0

مثنویات، تمثیلات و مقطعات پروین اعتصامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

زاهد خودبین

آن نشنیدید که در شیروان

بود یکی زاهد روشن روان

زنده‌دلی، عالم و فرخ ضمیر

مهر صفت، شهرتش آفاق گیر

نام نکویش علم افراخته

توسن زهدش همه جا تاخته

همقدم تاجوران زمین

همنفس حضرت روح‌الامین

مسئلت آموز دبیران خاک

نیتش آرایش مینوی پاک

پیش نشین همه آزادگان

پشت و پناه همه افتادگان

مرد رهی، خوش روش و حق پرست

روز و شبش، سبحهٔ طاعت بدست

جایگهش، کوه و بیابان شده

طعمه‌اش از بیخ درختان شده

رفته ز چین و ختن و هند و روم

مردم بسیار، بدان مرز و بوم

هر که بدان صومعه بشتافتی

عارضه ناگفته، شفا یافتی

کور در آن بادیه بینا شدی

عاجز بیچاره، توانا شدی

خلق بر او دوخته چشم نیاز

او بسوی دادگر کار ساز

شب، شدی از دیده نهان روز وار

در کمر کوه، بزندان غار

روز، بعزلتگه خود تاختی

با همه کس، نرد کرم باختی

صبحدمی، روی ز مردم نهفت

هر در طاعت که توان سفت، سفت

ریخت ز چشم آب و بسر خاک کرد

گرد ز آئینهٔ دل، پاک کرد

حلقه بدر کوفت زنی بی‌نوا

گفت که رنجورم و خواهم دوا

از چه شد این نور، بظلمت نهان

از چه برنجید ز ما ناگهان

از چه بر این جمع، در خیر بست

اینهمه افتاده بدید و نشست

از چه، دلش میل مدارا نداشت

از چه، سر همسری ما نداشت

ای پدر پیر، ز چین آمدم

از بلد شک، به یقین آمدم

نور تو رهبر شد و ره یافتم

نام تو پرسیدم و بشتافتم

روز، بچشم همه کس روشنست

لیک، شب تیره بچشم منست

گر ز ره لطف، نگاهم کنی

فارغ ازین حال تباهم کنی

ساعتی، ای شیخ، نیاسوده‌ام

باد صفت، بادیه پیموده‌ام

دیده به بی دیده فکندن، خوش است

خار دل سوخته کندن، خوش است

پیر، بدان لابه نداد اعتبار

گریه همی کرد چو ابر بهار

تا که سر از سجدهٔ شکران گرفت

دیو غرورش ز گریبان گرفت

گفت که این سجده و تسبیح چیست

بر تو و کردار تو، باید گریست

رنج تو در کارگه بندگی

گشت تهی دستی و شرمندگی

زان همه سرمایه، ترا سود کو

تار قماشت چه شد و پود کو

نوبت از خلق گسستن نبود

گاه در صومعه بستن نبود

سست شد این پایه و فرصت شتافت

گم شد و دیگر نتوانیش یافت

عجب، سمند تو شد و تاختی

رفتی و بار و بنه انداختی

دامنت از اخگر پندار سوخت

آنهم گل، زاتش یک خار سوخت

رشته نبود آنکه تو میتافتی

جامه نبود آنکه تو میبافتی

سودگر نفس به بازار شد

گوهر پست تو پدیدار شد

راهروانی که بره داشتی

بر در خویش از چه نگهداشتی

آنکه درش، روز کرم بسته بود

قفل در حق نتواند گشود

نفس تو، چون خودسر و محتاله شد

زهد تو، چون کفر دو صد ساله شد

طاعت بی صدق و صفا، هیچ نیست

اینهمه جز روی و ریا، هیچ نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

روح آزرده

بشکوه گفت جوانی فقیر با پیری

بروزگار، مرا روی شادمانی نیست

بلای فقر، تنم خسته کرد و روح بکشت

بمرگ قانعم، آن نیز رایگانی نیست

کسی بمثل من اندر نبردگاه جهان

سیاه روز بلاهای ناگهانی نیست

گرسنه بر سر خوان فلک نشستم و گفت

که خیرگی مکن، این بزم میهمانی نیست

به خلق داد سرافرازی و مرا خواری

که در خور تو، ازین به که میستانی نیست

به دهر، هیچکس مهربان نشد با من

مرا خبر ز ره و رسم مهربانی نیست

خوش نیافتم از روزگار سفله دمی

از آن خوشم که سپنجی است، جاودانی نیست

بخنده، پیر خردمند گفت تند مرو

که پرتگاه جهان، جای بدعنانی نیست

چو بنگری، همه سر رشته‌ها بدست قضاست

ره گریز، ز تقدیر آسمانی نیست

ودیعه‌ایست سعادت، که رایگان بخشند

درین معامله، ارزانی و گرانی نیست

دل ضعیف، بگرداب نفس دون مفکن

غریق نفس، غریقی که وارهانی نیست

چو دستگاه جوانیت هست، سودی کن

که هیچ سود، چو سرمایهٔ جوانی نیست

ز بازویت نربودند تا توانائی

زمان خستگی و عجز و ناتوانی نیست

بملک زندگی، ایدوست، رنج باید برد

دلی که مرد، سزاوار زندگانی نیست

من و تو از پی کشف حقیقت آمده‌ایم

ازین مسابقه، مقصود کامرانی نیست

بدفتر گل و طومار غنچه در گلزار

بجز حکایت آشوب مهرگانی نیست

بنای تن، همه بهر خوشی نساخته‌اند

وجود سر، همه از بهر سرگرانی نیست

ز مرگ و هستی ما، چرخ را زیان نرسد

سپهر سنگدل است، این سخن نهانی نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

سرود خارکن

بصحرا، سرود اینچنین خارکن

که از کندن خار، کس خوار نیست

جوانی و تدبیر و نیروت هست

بدست تو، این کارها کار نیست

به بیداری و هوشیاری گرای

چو دیدی که بخت تو بیدار نیست

چو بفروختی، از که خواهی خرید

متاع جوانی ببازار نیست

جوانی، گه کار و شایستگی است

گه خودپسندی و پندار نیست

نبایست بر خیره از پا فتاد

چو جان خسته و جسم بیمار نیست

همین بس که از پا نیفتاده‌ای

بس افتادگان را پرستار نیست

مپیچ از ره راست، بر راه کج

چو در هست، حاجت بدیوار نیست

ز بازوی خود، خواه برگ و نوا

ترا برگ و توشی در انبار نیست

همی دانه و خوشه خروار شد

ز آغاز، هر خوشه خروار نیست

قوی پنجه‌ای، تیشه محکم بزن

هنرمند مردم، سبکسار نیست

زر وقت، باید به کار آزمود

کازین بهترش، هیچ معیار نیست

غنیمت شمر، جز حقیقت مجوی

که باری است فرصت، دگر بار نیست

همی ناله کردی، ولی بی ثمر

کس این ناله‌ها را خریدار نیست

چو شب، هستی و صبحدم نیستی است

شکایت ز هستی، سزاوار نیست

کنند از تو در کار دل، باز پرس

درین خانه، کس جز تو معمار نیست

نشد جامهٔ عجب، جان را قبا

درین جامه، پود ار بود، تار نیست

درین دکه، سود و زیان با همند

کس از هر زیانی، زیانکار نیست

گهی کم بدست اوفتد، گه فزون

بساز، ار درم هست و دینار نیست

مگوی از گرفتاری خویشتن

ببین کیست آنکو گرفتار نیست

بچشم بصیرت بخود در نگر

ترا تا در آئینه، زنگار نیست

همه کار ایام، درس است و پند

دریغا که شاگرد هشیار نیست

ترا بار تقدیر باید کشید

کسی را رهائی از این بار نیست

بدشواری ار دل شکیبا کنی

ببینی که سهل است و دشوار نیست

از امروز اندوه فردا مخور

نهان است فردا، پدیدار نیست

گر آلود انگشتهایت به خون

شگفتی ز ایام خونخوار نیست

چو خارند گلهای هستی تمام

گل است اینکه داری بکف، خار نیست

ز آزادگان، بردباری و سعی

بیاموز، آموختن عار نیست

هزاران ورق کرده گیتی سیاه

شکایت همین چند طومار نیست

تو خاطر نگهدار شو خویش را

که ایام، خاطر نگهدار نیست

ره زندگان است، عیبش مکن

گر این راه، همواره هموار نیست

پی کارهائی که گوید برو

ترا با فلک، دست پیکار نیست

بجائیکه بار است بر پشت مور

برای تو، این بار، بسیار نیست

نشاید که بیکار مانیم ما

چو یک قطره و ذره بیکار نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

سپید و سیاه

کبوتری، سحر اندر هوای پروازی

ببام لانه بیاراست پر، ولی نپرید

رسید بر پرش از دور، ناوکی جانسوز

مبرهن است کازان طعنه بر دلش چه رسید

شکسته شد پر و بالی، نزار گشت تنی

گسست رشتهٔ امیدی و رگی بدرید

گذشت بر در آن لانه، شامگه زاغی

طبیب گشت، چه رنجوری کبوتر دید

برفت خار و خس آورد و سایبانی ساخت

برای راحت بیمار خویش، بس کوشید

هزار گونه ستم دید، تا بروزن و بام

ز برگهای درختان سبز پرده کشید

ز جویبار، بمنقار خویش آب ربود

بباغ، کرد ره و میوه‌ای ز شاخه چید

گهی پدر شد و گه مادر و گهی دربان

طعام داد و نوازش نمود و ناله شنید

ببرد آنهمه بار جفا که تا روزی

ز درد و خستگی و رنج، دردمند رهید

بزاغ گفت: چه نسبت سپید را بسیاه

ترا بیاری بیگانگان، چه کس طلبید

بگفت: نیت ما اتفاق و یکرنگی است

تفاوتی نکند خدمت سیاه و سفید

ترا چو من، بدل خرد، مهر و پیوندیست

مرا بسان تو، در تن رگ و پی است و ورید

صفای صحبت و آئین یکدلی باید

چه بیم، گر که قدیم است عهد، یا که جدید

ز نزد سوختگان، بی‌خبر نباید رفت

زمان کار نباید به کنج خانه خزید

غرض، گشودن قفل سعادتست بجهد

چه فرق، گر زر سرخ و گر آهن است کلید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

سعی و عمل

براهی در، سلیمان دید موری

که با پای ملخ میکرد زوری

بزحمت، خویش را هر سو کشیدی

وزان بار گران، هر دم خمیدی

ز هر گردی، برون افتادی از راه

ز هر بادی، پریدی چون پر کاه

چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل

که کارآگاه، اندر کار مشکل

چنان بگرفته راه سعی در پیش

که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش

نه‌اش پروای از پای اوفتادن

نه‌اش سودای کار از دست دادن

بتندی گفت کای مسکین نادان

چرائی فارغ از ملک سلیمان

مرا در بارگاه عدل، خوانهاست

بهر خوان سعادت، میهمانهاست

بیا زین ره، بقصر پادشاهی

بخور در سفرهٔ ما، هر چه خواهی

به خار جهل، پای خویش مخراش

براه نیکبختان، آشنا باش

ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام

چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام

چرا باید چنین خونابه خوردن

تمام عمر خود را بار بردن

رهست اینجا و مردم رهگذارند

مبادا بر سرت پائی گذارند

مکش بیهوده این بار گران را

میازار از برای جسم، جان را

بگفت از سور، کمتر گوی با مور

که موران را، قناعت خوشتر از سور

چو اندر لانهٔ خود پادشاهند

نوال پادشاهان را نخواهند

برو جائیکه جای چاره‌سازیست

که ما را از سلیمان، بی نیازیست

نیفتد با کسی ما را سر و کار

که خود، هم توشه داریم و هم انبار

بجای گرم خود، هستیم ایمن

ز سرمای دی و تاراج بهمن

چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم

بحکم کس نمیگردیم محکوم

مرا امید راحتهاست زین رنج

من این پای ملخ ندهم بصد گنج

مرا یک دانهٔ پوسیده خوشتر

ز دیهیم و خراج هفت کشور

گرت همواره باید کامکاری

ز مور آموز رسم بردباری

مرو راهی که پایت را ببندند

مکن کاری که هشیاران بخندند

گه تدبیر، عاقل باش و بینا

راه امروز را مسپار فردا

بکوش اندر بهار زندگانی

که شد پیرایهٔ پیری، جوانی

حساب خود، نه کم گیر و نه افزون

منه پای از گلیم خویش بیرون

اگر زین شهد، کوته‌داری انگشت

نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت

چه در کار و چه در کار آزمودن

نباید جز بخود، محتاج بودن

هر آن موری که زیر پای زوریست

سلیمانیست، کاندر شکل موریست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

دو همراز

در آبگیر، سحرگاه بط بماهی گفت

که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست

بساط حلقه و دامست یکسر این صحرا

چنین بساط، دگر جای آرمیدن نیست

ترا همیشه ازین نکته با خبر کردم

ولیک، گوش ترا طاقت شنیدن نیست

هزار مرتبه گفتم که خانهٔ صیاد

مکان ایمنی و خانه برگزیدن نیست

من از میان بروم، چون خطر شود نزدیک

تو چون کنی، که ترا قدرت پریدن نیست

هزار چشمهٔ روشن، هزار برکهٔ پاک

بهای یک رگ و یکقطره خون چکیدن نیست

بگفت منزل مقصود آنچنان دور است

که فکر کوته ما را بدان رسیدن نیست

هزار رشته، برین کارگاه می‌پیچند

ولی چه سود، که هر دیده بهر دیدن نیست

ز خرمن فلک، ایدوست خوشه‌ای نبری

که غنچه و گل این باغ، بهر چیدن نیست

اگر ز آب گریزی، بخشکیت بزنند

ازین حصار، کسی را ره رهیدن نیست

به پرتگاه قضا، مرکب هوی و هوس

سبک مران که مجال عنان کشیدن نیست

بپای گلبن زیبای هستی، این همه خار

برای چیست، اگر از پی خلیدن نیست

چنان نهفته و آهسته می‌نهند این دام

که هیچ فرصت ترسیدن و رمیدن نیست

سموم فتنه، چو باد سحرگهی نسوزد

بجز نشان خرابی، در آن وزیدن نیست

چو من بخاک تپیدم، تو سوختی بشرار

دگر حدیث شنا کردن و چمیدن نیست

براه گرگ حوادث، شبان بخواب رود

چو خفت، گله چه داند گه چریدن نیست

برید و دوخت قبای من و تو درزی چرخ

ز هم شکافتن و طرح نو بریدن نیست

متاع حادثه، روزی بقهر بفروشند

چه غم خورند که ما را سر خریدن نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

سختی و سختیها

نهفتن بعمری غم آشکاری

فکندن بکشت امیدی شراری

بپای نهالی که باری نیارد

جفا دیدن از آب و گل، روزگاری

ببزم فرومایگان ایستادن

نشستن بدریوزه در رهگذاری

ز بیم هژبران، پناهنده گشتن

بگرگی سیه دل، بتاریک غاری

ز سنگین دلی، خواهش لطف کردن

سوی ناکسی، بردن از عجز کاری

بجای گل آرزوئی و شوقی

نشاندن بدل، نوک جانسوز خاری

بدریا درافتادن و غوطه خوردن

نه جستن پناهی، نه دیدن کناری

زبون گشتن از درد و محروم ماندن

بهر جا برون بودن از هر شماری

شنیدن ز هر سفله، حرف درشتی

ز مردم کشی، خواستن زینهاری

بهی، پراکنده گشتن چو کاهی

ز بادی، پریشان شدن چون غباری

بسی خوشتر و نیک‌تر نزد دانا

ز دمسازی یار ناسازگاری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

احسان بی ثمر

بارید ابر بر گل پژمرده‌ای و گفت

کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم

از بهر شستن رخ پاکیزه‌ات ز گرد

بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم

خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا

رخساره‌ای نماند، ز گرما گداختم

ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من

با خاک خوی کردم و با خار ساختم

ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ

هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم

تا خیمهٔ وجود من افراشت بخت گفت

کاز بهر واژگون شدنش برفراختم

دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست

کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم

منظور و مقصدی نشناسد به جز جفا

من با یکی نظاره، جهان را شناختم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شباویز

چو رنگ از رخ روز، پرواز کرد

شباویز، نالیدن آغاز کرد

بساط سپیدی، تباهی گرفت

ز مه تا بماهی، سیاهی گرفت

ره فتنهٔ دزد عیار باز

عسس خسته از گشتن و شب دراز

نخفته، نه مست و نه هوشیار ماند

نیاسوده گر ماند، بیمار ماند

پرستار را ناگهان خواب برد

هماندم که او خفت، رنجور مرد

جهان چون دل بت پرستان، سیاه

مه از دیده پنهان و در راه، چاه

بخفتند مرغان باغ و قفس

شباویز افسانه میگفت و بس

نمیکرد دیوانه دیگر خروش

نمی‌آید آواز دیگر به گوش

بجز ریزش سیل از کوهسار

بجز گریهٔ کودک شیرخوار

برون آمد از کنج مطبخ، عجوز

ز پیری بزحمت، ز سرما بسوز

شکایت کنان، گه ز سر، گه ز پشت

چراغی که در دست خود داشت کشت

بگسترد چون جامه از بهر خواب

سبوئی شکست و فرو ریخت آب

شنیدم که کوته زمانی نخفت

شکسته گرفت و پراکنده رفت

بنالید از نالهٔ مرغ شب

که شب نیز فارغ نه‌ایم، ای عجب

ندیدیم آسایش از روزگار

گهی بانگ مرغست و گه رنج کار

بنرمی چنین داد مرغش جواب

که ای سالیان خفته، یکشب مخواب

به سر منزلی کاینقدر خون کنند

در آن، خواب آزادگان چون کنند

من از چرخ پیرم چنین تنگدل

که از ضعف پیران نگردد خجل

بهر دست فرسوده، کاری دهد

بهر پشت کاهیده، باری نهد

بسی رفته، گم گشت ازین راه راست

بسی خفته، چون روز شد، برنخاست

عسس کی شود، دزد تیره‌روان

تو خود باش این گنج را پاسبان

بهرجا برافکنده‌اند این کمند

چه دیوار کوته، چه بام بلند

درین دخمه، هر شب گرفتارهاست

ره و رسمها، رمزها، کارهاست

شب، از باغ گم شد گل و خار ماند

خنک، باغبانی که بیدار ماند

بخفتن، چرا پیر گردد جوان

برهزن، چرا بگرود کاروان

فلک، در نورد و تو در خوابگاه

تو مدهوش و در شبروی مهر و ماه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شب

شباهنگام، کاین فیروزه گلشن

ز انوار کواکب، گشت روشن

غزال روز، پنهان گشت از بیم

پلنگ شب، برون آمد ز ممکن

روان شد خار کن با پشتهٔ خار

بخسته، دست و پا و پشت و گردن

بکنج لانه، مور آرمگه ساخت

شده آزرده، از دانه کشیدن

برسم و راه دیرین، داد چوپان

در آغل، گوسفندان را نشمین

کبوتر جست اندر لانه راحت

زغن در آشیان بنمود مسکن

جهانرا سوگ بگرفت و شباویز

بسان سوگواران کرد شیون

زمان خفتن آمد ماکیانرا

نچیده ماند آن پاشیده ارزن

نهاد از دست، مرد کارگر کار

که شد بیگاه وقت کار کردن

هم افسونگر رهائی یافت، هم مار

هم آهنگر بیاسود و هم آهن

لحاف پیرزن را پارگی ماند

که نتوانست نخ کردن بسوزن

بیارامید صید، آسوده در دام

بشوق شادی روز رهیدن

دروگر، داس خود بنهاد بر دوش

تبرزن، رخت خود پوشید بر تن

عسس بیدار ماند، آری چه نیکوست

برای خفتگان، بیدار بودن

ببام خلق، بر شد دزد طرار

کمین رهگذاران کرد رهزن

ز بی خوابی شکایت کرد بیمار

که شد نزدیک، رنج شب نخفتن

بدوشیدند شیر گوسفندان

بیاسودند گاو و گاوآهن

خروش از جانب میخانه برخاست

ز بس جام و سبو در هم شکستن

ز تاریکی، زمین بگرفت اسپر

ز انجم آسمان بر بست جوشن

ز مشرق، گشت ناهید آشکارا

چو تابنده گهر، از تیره معدن

شهاب ثاقب، از دامان افلاک

فرو افتاد، چون سنگ فلاخن

بنات النعش، خونین کرده رخسار

ز مویه کردن و از موی کندن

ثوابت، جمله حیران ایستاده

چو محکومان بهنگام زلیفن

به کنج کلبهٔ تاریک بختان

فروتابید نور مه ز روزن

بر آمد صبحدم، مهر جهانتاب

بسان حور از چنگ هریمن

فرو شستند چین زلف سنبل

بیفشاندند گرد از چهر سوسن

ز سر بگرفت سعی و رنج خود، مور

بشد گنجشک، بهر دانه جستن

نماند توسنی و راهواری

ز ناهمواری ایام توسن

بدینگونه است آئین زمانه

زمانی دوستدار و گاه دشمن

پدید آرد گهی صبح و گهی شام

گهی اردیبهشت و گاه بهمن

دریغا، کاروان عمر بگذشت

ز سال و ماه و روز و شب گذشتن

ز گیر و دار این دام بلاخیز

جهان تا هست، کس را نیست رستن

اگر نیک و اگر بد گردد احوال

نیفتد چرخهٔ گیتی ز گشتن

دهد این سودگر، ایدوست، ما را

گهی کرباس و گاهی خزاد کن

بدانش، زنگ ازین آئینه بزدای

بصیقل، زنگ را دانی زدودن

چو اسرائیلیان، کفران نعمت

مکن، چون هست هم سلوی و هم من

کتاب حکمت و عرقان چه خوانی

نخوانده ابجد و حطی و کلمن

حقیقت گوی شو، پروین، چه ترسی

نشاید بهر باطل، حق نهفتن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شاهد و شمع

شاهدی گفت بشمعی کامشب

در و دیوار، مزین کردم

دیشب از شوق، نخفتم یکدم

دوختم جامه و بر تن کردم

دو سه گوهر ز گلوبندم ریخت

بستم و باز بگردن کردم

کس ندانست چه سحرآمیزی

به پرند، از نخ و سوزن کردم

صفحهٔ کارگه، از سوسن و گل

بخوشی چون صف گلشن کردم

تو بگرد هنر من نرسی

زانکه من بذل سر و تن کردم

شمع خندید که بس تیره شدم

تا ز تاریکیت ایمن کردم

پی پیوند گهرهای تو، بس

گهر اشک بدامن کردم

گریه‌ها کردم و چون ابر بهار

خدمت آن گل و سوسن کردم

خوشم از سوختن خویش از آنک

سوختم، بزم تو روشن کردم

گر چه یک روزن امید نماند

جلوه‌ها بر درو روزن کردم

تا تو آسوده‌روی در ره خویش

خوی با گیتی رهزن کردم

تا فروزنده شود زیب و زرت

جان ز روی و دل از آهن کردم

خرمن عمر من ار سوخته شد

حاصل شوق تو، خرمن کردم

کارهائیکه شمردی بر من

تو نکردی، همه را من کردم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

دیده و دل

شکایت کرد روزی دیده با دل

که کار من شد از جور تو مشکل

ترا دادست دست شوق بر باد

مرا کندست سیل اشک، بنیاد

ترا گردید جای آتش، مرا آب

تو زاسایش بری گشتی، من از خواب

ز بس کاندیشه‌های خام کردی

مرا و خویش را بدنام کردی

از آنروزی که گردیدی تو مفتون

مرا آرامگه شد چشمهٔ خون

تو اندر کشور تن، پادشاهی

زوال دولت خود، چندخواهی

چرا باید چنین خودکام بودن

اسیر دانهٔ هر دام بودن

شدن همصحبت دیوانه‌ای چند

حقیقت جستن از افسانه‌ای چند

ز بحر عشق، موج فتنه پیداست

هر آنکودم ز جانان زد، ز جان کاست

بگفت ایدوست، تیر طعنه تا چند

من از دست تو افتادم درین بند

تو رفتی و مرا همراه بردی

به زندانخانهٔ عشقم سپردی

مرا کار تو کرد آلوده دامن

تو اول دیدی، آنگه خواستم من

بدست جور کندی پایه‌ای را

در آتش سوختی همسایه‌ای را

مرا در کودکی شوق دگر بود

خیالم زین حوادث بی خبر بود

نه میخوردم غم ننگی و نامی

نه بودم بستهٔ بندی و دامی

نه میپرسیدم از هجر و وصالی

نه آگه بودم از نقص و کمالی

ترا تا آسمان، صاحب نظر کرد

مرا مفتون و مست و بی خبر کرد

شما را قصه دیگرگون نوشتند

حساب کار ما، با خون نوشتند

ز عشق و وصل و هجر و عهد و پیوند

تو حرفی خواندی و من دفتری چند

هر آن گوهر که مژگان تو میسفت

نهان با من، هزاران قصه میگفت

مرا سرمایه بردند و ترا سود

ترا کردند خاکستر، مرا دود

بساط من سیه، شام تو دیجور

مرا نیرو تبه گشت و تو را نور

تو، وارون بخت و حال من دگرگون

ترا روزی سرشک آمد، مرا خون

تو از دیروز گوئی، من از امروز

تو استادی درین ره، من نوآموز

تو گفتی راه عشق از فتنه پاکست

چو دیدم، پرتگاهی خوفناکست

ترا کرد آرزوی وصل، خرسند

مرا هجران گسست از هم، رگ و بند

مرا شمشیر زد گیتی، ترا مشت

ترا رنجور کرد، اما مرا کشت

اگر سنگی ز کوی دلبر آمد

ترا بر پای و ما را بر سر آمد

بتی، گر تیر ز ابروی کمان زد

ترا بر جامه و ما را بجان زد

ترا یک سوز و ما را سوختنهاست

ترا یک نکته و ما را سخنهاست

تو بوسی آستین، ما آستان را

تو بینی ملک تن، ما ملک جان را

ترا فرسود گر روز سیاهی

مرا سوزاند عالم سوز آهی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شکنج روح

بزندان تاریک، در بند سخت

بخود گفت زندانی تیره‌بخت

که شب گشت و راه نظر بسته شد

برویم دگر باره، در بسته شد

زمین سنگ، در سنگ، دیوار سنگ

فضا و دل و فرصت و کار، تنگ

سرانجام کردار بد، نیک نیست

جز این سهمگین جای تاریک نیست

چنین است فرجام خون ریختن

رسد فتنه، از فتنه انگیختن

در آن لحظه، دیگر نمیدید چشم

بجز خون نبودی به چشمم، ز خشم

نبخشودم، از من چو زنهار خواست

نبخشاید ار چرخ بر من، رواست

پشیمانم از کرده، اما چه سود

چو آتش برافروختم، داد دود

اگر دیده لختی گراید بخواب

گهی دار بینم، زمانی طناب

شب، این وحشت و درد و کابوس و رنج

سحرگاه، آن آتش و آن شکنج

چرا خیرگی با جهان میکنم

حدیث عیان را نهان میکنم

نخستین دم، از کردهٔ پست من

خبر داد، خونین شده دست من

مرا بازگشت، اول کار مشت

همی گفت هر قطرهٔ خون، که کشت

من آن تیغ آلوده، کردم بخاک

پدیدار کردش خداوند پاک

نهفتم من و ایزدش باز یافت

چو من بافتم دام، او نیز بافت

همانا که ما را در آن تنگنای

در آن لحظه میدید چشم خدای

نه بر خیره، گردون تباهی کند

سیاهی چو بیند، سیاهی کند

کسانی که بر ما گواهی دهند

سزای تباهی، تباهی دهند

پی کیفر روزگارم برند

بدین پای، تا پای دارم برند

ببندند این چشم بی‌باک را

که آلوده کرد این دل پاک را

بدین دست، دژخیم پیشم کشد

بنزدیکی دست خویشم کشد

بدست از قفا، دست بندم زنند

کشند و بجائی بلندم زنند

بدانم، در آن جایگاه بلند

که بیند گزند، آنکه خواهد گزند

بجز پستی، از آن بلندی نزاد

کسی را چنین سربلندی مباد

بد من که اکنون شریک من است

پس از مرگ هم، مرده ریگ من است

بهر جا نهم پا، درین تیره جای

فتاده است آن کشته‌ام پیش پای

ز وحشت بگردانم ار سر دمی

ز دنبالم آهسته آید همی

شبی، آن تن بی روان جان گرفت

مرا ناگهان از گریبان گرفت

چو دیدم، بلرزیدم از دیدنش

عیان بود آن زخم بر گردنش

نشستم بهر سوی، با من نشست

اشارت همی کرد با چشم و دست

چو راه اوفتادم، براه افتاد

چو باز ایستادم، بجای ایستاد

در بسته را از کجا کرد باز

چو رفت، از کجا باز گردید باز

سرانجام این کار دشوار چیست

درین تیرگی، با منش کار چیست

نگاهش، هزارم سخن گفت دوش

دل آگاه شد، گر چه نشنید گوش

شبی گفت آهسته در گوش من

که چو من، ترا نیز باید کفن

چنین است فرجام بد کارها

چو خاری بکاری، دمد خارها

چنین است مرد سیاه اندرون

خطایش ره و ظلمتش رهنمون

رفیقی چو کردار بد، پست نیست

که جز در بدی، با تو همدست نیست

چنین است مزدوری نفس دون

بریزند خونت، بریزی چو خون

مرو زین ره سخت با پای سست

مکش چونکه خونرا به جز خون نشست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شرط نیکنامی

نیکنامی نباشد، از ره عجب

خنگ آز و هوس همی راندن

روز دعوی، چو طبل بانگ زدن

وقت کوشش، ز کار واماندن

خستگان را ز طعنه، جان خستن

دل خلق خدای رنجاندن

خود سلیمان شدن به ثروت و جاه

دیگران را ز دیو ترساندن

با درافتادگان، ستم کردن

زهر را جای شهد نوشاندن

اندر امید خوشهٔ هوسی

هر کجا خرمنی است، سوزاندن

گمرهان را رفیق ره بودن

سر ز فرمان عقل پیچاندن

عیب پنهان دیگران گفتن

عیب پیدای خویش پوشاندن

بهر یک مشت آرد، بر سر خلق

آسیا چون زمانه گرداندن

گویمت شرط نیکنامی چیست

زانکه این نکته بایدت خواندن

خاری از پای عاجزی کندن

گردی از دامنی بیفشاندن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:13 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حقیقت و مجاز

بلبلی شیفته میگفت به گل

که جمال تو چراغ چمن است

گفت، امروز که زیبا و خوشم

رخ من شاهد هر انجمن است

چونکه فردا شد و پژمرده شدم

کیست آنکس که هواخواه من است

بتن، این پیرهن دلکش من

چو گه شام بیائی، کفن است

حرف امروز چه گوئی، فرداست

که تو را بر گل دیگر وطن است

همه جا بوی خوش و روی نکوست

همه جا سرو و گل و یاسمن است

عشق آنست که در دل گنجد

سخن است آنکه همی بر دهن است

بهر معشوقه بمیرد عاشق

کار باید، سخن است این، سخن است

میشناسیم حقیقت ز مجاز

چون تو، بسیار درین نارون است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:13 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها