0

یوسف و زلیخا از هفت اورنگ جامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

یوسف و زلیخا از هفت اورنگ جامی

با سلام و عرض ادب

 

در این تایپیک مجموعه  یوسف و زلیخا از هفت اورنگ جامی گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.

 

با ما همراه باشید

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱ - آغاز سخن

الهی غنچهٔ امید بگشای!

گلی از روضهٔ جاوید بنمای

بخندان از لب آن غنچه باغم!

وزین گل عطرپرور کن دماغم!

درین محنت‌سرای بی مواسا

به نعمت‌های خویش‌ام کن شناسا!

ضمیرم را سپاس اندیشه گردان!

زبانم را ستایش‌پیشه گردان!

ز تقویم خرد بهروزی‌ام بخش!

بر اقلیم سخن فیروزی‌ام بخش!

دلی دادی ز گوهر گنج بر گنج

ز گنج دل زبان را کن گهر سنج!

گشادی نافهٔ طبع مرا ناف

معطر کن ز مشکم قاف تا قاف!

ز شعرم خامه را شکرزبان کن!

ز عطرم نامه را عنبرفشان کن!

سخن را خود سرانجامی نمانده‌ست

وز آن نامه به جز نامی نمانده‌ست

درین خم‌خانهٔ شیرین‌فسانه

نمی‌یابم نوایی ز آن ترانه

حریفان باده‌ها خوردند و رفتند

تهی‌خم‌ها رها کردند و رفتند

نبینم پختهٔ این بزم، خامی

که باشد بر کف‌اش ز آن باده، جامی

بیا ساقی رها کن شرمساری!

ز صاف و درد پیش آر آنچه داری!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲ - در حمد و ستایش

به نام آنکه نامش حرز جان‌هاست

ثنایش جوهر تیغ زبان‌هاست

زبان در کام، کام از نام او یافت

نم از سرچشمهٔ انعام او یافت

خرد را زو نموده دم به دم روی

هزاران نکتهٔ باریک چون موی

فلک را انجمن‌افروز از انجم

زمین را زیب انجم ده به مردم

مرتب‌ساز سقف چرخ دایر

فراز چار دیوار عناصر

قصب‌باف عروسان بهاری

قیام‌آموز سرو جویباری

بلندی‌بخش هر همت‌بلندی

به پستی‌افکن هر خودپسندی

گناه آمرز رندان قدح‌خوار

به طاعت‌گیر پیران ریاکار

انیس خلوت شب‌زنده‌داران

رفیق روز در محنت‌گذاران

ز بحر لطف او ابر بهاری

کند خار و سمن را آبیاری

وجودش آن فروزان آفتاب است

که ذره ذره از وی نوریاب است

ز بام آسمان تا مرکز خاک

اگر صد پی به پای وهم و ادراک،

فرود آییم یا بالا شتابیم

ز حکمش ذره‌ای بیرون نیاییم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴ - در بیان فضیلت عشق

ز عالم رویت آور در غم عشق!

که باشد عالمی خوش، عالم عشق

غم عشق از دل کس کم مبادا!

دل بی‌عشق در عالم مبادا!

فلک سرگشته از سودای عشق است

جهان پر فتنه از غوغای عشق است

می عشقت دهد گرمیّ و مستی

دگر، افسردگی و خودپرستی

اسیر عشق شو! کآزاد گردی

غمش بر سینه نه! تا شاد گردی

ز یاد عشق عاشق تازگی یافت

ز ذکر او بلند آوازگی یافت

اگر مجنون نه می زین جام خوردی،

که او را در دو عالم نام بردی؟

هزاران عاقل و فرزانه رفتند

ولی از عاشقی بیگانه رفتند

نه نامی ماند از ایشان نی نشانی

نه در دست زمانه داستانی

بسا مرغان خوش‌پیکر که هستند

که خلق از ذکر ایشان لب ببستند

چو اهل دل ز عشق افسانه گویند

حدیث بلبل و پروانه گویند

به گیتی گرچه صدکار، آزمایی

همین عشقت دهد از خود رهایی

بحمد الله که تا بودم درین دیر

به راه عاشقی بودم سبک سیر

چو دایه مشک من بی‌نافه دیده

به تیغ عاشقی نافم بریده

چو مادر بر لبم پستان نهاده‌ست

ز خونخواری عشقم شیر داده‌ست

اگر چه موی من اکنون چو شیرست

هنوز آن ذوق شیرم در ضمیرست

به پیری و جوانی نیست چون عشق

دمد بر من دمادم این فسون عشق

که: «جامی، چون شدی در عاشقی پیر،

سبک‌روحی کن و در عاشقی میر!

بنه در عشقبازی داستانی!

که ماند از تو در عالم نشانی

بکش نقشی ز کلک نکته‌زایت!

که چون از جا روی ماند به جایت»

چو از عشق این نوا آمد به گوشم

به استقبال بیرون رفت هوشم

بجان گشتم گرو فرمانبری را

نهادم رسم نو، سحرآوری را

برآنم گر خدا توفیق بخشد

که نخلم میوهٔ تحقیق بخشد

کنم از سوز عشق آن نکته‌رانی

که سوزد عقل، رخت نکته‌دانی

درین فیروزه گنبد افکنم دود

کنم چشم کواکب گریه‌آلود

سخن را پایه بر جایی رسانم

که بنوازد به احسنت آسمانم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۵ - در فضایل سخن

خرد را کار و باری جز سخن نیست

جهان را یادگاری جز سخن نیست

سخن از کاف و نون دم بر قلم زد

قلم بر صحنهٔ هستی رقم زد

چو شد قاف قلم ز آن کاف موجود

گشاد از چشمه‌اش فوارهٔ جود

جهان باشان که در بالا و پستند

ز جوشش‌های این فواره هستند

گهی لب را نشاط خنده آرد

گه از دیده نم اندوه بارد

ازو خندد لب اندوهمندان

وزو گریان شود لب‌های خندان

بدین می شغل‌گیری ساخت پیرم

به پیرافشانی اکنون شغل گیرم

دهم از دل برون راز نهان را

بخندانم، بگریانم، جهان را

کهن شد دولت شیرین و خسرو

به شیرینی نشانم خسرو نو

سرآمد دولت لیلی و مجنون

کسی دیگر سر آمد سازم اکنون

چو طوطی طبع را سازم شکرخا

ز حسن یوسف و عشق زلیخا

خدا از قصه‌ها چون «احسن»اش خواند

به احسن وجه از آن خواهم سخن راند

چو باشد شاهد آن وحی منزل

نباشد کذب را امکان مدخل

نگردد خاطر از ناراست خرسند

اگرچه گویی آن را راست مانند

ز معشوقان چو یوسف کس نبوده

جمالش از همه خوبان فزوده

ز خوبان هر که را ثانی ندانند

ز اول یوسف ثانی‌ش خوانند

نبود از عاشقان کس چون زلیخا

به عشق از جمله بود افزون زلیخا

ز طفلی تا به پیری عشق ورزید

به شاهی و امیری عشق ورزید

پس از پیری و عجز و ناتوانی

چو بازش تازه شد عهد جوانی،

بجز راه وفای عشق نسپرد

بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد

طمع دارم که گر ناگه شگرفی

بخواند زین «محبت نامه» حرفی

به دورادور اگر بیند خطایی

نیارد بر سر من ماجرایی

به قدر وسع در اصلاح کوشد

وگر اصلاح نتواند، بپوشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۶ - آغاز داستان و تولد یوسف

درین نوبتگه صورت پرستی

زند هر کس به نوبت کوس هستی

حقیقت را به هر دوری ظهوری‌ست

ز اسمی بر جهان افتاده نوری‌ست

اگر عالم به یک دستور ماندی

بسا انوار ، کن مستور ماندی

گر از گردون نگردد نور خور گم

نگیرد رونقی بازار انجم

زمستان از چمن بار ار نبندد

ز تاثیر بهاران گل نخندد

چو «آدم» رخت ازین مهرابگه بست

به جایش «شیث» در مهراب بنشست

چو وی هم رفت کرد آغاز «ادریس»

درین تلبیس خانه درس تقدیس

چو شد تدریس ادریس آسمانی

به «نوح» افتاد دین را پاسبانی

به توفان فنا چون غرقه شد نوح

شد این در بر «خلیل الله» مفتوح

چو خوان دعوتش چیدند ز آفاق

موفق شد به آن انفاق، «اسحاق»

ازین هامون شد او راه عدم کوب

زد از کوه هدی گلبانگ، «یعقوب»

چو یعقوب از عقب زین کار دم زد

ز حد شام بر کنعان علم زد

اقامت را به کنعان محمل افکند

فتادش در فزایش مال و فرزند

شمار گوسفندش از بز و میش

در آن وادی شد از مور و ملخ بیش

پسر بیرون ز «یوسف» یازده داشت

ولی یوسف درون جانش ره داشت

چو یوسف بر زمین آمد ز مادر

به رخ شد ماه گردون را برادر

دمید از بوستان دل نهالی

نمود از آسمان جان، هلالی

ز گلزار خلیل الله گلی رست

قبای نازک‌اندامی بر او چست

برآمد اختری از برج اسحاق

ز روی او منور چشم آفاق

علم زد لاله‌ای از باغ یعقوب

ازو هم مرهم و هم داغ یعقوب

غزالی شد شمیم‌افزای کنعان

وز او رشک ختن صحرای کنعان

ز جان تو بود بهره مادرش را

ز شیر خویش شستی شکرش را

چو دیدش در کنار خود دو ساله

دمید ایام، زهرش در نواله

گرامی دری از بحر کریمی

ز مادر ماند با اشک یتیمی

پدر چون دید حال گوهر خویش

صدف کردش کنار خواهر خویش

ز عمه مرغ جانش پرورش یافت

به گلزار خوشی بال و پرش یافت

قدش آیین خوش رفتاری آورد

لبش رسم شکر گفتاری آورد

دل عمه به مهرش شد چنان بند

که نگسستی از او یک لحظه پیوند

به هر شب خفته چون جان در برش بود

به هر روز آفتاب منظرش بود

پدر هم آرزوی روی او داشت

ز هر سو میل خاطر سوی او داشت

جز او کس در دل غمگین نمی‌یافت

به گه گه دیدنش تسکین نمی‌یافت

چنان می‌خواست کن ماه دل‌افروز

به پیش چشم او باشد شب و روز

به خواهر گفت: « ...

. . .

ندارم طاقت دوری ز یوسف

خلاصم ده ز مهجوری ز یوسف

به خلوتگاه راز من فرستش!

به مهراب نیاز من فرستش!»

ز یعقوب این سخن خواهر چو بشنید

ز فرمانش به صورت سرنپیچید

ولیکن کرد با خود حیله‌ای ساز

که تا گیرد ز یعقوب‌اش به آن باز

به کف زاسحاق بودش یک کمربند

...

کمربندی که هر دستش که بستی

ز دست‌اندازی آفات رستی

چو یوسف را ز خود رو در پدر کرد

میان‌بندش نهانی ز آن کمر کرد

چنان بست آن کمر را بر میانش

که آگاهی نشد قطعا از آنش

کمر بسته به یعقوب‌اش فرستاد

وز آن پس در میان آوازه در داد

که: «گشته‌ست آن کمربند از میان گم»

گرفتی هر کسی را، ز آن توهم

به زیر جامه جست و جوی کردی

پس آنگه در دگرکس روی کردی

چو در آخر به یوسف نوبت افتاد

کمر را از میانش چست بگشاد

در آن ایام هر کس اهل دین بود

بر او حکم شریعت اینچنین بود

که دزدی هر که گشتی پای گیرش

گرفتی صاحب کالا اسیرش

دگر باره به تزویر، آن بهانه

چو کرد آماده، بردش سوی خانه

به رویش چشم روشن، شاد بنشست

پس از یک‌چند اجل چشمش فروبست

بدو شد خاطر یعقوب خرم

ز دیدارش نسبتی دیده بر هم

به پیش رو چو یوسف قبله‌ای یافت

ز فرزندان دیگر روی برتافت

به یوسف بود هر کاری که بودش

به یوسف بود بازاری که بودش

به یوسف بود روحش راحت‌اندوز

به یوسف بود چشمش دیده‌افروز

بلی هر جا کز آن‌سان مه بتابد

اگر خورشید باشد ره نیابد

چه گویم کن چه حسن و دلبری بود

که بیرون از حد حور و پری بود

مهی بود از سپهر آشنایی

ازو کون و مکان پر روشنایی

نه مه، هیهات! روشن آفتابی

مه از وی بر فلک افتاده تابی

چه می‌گویم؟ چه جای آفتاب است!

که رخشان چشمه‌اش اینجا سراب است

مقدس نوری از قید چه و چون

سر از جلباب چون آورده بیرون

چو آن بیچون درین چون کرده آرام

پی روپوش کرده یوسف‌اش نام

به دل یعقوب اگر مهرش نهان داشت،

وگر کردش به جان جا، جای آن داشت

زلیخایی که در رشک حورعین بود

به مغرب پردهٔ عصمت‌نشین بود،

ز خورشید رخش نادیده تابی

گرفتار خیالش شد به خوابی

چو بر دوران، غم عشق آورد زور

ز نزدیکان نباشد عاشقی دور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۷ - در صفت زیبایی زلیخا

که در مغرب زمین شاهی بناموس

همی زد کوس شاهی، نام تیموس

همه اسباب شاهی حاصل او

نمانده آرزویی در دل او

ز فرقش تاج را اقبال‌مندی

ز پایش تخت را پایهٔ بلندی

فلک در خیلش از جوزا کمربند

ظفر با بند تیغش سخت‌پیوند

زلیخا نام، زیبا دختری داشت

که با او از همه عالم سری داشت

نه دختر، اختری از برج شاهی

فروزان گوهری از درج شاهی

نگنجد در بیان وصف جمالش

کنم طبع آزمایی با خیالش

ز سر تا پا فرود آیم چو مویش

شوم روشن ضمیر از عکس رویش

ز نوشین لعلش استمداد جویم

ز وصفش آنچه در گنجد بگویم

قدش نخلی ز رحمت آفریده

ز بستان لطافت سر کشیده

ز جوی شهریاری آب خورده

ز سرو جویباری آب برده

به فرقش موی، دام هوشمندان

ازو تا مشک، فرق، اما نه چندان

فراوان موشکافی کرده شانه

نهاده فرق نازک در میانه

ز فرق او، دو نیمه نافه را دل

وز او در نافه کار مشک، مشکل

فرو آویخته زلف سمن‌سای

فکنده شاخ گل را سایه در پای

دو گیسویش دو هندوی رسن‌ساز

ز شمشاد سرافرازش رسن‌باز

فلک درس کمالش کرده تلقین

نهاده از جبینش لوح سیمین

ز طرف لوح سیمینش نموده

دو نون سرنگون از مشک سوده

به زیر آن دو نون، طرفه دو صادش

نوشته کلک صنع اوستادش

ز حد نون او تا حلقهٔ میم

الف‌واری کشیده بینی از سیم

فزوده بر الف، صفر دهان را

یکی ده کرده آشوب جهان را

شده سین‌اش عیان از لعل خندان

گشاده میم را عقده به دندان

ز بستان ارم رویش نمونه

در او گل‌ها شکفته گونه گونه

بر او هر جانب از خالی نشانی

چو زنگی بچگان در گل‌ستانی

زنخدانش که میم بی‌زکات است

در او چاهی پر از آب حیات است

به زیرش غبغب ار دانا برد راه

بود گرد آمده رشحی از آن چاه

قرار دل بود نایاب آنجا

که هم چاه است و هم گرداب آنجا

بیاض گردنش صافی‌تر از عاج

به گردن آورندش آهوان باج

بر و دوشش زده طعنه سمن را

گل اندر جیب کرده پیرهن را

دو نار تازه بر رسته ز یک شاخ

کف امیدشان نبسوده گستاخ

ز بازو گنج سیمش در بغل بود

عیار سیم، پیش آن، دغل بود

پی تعویذ آن پاکیزه چون در

دل پاکان عالم از دعا پر

پری‌رویان به جان کرده پسندش

رگ جان ساخته تعویذبندش

ز تاراج سران تاج و دیهیم

دو ساعد آستینش کرده پر سیم

کف‌اش راحت‌ده هر محنت‌اندیش

نهاده مرهمی بهر دل ریش

به دست آورده ز انگشتان قلم‌ها

زده از مهر بر دل‌ها رقم‌ها

دل از هر ناخنش بسته خیالی

فزوده بر سر بدری ، هلالی

به پنج انگشت، مه را برده پنجه

ز زور پنجه، مه را کرده رنجه

میانش موی، بل کز موی نیمی

ز باریکی بر او از موی بیمی

نیارستی کمر از موی بستن

کز آن مو بودی‌اش بیم گسستن

ز دست‌افشار زرین پس خمش شو!

بیا وین سیم دست‌افشار بشنو!

نداده در حریم آن حرمگاه

حصار عصمتش اندیشه را راه

سخن رانم ز ساق او که چون است

بنای حسن را سیمین ستون است

بنامیزد! بود گلدسته نور

ولی از چشم هر بی‌نور، مستور

صفای او نمود آیینه را رو

درآمد از ادب پیشش به زانو

از آن آیینه هم‌زانوی او شد

که فیض نوریاب از روی او شد

به وی هر کس که هم‌زانو نشیند

رخ دولت در آن آیینه بیند

قدم در لطف نیز از ساق کم نیست

چون او در لطف کس صاحب قدم نیست

ندانم از زر و زیور چه گویم

که خواهد بود قاصر هر چه گویم

پر از گوهر به تارک افسری داشت

که در هر یک خراج کشوری داشت

در و لعل‌اش که بود آویزهٔ گوش

همی برد از دل و جان لطف آن، هوش

اگر بگسستی‌اش گوهر ز گردن

شدی گنج جواهر جیب و دامن

مرصع موی بندش در قفا بود

هزاران عقد گوهر را بها بود

نیارم بیش ازین از زر خبر داد

که شد خلخال و اندر پایش افتاد

گهی از عشوه در مسندنشینی

به زیبا دیبهٔ رومی و چینی

گهی در جلوهٔ ایوان خرامی

ز زرکش حلهٔ مصری و شامی

به هر روز نوی کافکنده پرتو

نبوده بر تنش جز خلعتی نو

ندادی دست جز پیراهنش را

که در آغوش خود دیدی تنش را

سهی سروان هواداری‌ش کردی

پری‌رویان پرستاری‌ش کردی

ز همزادان هزاران حورزاده

به خدمت روز و شب پیشش ستاده

نه هرگز بر دلش باری نشسته

نه یک بارش به پا خاری شکسته

نبوده عاشق و معشوق کس را

نداده ره به خاطر این هوس را

به شب چون نرگس سیراب خفتی

سحر چون غنچهٔ خندان شکفتی

بدین‌سان خرم و دلشاد بودی

وز آن غم خاطرش آزاد بودی

که‌ش از ایام بر گردن چه آید

وز این شب‌های آبستن چه زاید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۸ - در خواب دیدن زلیخا، یوسف را

شبی خوش همچو صبح زندگانی

نشاط‌افزا چو ایام جوانی

ز جنبش مرغ و ماهی آرمیده

حوادث پای در دامن کشیده

درین بستان‌سرای پر نظاره

نمانده باز جز چشم ستاره

سگان را طوق گشته حلقهٔ دم

در آن حلقه ره فریادشان گم

ستاده از دهل کوبی دهل‌کوب

هجوم خواب دستش بسته بر چوب

نکرده موذن از گلبانگ یا حی

فراش غفلت شب‌مردگان طی

زلیخا آن به لب‌ها شکر ناب

شده بر نرگسش شیرین، شکرخواب

سرش سوده به بالین جعد سنبل

تنش داده به بستر خرمن گل

ز بالین سنبلش در هم شکسته

به گل تار حریرش نقش بسته

به خوابش چشم صورت‌بین غنوده

ولی چشم دگر از دل گشوده

درآمد ناگه‌اش از در جوانی

چه می‌گویم جوانی نی، که جانی

همایون پیکری از عالم نور

به باغ خلد کرده غارت حور

کشیده‌قامتی چون تازه‌شمشاد

به آزادی، غلام‌اش سرو آزاد

زلیخا چون به رویش دیده بگشاد

به یک دیدارش افتاد آنچه افتاد

جمای دید از حد بشر دور

ندیده از پری، نشنیده از حور

ز حسن صورت و لطف شمایل

اسیرش شد به یک‌دل نی، به صد دل

ز رویش آتشی در سینه افروخت

وز آن آتش متاع صبر و دین سوخت

بنامیزد! چه زیبا صورتی بود

که صورت کاست واندر معنی افزود

از آن معنی اگر آگاه بودی،

یکی از واصلان راه بودی

ولی چون بود در صورت گرفتار

نشد در اول از معنی خبردار

همه دربند پنداریم مانده

به صورت‌ها گرفتاریم مانده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳ - در اثبات واجب الوجود

دلا تا کی درین کاخ مجازی

کنی مانند طفلان خاک‌بازی؟

تویی آن دست‌پرور مرغ گستاخ

که بودت آشیان بیرون ازین کاخ

چرا ز آن آشیان بیگانه گشتی؟

چو دونان جغد این ویرانه گشتی؟

بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک

بپر تا کنگر ایوان افلاک!

ببین در رقص ارزق‌طیلسانان

ردای نور بر عالم‌فشانان

همه دور شباروزی گرفته

به مقصد راه فیروزی گرفته

یکی از غرب رو در شرق کرده

یکی در غرب کشتی غرق کرده

شده گرم از یکی، هنگامهٔ روز

یکی را، شب شده هنگامه‌افروز

یکی حرف سعادت نقش بسته

یکی سررشتهٔ دولت گسسته

چنان گرم‌اند در منزل‌بریدن

کزین جنبش ندانند آرمیدن

چه داند کس که چندین درچه کارند

همه تن رو شده، رو در که دارند

به هر دم تازه‌نقشی می‌نمایند

ولیکن نقشبندی را نشایند

عنان تا کی به دست شک سپاری؟

به هر یک روی «هذا ربی» آری؟

خلیل آسا در ملک یقین زن!

نوای «لا احب الافلین» زن!

کم هر وهم، ترک هر شکی کن!

رخ «وجهت وجهی» بر یکی کن!

یکی دان و یکی بین و یکی گوی!

یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی!

ز هر ذره بدو رویی و راهی‌ست

بر اثبات وجود او گواهی‌ست

بود نقش دل هر هوشمندی

که باید نقش‌ها را نقشبندی

به لوحی گر هزاران حرف پیداست

نیاید بی‌قلمزن یک الف راست

درین ویرانه نتوان یافت خشتی

برون از قالب نیکو سرشتی

به خشت از کلک انگشتان نوشته‌ست

که آن را دست دانائی سرشته‌ست

ز لوح خشت چون این حرف خوانی

ز حال خشت‌زن غافل نمانی

به عالم اینهمه مصنوع، ظاهر

به صانع چه نه‌ای مشغول‌خاطر؟

چو دیدی کار، رو در کارگر دار!

قیاس کارگر از کار بردار!

دم آخر کز آن کس را گذر نیست

سر و کار تو جز با کارگر نیست

بدو آر از همه روی ارادت!

وز او جو ختم کارت بر سعادت!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۰ - پرسیدن دایه از حال زلیخا

خوش است از بخردان این نکته گفتن

که: مشک و عشق را نتوان نهفتن!

اگر بر مشک گردد پرده صد توی

کند غمازی از صد پرده‌اش بوی

زلیخا عشق را پوشیده می‌داشت

به سینه تخم غم پوشیده می‌کاشت

ولی سر می‌زد آن هر دم ز جایی

همی کرد از درون نشو و نمایی

گهی از گریه چشمش آب می‌ریخت

به جای آب خون ناب می‌ریخت

به هر قطره که از مژگان گشادی

نهانی راز او بر رو فتادی

گهی از آتش دل آه می‌کرد

به گردون دود آهش راه می‌کرد

بدانستی همه کز هیچ باغی

نروید لاله‌ای خالی ز داغی

کنیزان این نشانی‌ها چو دیدند

خط آشفتگی بر وی کشیدند

ولی روشن نشد کن را سبب چیست

قضاجنبان آن حال عجب کیست

همی بست از گمان هر کس خیالی

همی کردند با هم قیل و قالی

ولی سر دلش ظاهر نمی‌شد

سخن بر هیچ چیز آخر نمی‌شد

از آن جمله، فسونگردایه‌ای داشت

که از افسونگری سرمایه‌ای داشت

به راه عاشقی کار آزموده

گهی عاشق گهی معشوق بوده

به هم وصلت‌ده معشوق و عاشق

موافق‌ساز یار ناموافق

شبی آمد زمین بوسید پیشش

به یاد آورد خدمت‌های خویش‌اش

بگفت: «ای غنچهٔ بستان شاهی!

به خاری از تو گلرویان مباهی!

دلت خرم لبت پر خنده بادا!

ز فرت بخت ما فرخنده بادا!

چنین آشفته و در هم چرایی؟

چنین با درد و غم همدم چرایی؟

یقین دانم که زد ماهی تو را راه

بگو روشن مرا، تا کیست آن ماه!

اگر بر آسمان باشد فرشته

ز نور قدسیان ذاتش سرشته

به تسبیح و دعا خوانم چنان‌اش

که آرم بر زمین از آسمان‌اش

وگر باشد پری در کوه و بیشه

عزایم خوانی‌ام کارست و پیشه

به تسخیرش عزیمت‌ها بخوانم

کنم در شیشه و پیشت نشانم

وگر باشد ز جنس آدمیزاد

بزودی سازم از وی خاطرت شاد»

زلیخا چون بدید آن مهربانی

فسون پردازی و افسانه‌خوانی،

ندید از راست گفتن هیچ چاره

گرفت از گریه مه را در ستاره

که: «گنج مقصدم بس ناپدیدست

در آن گنج، ناپیدا کلیدست

چه گویم با تو از مرغی نشانه

که با عنقا بود هم آشیانه

ز عنقا هست نامی پیش مردم

ز مرغ من بود آن نام هم گم

چه شیرین است عیش تلخکامی

که می‌داند ز کام خویش نامی

ز دوری گرچه باشد تلخ، کامش

کند باری زبان شیرین ز نامش»

زبان بگشاد آنگه پیش دایه

ز هم‌رازی بلندش ساخت پایه

به خواب خویشتن بیداری‌اش داد

به بیهوشی خود هشیاری‌اش داد

چو دایه حرفی از تومار او خواند

ز چاره‌سازی‌اش حیران فروماند

بلی این حرف، نقش هر خیال است

که: نادانسته از جستن محال است!

نیارست از دلش چون بند بگشاد

به اصلاح‌اش زبان پند بگشاد

نخستین گفت کاینها کار دیوست

همیشه کار دیوان مکر و ریوست

به مردم صورت زیبا نمایند

که تا بر وی در سودا گشایند

زلیخا گفت: «دیوی را چه یارا

که بنماید چنان شکل دلارا؟

تنی کز شور و شر باشد سرشته

معاذ الله کز او زاید فرشته»

دگر گفتا که: «این خوابی‌ست ناراست

که کج با کج گراید، راست با راست»

دگر گفتا که: «هستی دانش‌اندیش

برون کن این محال از خاطر خویش!»

بگفتا: «کار اگر بودی به دستم،

کی این بار گران دادی شکست‌ام؟

مرا تدبیر کار از دست رفته‌ست

عنان اختیار از دست رفته‌ست

مرا نقشی نشسته در دل تنگ

که بس محکمترست از نقش در سنگ»

چو دایه دیدش اندر عشق، محکم

فروبست از نصیحت گویی‌اش دم

نهانی رفت و حالش با پدر گفت

پدر ز آن قصه مشکل بر آشفت

ولی چون بود عاجز دست تدبیر

حوالت کرد کارش را به تقدیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۱ - خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار دوم

خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق

ز کار عالم‌اش غافل کند عشق

در او رخشنده برقی برفروزد

که صبر و هوش را خرمن بسوزد

زلیخا همچو مه می‌کاست سالی

پس از سالی که شد بدرش هلالی،

هلال‌آسا شبی پشت خمیده

نشسته در شفق از خون دیده

همی گفت: «ای فلک! با من چه کردی؟

رساندی آفتابم را به زردی

به دست سرکشی دادی عنانم

کزو جز سرکشی چیزی ندانم

به بیداری نگردد همنشینم

نیاید هم که در خوابش ببینم»

همی گفت این سخن تا پاسی از شب

رسیده جانش از اندوه بر لب

ز ناگه زین خیالش خواب بربود

نبود آن خواب، بل بیهوشی‌ای بود

هنوزش تن نیاسوده به بستر

درآمد آرزوی جانش از در

همان صورت کز اول زد بر او راه،

درآمد با رخی روشن‌تر از ماه

نظر چون بر رخ زیبایش انداخت

ز جا برجست و سر در پایش انداخت

زمین بوسید کای سرو گل‌اندام!

که هم صبرم ز دل بردی هم آرام،

به آن صانع که از نور آفریدت

ز هر آلایشی دور آفریدت،

که بر جان من بیدل ببخشای!

به پاسخ لعل شکربار بگشای!

بگو با این جمال و دلستانی

که ای تو، وز کدامین خاندانی؟

بگفتا: «از نژاد آدم‌ام من

ز جنس آب و خاک عالم‌ام من

کنی دعوی که: هستم بر تو عاشق!

اگر هستی درین گفتار صادق،

حق مهر و وفای من نگه‌دار!

به بی‌جفتی رضای من نگه‌دار!

مرا هم دل به دام توست در بند

ز داغ عشق تو هستم نشان‌مند»

زلیخا چون بدید آن مهربانی

ز لعل او شنید آن نکته‌دانی

سری مست از خیال خواب برخاست

جگر پرسوز و دل پرتاب برخاست

به دل اندوه او انبوه‌تر شد

به گردون دودش از اندوه برشد

زمان عقل بیرون رفت‌اش از دست

ز بند پند و قید مصلحت رست

همی زد همچو غنچه جیب جان، چاک

چو لاله خون دل می‌ریخت بر خاک

گهی از مهر رویش روی می‌کند

گهی بر یاد زلفش موی می‌کند

پدر ز آن واقعه چون گشت آگاه،

دواجو شد ز دانایان درگاه

به تدبیرش به هر راهی دویدند

به از زنجیر تدبیری ندیدند

بفرمودند بیجان ماری از زر

که باشد مهره‌دار از لعل و گوهر

به سیمین‌ساقش آن مار گهرسنج

درآمد حلقه زن چون مار بر گنج

چو زرین‌مار زیر دامنش خفت

ز دیده مهره می‌بارید و می‌گفت:

«مرا پای دل اندر عشق بندست

همان بندم ازین عالم پسندست

سبک‌دستی چرخ عمرفرسای

بدین بندم چرا سازد گران، پای؟

به این بند گران پا بستن‌ام چیست؟

بدین تیغ جفا دل خستن‌ام چیست؟

به پای دلبری زنجیر باید

که در یک لحظه هوش از من رباید

اگر یاری دهد بخت بلندم

بدین زنجیر زر پایش ببندم

ببینم روی او چندان که خواهم

بدو روشن شود روز سیاهم»

گهی در گریه گه در خنده می‌شد

گهی می‌مرد و گاهی زنده می‌شد

همی شد هر دم از حالی به حالی

بدین سان بود حالش تا به سالی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۵ - فرستادن پدر، زلیخا را به مصر

چو از مصر آمد آن مرد خردمند

که از جان زلیخا بگسلد بند،

خبرهای خوش آورد از عزیزش

تهی از خویش و، پر کرد از عزیزش

گل بختش شکفتن کرد آغاز

همای دولتش آمد به پرواز

ز خوابی بندها بر کارش افتاد

خیالی آمد و آن بند بگشاد

بلی هر جا نشاطی یا ملالی‌ست

به گیتی در، ز خوابی یا خیالی‌ست

زلیخا را پدر چون شادمان یافت

به ترتیب جهاز او عنان تافت

مهیا ساخت بهر آن عروسی

هزاران لعبت رومی و روسی

نهاده عقد گوهر بر بناگوش

کشیده قوس مشکین گوش تا گوش

کلاه لعل بر سر کج نهاده

گره از کاکل مشکین گشاده

ز اطراف کله هر تار کاکل

چنان کز زیر لاله شاخ سنبل

کمرهای مرصع بسته بر موی

به موی آویخته صد دل ز هر سوی

هزار اسب نکوشکل خوش‌اندام

به گاه پویه تند و وقت زین رام

ز گوی پیش چوگان، تیزدوتر

ز آب روی سبزه، نرم روتر

اگر سایه فکندی تازیانه

برون جستی ز میدان زمانه

چو وحشی‌گور، در صحرا تک‌آور

چون آبی‌مرغ، رد دریا شناور

شکن در سنگ خارا کرده از سم

گره بر خیزران افکنده در دم

بریده کوه را آسان چو هامون

ز فرمان عنان کم رفته بیرون

هزار اشتر همه صاحب شکوهان

سراسر پشته‌پشت و کوه کوهان

ز انواع نفایس صد شتروار

خراج کشوری بر هر شتر بار

دو صد مفرش ز دیبای گرامی

چه مصری و چه رومی و چه شامی

دو صد درج از گهرهای درخشان

ز یاقوت و در و لعل بدخشان

دو صد طبله پر از مشک تتاری

ز بان و عنبر و عود قماری

به هر جا ساربان منزل‌نشین شد

همه روی زمین صحرای چین شد

مرتب ساخت از بهر زلیخا

یکی دلکش عماری حجله اسا

مرصع سقف او چون چتر جمشید

زرافشان قبه‌اش چون گوی خورشید

برون او، درون او، همه پر

ز مسمار زر و آویزهٔ در

فروهشته در او زربفت‌دیبا

به رنگ دلپذیر و نقش زیبا

زلیخا را در آن حجله نشاندند

به صد نازش به سوی مصر راندند

به پشت بادپایان آن عماری

روان شد چون گل از باد بهاری

هزاران سرو و شمشاد و صنوبر

سمن‌بوی و سمن‌روی و سمن‌بر

بدین دستور منزل می‌بریدند

به سوی مصر محمل می‌کشیدند

زلیخا با دلی از بخت خشنود

که راه مصر طی خواهد شدن زود

شب غم را سحر خواهد دمیدن

غم هجران به سر خواهد رسیدن

از آن غافل که آن شب بس سیاه است

از آن تا صبح، چندن ساله راه است

به روز روشن و شب‌های تاریک

همی راندند تا شد مصر نزدیک

فرستادند از آنجا قاصدی پیش

که راند پیش از ایشان محمل خویش

به سوی مصر جوید پیشتر راه

عزیز مصر را گرداند آگاه

که: آمد بر سر اینک دولت تیز

گر استقبال خواهی کرد، برخیز!

عزیز مصر چون آن مژده بشنید

جهان را بر مراد خویشتن دید

منادی کرد تا از کشور مصر

برون آیند یکسر لشکر مصر

ز اسباب تجمل هر چه دارند

همه در معرض عرض اندر آرند

برون آمد سپاهی پای تا فرق

شده در زیور و زر و گهر غرق

غلامان و کنیزان صد هزاران

همه گل چهرگان و مه عذاران

غلامانی به طوق و تاج زرین

چو رسته نخل زر از خانهٔ زین

کنیزانی همه هر هفت کرده

به هودج در پس زربفت پرده

شکرلب مطربان نکته‌پرداز

به رسم تهنیت خوش کرده آواز

مغنی چنگ عشرت ساز کرده

نوای خرمی آغاز کرده

به مالش داده گوش عود را تاب

طرب را ساخته او تارش اسباب

نوای نی نوید وصل داده

به جان از وی امید وصل زاده

رباب از تاب غم جان را امان ده

برآورده کمانچه نعرهٔ زه

بدین آیین رخ اندر ره نهادند

به ره داد نشاط و عیش دادند

عزیز مصر چون آن بارگه دید

چو صبح از پرتو خورشید خندید

فرود آمد ز رخش خسروانه

به سوی بارگه شد خوش روانه

مقیمان حرم پیشش دویدند

به اقبال زمین‌بوسش رسیدند

تفحص کرد از ایشان حال آن ماه

ز آسیب هوا و محنت راه

به فردا عزم ره را نامزد کرد

وز آن پس رو به منزلگاه خود کرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۴ - رفتن رسول از سوی پدر زلیخا به جانب عزیز مصر

زلیخا داشت از دل بر جگر داغ

ز نومیدی فزودش داغ بر داغ

بود هر روز را رو در سفیدی

بجز روز سیاه نامیدی

پدر چون بهر مصرش خسته‌جان دید

علاج خسته‌جانیش اندر آن دید

که دانایی به راه مصر پوید

علاجش از عزیز مصر جوید

ز نزدیکان یکی دانا گزین کرد

به دانایی هزارش آفرین کرد

بداد از تحفه‌ها صد گونه چیزش

به رفتن رای زد سوی عزیزش

پیامش داد کای دور زمانه

تو را بوسیده خاک آستانه!

به هر روز از نوازش‌های گردون

عزیزی بر عزیزی بادت افزون!

مرا در برج عصمت آفتابی‌ست

که مه را در جگر افکنده تابی‌ست

ز اوج ماه برتر پایهٔ او

ندیده دیدهٔ خور سایهٔ او

کند پوشیده رخ مه را نظاره

که ترسد بیندش چشم ستاره

جز آیینه کسی کم‌دیده رویش

بجز شانه کسی نبسوده مویش

نباشد غیر زلفش را میسر

که گاهی افکند در پای او سر

جمال او ز گل دامن کشیده

که پیراهن به بدنامی دریده

نپوید در فروغ مهر یا ماه

که تا با او نگردد سایه همراه

گذر بر چشمه و جوی‌اش نیفتد

که چشم عکس بر رویش نیفتد

سرافرازان ز حد روم تا شام

همه از شوق او خون‌دل آشام

ولی وی در نیارد سر به هر کس

هوای مصر در سر دارد و بس

عزیز مصر چون این قصه بشنود

کلاه فخر بر اوج فلک سود

تواضع کرد و گفتا: «من که باشم

که در دل تخم این اندیشه پاشم؟

ولی چون شه مرا برداشت از خاک

سزد گر بگذرانم سر ز افلاک»

چو داناقاصد این اندیشه بشنید

به سجده سرنهاد و خاک بوسید

که: «ای مصر از تو دیده صد عزیزی!

ز تو کشت کرم در تازه‌خیزی!

مراد وی قبول خاطر توست

خوش آن کس کو قبول خاطرت جست!

چون آن میوه خورای خوانت افتاد

به زودی پیش تو خواهد فرستاد»

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۸ - عمر گذراندن زلیخا در مفارقت یوسف

چو دل با دلبری آرام گیرد

ز وصل دیگری کی کام گیرد؟

زلیخا را در آن فرخنده‌منزل

همه اسباب حشمت بود حاصل

غلامی بود پیش رو، عزیزش

نبود از مال و زر کم، هیچ چیزش

پرستاران گل‌بوی گل‌اندام

پرستاری‌ش را بی‌صبر و آرام

کنیزان دل آشوب دل آرای

پی خدمتگری ننشسته از پای

سیه فامانی از عنبر سرشته

ز شهوت پاک‌دامن، چون فرشته

مقیمان حریم پاکبازی

امینان حرم در کارسازی

زلیخا با همه در صفهٔ بار

که یک‌سان باشد آنجا یار و اغیار

بساط خرمی افکنده بودی

درون پرخون و لب پرخنده بودی

به ظاهر با همه گفت و شنو داشت

ولی دل جای دیگر در گرو داشت

به صورت بود با مردم نشسته

به معنی از همه خاطر گسسته

ز وقت صبح تا شام کارش این بود

میان دوستان کردارش این بود

چو شب بر چهره مشکین پرده بستی،

چو مه در پرده‌اش تنها نشستی

خیال دوست را در خلوت راز

نشاندی تا سحر بر مسند ناز

به زانوی ادب بنشستی‌اش پیش

به عرض او رسانیدی غم خویش

ز ناله چنگ محنت ساز کردی

سرود بی‌خودی آغاز کردی

بدو گفتی که: «ای مقصود جانم!

به مصر از خویشتن دادی نشان‌ام

عزیز مصر گفتی خویش را نام

عزیزی روزیت بادا! سرانجام!

به مصر امروز مهجور و غریب‌ام

ز اقبال وصالت بی‌نصیب‌ام

به نومیدی کشید از عشق کارم

سروش غیب کرد امیدوارم

بدان امیدم اکنون زنده مانده

ز دامن گرد نومیدی فشانده

به نوری کز جمالت بر دلم تافت

یقین دانم که آخر خواهم‌ات یافت

ز شوقت گرچه خونبارست چشمم

به سوی شش جهت چارست چشمم

تویی از هر دو عالم آرزویم

تو را چون یافتم، از خود چه جویم؟»

سحر کردی بدین گفتار شب را

نبستی زین سخن تا روز لب را

چو باد صبح جستن کردی آغاز

بر آیین دگر دادی سخن ساز

چه گفتی؟ گفتی: «ای باد سحرخیز!

شمیم مشک در جیب سمن‌بیز،

به معشوقان بری پیغام عاشق

بدین جنبش دهی آرام عاشق

ز دلداران «نوازش نامه» آری

کنی غم‌دیدگان را غم‌گساری

کس از من در جهان غم‌دیده‌تر نیست

ز داغ هجر ماتم‌دیده‌تر نیست

دلم بیمار شد دلداری‌ام کن!

غمم بسیار شد غمخواری‌ام کن!

به هر شهری خبر پرس از مه من!

به هر تختی نشان جو از شه من!

گذار افکن به هر باغ و بهاری!

قدم نه بر لب هر جویباری!

بود بر طرف جویی زین تک و پوی

به چشم آید تو را آن سرو دلجوی»

ز وقت صبح، تا خورشید تابان

به جولانگاه روز آمد شتابان

دلی پردرد، چشمی خون‌فشان داشت

به باد صبحدم این داستان داشت

چو شد خورشید، شمع مجلس روز

زلیخا همچو حور مجلس‌افروز

پرستاران به پیشش صف کشیدند

رفیقان با جمالش آرمیدند

به آن صافی‌دلان پاک‌سینه

به جای آورد رسم و راه دینه

به هر روز و شبی این بود حالش

بدین آیین گذشتی ماه و سالش

به سر می‌برد از این سان روزگاری

به ره می‌داشت چشم‌انتظاری

بیا جامی! که همت برگماریم

ز کنعان ماه کنعان را بیاریم

زلیخا با دلی امیدوارست

نظر بر شاهراه انتظارست

ز حد بگذشت درد انتظارش

دوابخشی کنیم از وصل یارش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۶ - دیدن زلیخا عزیز مصر را از شکاف خیمه

عزیز مصر چون افگند سایه

در آن خیمه زلیخا بود و دایه

عنان بربودش از کف شوق دیدار

به دایه گفت کای دیرینه‌غمخوار

علاجی کن! که یک دیدار بینم

کزین پس صبر را دشوار بینم

نباشد شوق دل هرگز از آن بیش

که همسایه بود یار وفا کیش

زلیخا را چو دایه مضطرب دید

به تدبیرش به گرد خیمه گردید

شکافی زد به صد افسون و نیرنگ

در آن خیمه چو چشم خیمگی تنگ

زلیخا کرد از آن خیمه نگاهی

برآورد از دل غم‌دیده آهی

که واویلا، عجب کاری‌م افتاد!

به سر نابهره دیداری‌م افتاد!

نه آنست این که من در خواب دیدم

به جست و جوش این محنت کشیدم

نه آنست این که عقل و هوش من برد

عنان دل به بی‌هوشی‌م بسپرد

نه آنست این که گفت از خویش رازم

ز بیهوشی به هوش آورد بازم

دریغا! بخت سست‌ام سختی آورد

طلوع اخترم بدبختی آورد

برای گنج بردم رنج بسیار

فتاد آخر مرا با اژدها کار

چو من در جمله عالم بیدلی نیست

میان بیدلان، بی‌حاصلی نیست

خدا را، این فلک، بر من ببخشای!

به روی من دری از مهر بگشای!

به رسوایی مدر پیراهنم را!

به دست کس میالا دامنم را!

به مقصود دل خود بسته‌ام عهد

که دارم پاس گنج خود به صد جهد

مسوز از غم من بی دست و پا را!

مده بر گنج من دست، اژدها را!

همی نالید از جان و دل چاک

همی مالید روی از درد بر خاک

درآمد مرغ بخشایش به پرواز

سروش غیب دادش ناگه آواز

که ای بیچاره، روی از خاک بردار!

کزین مشکل تو را آسان شود کار

عزیز مصر مقصود دل‌ات نیست

ولی مقصود او بی‌حاصل‌ات نیست

ازو خواهی جمال دوست دیدن

وز او خواهی به مقصودت رسیدن

مباد از صحبت وی هیچ بیم‌ات!

کزو ماند سلامت قفل سیمت

کلیدش را بود دندانه از موم!

بود کار کلید موم معلوم!

زلیخا چون ز غیب این مژده بشنود

به شکرانه سر خود بر زمین سود

زبان از ناله و لب از فغان بست

چو غنچه خوردن خون را میان بست

ز خون خوردن دمی بی‌غم نمی‌زد

ز غم می‌سوخت اما دم نمی‌زد

به ره می‌بود چشم انتظارش

که کی این عقده بگشاید ز کارش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:43 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها