تحفةالاحرار از هفت اورنگ جامی
با سلام و عرض ادب
در این تایپیک مجموعه تحفةالاحرار از هفت اورنگ جامی گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.
با ما همراه باشید
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
بخش ۱ - آغاز سخن
بسم الله الرحمن الرحیم
هست صلای سر خوان کریم
فیض کرم خوان سخن ساز کرد
پرده ز دستان کهن باز کرد
بانگ صریر از قلم سحرکار
خاست که: بسمالله دستی بیار!
مائدهای تازه برون آمدهست
چاشنیای گیر! که چون آمدهست
ور نچشی، نکهت آن بس تو را
بوی خوشش طعمهٔ جان بس تو را
آنچه نگارد ز پی این رقم
بر سر هر نامه دبیر قلم،
حمد خداییست که از کلک «کن»
بر ورق باد نویسد سخن
چون رقم او بود این تازه حرف
جز به ثنایش نتوان کرد صرف
لیک ثنایش ز بیان برترست
هر چه زبان گوید از آن برترست
نیست سخن جز گرهی چند سست
طبع سخنور زده بر باد، چست
صد گره از رشتهٔ پر تاب و پیچ
گر بگشایند در آن نیست هیچ
عقل درین عقده ز خود گشته گم
کرده درین فکر سر رشته گم
آنکه نه دم میزند از عجز، کیست؟
غایت این کار به جز عجز چیست؟
عجز به از هر دل دانا که هست
بر در آن حی توانان که هست،
مرسله بند گهر کان جود
سلسله پیوند نظام وجود
غرهفروز سحر خاکیان
مشعلهسوز شب افلاکیان
خوان کرامتنه آیندگان
گنج سلامتده پایندگان
روز برآرندهٔ شبهای تار
کار گزارندهٔ مردان کار
واهب هر مایه، که جودیش هست
قبلهٔ هر سر، که سجودیش هست
دایرهساز سپر آفتاب
تیزگر باد و زرهباف آب
عیب، نهاندار هنرپروران
عذرپذیرندهٔ عذر آوران
سرشکن خامهٔ تدبیرها
خامه کش نامهٔ تقصیرها
ایمنی وقت هراسندگان
روشنی حال شناسندگان
تازه کن جان نسیم حیات
کارگر کارگه کاینات
ساخت چو صنعش قلم از کاف و نون
شد به هزاران رقمش رهنمون
نقش نخستین چه بود زان؟ جماد
کز حرکت بر در او ایستاد
کوه نشسته به مقام وقار
یافته در قعدهٔ طاعت قرار
کان که بود خازن گنجینهاش
ساخته پر لعل و گهر سینهاش
هر گهری دیده رواجی دگر
گشته فروزندهٔ تاجی دگر
نوبت ازین پس به نبات آمده
چابک و شیرین حرکات آمده
برزده از روزنهٔ خاک سر
برده به یک چند بر افلاک سر
چتر برافراخته از برگ و شاخ
ساخته بر سایهنشین جا فراخ
گاه فشانده ز شکوفه درم
گاه ز میوه شده خوان کرم
جنبش حیوان شده بعد از نبات
گشته روان در گلش آب حیات
از ره حس برده به مقصود، بودی
پویهکنان کرده به مقصود، روی
با دل خواهنده ز جا خاسته
رفته به هر جا که دلش خواسته
خاتمهٔ اینهمه هست آدمی
یافته زو کار جهان محکمی
اول فکر، آخر کار آمده
فکر کن کارگزار آمده
بر کفاش از عقل نهاده چراغ
داده ز هر شمع و چراغاش فراغ
کارکنان داده به عقل از حواس
گشته به هر مقصد از آن رهشناس
باصره را داده به بینش نوید
راه نموده به سیاه و سفید
سامعه را کرده به بیرون دو در
تا ز چپ و راست نیوشد خبر
ذائقه را داده به روی زبان
کام، ز شیرینی و شور جهان
لامسه را نقد نهاده به مشت
گنج شناسائی نرم و درشت
شامه را از گل و ریحان باغ
ساخته چون غنچه معطر دماغ
جامی، اگر زنده دلی بنده باش!
بندهٔ این زندهٔ پاینده باش!
بندگیاش زندگی آمد تمام
زندگی این باشد و بس، والسلام!
بخش ۳ - در فضیلت سخن
پیشترین نغمهٔ باغ سخن
هست نسیم چمنآرای «کن»
هست سخن پرده کش رازها
زنده کن مردهٔ آوازها
نغمهٔ خنیاگر دستانسرای
مرده بود بیسخن جانفزای
چون به سخن باز شود ساز او
جان به حریفان دهد آواز او
مطرب خوش لهجهٔ آن در نواست
گنبد فیروزه از آن پر صداست
خیز و به گلزار درون آ، یکی!
نرگس بینا بگشا اندکی!
از پی گوشی که کند فهم راز
بین دهن گل چو لب غنچه باز
سوسن آزاد و زبان در زبان
مرغ سحرخیز و فغان در فغان
کاشف اسرار و معانی همه
عرضه ده گنج نهانی همه
این همه خود هست، ولی ز آدمی
کس نزده بیش در محرمی
کشف حقایق به زبان وی است
حل دقایق ز بیان وی است
چنگ سخن گرچه بسی ساز یافت
از دم او نغمهٔ اعجاز یافت
گرچه سخن هست گرهها به باد
در گرهش بین گره صد گشاد
طرفه عروسی که ز زیور تهی
آید از او دلبری و دلدهی
چونکه به زیور شود آراسته
طعنه زند بر مه ناکاسته
چون گهر نظم حمایل کند
غارت صد قافلهٔ دل کند
چون کند از قافیه خلخال پای
پای خردمند بلغزد ز جای
چون ز دو مصراع ، کند ابروان
رخنه شود قبلهٔ پیر و جوان
من که ز هر شاهد و می زاهدم
عمرتلف کردهٔ این شاهدم
عقد حمایل که به بر جلوه داد
عقدهٔ صبر از دل و جانم گشاد
دل که گرانمایه ز اقبال اوست
طوقکش حلقهٔ خلخال اوست
ابروی او گرچه نپیوسته است
راه خلاصی به رخم بسته است
روز و شب آوارهٔ کوی وی ام
شام و سحر در تک و پوی ویام
شب که مرا دل سوی او رهبرست
کرسیام از زانو و پای از سرست
از مدد همت والای خویش
بر سر کرسی چو نهم پای خویش
باز کشم پای ز دامان فرش
سر به در آرم ز گریبان عرش
جامهٔ جسم از تن جان برکشم
خامهٔ نسیان به جهان درکشم
بلکه ز جان نیز مجرد شوم
جرعهکش بادهٔ سرمد شوم
باده ز جام جبروتم دهند
نقل ز خوان ملکوتم دهند
ساقی سلسالدهام سلسبیل
مطربم «آواز پر جبرئیل»
ساقی و مطرب به هم آمیخته
نقل معانی همه جا ریخته
بهره چو برگیرم از آن بزمگاه
از پی رجعت کنم آهنگ راه،
هر چه رسد دستم از آن خوان پاک
زله کنم بهر حریفان خاک
بر طبق نظم به دست ادب
بر نمطی دلکش و طرزی عجب
پرده ز تشبیه و مجازش کنم
تحفهٔ هر محفل رازش کنم
بخش ۷ - حکایت مسافر کنعانی
یوسف کنعان چو به مصر آرمید
صیت وی از مصر به کنعان رسید
بود در آن غمکده یک دوستش
پر شدهٔ مغز وفا پوستش
ره به سوی مهر جمالش سپرد
آینهای بهر ره آورد برد
یوسف از او کرد نهانی سؤال
کای شده محرم به حریم وصال!
در طلبم رنج سفر بردهای
زین سفرم تحفه چه آوردهای؟
گفت: «به هر سو نظر انداختم
هیچ متاعی چو تو نشناختم
آینهای بهر تو کردم به دست
پاک ز هر گونه غباری که هست
تا چو به آن دیدهٔ خود واکنی
صورت زیبات تماشا کنی
تحفهای افزون ز لقای تو چیست؟
گر روی از جای، به جای تو کیست؟
نیست جهان را به صفای تو کس
غافل از این، تیره دلاناند و بس!»
جامی، ازین تیره دلان پیش باش!
صیقلی آینهٔ خویش باش
تا چو بتابی رخ ازین تیرهجای
یوسف غیب تو شود رونمای
بخش ۴ - در تنبیه سخنوران
قافیهسنجان چو در دل زنند
در به رخ تیرهدلان گل زنند
روی چو در قافیهسنجی کنند
پشت برین دیر سپنجی کنند
تن بگذارند و همه جان شوند
کوه ببرند و پی کان شوند
گوهر این کان همه یکرنگ نیست
لؤلؤ عمان همه همسنگ نیست
گوهر و لعل از دل کان میطلب!
هر چه بیابی به از آن میطلب!
هر که به خس کرد قناعت، خسی است
بهطلبی کن که به از به بسی است
ناشده از خوی بدت دل تهی
کی رسد از نظم تو بوی بهی
هر چه به دل هست ز پاک و پلید
در سخن آید اثر آن پدید
چون گره نافه گشاید نسیم
غالیه بو گردد و عنبر شمیم
شاهد پرورده به صد عز و ناز
بیش به مشاطه ندارد نیاز
بر رخش از غالیهٔ مشکسای
خوب بود خال، ولی یک دو جای
خال که از قاعده افزون فتد
بر رخ معشوق، نه موزون فتد
خال، جمالش به تباهی کشد
روی سفیدش به سیاهی کشد
این همه گفتیم ولی زین شمار
چاشنی عشق بود اصل کار
عشق که رقص فلک از نور اوست
خوان سخن را نمک از شور اوست
جامی اگر در سرت این شور نیست
خوان سخن گربنهی، دور نیست
مرد کرمپیشه کجا خوان نهد
تا نه ز آغاز نمکدان نهد؟
بخش ۵ - در آفرینش عالم
شاهد خلوتگه غیب از نخست
بود پی جلوه کمر کرده چست
آینهٔ غیبنما پیش داشت
جلوهنمائی همه با خویش داشت
ناظر و منظور همو بود و بس !
غیر وی این عرصه نپیمود کس
جمله یکی بود و دوئی هیچ نه
دعوی مائی و توئی هیچ نه
بود قلم رسته ز زخم تراش
لوح هم آسوده ز رنج خراش
عرش، قدم بر سر کرسی نداشت
عقل، سر نادرهپرسی نداشت
سلک فلک ناظم انجم نبود
پشت زمین حامل مردم نبود
بود درین مهد فروبسته دم
طفل موالید به خواب عدم
خواست که در آینههای دگر
بر نظر خویش شود جلوهگر
روضهٔ جانبخش جهان آفرید
باغچهٔ کون و مکان آفرید
کرد ز شاخ و ز گل و برگ و خار
جلوهٔ او حسن دگر آشکار
سرو نشان از قد رعناش داد
گل خبر از طلعت زیباش داد
سبزه به گل غالیهٔ تر سرشت
پیش گل اوصاف خط او نوشت
شد هوس طرهٔ او باد را
بست گره طرهٔ شمشاد را
نرگس جماش به آن چشم مست
زد ره مستان صبوحیپرست
فاخته با طوق تمنای سرو
زد نفس شوق ز بالای سرو
بلبل نالنده به دیدار گل
پرده گشا گشته ز اسرار گل
کبک دری پایچهها برزده
زد به سر سبزه قدم، سرزده
حسن، ز هر چاک زد القصه سر،
عشق، شد از جای دگر جلوهگر
حسن، ز هر چهره که رخ برفروخت،
عشق، از آن شعله دلی را بسوخت
حسن، به هر طره که آرام یافت،
عشق، دلی آمده در دام یافت
حسن، ز هر لب که شکرخنده کرد،
عشق، دلی را به غمش بنده کرد
قالب و جاناند به هم حسن و عشق
گوهر و کاناند به هم حسن و عشق
از ازل این هر دو به هم بودهاند
جز به هم این راه نپیمودهاند
هستی ما هست ز پیوندشان
نیست گشاد همه جز بندشان
بخش ۱۶ - در اشارت به حسن
نقش سراپردهٔ شاهیست حسن
لمعهٔ خورشید الهیست حسن
حسن که در پردهٔ آب و گل است
تازه کن عهد قدیم دل است
ای که چو شکل خوشت آراستند
فتنهٔ ارباب نظر خواستند
قد تو سرویست بهشتیچمن
روی تو شمعیست بهشتانجمن
صورت موزون تو نظم جمال
مطلع آن، جبههٔ فرخنده فال
جبههات از نور چو مطلع نوشت
ابرویت از نور دو مصرع نوشت
سطری از ابروی تو خوشتر نبود
لیک کج آمد چو به مسطر نبود
بهر تماشاگری روی خویش
آینه کن لیک ز زانوی خویش
نیست به تو همقدمی، حد کس
سایهٔ تو همقدم توست و بس!
صد پی اگر همقدم فکر و رای
از سرت آییم فرو تا به پای
یک به یک اعضای تو موزون بود
هر یک از آن دیگری افزون بود
جلوهٔ حسن تو در افزونی است
آینهٔ چونی و بیچونی است
قبلهٔ هر دیدهور این آینهست
منظر اهل نظر این آینهست
صورت چونی شده از وی عیان
معنی بیچون شده در وی نهان
جلوهٔ این آینهٔ نوربار
از نظر بیبصران دور دار!
چهره نهان دار! که آلودگان
جز ره بیهوده نپیمودگان،
چون به جمال تو نظر واکنند
آرزوی خویش تمنا کنند
با تو به جز راه هوا نسپرند
جز به غرض روی تو را ننگرند
بخش ۶ - حکایت شیخ روزبهان با بیوهای که میوهٔ دل خود را شیوهٔ مستوری میآموخت
روز بهان فارس میدان عشق
فارسیان را شه ایوان عشق
پیش در پردهسرائی رسید
از پس آن پردهنوائی شنید
کز سر مهر و شفقت مادری
گفت به خورشید لقا دختری
کای به جمال از همه خوبان فزون!
پای منه هردم از ایوان برون!
ترسم از افزونی دیدار تو
کم شود اندوه خریدار تو
نرخ متاعی که فراوان بود
گر به مثل جان بود، ارزان بود
شیخ چو آن زمزمه راگوش کرد
سر محبت ز دلش جوش کرد
بانگ برآورد که: ای گنده پیر!
از دلت این بیخ هوس کندهگیر!
حسن نه آنست که ماند نهان
گرچه برد پردهٔ جهان در جهان
حسن که در پرده مستوری است
زخم هوس خوردهٔ منظوری است
تا ندرد چادر مستوریاش
جا نشود منظر منظوریاش
جلوه که هر لحظه تقاضا کند
بهر دلی دان که تماشا کند
تا ز غم عشق چو شیدا شود
کوکبهٔ حسن هویدا شود
جامی! اگر زندهٔ بینندهای
در صف عشاق نشینندهای،
سرمه ز خاک قدم عشق گیر!
زنده به زیر علم عشق میر!
بخش ۲ - مناجات
ای صفت خاص تو واجب به ذات!
بسته به تو سلسلهٔ ممکنات!
کون و مکان شاهد جود تواند
حجت اثبات وجود تواند
دایرهٔ چرخ مدار از تو یافت
مرحلهٔ خاک قرار از تو بافت
عرصهٔ گیتی که بود باغسان
تربیت لطف تواش باغبان
بلبل آن، طبع سخن پروران
در چمن نطق، زبان آوران
اینهمه آثار، که نادر نماست
بر صفت هستی قادر گواست
رو به تو آریم که قادر تویی
نظم کن سلک نوادر تویی
باغ نشان گر ندهد زیب باغ
باغ شود بر دل نظاره داغ
ور دهدش جلوه به هر زیوری
هر ورقی باشد از آن دفتری
بودی و این باغ دلافروز، نی
باشی و میدان شب و روز، نی
ای علم هستی ما با تو پست!
نیست به خود، هست به تو هر چه هست
هست توئی، هستی مطلق تویی!
هست که هستی بود، الحق تویی!
نام و نشانت نه و دامن کشان
میگذری بر همه نام و نشان
با همه چون جان به تن آمیزناک
پاک ز آلایش ناپاک و پاک
نور بسیطی و غباریت نه!
بحر محیطی و کناریت نه!
نیست کناریت ولی صد هزار
گوهرت از موج فتد بر کنار
با تو خود آدم که و عالم کدام؟
نیست ز غیر تو نشان غیر نام
گرچه نمایند بسی غیر تو
نیست درین عرصه کسی غیر تو
تو همه جا حاضر و من جابهجا
میزنم اندر طلبت دست و پا
ای ز وجود تو نمود همه!
جود تو سرمایهٔ سود همه!
هستی و پایندگی از توست و بس!
مردگی و زندگی از توست و بس!
جامی اگر نیست ز بخت نژند
چون علم خسرویاش سربلند،
از علم فقر بلندیش ده!
زیر علم سایه پسندیش ده!
ای ز کرم چارهگر کارها!
مرهم راحتنه آزارها!
عقده گشایندهٔ هر مشکلی!
قبله نمایندهٔ هر مقبلی!
توشهنه گوشهنشینان پاک!
خوشهده دانهفشانان خاک!
بازوی تایید هنرپیشگان!
قبلهٔ توحید یکاندیشگان!
شانه زن زلف عروس بهار!
مرسله بند گلوی شاخسار!
پای طلب، راه گذار از تو یافت
دست توان، قوت کار از تو یافت
بلکه تویی کارگر راستین
دست همه، دست تو را آستین
نیست درین کارگه گیر و دار
جز تو کسی کید از او هیچ کار
روی عبادت به تو آریم و بس!
چشم عنایت ز تو داریم و بس!
در کف ما مشعل توفیق نه!
ره به نهانخانهٔ تحقیق ده!
اهل دل از نظم چون محفل نهند
بادهٔ راز از قدح دل دهند
رشحی از آن باده به جامی رسان!
رونق نظمش به نظامی رسان!
قافیه آنجا که نظامی نواست،
بر گذر قافیه جامی سزاست
این نفس از همت دون من است
وین هوس از طبع زبون من است،
ورنه از آنجا که کرمهای توست
کی بودم رشتهٔ امید سست؟
صد چو نظامی و چو خسرو هزار
شایدم از جام سخن جرعهخوار
بر همه در شعر بلندیم بخش
مرتبهٔ شعر پسندیم بخش
پایهٔ نظمم ز فلک بگذران
خاصه به نعت سر پیغمبران
اختر برج شرف کاینات
گوهر درج صدف کاینات
جز پی آن شاه رسالتمب
چرخ نزد خیمهٔ زرینطناب
جز پی آن شمع هدایتپناه
ماه نشد قبهٔ این بارگاه
تا نه فروغ از رخش اندوختند
مشعلهٔ مهر نیفروختند
رشحهٔ جام کرمش سلسبیل
مرغ هوای حرمش جبرئیل
ای به سراپردهٔ یثرب به خواب!
خیز که شد مشرق و مغرب خراب
رفته زدستیم، برون کن ز برد
دستی و، بنمای یکی دستبرد!
توبه ده از سرکشی ایام را!
بازخر از ناخوشی اسلام را!
مهد مسیح از فلک آور به زیر!
رایت مهدی به فلک زن دلیر!
شعله فکن خرمن ابلیس را!
مهره شکن سبحهٔ تلبیس را!
ظلمت بدعت هه عالم گرفت
بلکه جهان جامهٔ ماتم گرفت
کاش فتد ز اوج عروجت رجوع
باز کند نور جمالت طلوع
دیدهٔ عالم به تو روشن شود
گلخن گیتی ز تو گلشن شود
دولتیان از تو علم بر کشند
ظلمتیان رو به عدم درکشند
جامی از آنجا که هوادار توست
روی تو نادیده گرفتار توست
گر لب جانبخش تو فرمان دهد
بر قدمت سر نهد و جان دهد
بخش ۱۰ - در اشارت به خاموشی که سرمایهٔ نجات است
نقطهٔ نطق است تو را بر زبان
گشته از آن نقطه زبانات زیان
گر کنی آن نقطه ازین حرف حک
بر خط حکم تو نهد سر ملک
هر که درین گنبد نیلوفری
افکند آوازهٔ نیکوفری
نیکوئی فر وی از خامشیست
خامشیاش تیغ جهالتکشی ست
گفتن بسیار نه از نغزی است
ولولهٔ طبل، ز بیمغزی است
غنچه که نبود به دهانش زبان
لعل و زرش بین گره اندر میان
سوسن رعنا که زبانآور است
کیسهتهی مانده ز لعل و زرست
منطق طوطی خطر جان اوست
قفل نه کلبهٔ احزان اوست
زاغ که از گفتناش آمد فراغ
جلوهگر آمد به تماشای باغ
خست طبع است درین کهنه کاخ
حوصلهٔ تنگ و حدیث فراخ
چرخ بدین گردش و دایم خموش
چرخهٔ حلاج و هزاران خروش
رستهٔ دندانت صفی بست خوش
پیش صف آمد لب تو پرده کش
کرده زبان تیغ پی یک سخن
چند شوی پردهدر و صفشکن
گرچه سخن خاصیت زندگیست
موجب صد گونه پراکندگیست
زندگی افزای، دل زنده را!
ورد مکن قول پراگنده را!
هر نفسی از تو هیولیوش است
قابل هر نقش خوش و ناخوش است
گر ز کرم نقش جمالش دهی،
منقبت فضل و کمالش دهی،
بر ورق عمر تو عنوان شود
فاتحهٔ نامهٔ احسان شود
ور ز سفه داغ قصورش کشی،
در درکات شر و شورش کشی،
خامه کش صفحهٔ دین گرددت
میلزن چشم یقین گرددت
لب چو گشائی، گرو هوش باش!
ورنه زبان درکش و خاموش باش!
دل چو شود ز آگهیات بهرهمند
پایهٔ اقبال تو گردد بلند
بر سخن بیهده کم شو دلیر!
تا که از آن پایه نیفتی به زیر
بخش ۸ - حکایت بیرون کشیدن تیر از پای شاه ولایت علی (ع)
روز احد چون صف هیجا گرفت
تیر مخالف به تنش جا گرفت
غنچهٔ پیکان به گل او نهفت
صد گل راحت ز گل او شکفت
روی عبادت سوی مهراب کرد
پشت به درد سر اصحاب کرد
خنجر الماس چو بفراختند
چاک بر آن چون گلاش انداختند
غرقه به خون غنچهٔ زنگارگون
آمد از آن گلبن احسان برون
گل گل خونش به مصلا چکید
گفت: چو فارغ ز نماز آن بدید
«اینهمه گل چیست ته پای من
ساخته گلزار، مصلای من؟»
صورت حالاش چو نمودند باز
گفت که: «سوگند به دانای راز،
کز الم تیغ ندارم خبر
گرچه ز من نیست خبردار تر
طایر من سد ره نشین شد، چه باک
گر شودم تن چو قفس چاک چاک؟»
جامی، از آلایش تن پاک شو!
در قدم پاکروان خاک شو!
باشد از آن خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی
بخش ۱۴ - حکایت درازدستی وزیر
دست قلمساش جدا ساختی
چون قلم از بند برانداختی
هر که گرفتی ز هوا دست او
پایهٔ اقبال شدی پست او
دست وزارت به وی آراستی
جان حسود از حسدش کاستی
روزی ازین قاعدهٔ ناپسند
ساخت جدا دست وزیری ز بند
دست بریده به هوا برفکند
تاش بگیرند، صلا در فکند
چشم خرد کرد فراز آن وزیر
دست دگر کرد دراز آن وزیر
دست خود از بیخردی خود گرفت
بهر وزارت ره مسند گرفت
تجربه نگرفت ز دست نخست
دست خود از دست دگر نیز شست
جامی از آن پیش که دست اجل
دست تو کوتاه کند از عمل
دست امل از همه کوتاه کن
در صف کوتهاملان راه کن
بخش ۱۵ - حکایت زاغی که به شاگردی رفتار کبک رفت
زنگ زدود آینهٔ باغ را
خال سیه گشت رخ راغ را
دید یکی عرصه به دامان کوه
عرضهده مخزن پنهان کوه
سبزه و لاله چو لب مهوشان
داده ز فیروزه و لعلش نشان
نادره کبکی به جمال تمام
شاهد آن روضهٔ فیروزهفام
فاختهگون جامه به بر کرده تنگ
دوخته بر سدره سجاف دورنگ
تیهو و دراج بدو عشقباز
بر همه از گردن و سر سرفراز
پایچهها برزده تا ساق پای
کرده ز چستی به سر کوه جای
بر سر هر سنگ زده قهقهه
پی سپرش هم ره و هم بیرهه
تیزرو و تیزدو و تیزگام
خوشروش و خوشپرش و خوشخرام
هم حرکاتش متناسب به هم
هم خطواتش متقارب به هم
زاغ چو دید آن ره و رفتار را
و آن روش و جنبش هموار را
با دلی از دور گرفتار او
رفت به شاگردی رفتار او
باز کشید از روش خویش پای
در پی او کرد به تقلید جای
بر قدم او قدمی میکشید
وز قلم او رقمی میکشید
در پیاش القصه در آن مرغزار
رفت براین قاعده روزی سه چار
عاقبت از خامی خود سوخته
رهروی کبک نیاموخته
کرد فرامش ره و رفتار خویش
ماند غرامتزده از کار خویش
بخش ۱۲ - در اشارت به هشیاری روز و بیداری شب
روز و شب عمر تو با صد شتاب
میگذرد، آن به خود و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانهای
خفته به شب مردهٔ کاشانهای
روز چنان میگذرد شب چنین
کی شوی آمادهٔ روز پسین؟
شب چو رسد، شمع شبافروز باش
همنفس گریهٔ جانسوز باش
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
بخش ۱۱ - حکایت لاکپشت و مرغابیان
شد به فراغت ز غم روزگار
قاعدهٔ صحبتشان استوار
روزی از آنجا که فلک راست خوی
گشت ز بیمهریشان کینهجوی
طبع بطان از لب دریا گرفت
رای سفر در دلشان جان گرفت
کرد کشف ناله که :«ای همدمان!
وز الم فرقت من بیغمان!
خو به کرمهای شما کردهام
قوت ز غمهای شما خوردهام
گرچه مرا پشت چو سنگ است سخت
دارم ازین بار، دلی لخت لخت
نی به شما قوت همپاییام
نی ز شما طاقت تنهاییام»
بود ز بیشه به لب آبگیر
چوبکی افتاده چو یک چوبه تیر
یک بط از آن چوب یکی سرگرفت
و آن بط دیگر، سر دیگر گرفت
برد کشف نیز به آنجا دهان
سخت به دندان بگرفتش میان
میل سفر کرد به میل بطان
مرغ هوا گشت طفیل بطان
چون سوی خشکی سفر افتادشان،
بر سر جمعی گذر افتادشان
بانگ بر آمد ز همه کای شگفت!
یک کشف اینک به دو بط گشته جفت!
بانگ چو بشنید کشف لب گشاد
گفت که: «حاسد به جهان کور باد!»
زو لب خود بود گشادن همان
ز اوج هوا زیر فتادن همان
ز آن دم بیهوده که ناگاه زد
بر خود و بر دولت خود راه زد
جامی ازین گفتن بیهوده چند؟
زیرکی ای ورز و لب خود ببند!
تا که درین دایرهٔ هولناک
از سر افلاک نیفتی به خاک