغ شد بوم آشیان‌گیر

به روی تازه چون گلچین‌اش افتاد

شکن در صفحهٔ نسرین‌اش افتاد

سهی سروش ز بار عشق خم شد

سرش چون حلقه همراز قدم شد

نه سر، نی پای بود از بخت واژون

ز بزم وصل، همچون حلقه بیرون

درین نم دیده خاک، از خون مردم

چو شد سرمایهٔ بینایی‌اش گم،

به پشت خم از آن بودی سرش پیش

که جستی گم شده سرمایهٔ خویش

به سر بردی در آن ویران، مه و سال

سرش ز افسر تهی، پایش ز خلخال

تهی از حله‌های اطلس‌اش دوش

سبک از دانه‌های گوهرش گوش

به مهر یوسف‌اش از خاک بستر

به از مهد حریر حورگستر

نرفتی غیر «یوسف!» بر زبانش

نبودی غیر او آرام جانش

خبرگویان ز یوسف لب ببستند

پس زانوی خاموشی نشستند

زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست

به راه یوسف از نی خانه‌ای خواست

بدو کردند نی‌بستی حواله

چون موسیقار پر فریاد و ناله

چو کردی از جدایی ناله آغاز

جدا برخاستی از هر نی آواز

چو از هجر آتش اندر وی گرفتی

ز آهش شعله اندر نی گرفتی

به حسرت بر سر راهش نشستی

خروشان بر گذرگاهش نشستی

چو بی‌یوسف رسیدی خیلی از راه

به طنزش کودکان کردندی آگاه

که: «اینک در رسید از راه، یوسف

به رویی رشک مهر و ماه، یوسف»

زلیخا گفتی: «از یوسف در اینان

نمی‌یابم نشان، ای نازنینان!

به دل زین طنز مپسندید داغم!

که نید بوی یوسف در دماغم

به هر منزل که آن دلدار گردد

جهان پر نافهٔ تاتار گردد»

چو یوسف در رسیدی با گروهی

کز ایشان در دل افتادی شکوهی

بگفتندی که: «از یوسف خبر نیست

درین قوم از قدوم او اثر نیست»

بگفتی: «در فریب من مکوشید!

قدوم دوست را از من مپوشید!»

چو کردی گوش آن حیران مهجور

ز چاووشان، نوای «دور شو، دور!»

زدی افغان که: «من عمری ست دورم

به صد محنت درین دوری صبورم»

بگفتی این و بی‌هوش اوفتادی

ز خود کردی فراموش اوفتادی

ز جام بیخودی از دست رفتی

چنان بیخود، در آن نی‌بست رفتی

بدین دستور بودی روزگاری

نبودی غیر ازین‌اش کار و باری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:45 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۲ - به صحرا بردن برادران یوسف را و به جاه افگندنش

 

چو پا بر دامن صحرا نهادند

بر او دست جفاکاری گشادند

ز دوش مرحمت، بارش فکندند

میان خاره و خارش فکندند

بدین‌سان بود حالش تا سه فرسنگ

از او صلح و از آن سنگین‌دلان جنگ

ازو نرمی وز ایشان سخت‌رویی

ازو گرمی وز ایشان سردگویی

ز ناگه بر لب چاهی رسیدند

ز رفتن، بر لب چاه آرمیدند

چهی چون گور ظالم تنگ و تیره

ز تاریکی‌ش چشم عقل خیره

مدار نقطهٔ اندوه دورش

برون از طاقت اندیشه، غورش

دگر بار از جفاشان داد برداشت

به نوعی ناله و فریاد برداشت

ولی آن ساز تیز آهنگ‌تر شد

دل چون سنگ ایشان سنگ‌تر شد

چه گویم کز جفا ایشان چه کردند

دلم ندهد که گویم آنچه کردند

کشیدند از بدن پیراهن او

چو گل از غنچه، عریان شد تن او

فروآویختند آنگه به چاهش

در آب انداختند از نیمه‌راهش

برون از آب، در چه بود سنگی

نشیمن ساخت آن را بی‌درنگی

شد از نور رخش آن چاه روشن

چو شب روی زمین از ماه روشن

شمیم گیسوان عطرسایش

عفونت را برون برد از هوایش

ز فر طلعت او هر گزنده

سوی سوراخ دیگر شد خزنده

به تعویذ اندرش پیراهنی بود

که جدش را ز آتش مامنی بود

فرستادش به ابراهیم، رضوان

از آن رو شد بر او آتش گلستان

رسید از سدره جبریل امین زود

ز بازوی وی آن تعویذ بگشود

برون آورد از آنجا پیرهن را

بدان پوشید آن پاکیزه تن را

از آن پس گفت: «ای مهجور غمناک!

پیامت می‌رساند ایزد پاک

که روزی این خیانت‌پیشگان را

گروه ناصواب‌اندیشگان را

ز تو دل‌ریش‌تر پیشت رسانم

فکنده پیش‌سر ، پیشت رسانم،

ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود

ز رنج و محنت اخوان برآسود

به تسکین دادن جان حزینش

ندیم خاص شد روح‌الامین‌اش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:45 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۳ - بیرون آوردن کاروانیان یوسف را از چاه و بردن به مصر

 

سه روز آن ماه در چه بود تا شب

چو ماه نخشب اندر چاه نخشب

چو چارم روز ازین فیروزه‌خرگاه

برآمد یوسف شب رفته در چاه

ز مدین کاروانی رخت‌بسته

به عزم مصر با بخت خجسته

ز راه افتاده دور، آنجا فتادند

پی آسودگی محمل گشادند

به گرد چاه منزلگاه کردند

به قصد آب، رو در چاه کردند

نخست آمد سعادتمند مردی

به سوی آب حیوان رهنوردی

به تاریکی چاه آن خضر سیما

فرو آویخت دلو آب پیما

به یوسف گفت جبریل امین، خیز!

زلال رحمتی بر تشنگان ریز!

ز رویت پرتوی بر عالم افکن!

جهان را از سر نو ساز روشن!

روان، یوسف ز روی سنگ برجست

چو آب چشمه و در دلو بنشست

کشید آن دلو را مرد توانا

به قدر دلو و وزن آب، دانا

بگفت امروز دلو ما گران است

یقین چیزی به جز آب اندر آنست

چو آن ماه جهان‌آرا برآمد

ز جانش بانگ «یا بشری» برآمد

«بشارت! کز چنین تاریک چاهی

برآمد بس جهان‌افروز ماهی»

در آن صحرا گلی بشکفت او را

ولی از دیگران بنهفت او را

نهانی جانب منزلگه‌اش برد

به یاران خودش پوشیده بسپرد

بلی چون نیک‌بختی گنج یابد

اگر پنهان ندارد رنج یابد

حسودان هم در آن نزدیک بودند

ز حال او تفحص می‌نمودند

همی بردند دایم انتظارش

که تا خود چون شود انجام کارش

ز حال کاروان آگاه گشتند

خبرجویان به گرد چاه گشتند

نهان، کردند یوسف را ندایی

برون نامد ز چاه الا صدایی

به سوی کاروان کردند آهنگ

که تا آرند یوسف را فراچنگ

پس از جهد تمام و جد بسیار

میان کاروان آمد پدیدار

گرفتندش که: «ما را بنده است این

سر از طوق وفا تابنده است این

به کار خدمت آمد سست‌پیوند

ره بگریختن گیرد به هر چند

در اصلاح‌اش ازین پس می‌نکوشیم

به هر قیمت که باشد می‌فروشیم»

جوانمردی که از چه برکشیدش

به اندک قیمتی ز ایشان خریدش

به مالک بود مشهور آن جوانمرد

به فلسی چند مملوک خودش کرد

وز آن پس کاروان محمل ببستند

به قصد مصر در محمل نشستند

چو مالک را برون از دست‌رنجی

فروشد پا از آن سودا به گنجی

به بویش جان همی پرورد و می‌رفت

دو منزل را یکی می‌کرد و می‌رفت

به مصر آمد چو نزدیک از ره دور

میان مصریان شد قصه مشهور

که: آمد مالک اینک از سفر باز

به عبرانی غلامی گشته دمساز

بر اوج نیکویی تابنده‌ماهی

به ملک دلبری فرخنده‌شاهی

عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار

که‌ش آرد تا در شاه جهاندار

بگفتا: «ز آمدن فکری نداریم

ولی از لطف تو امیدواریم،

که ما را این زمان معذور داری

به آسایش درین منزل گذاری

بود روزی سه چار آسوده گردیم

که از رنج سفر بی‌خواب و خوردیم

غبار از روی و چرک از تن بشوییم

تن پاکیزه سوی شاه پوییم»

عزیز مصر چون این نکته بشنید

به خدمتگاری شه بازگردید

به شاه از حسن یوسف شمه‌ای گفت

به غیرت ساخت جان شاه را جفت

اشارت کرد کز خوبان هزاران

به دارالملک خوبی شهریاران

همه زرین کله بنهاده بر سر

همه زرکش قبا پوشیده در بر،

چو گل از گلشن خوبی بچینند

ز گلرویان مصری برگزینند

که چون آرند یوسف را به بازار

کنندش عرض بر چشم خریدار،

کشند اینان بدین شکل و شمایل

به دعوی داری‌اش صف در مقابل

شود گر خود بود مهر جهان‌گرد

ازین آتش‌رخان بازار او سرد

به چارم روز موعد، یوسف خور

چو زد از ساحل نیل فلک سر

به حکم مالک، آن خورشید تابان

به سوی نیل حالی شد شتابان

قبای نیلگون بسته به تعجیل

چو سیمین سروی آمد بر لب نیل

به جای نیل، من بودی ، چه بودی؟

ز پابوسش من آسودی، چه بودی؟

چو گرد از روی و چرک از تن فروشست

چو سروی از کنار نیل بررست

ز مفرش دار مالک پیرهن خواست

به جلباب سمن، گل را بیاراست

کشید آنگه به بر دیبای زرکش

به چندین نقش‌های خوش منقش

فرو آویخت زلفین دلاویز

هوای مصر راز آن شد عنبرآمیز

بدان خوبی‌ش در هودج نشاندند

به قصد قصر شه مرکب براندند

نمود از قصر بیرون تختگاهی

که شاه آنجا کشیدی رخت، گاهی

به پیشش خیل خوبان صف کشیده

پی دیدار یوسف آرمیده

قضا را بود ابری تیره آن روز

گرفته آفتاب عالم‌افروز

چو یوسف برج هودج را بپرداخت

چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت

گمان ناظران را، کآفتاب است!

که طالع گشته از نیلی سحاب است

ز حیرت کف‌زنان اهل نظاره

فغان برداشتند از هر کناره

بتان مصر سردرپیش ماندند

ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند

بلی، هر جا شود مهر آشکارا،

سها را جز نهان بودن چه یارا؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:45 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۱ - درخواست برادران یوسف از پدر که وی را با خود به صحرا برند

 

حسدورزان یوسف بامدادان

به فکر دینه خرم‌طبع و شادان

زبان پر مهر و سینه کینه‌اندیش

چو گرگان نهان در صورت میش

به دیدار پدر احرام بستند

به زانوی ادب پیشش نشستند

در زرق و تملق باز کردند

ز هر جایی سخن آغاز کردند

که: «از خانه ملالت خاست ما را

هوای رفتن صحراست ما را

اگر باشد اجازت، قصد داریم

که فردا روز در صحرا گذاریم

برادر، یوسف، آن نور دو دیده

ز کم‌سالی به صحرا کم رسیده

چه باشد که‌ش به ما همراه سازی

به همراهی‌ش ما را سرفرازی؟»

چو یعقوب این سخن بشنید از ایشان

گریبان رضا پیچید از ایشان

بگفتا: «بردن او کی پسندم؟

کز آن گردد درون اندوه‌مندم

از آن ترسم کزو غافل نشینید

ز غفلت صورت حالش نبینید

درین دیرینه‌دشت محنت‌انگیز

کهن گرگی بر او دندان کند تیز»

چو آن افسونگران آن را شنیدند

فسون دیگر از نو دردمیدند

که: «آخر ما نه ز آن‌سان سست راییم،

که هر ده تن به گرگی بس نیاییم»

چو ز ایشان کرد یعقوب این سخن گوش

ز عذر انگیختن گردید خاموش

به صحرا بردن یوسف رضا داد

بلا را در دیار خود صلا داد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:45 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۹ - بیدار شدن زلیخا از خواب و نهفتن اندوه خود از پرستاران

 

سحر چون زاغ شب پرواز برداشت

خروس صبحگاه آواز برداشت

سمن از آب شبنم روی خود شست

بنفشه جعد عنبر بوی خود شست

زلیخا همچنان در خواب نوشین

دلش را روی در مهراب دوشین

نبود آن خواب خوش، بیهوشی‌ای بود

ز سودای شب‌اش مدهوشی‌ای بود

کنیزان روی بر پایش نهادند

پرستاران به دستش بوسه دادند

نقاب از لالهٔ سیراب بگشاد

خمارآلوده چشم از خواب بگشاد

گریبان، مطلع خورشید و مه کرد

ز مطلع سرزده، هر سو نگه کرد

ندید از گلرخ دوشین نشانی

چو غنچه شد فرو در خود زمانی

بر آن شد کز غم آن سرو چالاک

گریبان همچو گل بر تن زند چاک

ولی شرم از کسان بگرفت دستش

به دامان صبوری پای بست‌اش

فرو می‌خورد چون غنچه به دل خون

نمی‌داد از درون یک شمه بیرون

دهانش با رفیقان در شکرخند

دلش چون نیشکر در صد گره، بند

زبانش با حریفان در فسانه

به دل از داغ عشق‌اش صد زبانه

نظر بر صورت اغیار می‌داشت

ولی پیوسته دل با یار می‌داشت

دلی کز عشق در دام نهنگ است

ز جست و جوی کام‌اش، پای لنگ است

برون از یار خود کامی ندارد

درونش با کس آرامی ندارد

اگر گوید سخن، با یار گوید

وگر جوید مراد، از یار جوید

هزاران بار جانش بر لب آمد

که تا آن روز محنت را شب آمد

شب آمد سازگار عشقبازان

شب آمد رازدار عشقبازان

چو شب شد روی در دیوار غم کرد

به زاری پشت خود چون چنگ خم کرد

ز ناله نغمهٔ جانکاه برداشت

به زیر و بم فغان و آه برداشت

که: «ای پاکیزه گوهر! از چه کانی؟

که از تو دارم این گوهرفشانی

دلم بردی و نام خود نگفتی

نشانی از مقام خود نگفتی

نمی‌دانم که نامت از که پرسم

کجا آیم مقامت از که پرسم

اگر شاهی، تو را آخر چه نام است؟

وگر ماهی، تو را منزل کدام است؟

مبادا هیچ کس چون من گرفتار!

که نی دل دارم اندر بر نه دلدار

کنون دارم من در خواب مانده

دلی از آتشت در تاب مانده

گلی بودم ز گلزار جوانی

تر و تازه چو آب زندگانی

به یک عشوه مرا بر باد دادی

هزارم خار در بستر نهادی»

همه شب تا سحرگه کارش این بود

شکایت با خیال یارش این بود

چو شب بگذشت، دفع هر گمان را

بشست از گریه چشم خون‌فشان را

به بالین رونق از گلبرگ تر داد

به بستر جان ز سرو سیمبر داد

شب و روزش بدین آیین گذشتی

سر مویی ازین آیین نگشتی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:45 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۰ - خواب دیدن یوسف که آفتاب و ماه و یازده ستاره او را سجده می‌برند

 

شبی یوسف به پیش چشم یعقوب

که پیش او چو چشمش بود محبوب

به خواب خوش نهاده سر به بالین

به خنده نوش نوشین کرد شیرین

ز شیرین خنده آن لعل شکرخند

به دل یعقوب را شوری در افکند

چو یوسف نرگس سیراب بگشاد

چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد،

بدو گفت:«ای شکر شرمندهٔ تو!

چه موجب داشت شکر خندهٔ تو؟»

بگفتا: «خواب دیدم مهر و مه را

ز رخشنده کواکب یازده را

که یک‌سر داد تعظیمم بدادند

به سجده پیش رویم سر نهادند»

پدر گفتا که: «بس کن زین سخن، بس!

مگوی این خواب را زنهار! با کس!

مباد این خواب را اخوان بدانند،

به بیداری صد آزارت رسانند!

ز تو در دل هزاران غصه دارند

درین قصه کی‌ات فارغ گذارند

نیارند از حسد این خواب را تاب

که بس روشن بود تعبیر این خواب»

پدر کرد این وصیت، لیک تقدیر

به بادی بگسلد زنجیر تدبیر

به یک تن گفت یوسف آن فسانه

نهاد آن را به اخوان در میانه

شنیده‌ستی که هر سر کز دو بگذشت

به اندک وقت ورد هر زبان گشت

چه خوش گفت آن نکوگوی نکوکار

که: «سر خواهی سلامت، سر نگه‌دار!»

چو اخوان قصهٔ یوسف شنیدند

ز غصه پیرهن بر خود دریدند

که: «یارب چیست در خاطر پدر را

که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟

به هر یک‌چند بربافد دروغی

دهد ز آن گوهر خود را فروغی

خورد آن پیر مسکین زو فریبی

شود از صحبت او ناشکیبی

کند قطع نکو پیوندی ما

برد مهر پدر فرزندی ما

پدر را ما خریداریم، نی او

پدر را ما هواداریم، نی او

اگر روزست، در صحرا شبانیم

وگر شب، خانه‌اش را پاسبانیم

بجز حیلت‌گری از وی چه دیده‌ست

که‌ش این سان بر سر ما برگزیده‌ست

چو با ما بر سر غمخوارگی نیست

دوای او به جز آوارگی نیست»

به قصد چاره‌سازی عهد بستند

به عزم مشورت یک جا نشستند

یکی گفت:«او ز حسرت خون ما ریخت

به خون‌ریزی‌ش باید حیله انگیخت»

یکی گفت: «این به بیدینی‌ست راهی

که اندیشیم قتل بیگناهی

همان به که افکنیم‌اش از پدر دور

به هایل وادی‌ای محروم و مهجور

چو یک چند اندر آن آرام گیرد

به مرگ خویشتن بی‌شک بمیرد»

دگر یک گفت:« قتل دیگرست این!

چه جای قتل؟ از آن هم بدترست این!

صواب آنست کاندر دور و نزدیک

طلب داریم چاهی غور و تاریک

ز صدر عزت و جاه افکنیم‌اش

به صد خواری در آن چاه افکنیم‌اش

بود کآنجا نشیند کاروانی

برآساید در آن منزل زمانی

به چاه اندر کسی دلوی گذارد

به جای آب از آن چاهش برآرد

به فرزندی‌ش گیرد یا غلامی

کند در بردن وی تیزگامی»

ز غور چاه مکر خود نه آگاه

همه بی‌ریسمان رفتند در چاه

وز آن پس رو به کار خود نهادند

به فردا وعدهٔ آن کار دادند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:45 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۷ - به مصر درآمدن زلیخا و نثار افشاندن مصریان بر وی

 

عزیز آمد به فر شهریاری

نشاند از خیمه مه را در عماری

سپه را از پس و پیش و چپ و راست

به آیینی که می‌بایست، آراست

ز چتر زر به فرق نیک بختان

بپا شد سایه در زرین‌درختان

طرب‌سازان نواها ساز کردند

شتربانان حدی آغاز کردند

کنیزان زلیخا خرم و خوش

که رست از دیو هجران آن پریوش

عزیز و اهل او هم شادمانه

که شد زین‌سان بتی بانوی خانه

زلیخا تلخ‌عمر اندر عماری

رسانده بر فلک فریاد و زاری

که ای گردون مرا زین‌سان چه داری؟

چنین بی‌صبر و بی‌سامان چه داری؟

نخست از من به خوابی دل ربودی

به بیداری هزارم غم فزودی

گه از دیوانگی بندم نهادی

گه از فرزانگی بندم گشادی

چه دانستم که وقت چاره‌سازی

ز خان و مان مرا آواره سازی

مرا بس بود داغ بی‌نصیبی

فزون کردی بر آن درد غریبی

منه در ره دگر دام فریب‌ام!

میفکن سنگ در جام شکیب‌ام!

دهی وعده کزین پس کام‌یابی

وز آن آرام جان آرام یابی

بدین وعده به غایت شادمانم

ولی گر بخت این باشد، چه دانم!

برآمد بانگ رهدانان به تعجیل

که اینک شهر مصر و ساحل نیل

هزاران تن سواره یا پیاده

خروشان بر لب نیل ایستاده

ز بس کف‌ها زر و گوهر فشان شد

عماری در زر و گوهر نهان شد

نمی‌آمد ز گوهر ریز مردم

در آن ره مرکبان را بر زمین سم

همه صف‌ها کشیده میل در میل

نثارافشان گذشتند از لب نیل

بدین آرایش شاهانه رفتند

به دولت سوی دولت‌خانه رفتند

سرایی، بلکه در دنیا بهشتی

ز فرشش ماه، خشتی مهر، خشتی

به پای تخت زر مهدش رساندند

گهروارش به تخت زر نشاندند

ولی جانش ز داغ دل نرسته

از آن زر بود در آتش نشسته

مرصع تاج بر فرقش نهادند

میان تخت و تاج‌اش جلوه دادند

ولیکن بود از آن تاج گران سنگ

به زیر کوه از بار دل تنگ

فشاندندش به تارک گوهر انبوه

ولی بود آن بر او باران اندوه

در آن میدان که را باشد سر تاج

که صد سر می‌رود آنجا به تاراج؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۳ - آمدن رسولان شاهان چندین کشور به خواستگاری زلیخا

 

زلیخا گرچه عشق آشفت حالش

جهان پر بود از صیت جمالش

به هر جا قصهٔ حسنش رسیدی

شدی مفتون او هر کس شنیدی

سران ملک را سودای او بود

به بزم خسروان غوغای او بود

به هر وقت آمدی از شهریاری

به امید وصالش خواستگاری

درین فرصت که از قید جنون رست

به تخت دلبری هشیار بنشست

رسولان از شه هر مرز و هر بوم

چو شاه ملک شام و کشور روم،

فزون از ده تن از ره در رسیدند

به درگاه جمالش آرمیدند

یکی منشور ملک و مال در مشت

یکی مهر سلیمانی در انگشت

زلیخا را ازین معنی خبر شد

ز اندیشه دلش زیر و زبر شد

که با اینان ز مصر آیا کسی هست؟

که عشق مصریان ام پشت بشکست

به سوی مصریان‌ام می‌کشد دل

ز مصر ار قاصدی نبود چه حاصل؟

درین اندیشه بود او، که‌ش پدر خواند

پدروارش به پیش خویش بنشاند

بگفت:«ای نور چشم و شادی دل!

ز بند غم، خط آزادی دل!

به دارالملک گیتی، شهریاران

به تخت شهریاری، تاجداران

به دل داغ تمنای تو دارند

به سینه تخم سودای تو کارند

به سوی ما به امید قبولی

رسیده‌ست اینک از هر یک رسولی

بگویم داستان هر رسول‌ات

ببینم تا که می‌افتد قبول‌ات

پدر می‌گفت و او خاموش می‌بود

به بوی آشنائی گوش می‌بود

ز شاهان قصه‌ها پی در پی آورد

ولی از مصریان دم بر نیاورد

زلیخا دید کز مصر و دیارش

نیامد هیچ قاصد خواستگارش

ز دیدار پدر نومید برخاست

ز غم لرزان چو شاخ بید برخاست

به نوک دیده مروارید می‌سفت

ز دل خونابه می‌بارید و می‌گفت:

«مرا ای کاشکی مادر نمی‌زاد!

وگر می‌زاد کس شیرم نمی‌داد!

کی‌ام من، وز وجود من چه خیزد؟

وز ین بود و نبود من چه خیزد؟»

به صد افغان و درد آن روز تا شب

درونی غنچه‌وار، از خون لبالب

سرشک از دیدهٔ غمناک می‌ریخت

به دست غصه بر سر خاک می‌ریخت

پدر چون دید شوق و بیقراری‌ش

ز سودای عزیز مصر زاری‌ش

رسولان را به خلعت‌های شاهی

اجازت داد، پر، از عذرخواهی

که هست از بهر این فرزانه فرزند

زبانم با عزیز مصر در بند

بود روشن بر دانش‌پرستان

که باشد دست، دست پیش‌دستان

رسولان ز آن تمنا درگذشتند

ز پیشش باد در کف بازگشتند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:46 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها