بخش ۳۳ - وصف آرایش کردن زلیخا
وز آن میل دل یوسف به خود خواست
ولی افزود از آن خود را رواجی
ز غازه رنگ گل را تازگی داد
ز وسمه ابروان را کار پرداخت
گره در یکدگر زد مشک چین را
ز پشت آویخت مشکین گیسوان را
ز عنبر داد پشتی ارغوان را
مکحل ساخت چشم از سرمهٔ ناز
سیه کاری به مردم کرد آغاز
نهاد از عنبر تر جابهجا خال
به جانان کرد عرض صورت حال
که رویت آتشی در من فکندهست
بر آن آتش دل و جانم سپندست
به مه خطی کشید از نیل چون میل
که شد مصر جمال، آباد از آن نیل
نبود آن خط نیلی بر رخ ماه
که میلی بود بهر چشم بدخواه
اگر مشاطه دید آن نرگس مست
فتاد آنجاش میل سرمه از دست
به دستان داد سیمین پنجه را رنگ
کز آن دستان دلی آرد فراچنگ
به کف نقشی زد او را خردهکاری
کز آن نقشاش به دست آید نگاری
به فندق، گونهٔ عناب تر داد
به جانان ز اشک عنابی خبر داد
قران افکند مه را با ستاره
که تا آن دولت دنیا و دینش
به حکم آن قران، گردد قریناش
چو غنچه با جمال تازه و تر
شعار شاخ گل از یاسمین کرد
سمن در جیب و گل در آستین کرد
عجب آبی در او از نقرهٔ خام
دو ماهی از دو ساعد کرده آرام
ز دستینه دو ساعد دیده رونق
ز زر کرده دو ماهی را مطوق
که حسنش گیرد از مه تا به ماهی
چو بر نازک تنش شد پیرهن راست
به زرکش دیبهٔ چینی بیاراست
نهاد از لعل سیراب و زر خشک
فروزان تاج را بر خرمن مشک
شد از گوهر مرصع جیب و دامان
خرامان میشد و آیینه در دست
خیال حسن خود با خود همی بست
چو عکس روی خود دید از مقابل
عیار نقد خود را یافت کامل
به جست و جوی یوسف کس فرستاد
پرستاران ز پیش و پس فرستاد
درآمد ناگهان از در چو ماهی
وجودی از خواص آب و گل دور
زلیخا را چو دیده بر وی افتاد
ز شوقاش شعله گویی در نی افتاد
گرفتش دست، کای پاکیزه سیرت!
بیا تا حقشناسات باشم امروز
زمانی در سیاست باشم امروز
کنم قانون احسانی کنون ساز
که تا باشد جهان، گویند از آن باز
به نیرنگ و فسون کز حد برون برد
به اول خانه ز آن هفتاش درون برد
ز زرین در چو داد آن دم گذارش
چو شد در بسته، از لب مهر بگشاد
ز دل راز درون خود برون داد
که:«ای همچون منات صد شاه، بنده!
مرا از بند غم آزاد گردان!
به آزادی دلم را شاد گردان!
مرا خوش نیست کاینجا با تو باشم
پس این پرده تنها با تو باشم»
زلیخا این نفس را باد نشمرد
سخن گویان به دیگر خانهاش برد
بر او قفل دگر محکم فروبست
دل یوسف از آن اندوه بشکست
دگر باره زلیخا ناله برداشت
نقاب از راز چندین ساله برداشت
بگفت: «این خوشتر از جان! ناخوشی چند؟
به پایت میکشم سر، سرکشی چند؟
متاع عقل و دین کردم فدایت
به آن نیت که درمانم تو باشی
نه آن کز طاعت من روی تابی
به هر ره برخلاف من شتابی»
بگفتا: «در گنه فرمان بری نیست
به عصیان زیستن طاعتوری نیست
هر آن کاری که نپسندد خداوند
بر آن دست توانایی مبادا!»
در آن خانه سخن کوتاه کردند
به دیگر خانه منزلگاه کردند
دگرسان قصههاش از سینه سر زد
بدین دستور از افسون فسانه
همی بردش درون، خانه به خانه
به هر جا قصهای دیگر همی خواند
به هر جا نکتهای دیگر همی راند
نیامد مهرهاش بیرون ز شش در
به هفتم خانه کرد او را قدم چست
گشاد کار خود از هفتمین جست
به نومیدی جگر خوردن نشاید
دری دیگر بباید زد که ناگاه
از آن در سوی مقصد آوری راه
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
یک شنبه 1 فروردین 1395 4:44 PM
تشکرات از این پست