بخش ۷ - در صفت زیبایی زلیخا
که در مغرب زمین شاهی بناموس
همی زد کوس شاهی، نام تیموس
ز پایش تخت را پایهٔ بلندی
فلک در خیلش از جوزا کمربند
ظفر با بند تیغش سختپیوند
زلیخا نام، زیبا دختری داشت
که با او از همه عالم سری داشت
نه دختر، اختری از برج شاهی
ز سر تا پا فرود آیم چو مویش
شوم روشن ضمیر از عکس رویش
ز نوشین لعلش استمداد جویم
ز وصفش آنچه در گنجد بگویم
به فرقش موی، دام هوشمندان
ازو تا مشک، فرق، اما نه چندان
ز فرق او، دو نیمه نافه را دل
وز او در نافه کار مشک، مشکل
فکنده شاخ گل را سایه در پای
دو گیسویش دو هندوی رسنساز
دو نون سرنگون از مشک سوده
به زیر آن دو نون، طرفه دو صادش
الفواری کشیده بینی از سیم
فزوده بر الف، صفر دهان را
شده سیناش عیان از لعل خندان
گشاده میم را عقده به دندان
در او گلها شکفته گونه گونه
بر او هر جانب از خالی نشانی
چو زنگی بچگان در گلستانی
زنخدانش که میم بیزکات است
در او چاهی پر از آب حیات است
به زیرش غبغب ار دانا برد راه
بود گرد آمده رشحی از آن چاه
که هم چاه است و هم گرداب آنجا
بیاض گردنش صافیتر از عاج
بر و دوشش زده طعنه سمن را
گل اندر جیب کرده پیرهن را
دو نار تازه بر رسته ز یک شاخ
ز بازو گنج سیمش در بغل بود
عیار سیم، پیش آن، دغل بود
پی تعویذ آن پاکیزه چون در
پریرویان به جان کرده پسندش
دو ساعد آستینش کرده پر سیم
کفاش راحتده هر محنتاندیش
به دست آورده ز انگشتان قلمها
زده از مهر بر دلها رقمها
دل از هر ناخنش بسته خیالی
به پنج انگشت، مه را برده پنجه
ز زور پنجه، مه را کرده رنجه
میانش موی، بل کز موی نیمی
ز باریکی بر او از موی بیمی
کز آن مو بودیاش بیم گسستن
ز دستافشار زرین پس خمش شو!
بیا وین سیم دستافشار بشنو!
سخن رانم ز ساق او که چون است
بنای حسن را سیمین ستون است
ولی از چشم هر بینور، مستور
درآمد از ادب پیشش به زانو
از آن آیینه همزانوی او شد
که فیض نوریاب از روی او شد
به وی هر کس که همزانو نشیند
قدم در لطف نیز از ساق کم نیست
چون او در لطف کس صاحب قدم نیست
ندانم از زر و زیور چه گویم
که خواهد بود قاصر هر چه گویم
پر از گوهر به تارک افسری داشت
که در هر یک خراج کشوری داشت
در و لعلاش که بود آویزهٔ گوش
همی برد از دل و جان لطف آن، هوش
اگر بگسستیاش گوهر ز گردن
هزاران عقد گوهر را بها بود
نیارم بیش ازین از زر خبر داد
که شد خلخال و اندر پایش افتاد
به زیبا دیبهٔ رومی و چینی
به هر روز نوی کافکنده پرتو
که در آغوش خود دیدی تنش را
به خدمت روز و شب پیشش ستاده
نه هرگز بر دلش باری نشسته
نه یک بارش به پا خاری شکسته
نداده ره به خاطر این هوس را
به شب چون نرگس سیراب خفتی
سحر چون غنچهٔ خندان شکفتی
بدینسان خرم و دلشاد بودی
کهش از ایام بر گردن چه آید
وز این شبهای آبستن چه زاید
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
یک شنبه 1 فروردین 1395 4:42 PM
تشکرات از این پست