0

یوسف و زلیخا از هفت اورنگ جامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۵ - خریدن زلیخا یوسف را به اضعاف، در حراج

چو یوسف شد به خوبی گرم‌بازار

شدندش مصریان یک‌سر خریدار

به هر چیزی که هر کس دسترس داشت

در آن بازار بیع او هوس داشت

شنیدم کز غمش زالی برآشفت

تنیده ریسمانی چند، می‌گفت:

«همی بس گرچه بس کاسد قماشم

که در سلک خریدارانش باشم!»

منادی بانگ می‌زد از چپ و راست:

«که می‌خواهد غلامی بی‌کم و کاست؟»

یکی شد ز آن میانه، اول کار

به یک بدره زر سرخ‌اش خریدار

از آن بدره که چون خواهی شمارش

بیابی از درستی‌زر هزارش

خریداران دیگر رخش راندند

به منزلگاه صد بدره رساندند

بر آن افزود دولتمند دیگر

به قدر وزن یوسف مشک اذفر

بر آن دانای دیگر کرد افزون

به وزنش لعل ناب و در مکنون

بدین قانون ترقی می‌نمودند

ز انواع نفایس می‌فزودند

زلیخا گشت ازین معنی خبردار

مضاعف ساخت آنها را به یک‌بار

خریداران دیگر لب ببستند

پس زانوی نومیدی نشستند

عزیز مصر را گفت: «این نکورای!

برو بر مالک این قیمت بپیمای!»

بگفتا: «آنچه من دارم دفینه

ز مشک و گوهر و زر در خزینه

به یک نیمه بهایش برنیاید،

ادای آن تمام از من کی آید؟»

زلیخا داشت درجی پر ز گوهر

نه درجی، بلکه برچی پر ز اختر

بهای هر گهر ز آن درج مکنون

خراج مصر بودی، بلکه افزون

بگفتا کاین گهرها در بهایش

بده! ای گوهر جانم فدایش!

عزیز آورد باز ازنو بهانه

که دارد میل او شاه زمانه

بگفتا:«رو سوی شاه جهاندار!

حق خدمتگزاری را به جای آر!

بگو بر دل جز این بندی ندارم

که پیش دیده، فرزندی ندارم

سرافرازی فزا زین احترام‌ام

که آید زیر فرمان، این غلام‌ام!

به برجم اختر تابنده باشد

مرا فرزند و شه را بنده باشد»

چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید

ز بذل التماسش سر نپیچید

اجازت داد حالی تا خریدش

ز مهر دل به فرزندی گزیدش

به سوی خانه بردش خرم و شاد

زلیخا شد ز بند محنت آزاد

که: بودم خفته‌ای بر بستر مرگ

خلیده در رگ جان نشتر مرگ

درآمد ناگهان خضر از در من

به آب زندگی شد یاور من

بحمد الله که دولت یاری‌ام کرد

زمانه ترک جان آزاری‌ام کرد

جمادی چند دادم جان خریدم

بنامیزد! عجب ارزان خریدم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۶ - خدمتگاری نمودن زلیخا، یوسف را

چو دولت‌گیر شد دام زلیخا

فلک زد سکه بر نام زلیخا

نظر از آرزوهای جهان بست

به خدمتکاری یوسف میان بست

مذهب تاج‌ها، زرین کمرها

مرصع هر یک از رخشان گهرها

چو روز سال، هر یک سیصد و شصت

مهیا کرد و فارغ بال بنشست

به هر روزی که صبح نو دمیدی

به دوشش خلعتی از نو کشیدی

رخ آن آفتاب دلفریبان

نشد طالع دو روز از یک گریبان

چو تاج زر به فرقش برنهادی

هزاران بوسه‌اش بر فرق دادی

چو پیراهن کشیدی بر تن او

شدی همراز با پیراهن او

مسلسل گیسویش چون شانه کردی

مداوای دل دیوانه کردی

شبانگه که‌ش خیال خواب بودی

ز روز و رنج او بی‌تاب بودی،

بیفگندی فراش دلپذیرش

نهادی مهد دیبا و حریرش

فسون خواندی بسی و افسانه گفتی

غبار خاطرش ز افسانه رفتی

چو بستی نرگسش را پردهٔ خواب

شدی با شمع، همدم در تب و تاب

دو مست آهوی خود را تا سحرگاه

چرانیدی به باغ حسن آن ماه

گهی با نرگسش همراز گشتی

گهی با غنچه‌اش دمساز گشتی

گهی از لاله‌زارش لاله چیدی

گهی از گلستانش گل چریدی

بدین افسوس پشت دست خایان

رساندی شب چو گیسویش به پایان

به روزان و شبان این بود کارش

نبود از کار او یک دم قرارش

غمش خوردی و غمخواری‌ش کردی

به خاتونی پرستاری‌ش کردی

بلی عاشق همیشه جان فروشد

به جان در خدمت معشوق کوشد

به مژگان از ره او خار چیند

به چشم از پای او آزار چیند

به جسم و جان نشیند حاضر او

بود کافتد قبول خاطر او

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۴ - دیدن زلیخا، یوسف را

زلیخا بود ازین صورت، تهی‌دل

کز او تا یوسف آمد یک دو منزل

به صحرا شد برون تا ز آن بهانه

ز دل بیرون دهد اندوه خانه

گرفت اسباب عیش و خرمی پیش

ولی هر لحظه شد اندوه او بیش

چو در صحرا به خرمن سیل‌اش افتاد

دگرباره به خانه میل‌اش افتاد

اگر چه روی در منزلگه‌اش بود،

گذر بر ساحت قصر شه‌اش بود

چو دید آن انجمن گفت: «این چه غوغاست؟

که گویی رستخیز از مصر برخاست!»

یکی گفت:«این پی فرخنده نامی است

بساط عرض عبرانی غلامی است

زلیخا دامن هودج برانداخت

چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت

برآمد از دلش بی‌خواست فریاد

ز فریادی که زد بی‌خود بیفتاد

روان، هودج کشان هودج براندند

به خلوت‌خانهٔ خاص‌اش رساندند

چو شد منزلگه‌اش آن خلوت راز

ز حال بی‌خودی آمد به خود باز

ازو پرسید دایه کای دل‌افروز!

چرا کردی فغان از جان پرسوز؟

بگف: «ای مهربان مادر، چه گویم؟

که گردد آفت من هر چه گویم

در آن مجمع غلامی را که دیدی

ز اهل مصر و وصف او شنیدی،

ز عالم قبله گاه جان من اوست

فدایش جان من! جانان من اوست

ز خان و مان مرا آواره، او ساخت

درین آوارگی بیچاره، او ساخت»

چو دایه آتش او دید کز چیست

چو شمع از آتش او زار بگریست

بگفت: «ای شمع، سوز خود نهان دار!

غم شب، رنج روز خود نهان دار!

بود کز صبر، امیدت برآید

ز ابر تیره خورشیدت برآید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۸ - تمنا کردن یوسف شبانی را

به حکم آنکه امت‌پروری را

شبان لایق بود پیغمبری را

ز یوسف با هزاران کامرانی

همی زد سر تمنای شبانی

زلیخا آن تمنا را چو دریافت

به تحصیل تمنایش عنان تافت

نخستین خواست ز استادان آن فن

که کردند از برایش یک فلاخن

رسن همچون خور از زر تافتندش

چو گیسوی معنبر بافتندش

زلیخا نیز می‌پخت آرزویی

که: گنجانم در او خود را چو مویی

چو نتوان بی‌سبب خود را در او بست

ببوسم گاه گاه‌اش ز آن سبب دست

دگر می‌گفت: این را چون پسندم

که یک مو بار خود بر وی ببندم؟

وز آن پس داد فرمان تا شبانان

رمه در کوه و در صحراچرانان

جدا سازند نادر بره‌ای چند

چو گردون چر بره، بی‌مثل و مانند

چو آهوی ختن سنبل‌چریده

ز گرگان هرگز آسیبی ندیده

زره‌سان پشمشان چون موی زنگی

ز ابریشم فزون در تازه‌رنگی

میان آن رمه یوسف شتابان

چو در برج حمل، خورشید تابان

زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را

سگ دنباله‌کش کرده، شبان را

نگهبانان موکل ساخت چندی

که دارندش نگاه از هر گزندی

بدین‌سان بود تا می‌خواست کارش

نبود از دست بیرون اختیارش

اگر می‌خواست در صحرا شبان بود

وگر می‌خواست شاه ملک جان بود

ولی در ذات خود بود آن پری‌زاد

ز شاهی و شبانی هر دو آزاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۲ - به خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار سوم

زلیخا یک شبی نی صبر و نی هوش

به غم همراز و با محنت هم آغوش

کشید از مقنعه موی معنبر

فشاند از آتش دل، خاک بر سر

به سجده پشت سرو ناز خم کرد

زمین را رشک گلزار ارم کرد

شد از غمگین دل خود غصه‌پرداز

به یار خویش کرد این قصه آغاز

که: «ای تاراج تو هوش و قرارم!

پریشان کرده‌ای تو روزگارم

مبادا کس به خون آغشته چون من!

میان خلق رسوا گشته چون من!

دل مادر ز بد پیوندی‌ام تنگ

پدر را آید از فرزندی‌ام ننگ

زدی آتش به جان، چون من خسی را

نسوزد کس بدین سان بی‌کسی را»

به آن مقصود جان و دل خطابش

بدین‌سان بود، تا بربود خواب‌اش

چو چشمش مست گشت از ساغر خواب

به خوابش آمد آن غارتگر خواب

به شکلی خوب‌تر از هر چه گویم

ندانم بعد از آن دیگر چه گویم

به زاری دست در دامانش آویخت

به پایش از مژه خون جگر ریخت

که: «ای در محنت عشقت رمیده

قرارم از دل و خوابم ز دیده!

به پاکی کاینچنین پاک آفریدت

ز خوبان دو عالم برگزیدت

که اندوه را کوتاهی‌ای ده!

ز نام و شهر خویش آگاهی‌ای ده!»

بگفتا: «گر بدین کارت تمام است،

عزیز مصرم و مصرم مقام است

به مصر از خاصگان شاه مصرم

عزیزی داد عز و جاه مصرم»

زلیخا چون ز جانان این نشان یافت

تو گویی مردهٔ صد ساله جان یافت

رسیدش باز از آن گفتار چون نوش

به تن زور و به جان صبر و به دل هوش

از آن خوابی که دید از بخت بیدار

اگر چه خفت مجنون، خاست بیدار

کنیزان را ز هر سو داد آواز

که: «ای با من درین اندوه دمساز!

پدر را مژدهٔ دولت رسانید

دلش را ز آتش محنت رهانید

که آمد عقل و دانش سوی من باز

روان شد آب رفتهٔ جوی من باز

بیا بردار بند زر ز سیم‌ام

که نبود از جنون من بعد، بیم‌ام»

پدر را چون رسید این مژده در گوش

به استقبال آن رفت از سرش هوش

به رسم عاشق اول ترک خود کرد

وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد

دهان بگشاد آن مار دو سر را

رهاند از بند زر آن سیمبر را

پرستاران به پایش سر نهادند

به زیر پاش تخت زر نهادند

پری‌رویان ز هر جا جمع گشتند

همه پروانهٔ آن شمع گشتند

به همزادان چو در مجلس نشستی

چو طوطی لعل او شکر شکستی

سر درج حکایت باز کردی

ز هر شهری سخن آغاز کردی

حدیث مصریان کردی سرانجام

که تا بردی عزیز مصر را نام

چو این نامش گرفتی بر زبان جای

درافتادی به سان سایه از پای

ز ابر دیده سیل خون فشاندی

نوای ناله بر گردون رساندی

به روز و شب همه این بود کارش

سخن از یار راندی وز دیارش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۹ - آغاز حسدبردن برادران بر یوسف

دبیر خامه ز استاد کهن زاد

درین نامه چنین داد سخن داد

که یوسف چون به خوبی سر برافروخت

دل یعقوب را مشعوف خود ساخت

به سان مردم‌اش در دیده بنشست

ز فرزندان دیگر دیده بربست

گرفتی با وی آن‌سان لطف‌ها پیش

که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش

درختی بود در صحن سرای‌اش

به سبزی و خوشی بهجت‌فزای‌اش

ستاده در مقام استقامت

فکنده بر زمین ظل کرامت

پی تسبیح، هر برگش زبانی

بنامیزد! عجب تسبیح خوانی!

به هر فرزند که‌ش دادی خداوند

از آن خرم درخت سدره مانند

همان‌دم تازه شاخی بردمیدی

که با قدش برابر سرکشیدی

چو در راه بلاغت پا نهادی

به دستش ز آن عصای سبز دادی

بجز یوسف که از تایید بخت‌اش

عصا لایق نیامد ز آن درخت‌اش

شبی پنهان ز اخوان با پدر گفت

که: «ای بازوی سعی‌ات با ظفر جفت!

دعا کن! تا کفیل کار و کشت‌ام

برویاند عصایی از بهشت‌ام

که از عهد جوانی تا به پیری

کند هر جا که افتم دستگیری

دهد در جلوه‌گاه جنگ و بازی

مرا بر هر برادر سرفرازی»

پدر روی تضرع در خدا کرد

برای خاطر یوسف دعا کرد

رسید از سدره پیک ملک سرمد

عصایی سبز در دست از زبرجد

نه زخم تیشهٔ ایام دیده

نه رنج ارهٔ دوران کشیده

قوی‌قوت، گران‌قیمت، سبک‌سنگ

نیالوده به زنگ روغن و رنگ

پیام آورد کاین فضل الهی‌ست

ستون بارگاه پادشاهی‌ست

چو شد یوسف از آن تحفه، قوی‌دست

ز حسرت حاسدان را پشت بشکست

به خود بستند ز آن هر یک خیالی

نشاندند از حسد در دل نهالی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۶ - گواهی دادن طفل شیرخواره به بی‌گناهی یوسف

چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ

به محنت‌گاه زندان کرد آهنگ،

به تنگ آمد دل یوسف از آن درد

نهان روی دعا در آسمان کرد

که ای دانا به اسرار نهانی!

تو را باشد مسلم رازدانی

دروغ از راست پیش توست ممتاز

که داند جز تو کردن کشف این راز؟

ز نور صدق چون دادی فروغ‌ام،

منه تهمت به گفتار دروغ‌ام!

گواهی بگذران بر دعوی من!

که صدق من شود چون صبح روشن

ز شست همت کشور گشایش

چو آمد بر هدف تیر دعایش،

در آن مجمع زنی خویش زلیخا

که بودی روز و شب پیش زلیخا

سه ماهه کودکی بر دوش خود داشت

چو جان بگرفته در آغوش خود داشت

چو سوسن بر زبان حرفی نرانده

ز تومار بیان حرفی نخوانده

فغان زد کای عزیز، آهسته‌تر باش!

ز تعجیل عقوبت بر حذر باش!

سزاوار عقوبت نیست یوسف

به لطف و مرحمت اولی‌ست یوسف

عزیز از گفتن کودکی عجب ماند

سخن با او به قانون ادب راند

که: «ای ناشسته لب ز آلایش شیر!

خدای‌ات کرده تلقین حسن تقدیر!

بگو روشن که این آتش که افروخت؟

کز آنم پردهٔ عز و شرف سوخت

بگفتا: «من نی‌ام نمام و غماز

که گویم با کسی راز کسی باز

برو در حال یوسف کن نظاره!

که پیراهن چسان‌اش گشته پاره

گر از پیش است بر پیراهنش چاک

زلیخا را بود دامن از آن پاک

ور از پس چاک شد پیراهن او

بود پاک از خیانت دامن او»

عزیز از طفل چون گوش این سخن کرد

روان تفتیش حال پیرهن کرد

چو دید از پس دریده پیرهن را

ملامت کرد آن مکاره زن را

که دانستم که این کید از تو بوده‌ست

بر آن آزاده این قید از تو بوده‌ست

زه راه ننگ و نام خویش، گشتی

طلبکار غلام خویش گشتی

پسندیدی به خود این ناپسندی

وز آن پس جرم خود بر وی فگندی

برو زین پس به استغفار بنشین!

ز خجلت روی در دیوار بنشین!

به گریه گرم کن هنگامهٔ خویش!

بشو زین حرف ناخوش نامهٔ خویش!

تو ای یوسف! زبان زین راز دربند!

به هر کس گفتن این راز مپسند!

همین بس در سخن چالاکی تو

که روشن گشت بر ما پاکی تو»

عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه

به خوش خویی سمر شد در زمانه

تحمل دلکش است، اما نه چندین!

نکو خویی خوش است، اما نه چندین!

مکن در کار زن چندان صبوری

که افتد رخنه در سد غیوری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۸ - به زندان رفتن یوسف

چو از دستان آن ببریده‌دستان

همه از خود پرستی بت‌پرستان

دل یوسف نگشت از عصمت خویش

بسی از پیشتر شد عصمتش بیش،

همه خفاش آن خورشید گشتند

ز نور قرب وی نومید گشتند

زلیخا را غبارانگیز کردند

به زندان کردن او تیز کردند

زلیخا با عزیز آمیخت یک شب

ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب

که: «گشتم زین پسر بدنام در مصر

شدم رسوای خاص و عام در مصر

درین قول‌اند مرد و زن موافق

که من بر وی از جان‌ام گشته عاشق

در آن فکرم که دفع این گمان را

سوی زندان فرستم این جوان را

به هر کوی‌اش به عجز و نامرادی

بگردانم منادی در منادی

که این باشد سزای آن بداندیش

که انبازی کند با خواجهٔ خویش

چو مردم قهر من با او ببینند

از آن ناخوش گمان یک‌سو نشینند»

عزیز اندیشهٔ او را پسندید

ز استصواب آن طبعش، بخندید

بگفتا: «من تفکر پیشه کردم

درین معنی بسی اندیشه کردم

نچیدم گوهری به ز آنکه سفتی

نیامد در دلم به ز آنچه گفتی

به دست توست اکنون اختیارش

ز راه خویشتن بنشان غبارش!»

زلیخا از وی این رخصت چو بشنید

سوی یوسف عنان کید پیچید

که: «گر کامم دهی کامت برآرم

به اوج کبریا نامت برآرم

وگرنه صد در محنت گشاده

پی زجر تو زندان ایستاده

به رویم خرم و خندان نشینی

از آن بهتر که در زندان نشینی!»

زبان بگشاد یوسف در خطابش

بداد آن‌سان که می‌دانی! جوابش

زلیخا از جواب او برآشفت

به سرهنگان بی‌فرهنگ خود گفت

که زرین افسرش از سر فکندند

خشن پشمینه‌اش در بر فکندند

ز آهن بند بر سیمش نهادند

به گردن طوق تسلیمش نهادند

بسان عیسی‌اش بر خر نشاندند

به هر کویی ز مصر آن خر براندند

منادی‌زن منادی برکشیده

که: «هر سرکش غلام شوخ‌دیده

که گیرد شیوهٔ بی‌حرمتی پیش

نهد پا در فراش خواجهٔ خویش،

بود لایق که همچون ناپسندان

بدین خواری برندش سوی زندان»

چو در زندان گرفت از جنبش آرام

به زندانبان زلیخا داد پیغام

کزین پس محنت‌اش مپسند بر دل!

ز گردن غل، ز پایش بند بگسل!

یکی خانه برای او جدا کن!

جدا از دیگران، آنجاش جا کن!

در آن خانه چو منزل ساخت یوسف

بساط بندگی انداخت یوسف

رخ آورد آنچنان که‌ش بود عادت

در آن منزل به مهراب عبادت

چو مردان در مقام صبر بنشست

به شکر آن که از کید زنان رست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۰ - فرستادن زلیخا، یوسف را به باغ

چمن پیرای باغ این حکایت

چنین کرد از کهن پیران روایت

زلیخا داشت باغی و چه باغی!

کز آن بر دل ارم را بود داغی

به گردش ز آب و گل، سوری کشیده

گل سوری ز اطرافش دمیده

نشسته گل ز غنچه در عماری

به فرقش نارون در چترداری

قد رعنا کشیده نخل خرما

گرفته باغ را زو کار، بالا

بسان دایگان پستان انجیر

پی طفلان باغ از شیره پر شیر

بر آن هر مرغک انجیرخواره

دهان برده چو طفل شیرخواره

فروغ خور به صحنش نیم‌روزان

ز زنگاری مشبک‌ها فروزان

به هم آمیخته خورشید و سایه

ز مشک و زر زمین را داده مایه

گل سرخش چو خوبان نازپرورد

به رنگ عاشقان روی گل زرد

صبا جعد بنفشه تاب داده

گره از طرهٔ سنبل گشاده

سمن با لاله و ریحان هم آغوش

زمین از سبزهٔ تر پرنیان‌پوش

به هم بسته در آن نزهتگه حور

دو حوض از مرمر صافی چو بلور

میان‌شان چون دودیده فرقی اندک

به عینه هر یکی چون آن دگر یک

نه از تیشه در آن، زخم تراشی

نه از زخم تراش آن را خراشی

تصور کرده با خود هر که دیده

که بی‌بندست و پیوند، آفریده

زلیخا بهر تسکین دل تنگ

چو کردی جانب آن روضه آهنگ

یکی بودی لبالب کرده از شیر

یکی از شهد گشتی چاشنی گیر

پرستاران آن ماه فلک مهد

از آن یک شیر نوشیدی وز این شهد

میان آن دو حوض افراخت تختی

برای همچو یوسف نیک‌بختی

به ترک صحبتش گفتن رضا داد

به خدمت سوی آن باغش فرستاد

صد از زیبا کنیزان سمن‌بر

همه دوشیزه و پاکیزه گوهر،

چو سرو ناز قائم ساخت آنجا

پی خدمت ملازم ساخت آنجا

بدو گفت: «ای سر من پایمالت

تمتع زین بتان کردم حلالت»

کنیزان را وصیت کرد بسیار

که: «ای نوشین لبان، زنهار زنهار!

به جان در خدمت یوسف بکوشید!

اگر زهر آید از دستش، بنوشید!

ولی از هر که گردد بهره‌بردار

مرا باید کند اول خبردار

همی زد گوییا چون ناشکیبی

به لوح آرزو نقش فریبی

که را افتد پسند وی از آن خیل

به وقت خواب سوی او کند میل

نشاند خویش را پنهان به جایش

خورد بر از نهال دلربایش

چو یوسف را فراز تخت بنشاند

نثار جان و دل در پایش افشاند

دل و جان پیش یار خویش بگذاشت

به تن راه دیار خویش برداشت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۴ - وفات یافتن یوسف و هلاک شدن زلیخا از مفارقت وی

زلیخا چون ز یوسف کام دل یافت

به وصل دایمش آرام دل یافت

به دل خرم، به خاطر شاد می‌زیست

ز غم‌های جهان آزاد می‌زیست

تمادی یافت ایام وصالش

در آن دولت ز چل بگذشت سال‌اش

پیاپی داد آن نخل برومند

بر فرزند، بل فرزند فرزند

شبی بنهاده یوسف سر به مهراب

ره بیداری‌اش، زد رهزن خواب

پدر را دید با مادر نشسته

به رخ چون خور نقاب نور بسته

ندا کردند کای فرزند، دریاب!

کشید ایام دوری دیر، بشتاب!

به دیگر روز، یوسف بامدادان

که شد دل‌ها ز فیض صبح شادان

به برکرده لباس شهریاری

برون آمد به آهنگ سواری

چو پا در یک رکاب آورد، جبریل

بدو گفتا: «مکن زین بیش تعجیل!

امان نبود ز چرخ عمر فرسای

که ساید بر رکاب دیگرت پای

عنان بگسل ز آمال و امانی!

بکش پا از رکاب زندگانی!»

چو یوسف این بشارت کرد ازو گوش

ز شادی شد بر او هستی فراموش

ز شاهی دامن همت بیفشاند

یکی از وارثان ملک را خواند

به جای خود شه آن مرز کردش

به خصلت‌های نیک اندرز کردش

به کف جبریل حاضر دشت سیبی

که باغ خلد از آن می‌داشت زیبی

چو یوسف را به دست آن سیب بنهاد

روان آن سیب را بویید و جان داد

چو یوسف را از آن بو جان برآمد

ز جان حاضران افغان برآمد

ز بس بالا گرفت آواز فریاد

صدا در گنبد فیروزه افتاد

زلیخا گفت کاین شور و فغان چیست؟

پر از غوغا زمین و آسمان چیست؟

بدو گفتند کن شاه جوان‌بخت

به سوی تخته رو کرد از سر تخت

وداع کلبهٔ تنگ جهان کرد

وطن بر اوج کاخ لامکان کرد

چو بشنید این سخن از خویشتن رفت

فروغ نیر هوش‌اش ز تن رفت

ز هول این حدیث، آن سرو چالاک

سه روز افتاد همچون سایه بر خاک

چو چارم روز شد ز آن خواب بیدار

سماع آن ز خود بردش دگر بار

سه بار این سان سه روز از خود همی رفت

به داغ سینه‌سوز از خود همی‌رفت

چهارم بار چون آمد به خود باز

ز یوسف کرد اول پرسش آغاز

جز این از وی خبر بازش ندادند

که همچون گنج در خاکش نهادند

نخست از دور چرخ ناموافق

گریبان چاک زد چون صبح صادق

به سینه از تغابن سنگ می‌زد

تپانچه بر رخ گلرنگ می‌زد

به سوی فرق نازک برد پنجه

ز زور پنجه آن را ساخت رنجه

ز ریحان سرو بستان را سبک کرد

به چیدن سنبلستان را تنک کرد

ز دل نوحه، ز جان فریاد برداشت

فغان از سینهٔ ناشاد برداشت

«وفادار! وفاداری نه این بود

به یاران شیوهٔ یاری نه این بود

عجب خاری شکستی در دل من

که بیرون ناید الا از گل من

همان بهتر کز اینجا پر گشایم

به یک پرواز کردن سویت آیم»

به یک جنبش از آن اندوه‌خانه

به رحلتگاه یوسف شده روانه

ندید آنجا نشان ز آن گوهر پاک

بجز خرپشته‌ای از خاک نمناک

بر آن خرپشته آن خورشیدپایه

به خاک انداخت خود را همچو سایه

گهی فرقش همی بوسید و گه پای

فغان می‌زد ز دل کای وای من وای!

زدی آتش به خاشاک وجودم

از آن پیچان رود بر چرخ دودم

چو درد و حسرتش از حد فزون شد

به رسم خاک بوسی سرنگون شد

دو چشم خود به انگشتان درآورد

دو نرگس را ز نرگس دان برآورد

به خاک وی فکند از کاسهٔ سر

که نرگس کاشتن در خاک بهتر

به خاکش روی خون آلود بنهاد

به مسکینی زمین بوسید و جان داد

خوش آن عاشق که چون جانش برآید

به بوی وصل جانانش برآید

حریفان حال او را چون بدیدند

فغان و ناله بر گردون کشیدند

هر آن نوحه که بهر یوسف او کرد

همی کردند بر وی با دو صد درد

بشستندش ز دیده اشک‌باران

چو برگ گل ز باران بهاران

بسان غنچه کز شاخ سمن رست

بر او کردند زنگاری کفن چست

ز گرد فرقت‌اش رخ پاک کردند

به جنب یوسف‌اش در خاک کردند

ولی دانای این شیرین حکایت

که دارد از کهن‌پیران روایت

چنین گوید که با هر جانب از نیل

که جسم پاک یوسف یافت تحویل،

به دیگر جانبش قحط و وبا خاست

به جای نعمت انواع بلا خاست

بر این آخر قرار کار دادند

که در تابوتی از سنگ‌اش نهادند

شکاف سنگ قیراندای کردند

میان قعر نیل‌اش جای کردند

ببین حیله که چرخ بی‌وفا کرد

که بعد مرگش از یوسف جدا کرد

یکی شد غرق بحر آشنایی

یکی لب‌تشنه در بر جدایی

نگوید کس که مردی در کفن رفت،

بدین مردانگی کن شیرزن رفت

نخست از غیر جانان دیده برکند

وز آن پس نقد جان بر خاکش افکند

هزاران فیض بر جان و تنش باد!

به جانان دیدهٔ جان روشن‌اش باد!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۵ - در خاتمهٔ کتاب

ورق‌ها از پریشانی رهیدند

به دامن پای جمعیت کشیدند

چو گل هر دم رواجی تازه‌شان باد!

ز پیوند بقا شیرازه‌شان باد!

کتابی بین به کلک صدق مرقوم

به نام عاشق و معشوق مرسوم

ز نامش طوطی آسای‌ام شکرخا

چو بردم نام یوسف با زلیخا

بود هر داستان زو بوستانی

به هر بستان ز گل‌رویان نشانی

هزاران تازه گل در وی شکفته

دوصد نرگس به خواب ناز خفته

به هر سو جدول از هر چشمه ساری

پر از آب لطافت جویباری

نظر در آبش از دل غم بشوید

غبار از خاطر درهم بشوید

ز جانش سر زند سر وفایی

ز جیب آرد برون دست دعایی

ز موج بهر الطاف الهی

کند این تشنه لب را قطره‌خواهی

چو آرد تازه گل‌ها را در آغوش

نگردد باغبان بر وی فراموش

سخن را از دعا دادی تمامی

به آمرزش زبان بگشای جامی!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۳ - عقد نکاح بستن یوسف با زلیخا

چو فرمان یافت یوسف از خداوند

که بندد با زلیخا عقد پیوند

اساس انداخت جشن خسروانه

نهاد اسباب جشن اندر میانه

شه مصر و سران ملک را خواند

به تخت عز و صدر جاه بنشاند

به قانون خلیل و دین یعقوب

بر آیین جمیل و صورت خوب

زلیخا را به عقد خود درآورد

به عقد خویش یکتا گوهر آورد

ز رحمت جای بر تخت زرش کرد

کنار خویش بالین سرش کرد

چو یوسف گوهر ناسفته را دید

ز باغش غنچهٔ نشکفته را چید،

بدو گفت: «این گهر ناسفته چون ماند؟

گل از باد سحر نشکفته چون ماند؟»

بگفتا: «جز عزیزم کس ندیده‌ست

ولی او غنچهٔ باغم نچیده‌ست

به راه جاه اگر چه تیزتگ بود

به وقت کامرانی سست رگ بود!

به طفلی در، که خوابت دیده بودم

ز تو نام و نشان پرسیده بودم

بساط مرحمت گسترده بودی

به من این نقد را بسپرده بودی

بحمد الله که این نقد امانت

که کوته ماند از آن دست خیانت،

دوصد بار ارچه تیغ بیم خوردم،

به تو بی‌آفتی تسلیم کردم»

چو یوسف این سخن را ز آن پری‌چهر

شنید، افزود از آن‌اش مهر بر مهر

ز حرفی کز کمال عشق خیزد

کجا معشوق با عاشق ستیزد!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۴ - خانه هفتم

که چون نوبت به هفتم خانه افتاد

زلیخا را ز جان برخاست فریاد

که: «ای یوسف! به چشم من قدم نه!

ز رحمت پا درین روشن حرم نه!

در آن خرم حرم کردش نشیمن

به زنجیر زرش زد قفل آهن

حریمی یافت، از اغیار خالی

ز چشم حاسدان دورش حوالی

درش ز آمد شد بیگانه بسته

امید آشنایان ز آن گسسته

در او جز عاشق و معشوق کس نی

گزند شحنه، آسیب عسس نی

رخ معشوق در پیرایهٔ ناز

دل عاشق سرود شوق‌پرداز

هوس را عرصهٔ میدان گشاده

طمع را آتش اندر جان فتاده

زلیخا دیده و دل مست جانان

نهاده دست خود در دست جانان

به شیرین نکته‌ای دلپذیرش

خرامان برد تا پای سریرش

به بالای سریر افکند خود را

به آب دیده گفت آن سر و قد را

که ای گلرخ به روی من نظر کن!

به چشم لطف سوی من نظر کن!

مرا تا کی درین محنت پسندی

که چشم رحمت از رویم ببندی؟

بدین سان درد دل بسیار می‌کرد

به یوسف شوق خود اظهار می‌کرد

ولی یوسف نظر با خویش می‌داشت

ز بیم فتنه سر در پیش می‌داشت

به فرش خانه سرکافکند در پیش

مصور دید با او صورت خویش

ز دیبا و حریر افکنده بستر

گرفته یکدگر را تنگ در بر

از آن صورت روان صرف نظر کرد

نظرگاه خود از جای دگر کرد

اگر در را اگر دیوار را دید

به هم جفت آن دو گلرخسار را دید

رخ خود در خدای آسمان کرد

به سقف اندر تماشای همان کرد

فزودش میل از آن سوی زلیخا

نظر بگشاد بر روی زلیخا

زلیخا ز آن نظر شد تازه‌امید

که تابد بر وی آن تابنده‌خورشید

به آه و ناله و زاری درآمد

ز چشم و دل به خونباری درآمد

که ای خودکام! کام من روا کن!

به وصل خویش دردم را دوا کن!

به حق آن خدایی بر تو سوگند!

که باشد بر خداوندان خداوند!

به این حسن جهانگیری که دادت!

به این خوبی که در عارض نهادت!

به ابروی کمانداری که داری!

به سرو خوب‌رفتاری که داری!

به آن مویی که می‌گویی میان‌اش!

به آن سری که می‌خوانی دهان‌اش!

به استیلای عشقت بر وجودم!

به استغنایت از بود و نبودم!

که بر حال من بیدل ببخشای!

ز کار مشکلم این عقده بگشای!

ز قحط هجر تو بس ناتوانم

ببخش از خوان وصلت قوت جان‌ام !»

جوابش داد یوسف کای پری‌زاد !

که نید با تو کس را از پری، یاد

مگیر امروز بر من کار را تنگ!

مزن بر شیشهٔ معصومی‌ام سنگ!

مکن تر ز آب عصیان دامنم را!

مسوز از آتش شهوت تنم را!

به آن بیچون که چون‌ها صورت اوست!

برون‌ها چون درون‌ها صورت اوست!

ز بحر جود او، گردون حبابی‌ست!

ز برق نور او، خورشید تابی‌ست!

به پاکانی کز ایشان زاده‌ام من!

بدین پاکیزگی افتاده‌ام من ،

که گر امروز دست از من بداری

مرا زین تنگنا بیرون گذاری،

بزودی کامگاری بینی از من

هزاران حق گزاری بینی از من

مکن تعجیل در تحصیل مقصود!

بسا دیراکه خوشتر باشد از زود!

زلیخا گفت کز تشنه مجو تاب!

که اندازد به فردا خوردن آب

ز شوقم جان رسیده بر لب امروز

نیارم صبر کردن تا شب امروز

ندانم مانعت زین مصلحت چیست

که نتوانی به من یک لحظه خوش زیست

بگفتا: «مانع من ز آن دو چیزست

عقاب ایزد و قهر عزیزست

عزیز این کج‌نهادی گر بداند

به من صد محنت و خواری رساند

برهنه کرده تیغ آنسان که دانی

کشد از من لباس زندگانی

زهی خجلت! که چون روز قیامت

که افتد بر زناکاران غرامت

جزای آن جفاکاران نویسند،

مرا سر دفتر ایشان نویسند»

زلیخا گفت: «از آن دشمن میندیش!

که چون روز طرب بنشیندم پیش،

دهم جامی که با جانش ستیزد

ز مستی تا قیامت برنخیزد

تو می‌گویی: خدای من کریم است!

همیشه بر گنهکاران رحیم است!

مرا از گوهر و زر در خزینه

درین خلوت‌سرا باشد دفینه

فدا سازم همه بهر گناه‌ات

که تا باشد ز ایزد عذرخواه‌ات»

بگفت: «آن کس نی‌ام کافتد پسندم

که آید بر کسی دیگر گزندم

خصوصا بر عزیزی کز عزیزی

تو را فرمود بهر من کنیزی

خدای من که نتوان حق‌گزاری‌ش

به رشوت کی سزد آمرزگاری‌ش؟

به جان دادن چو مزد از کس نگیرد

درآمرزش کجا رشوت پذیرد؟»

زلیخا گفت کای شاه نکوبخت!

که هم تاجت میسر باد، هم تخت!

بهانه، کج روی و حیله‌سازی‌ست

بهانه، نی طریق راست بازی‌ست

معاذ الله که راه کج روم من!

ز تو این حیله دیگر نشنوم من

زبان دربند دیگر زین خرافات!

بجنب از جا که فی‌التاخیر آفات

زلیخا چون به پایان برد این راز

تعلل کرد یوسف دیگر آغاز

زلیخا گفت کای عبری عبارت!

که بردی از سخن وقتم به غارت

مزن بر روی کارم دست رد را!

که خواهم کشتن از دست تو خود را

نیاری دست اگر در گردن من،

شود خون من‌ات حالی به گردن

کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش

چو گل در خون کشم پیراهن خویش

عزیزم پیش تو چون کشته یابد

پی کشتن عنان سوی تو تابد

بگفت این و کشید از زیر بستر

چو برگ بید، سبزارنگ خنجر

چو یوسف آن بدید از جای برجست

چو زرین یاره بگرفتش سر دست

زلیخا ماه اوج دلستانی

ز یوسف چون بدید آن مهربانی

ز دست خود روانی خنجر انداخت

به قصد صلح، طرح دیگر انداخت

لب از نوشین دهان‌اش پر شکر کرد

ز ساعد طوق، وز ساق‌اش کمر کرد

به پیش ناوکش جان را هدف ساخت

ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت

ولی نگشاد یوسف بر هدف شست

پی گوهر، صدف را مهر نشکست

فتادش چشم ناگه در میانه

به زرکش پرده‌ای در کنج خانه

سال‌اش کرد کن پرده پی چیست؟

در آن پرده نشسته پردگی کیست؟»

بگفت: آن کس که تا من بنده هستم

به رسم بندگان‌اش می‌پرستم

به هر ساعت فتاده پیش اویم

سر طاعت نهاده پیش اویم

درون پرده کردم جایگاه‌اش

که تا نبود به سوی من نگاهش

ز من آیین بی‌دینی نبیند

درین کارم که می‌بینی، نبیند

چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ

کز این دینار نقدم نیست یک دانگ

تو را آید به چشم از مردگان شرم،

وز این نازندگان در خاطر آزرم،

من از بینای دانا چون نترسم؟

ز قیوم توانا چون نترسم؟

بگفت این، وز میان کار برخاست

وز آن خوش خوابگه بیدار برخاست

چو گشت اندر دویدن گام، تیزش

گشاد از هر دری راه گریزش

به هر در کآمدی، بی در گشایی

پریدی قفل جایی، پره جایی

اشارت کردنش گویی به انگشت

کلیدی بود بهر فتح در مشت

زلیخا چون بدید این، از عقب جست

به وی در آخرین درگاه پیوست

پی باز آمدن دامن کشیدش

ز سوی پشت، پیراهن دریده

برون رفت از کف آن غم رسیده

بسان غنچه، پیراهن دریده

زلیخا ز آن غرامت جامه زد چاک

چو سایه، خویش را انداخت بر خاک

خروشی از دل ناشاد برداشت

ز ناشادی خود فریاد برداشت

دریغ آن صید، کز دامم برون رفت

دریغ آن شهد، کز کامم برون رفت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۳ - وصف آرایش کردن زلیخا

ولی اول جمال خود بیاراست

وز آن میل دل یوسف به خود خواست

به زیورها نبودش احتیاجی

ولی افزود از آن خود را رواجی

ز غازه رنگ گل را تازگی داد

لطافت را نکو آوازگی داد

ز وسمه ابروان را کار پرداخت

هلال عید را قوس قزح ساخت

نغوله بست موی عنبرین را

گره در یکدگر زد مشک چین را

ز پشت آویخت مشکین گیسوان را

ز عنبر داد پشتی ارغوان را

مکحل ساخت چشم از سرمهٔ ناز

سیه کاری به مردم کرد آغاز

نهاد از عنبر تر جابه‌جا خال

به جانان کرد عرض صورت حال

که رویت آتشی در من فکنده‌ست

بر آن آتش دل و جانم سپندست

به مه خطی کشید از نیل چون میل

که شد مصر جمال، آباد از آن نیل

نبود آن خط نیلی بر رخ ماه

که میلی بود بهر چشم بدخواه

اگر مشاطه دید آن نرگس مست

فتاد آنجاش میل سرمه از دست

به دستان داد سیمین پنجه را رنگ

کز آن دستان دلی آرد فراچنگ

به کف نقشی زد او را خرده‌کاری

کز آن نقش‌اش به دست آید نگاری

به فندق، گونهٔ عناب تر داد

به جانان ز اشک عنابی خبر داد

نمود از طرف عارض گوشواره

قران افکند مه را با ستاره

که تا آن دولت دنیا و دینش

به حکم آن قران، گردد قرین‌اش

چو غنچه با جمال تازه و تر

لباس توبه‌تو پوشید در بر

مرتب ساخت بر تن پیرهن را

ز گل پر کرد دامان سمن را

شعار شاخ گل از یاسمین کرد

سمن در جیب و گل در آستین کرد

ندیدی دیده گر کردی تامل

بجز آبی تنک بر لاله و گل

عجب آبی در او از نقرهٔ خام

دو ماهی از دو ساعد کرده آرام

ز دستینه دو ساعد دیده رونق

ز زر کرده دو ماهی را مطوق

رخش می‌داد با ساعد گواهی

که حسنش گیرد از مه تا به ماهی

چو بر نازک تنش شد پیرهن راست

به زرکش دیبهٔ چینی بیاراست

نهاد از لعل سیراب و زر خشک

فروزان تاج را بر خرمن مشک

شد از گوهر مرصع جیب و دامان

به صحن خانه طاووس خرامان

خرامان می‌شد و آیینه در دست

خیال حسن خود با خود همی بست

چو عکس روی خود دید از مقابل

عیار نقد خود را یافت کامل

به جست و جوی یوسف کس فرستاد

پرستاران ز پیش و پس فرستاد

درآمد ناگهان از در چو ماهی

عطارد حشمتی خورشید جاهی

وجودی از خواص آب و گل دور

جبین و طلعتی نور علی نور

زلیخا را چو دیده بر وی افتاد

ز شوق‌اش شعله گویی در نی افتاد

گرفتش دست، کای پاکیزه سیرت!

چراغ دیدهٔ اهل بصیرت!

بیا تا حق‌شناس‌ات باشم امروز

زمانی در سیاست باشم امروز

کنم قانون احسانی کنون ساز

که تا باشد جهان، گویند از آن باز

به نیرنگ و فسون کز حد برون برد

به اول خانه ز آن هفت‌اش درون برد

ز زرین در چو داد آن دم گذارش

به قفل آهنین کرد استوارش

چو شد در بسته، از لب مهر بگشاد

ز دل راز درون خود برون داد

جوابش داد یوسف سرفکنده

که:«ای همچون من‌ات صد شاه، بنده!

مرا از بند غم آزاد گردان!

به آزادی دلم را شاد گردان!

مرا خوش نیست کاینجا با تو باشم

پس این پرده تنها با تو باشم»

زلیخا این نفس را باد نشمرد

سخن گویان به دیگر خانه‌اش برد

بر او قفل دگر محکم فروبست

دل یوسف از آن اندوه بشکست

دگر باره زلیخا ناله برداشت

نقاب از راز چندین ساله برداشت

بگفت: «این خوشتر از جان! ناخوشی چند؟

به پایت می‌کشم سر، سرکشی چند؟

تهی کردم خزاین در بهایت

متاع عقل و دین کردم فدایت

به آن نیت که درمانم تو باشی

رهین طوق فرمانم تو باشی

نه آن کز طاعت من روی تابی

به هر ره برخلاف من شتابی»

بگفتا: «در گنه فرمان بری نیست

به عصیان زیستن طاعت‌وری نیست

هر آن کاری که نپسندد خداوند

بود در کارگاه بندگی، بند

بدان کارم شناسایی مبادا!

بر آن دست توانایی مبادا!»

در آن خانه سخن کوتاه کردند

به دیگر خانه منزلگاه کردند

زلیخا بر درش قفلی دگر زد

دگرسان قصه‌هاش از سینه سر زد

بدین دستور از افسون فسانه

همی بردش درون، خانه به خانه

به هر جا قصه‌ای دیگر همی خواند

به هر جا نکته‌ای دیگر همی راند

به شش خانه نشد کارش میسر

نیامد مهره‌اش بیرون ز شش در

به هفتم خانه کرد او را قدم چست

گشاد کار خود از هفتمین جست

بلی نبود درین ره ناامیدی

سیاهی را بود رو در سفیدی

ز صد در گر امیدت برنیاید

به نومیدی جگر خوردن نشاید

دری دیگر بباید زد که ناگاه

از آن در سوی مقصد آوری راه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۰ - بیرون آمدن یوسف از زندان و وفات عزیز مصر و تنهایی زلیخا

 

درین دیر کهن رسمی‌ست دیرین

که بی‌تلخی نباشد عیش، شیرین

شب یوسف چو بگذشت از درازی

طلوع صبح کردش کارسازی

پی تعظیم و اکرام وی از شاه

خطاب آمد به نزدیکان درگاه

کز ایوان شه خورشیداورنگ

به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ

دو رویه تا به زندان ایستادند

تجمل‌های خود را عرضه دادند

چو یوسف شد سوی خسرو روانه

به خلعت‌های خاص خسروانه

فراز مرکبی از پای تا فرق

چو کوهی گشته در زر و گهر غرق

چو آمد بارگاه شه پدیدار

فرود آمد ز رخش تیز رفتار

ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت

به استقبال او چون بخت بشتافت

به پهلوی خودش بر تخت بنشاند

به پرسش‌های خوش با وی سخن‌راند

نخست از خواب خود پرسید و تعبیر

درآمد لعل نوشینش به تقدیر

وز آن پس کردش از هر جا سؤالی

بپرسیدش ز هر کاری و حالی

جواب دلکش و مطبوع گفت‌اش

چنانک آمد از آن گفتن شگفت‌اش

در آخر گفت: «این خوابی که دیدم،

ز تو تعبیر آن روشن شنیدم،

چسان تدبیر آن کردن توانیم؟

غم خلق جهان خوردن توانیم؟»

بگفتا: «باید ایام فراخی

که ابر و نم نیفتد در تراخی

منادی کردن اندر هر دیاری

که نبود خلق را جز کشت، کاری

چو از دانه شود آگنده خوشه

نهندش همچنان از بهر توشه

چو باشد خوشه در خانه، درنگی

نیارد روزگار قحط و تنگی

برد هر کس برای عیش تیره

به قدر حاجت خود ز آن ذخیره

ولی هر کار را باید کفیلی

که از دانش بود با وی دلیلی

به دانش غایت آن کار داند

چو داند کار را کردن تواند

به من تفویض کن تدبیر این کار!

که نید دیگری چون من پدیدار»

چو شاه از وی بدید این کارسازی

به ملک مصر دادش سرفرازی

چو شاه از وی بدید این کارسازی

به ملک مصر دادش سرفرازی

سپه را بندهٔ فرمان او کرد

زمین را عرصهٔ میدان او کرد

به جای خود به تخت زر نشاندش

به صد عزت عزیز مصر خواندش

چو یوسف را خدا داد این بلندی

به قدر این بلندی ارجمندی،

عزیز مصر را دولت زبون گشت

لوای حشمت او سرنگون گشت

دلش طاقت نیاورد این خلل را

به زودی شد هدف تیر اجل را

زلیخا روی در دیوار غم کرد

ز بار هجر یوسف پشت خم کرد

نه از جاه عزیزش خانه آباد

نه از اندوه یوسف خاطر آزاد

فلک کو دیرمهر و زودکین است

درین حرمان سرا کار وی این است

یکی را برکشد چون خور بر افلاک

یکی را افکند چون سایه بر خاک

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:44 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها