0

سبحة‌الابرار از هفت اورنگ جامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۷ - حکایت ابراهیم و پیر آتش پرست

پیری از نور هدا بیگانه

چهره پر دود، ز آتش‌خانه

کرد از معبد خود عزم رحیل

میهمان شد به سر خوان خلیل

چون خلیل آن خللش در دین دید

بر سر خوان خودش نپسندید

گفت: «با واهب روزی، بگرو!

یا ازین مائده برخیز و برو!»

پیر برخاست که: «ای نیک‌نهاد!

دین خود را به شکم نتوان داد!»

با لب خشک و دهان ناخورد

روی از آن مرحله در راه آورد

آمد از عالم بالا به خلیل

وحی کای در همه اخلاق جمیل!

گرچه آن پیر نه در دین تو بود

منع‌اش از طعمه نه آیین تو بود

عمر او بیشتر از هفتادست

که در آن معبد کفر افتاده‌ست

روزی‌اش وانگرفتم روزی

که: نداری دل دین‌اندوزی!

چه شود گر تو هم از سفرهٔ خویش

دهی‌اش یک دو سه لقمه کم و بیش؟

از عقب داد خلیل آوازش

گشت بر خوان کرم دمسازش

پیر پرسید که: «ای لجهٔ جود!

از پی منع، عطا بهر چه بود؟»

گفت با پیر، خطابی که رسید

و آن جگر سوز عتابی که شنید

پیر گفت: « آنکه کند گاه خطاب

آشنا را پی بیگانه عتاب،

راه بیگانگی‌اش چون سپرم؟

ز آشنایی‌ش چرا برنخورم؟»

رو در آن قبلهٔ احسان آورد

دست بگرفت‌اش و ایمان آورد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۸ - حکایت خوابیدن ابوتراب نسفی در میدان جنگ

بوتراب آن گهر بحر شرف

کبرو یافت از او خاک نسف

با خود آن دم که جهادی‌ش نماند

مرکب جهد سوی اعدا راند

چون شد از هر دو طرف صفها راست

بانگ جنگ‌آوری از صفها خاست،

آمد از بارگی خویش به زیر

با دلی همچو دل شیر، دلیر

زیر پهلو ز ردا فرش انداخت

تیغ همخوابه، سپر بالین ساخت

شد میان دو صف آنگونه به خواب

که شنیدند نفیرش اصحاب

مدت خواب چو گشت‌اش سپری

از سپر جست سرش دورتری

پشتی لشکر بیداران شد

رخنه‌بند صف همکاران شد

سائلی گفت که: «در روز نبرد

که ز هیبت بدرد زهرهٔ مرد،

دارم از خواب تو بسیار شگفت!»

شیخ خندان شد از آن نکته و گفت:

«گر بود ایمنی‌ات روز مصاف

کم ز شب‌های عروسی و زفاف،

ز قدمگاه توکل دوری

قائمی بر قدم مغروری

مرد را که‌ش نه به دل زنگ شکی‌ست

بستر خواب و صف جنگ یکی‌ست

کار اگر مشکل اگر آسان است،

همه با فضل ازل یکسان است

چون تو را عقد یقین آمد سست

هر چه آید به تو از سستی توست»

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۹ - در عشق

عشق پروانهٔ شمع ازل است

داغ پروانگی‌اش لم یزل است

بیقراری سپهر از عشق است

گرم رفتاری مهر از عشق است

خاک یک جرعه از آن جام گرفت

که درین دایره آرام گرفت

دل بی‌عشق، تن بی‌جان است

جان از او زندهٔ جاویدان است

گوهر زندگی از عشق طلب!

گنج پایندگی از عشق طلب!

عشق هر جا بود اکسیر گرست

مس ز خاصیت اکسیر، زرست

عشق نه کار جهان ساختن است

بلکه نقد دو جهان باختن است

عشق نه دلق بقا دوختن است

بلکه با داغ فنا سوختن است

عاشق آن دان که ز خود بازرهد!

نغمهٔ ترک خودی سازدهد

نه ره دولت دنیا سپرد

نه سوی نعمت عقبا نگرد

قبلهٔ همت او دوست بود

هر چه جز دوست همه پوست بود

آنچه با دوست دهد پیوندش

شود از فرط محبت بندش

ترک خشنودی اغیار کند

به رضای دل او کار کند

هر دم‌اش حیرت دیگر زاید

هر نفس شوق دگر افزاید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۰ - سؤال و جواب ذوالنون با عاشق مفتون

والی مصر ولایت، ذوالنون

آن به اسرار حقیقت مشحون

گفت در مکه مجاور بودم

در حرم حاضر و ناظر بودم

ناگه آشفته جوانی دیدم

نه جوان، سوخته جانی دیدم

لاغر و زرد شده همچو هلال

کردم از وی ز سر مهر سؤال

که: «مگر عاشقی؟ ای شیفته مرد!

که بدین گونه شدی لاغر و زرد؟»

گفت: «آری به سرم شور کسی‌ست

که‌ش چو من عاشق رنجور بسی‌ست»

گفتمش: «یار به تو نزدیک است

یا چو شب روزت از او تاریک است؟

گفت: «در خانهٔ اوی‌ام همه عمر

خاک کاشانهٔ اوی‌ام همه عمر»

گفتمش: «یک‌دل و یک‌روست به تو

یا ستمکار و جفاجوست به تو؟»

گفت: «هستیم به هر شام و سحر

به هم آمیخته چون شیر و شکر»

گفتمش: « ... جا افتاده ... »

« ... جا افتاده ... »

لاغر و زرد شده بهر چه‌ای؟

سر به سر درد شده بهر چه‌ای؟»

گفت: «رو رو، که عجب بی‌خبری!

به کزین گونه سخن درگذری

محنت قرب ز بعد افزون است

جگر از هیبت قرب‌ام خون است

هست در قرب همه بیم زوال

نیست در بعد جز امید وصال

آتش بیم دل و جان سوزد

شمع امید روان افروزد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۱ - مناجات

خواهش از جانب ما نیست درست

هر چه هست از طرف توست نخست

تا به ناخواست دهی کاهش ما

هیچ سودی ندهد خواهش ما

گر به ما خواهش تو راست شود

مو به مو بر تن ما خواست شود

دولت نیک سرانجامی را

گرم کن ز آتش خود جامی را

در دلش از تف آن شعله‌فروز،

هر چه غیر تو بود جمله بسوز!

بود که بی‌دردسر خامی چند

پا ز سر کرده رود گامی چند

ره به سر منزل مقصود برد

پی به بیغولهٔ نابود برد

درزند آتش هستی تابی

ریزد از توبه بر آتش، آبی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۳ - در صدق چنانکه ظاهر و باطن یک‌سان بود

ای گرو کرده زبان را به دروغ!

برده بهتان ز کلام تو فروغ!

این نه شایستهٔ هر دیده‌ورست،

که زبانت دگر و دل دگرست

از ره صدق و صفا دوری چند؟

دل قیری، رخ کافوری چند؟

روی در قاعدهٔ احسان کن!

ظاهر و باطن خود یک‌سان کن!

یک‌دل و یک جهت و یک‌رو باش!

وز دورویان جهان، یک سو باش!

از کجی خیزد هر جا خللی‌ست

«راستی، رستی! نیکو مثلی‌ست

راست جو، راست نگر، راست گزین!

راست گو، راست شنو، راست نشین!

تیر اگر راست رود بر هدف است

ور رود کج، ز هدف بر طرف است

راست رو! راست، که سرور باشی!

در حساب از همه برتر باشی!

صدق، اکسیر مس هستی توست

پایه‌افراز فرودستی توست

اثر کذب بود «هیچکسی»

به «کسی» گر رسی از صدق رسی

صبح کاذب زند از کذب نفس

نور او یک دو نفس باشد و بس

صبح صادق چون بود صدق‌پسند

علم نورش از آن است بلند

دل اگر صدق‌پسندی‌ت دهد

بر همه خلق بلندی‌ت دهد

صدق پیش آر که صدیق شوی

گوهر لجهٔ تحقیق شوی

آنست صدیق که دل‌صاف شود

دعوی او همه انصاف شود

وعدهٔ او به وفا انجامد

دلش از غش به صفا آرامد

در درون تخم امانت فکند

وز برون خار خیانت بکند

برفتد بیخ نفاق از گل او

سرزند شاخ وفاق از دل او

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۴ - حکایت وارد شدن میهمان بر اعرابی

آن عرابی به شتر قانع و شیر

در یکی بادیه شد مرحله‌گیر

ناگهان جمعی از ارباب قبول

شب در آن مرحله کردند نزول

خاست مردانه به مهمانیشان

شتری برد به قربانیشان

روز دیگر ره پیشینه سپرد

بهر ایشان شتری دیگر برد

عذر گفتند که: «باقی‌ست هنوز،

چیزی از دادهٔ دوشین امروز»

گفت: «حاشا که ز پس ماندهٔ دوش

دیگ جود آیدم امروز به جوش»

روز دیگر به کرم‌ورزی، پشت

کرد محکم، شتری دیگر کشت

بعد از آن بر شتری راکب شد

بهر کاری ز میان غایب شد

قوم چون خوان نوالش خوردند

عزم رحلت ز دیارش کردند،

دست احسان و کرم بگشادند

بدره‌ای زر به عیالش دادند

دور ناگشته هنوز از دیده

میهمانان کرم ورزیده،

آمد آن طرفه عرابی از راه

دید آن بدره در آن منزلگاه

گفت: که این چیست؟ زبان بگشودند

صورت حال بدو بنمودند

خاست بدره به کف و نیزه به دوش

وز پی قوم برآورد خروش

کای سفیهان خطااندیشه!

وی لئیمان خساست‌پیشه!

بود مهمانی‌ام از بهر کرم

نه چو بیع از پی دینار و درم

دادهٔ خویش ز من بستانید!

پس رواحل به ره خود رانید!

ورنه تا جان برود از تنتان

در تن از نیزه کنم روزنتان

دادهٔ خویش گرفتند و گذشت

و آن عرابی ز قفاشان برگشت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۵ - مناجات

ما که لب تشنهٔ احسان توایم

کشتی افتاده به توفان توایم

نظر لطف بدین کشتی دار!

به سلامت برسانش به کنار!

خیمهٔ ما به سوی ساحل زن!

صدف هستی ما را بشکن!

پردهٔ ظلمت ما را بگشای!

صفوت گوهر ما را بنمای!

جامی از هستی خود گشته ملول

دارد از فضل تو امید قبول

بر سر خوان عطایش بنشان!

دامن از گرد خطایش بفشان!

بنگر اندوه وی و، شادش کن!

بنده‌ای پیر شد، آزادش کن!

بینشی ده، که تو را بشناسد

نعمتت را ز بلا بشناسد

کمر خدمت طاعت بخش‌اش!

افسر عز قناعت بخش‌اش!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۸ - حکایت حکیم سنائی رحمةالله علیه که وقت وفات این بیت می‌خواند: «بازگشتم از سخن زیرا که نیست»

چون سنائی شه اقلیم سخن

راقم تختهٔ تعلیم سخن

خواست گردون که فرو شوید پاک

رقم هستی‌اش از تختهٔ خاک

بر سر بستر کین افکندش

همچو سایه به زمین افکندش

لب هنوزش ز سخن نابسته

داشت با خود سخنی آهسته

همدمی بر دهنش گوش نهاد

به حدیثش نظر هوش گشاد

آنچه از عالم دل تلقین داشت

بیتکی بود که مضمون این داشت

که: بر اطوار سخن بگذشتم

لیک حالی ز همه برگشتم

بر دلم نیست ز هر بیش و کمی

بجز از حرف ندامت رقمی

زانکه دورست درین دیر کهن

سخن از معنی و معنی ز سخن

سخن آنجا که شود دام‌نمای

صید معنی نشود گام گشای

معنی آنجا که کشد دامن ناز

گفت و گو را نرسد دست نیاز

سخن آنجا که شود تنگ‌مجال

مرغ معنی نگشاید پر و بال

معنی آنجا که نهد پای بلند

از عبارت نتوان ساخت کمند

پایهٔ قدر سخن چون این است

وای طبعی که سخن آیین است

لب فروبند که خاموشی به!

دل تهی کن که فراموشی به!

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۶ - در سماع

سر برآور! که درین پرده‌سرای

می‌رسد بانگ سرود از همه جای

بلبل از منبر گل نغمه‌نواز

قمری از سرو سهی زمزمه‌ساز

فاخته چنبر دف کرده ز طوق

از نوا گشته جلاجل زن شوق

لحن قوال شده صومعه‌گیر

نه مرید از دم او جسته نه پیر

مطرب از مصطبهٔ دردکشان

داده از منزل مقصود نشان

بادنی بر دل مستان صبوح

فتح کرده همه ابواب فتوح

عود خاموش ز یک مالش گوش

کودک آساست، بر آورده خروش

چنگ با عقل ره جنگ زده

راه صد دل به یک گهنگ زده

تائب کاسه شکسته ز شراب

به یکی کاسه شده مست رباب

پیر راهب شده ناقوس‌زنان

نوبتی، مقرعه بر کوس‌زنان

بانگ برداشته مرغ سحری

کرده بر خفته‌دلان پرده‌دری

موذن از راحت شب دل کنده

کرده صد مرده به یا حی زنده

چرخ در چرخ ازین بانگ و نوا

کوه در رقص ازین صوت و صدا

ساعی ترک گران‌جانی کن!

شوق را سلسله‌جنبانی کن!

بگسل از پای خود این لنگر گل!

گام زن شو به سوی کشور دل!

آستین بر سر عالم افشان!

دامن از طینت آدم افشان!

سنگ بر شیشهٔ ناموس انداز!

چاک در خرقهٔ سالوس انداز!

نغمهٔ جان شنو از چنگ سماع!

بجه از جسم به آهنگ سماع!

همه ذات جهان در رقص‌اند

رو نهاده به کمال از نقص‌اند

تو هم از نقص قدم نه به کمال!

دامن افشان ز سر جاه و جلال!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۹ - مناجات

به هوای تو سخن کوشی ما

به تمنای تو خاموشی ما

گر تو در حرف نهی لطف شگرف

لجه‌ای ژرف شود چشمهٔ حرف

بعد توست اصل همه تنگی‌ها

قرب تو مایهٔ یکرنگی‌ها

دل جامی که بود تنگ از تو

عندلیبی‌ست خوش آهنگ از تو

بال پروازش ازین تنگی ده!

نکهت‌اش از گل یکرنگی ده!

دوز از تار فنا دلق، او را!

برهان از خود و از خلق، او را!

عیبش از بی‌هنران سازنهان!

وز گمان هنرش باز رهان!

تا ز عیب و هنر خود آزاد

زید اندر کنف فضل تو شاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۱ - ختم کتاب و خاتمهٔ خطاب

دامت آثارک، ای طرفه قلم!

دام دل‌ها زدی از مسک، رقم

نقد عمرست نثار قدمت

نور چشم است سواد رقمت

مرغ جان راست صریر تو صفیر

وز صفیر تو در آفاق نفیر

مرکب گرم عنان می‌رانی

خوی‌چکان قطره‌زنان می‌رانی

بافتی بر قد این حورسرشت

حله از طرهٔ حوران بهشت

این چه حور است درین حلهٔ ناز

کرده از دولت جاوید طراز

هر دو مصراع ز وی ابرویی

قبلهٔ حاجت حاجت‌جویی

چشمش از کحل بصیرت روشن

نظر لطف به عشاق فکن

طره‌اش پرده‌کش شاهد دین

خال او مردمک چشم یقین

لب او مژده‌ده باد مسیح

در فسون‌خوانی هر مرده، فصیح

گوشش از حلقهٔ اخلاص، گران

دیدهٔ عشق به رویش نگران

خرد گام‌زن از دنبالش

بیخود از زمزمهٔ خلخالش

یارب! این غیرت حورالعین را

شاهد روضهٔ علیین را،

از دل و دیدهٔ هر دیده‌وری

بخش، توفیق قبول نظری!

از خط خوب، کن‌اش پاینده!

وز دم پاک، طرب‌زاینده!

لیک در جلوه گه عزت و جاه

دارش از دست دو بی‌باک نگاه!

اول آن خامه‌زن سهونویس

به سر دوک قلم بیهده‌ریس

بر خط و شعر، وقوف از وی دور

چشم داران حروف از وی کور

فصل و وصل کلماتش نه بجای

فصل پیش نظرش وصل نمای

گه دو بیگانه به هم پیوسته

گه دو همخانه ز هم بگسسته

نقطه‌هایش نه به قانون حساب

خارج از دایرهٔ صدق و صواب

خال رخساره زده بر کف پای

شده از زیور رخ پای آرای

ور به اعراب شده راه‌سپر

رسم خط گشته از او زیر و زبر

گه نوشته‌ست کم وگاه فزون

گشته موزون ز خطش ناموزون

یا بریده یکی از پنج انگشت

یا فزوده ششم انگشت به مشت

دوم آن کس که کشد گزلک تیز

بهر اصلاح، نه از سهو ستیز

بتراشد ز ورق حرف صواب

زند از کلک خطا نقش بر آب

گل کند، خار به جا بنشاند

خار را خوبتر از گل داند

حسن مقطع چو بود رسم کهن

قطع کردیم بر این نکته سخن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۲ - فتوت

خاطر از وایهٔ خود خالی کن!

زین هنر پایهٔ خود عالی کن!

بهر خود، گرمی جز سردی نیست

سردی آیین جوانمردی نیست

چند روزی ز قوی‌دینان باش!

در پی حاجت مسکینان باش!

شمع شو! شمع، که خود را سوزی

تا به آن بزم کسان افروزی

با بد و نیک و نکوکاری ورز!

شیوهٔ یاری و غمخواری ورز!

ابر شو! تا که چو باران ریزی،

بر گل و خس همه یک‌سان ریزی

چشم بر لغزش یاران مفکن!

به ملامت دل یاران مشکن!

درگذر از گنه و از دگران!

چو ببینی گنهی، درگذران!

باش چون بحر ز آلایش پاک!

ببر آلایش از آلایشناک!

همچو دیده به سوی خویش مبین!

خویش را از دگران بیش مبین!

بس عمارت که بود خانهٔ رنج

بس خرابی که بود پردهٔ گنج

بت خود را بشکن خوار و ذلیل!

نامور شو به فتوت چو خلیل!

بت تو نفس هواپرور توست

که به صد گونه خطا رهبر توست

بسط کن بر همه کس خوان کرم!

بذل کن بر همه همیان درم!

گر براهیمی اگر زردشتی،

روی در هم مکش از هم‌پشتی!

باز کش پای ز آزار، همه!

دست بگشای به ایثار، همه!

هر چه بدهی به کسی، باز مجوی،

دل ز اندیشهٔ آن پاک بشوی!

آنچه بخشند چه بسیار و چه کم

نیست برگشتن از آن طور کرم

طفل چون صاحب احسان گردد

زود از داده پشیمان گردد

هر چه خندان بدهد، نتواند

که دگر گریه کنان نستاند

تا توانی مگشا جیب کسان!

منگر در هنر و عیب کسان!

عیب‌بینی هنری چندان نیست

هدف قصد جوانمردان نیست

هر چه نامش نه پسندیده کنی

بهتر آن است که نادیده کنی

دل ز اندیشهٔ آن داری دور

دیده از دیدن آن سازی کور

بو که از چون تو نکو کرداری

به دل کس نرسد آزاری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۷ - در نصیحت به نفس خود و یاد از شاعران گذشته

جامی این پرده‌سرایی تا چند؟

چون جرس هرزه‌درایی تا چند؟

چند بیهوده کنی خوش‌نفسی؟

هیچ نگرفت دلت چون جرسی؟

ساز بشکست، چه افغان است این؟

تار بگسست، چه دستان است این؟

نامهٔ عمر به توقیع رسید

نظم احوال به تقطیع رسید

تنگ شد قافیهٔ عمر شریف

دم به دم می‌شودش مرگ ردیف

سر به جیب و همه شب قافیه‌جوی

تنت از معنی باریک چو موی

گر شوی سوی مقاصد قاصد

باشی آن را به قصاید صاید

مدح ارباب مناصب گویی

فتح ابواب مطالب جویی

گه پی ساده‌دلی سازی جا

بر سر لوح بیان حرف هجا

گه کنی میل غزل‌پردازی

عشق با طرفه غزالان بازی

گه پی مثنوی آری زیور

بر یکی وزن هزاران گوهر

گه ز ترجیع شوی بندگشای

عقل و دین را فکنی بند به پای

گاهی از بهر دل غمخواره

سازی از نظم رباعی چاره

گاه با هم دهی از طبع بلند

قطعه قطعه ز جواهر پیوند

گه به یک بیت ز غم فرد شوی

مرهم دیدهٔ پر درد شوی

گه کنی گم به معما نامی

خواهی از گمشده‌نامی کامی

گاهی از مرثیه ماتم داری

وز مژه خون دمادم باری

بین! که چون سهم اجل را قوسی

کرد گردون ز پی فردوسی

با دل شق‌شده چون خامهٔ خویش

ماند سرریز ز شهنامهٔ خویش

ناظم گنجه، نظامی که به رنج

عدد گنج رسانید به پنج،

روز آخر که ازین مجلس رفت

گنج‌ها داده ز کف مفلس رفت

گرچه می‌رفت به سحرافشانی

بر فلک دبدبهٔ خاقانی

گشت پامال حوادث دبه‌اش

بی‌صدا شد چو دبه دبدبه‌اش

انوری کو و دل انور او

حکمت شعر خردپرور او

کو ظهیر آنکه چو خضر آب حیات

کلک او داشت نهان در ظلمات

هر کمالی که سپاهانی داشت

که به کف تیغ سخنرانی داشت،

شد ازین دایرهٔ دیر مسیر

آخرالامر همه نقص‌پذیر

کرد حرفی که رقم زد سعدی

بر رخ شاهد معنی جعدی

صرصر قهر چو شد حادثه‌زای

آمد آن جعد معنبر در پای

حافظ از نظم بلند آوازه

ساخت آیین سخن را تازه

لیک روز و شب‌اش از پیشه کمند

ز آن بلندی سوی پستی افگند

پخت از دور مه و گردش سال

میوهٔ باغ خجندی به کمال

لیک باد اجل آن میوهٔ پاک

ریخت در خطهٔ تبریز به خاک

آن دو طوطی که به نوخیزیشان

بود در هند شکرریزیشان

عاقبت سخرهٔ افلاک شدند

خامشان قفس خاک شدند

کام بگشا! که شگرفان رفتند

یک به یک نادره‌حرفان رفتند

زود برگرد! چو برخواهی گشت

زین تبه حرف که فرصت بگذشت

کیست کز باغ سخنرانی رفت

که نه با داغ پشیمانی رفت؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۱ - حکایت پیر خارکش

لنگ‌لنگان قدمی برمی‌داشت

هر قدم دانهٔ شکری می‌کاشت

کای فرازندهٔ این چرخ بلند!

وی نوازندهٔ دل‌های نژند!

کنم از جیب نظر تا دامن

چه عزیزی که نکردی با من

در دولت به رخم بگشادی

تاج عزت به سرم بنهادی

حد من نیست ثنایت گفتن

گوهر شکر عطایت سفتن

نوجوانی به جوانی مغرور

رخش پندار همی‌راند ز دور

آمد آن شکرگزاری‌ش به گوش

گفت کای پیر خرف گشته، خموش!

خار بر پشت، زنی زین سان گام

دولتت چیست، عزیزی‌ت کدام؟

عمر در خارکشی باخته‌ای

عزت از خواری نشناخته‌ای

پیر گفتا که: «چه عزت زین به

که نی‌ام بر در تو بالین نه؟

کای فلان! چاشت بده یا شام‌ام

نان و آبی (که) خورم و آشامم

شکر گویم که مرا خوار نساخت

به خسی چون تو گرفتار نساخت

به ره حرص شتابنده نکرد

بر در شاه و گدا بنده نکرد

داد با اینهمه افتادگی‌ام

عز آزادی و آزادگی‌ام»

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:39 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها