0

مثنویات، تمثیلات و مقطعات پروین اعتصامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ای گربه

ای گربه، ترا چه شد که ناگاه

رفتی و نیامدی دگر بار

بس روز گذشت و هفته و ماه

معلوم نشد که چون شد این کار

جای تو شبانگه و سحرگاه

در دامن من تهیست بسیار

در راه تو کند آسمان چاه

کار تو زمانه کرد دشوار

پیدا نه بخانه‌ای نه بر بام

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ای مرغک

ای مرغک خرد، ز اشیانه

پرواز کن و پریدن آموز

تا کی حرکات کودکانه

در باغ و چمن چمیدن آموز

رام تو نمی‌شود زمانه

رام از چه شدی، رمیدن آموز

مندیش که دام هست یا نه

بر مردم چشم، دیدن آموز

شو روز بفکر آب و دانه

هنگام شب، آرمیدن آموز

از لانه برون مخسب زنهار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

امید و نومیدی

به نومیدی، سحرگه گفت امید

که کس ناسازگاری چون تو نشنید

بهر سو دست شوقی بود بستی

بهر جا خاطری دیدی شکستی

کشیدی بر در هر دل سپاهی

ز سوزی، ناله‌ای، اشکی و آهی

زبونی هر چه هست و بود از تست

بساط دیده اشک آلود از تست

بس است این کار بی تدبیر کردن

جوانان را بحسرت پیر کردن

بدین تلخی ندیدم زندگانی

بدین بی مایگی بازارگانی

نهی بر پای هر آزاده بندی

رسانی هر وجودی را گزندی

باندوهی بسوزی خرمنی را

کشی از دست مهری دامنی را

غبارت چشم را تاریکی آموخت

شرارت ریشهٔ اندیشه را سوخت

دو صد راه هوس را چاه کردی

هزاران آرزو را آه کردی

ز امواج تو ایمن، ساحلی نیست

ز تاراج تو فارغ، حاصلی نیست

مرا در هر دلی، خوش جایگاهیست

بسوی هر ره تاریک راهیست

دهم آزردگانرا مومیائی

شوم در تیرگیها روشنائی

دلی را شاد دارم با پیامی

نشانم پرتوی را با ظلامی

عروس وقت را آرایش از ماست

بنای عشق را پیدایش از ماست

غمی را ره ببندم با سروری

سلیمانی پدید آرم ز موری

بهر آتش، گلستانی فرستم

بهر سر گشته، سامانی فرستم

خوش آن رمزی که عشقی را نوید است

خوش آن دل کاندران نور امید است

بگفت ایدوست، گردشهای دوران

شما را هم کند چون ما پریشان

مرا با روشنائی نیست کاری

که ماندم در سیاهی روزگاری

نه یکسانند نومیدی و امید

جهان بگریست بر من، بر تو خندید

در آن مدت که من امید بودم

بکردار تو خود را می‌ستودم

مرا هم بود شادیها، هوسها

چمنها، مرغها، گلها، قفسها

مرا دلسردی ایام بگداخت

همان ناسازگاری، کار من ساخت

چراغ شب ز باد صبحگه مرد

گل دوشینه یکشب ماند و پژمرد

سیاهیهای محنت جلوه‌ام برد

درشتی دیدم و گشتم چنین خرد

شبانگه در دلی تنگ آرمیدم

شدم اشکی و از چشمی چکیدم

ندیدم ناله‌ای بودم سحرگاه

شکنجی دیدم و گشتم یکی آه

تو بنشین در دلی کاز غم بود پاک

خوشند آری مرا دلهای غمناک

چو گوی از دست ما بردند فرجام

چه فرق ار اسب توسن بود یا رام

گذشت امید و چون برقی درخشید

هماره کی درخشید برق امید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بلبل و مور

بلبلی از جلوهٔ گل بی قرار

گشت طربناک بفصل بهار

در چمن آمد غزلی نغز خواند

رقص کنان بال و پری برفشاند

بیخود از این سوی بدانسو پرید

تا که بشاخ گل سرخ آرمید

پهلوی جانان چو بیفکند رخت

مورچه‌ای دید بپای درخت

با همه هیچی، همه تدبیر و کار

با همه خردی، قدمش استوار

ز انده ایام نگردد زبون

رایت سعیش نشود واژگون

قصه نراند ز بتان چمن

پا ننهد جز بره خویشتن

مرغک دلداده بعجب و غرور

کرد یکی لحظه تماشای مور

خنده کنان گفت که ای بیخبر

مور ندیدم چو تو کوته نظر

روز نشاط است، گه کار نیست

وقت غم و توشهٔ انبار نیست

همرهی طالع فیروزبین

دولت جان پرور نوروز بین

هان مکش این زحمت و مشکن کمر

هین بنشین، می‌شنو و می‌نگر

نغمهٔ مرغان سحرخیز را

معجزهٔ ابر گهرریز را

مور بدو گفت بدینسان جواب

غافلی، ای عاشق بیصبر و تاب

نغمهٔ مرغ سحری هفته‌ایست

قهقهٔ کبک دری هفته‌ایست

روز تو یکروز بپایان رسد

نوبت سرمای زمستان رسد

همچو من ای دوست، سرائی بساز

جایگه توش و نوائی بساز

بر نشد از روزن کس، دود ما

نیست جز از مایهٔ ما، سود ما

ساخته‌ام بام و در و خانه‌ای

تا نروم بر در بیگانه‌ای

تو بسخن تکیه‌کنی، من بکار

ما هنر اندوخته‌ایم و تو عار

کارگر خاکم و مزدور باد

مزد مرا هر چه فلک داد، داد

لانه بسی تنگ و دلم تنگ نیست

بس هنرم هست، ولی ننگ نیست

کار خود، ای دوست نکو میکنم

پارگی وقت رفو میکنم

شبچره داریم شب و روز چاشت

روزی ما کرد سپهر آنچه داشت

سر ننهادیم ببالین کس

بالش ما همت ما بود و بس

رنجه کن امروز چو ما پای خویش

گرد کن آذوقهٔ فردای خویش

خیز و بیندای به گل، بام را

بنگر از آغاز، سرانجام را

لانه دل‌افروزتر است از چمن

کار، گرانسنگتر است از سخن

گر نروی راست در این راه راست

چرخ بلند از تو کند بازخواست

گر نشوی پخته در این کارها

دهر بدوش تو نهد بارها

گل دو سه روزیست ترا میهمان

میبردش فتنهٔ باد خزان

گفت ز سرما و زمستان مگو

مسلهٔ توبه به مستان مگو

نو گل ما را ز خزان باک نیست

باد چرا میبردش خاک نیست

ما ز گل اندود نکردیم بام

دامن گل بستر ما شد مدام

عاشق دلسوخته آگه نشد

آگه ازین فرصت کوته نشد

شب همه شب بر سر آنشاخه خفت

هر سحرش چشم بدت دور گفت

کاش بدانگونه که امید داشت

باغ و چمن رونق جاوید داشت

چونکه مهی چند بدینسان گذشت

گشت خریف و گه جولان گذشت

چهر چمن زرد شد از تند باد

برگ ز گل، غنچه ز گلشن فتاد

دولت گلزار بیکجا برفت

وان گل صد برگ بیغما برفت

در رخ دلدار جمالی نماند

شام خوشی، روز وصالی نماند

طرح چمن طیب و صفائی نداشت

گلبن پژمرده بهائی نداشت

دزد خزان آمد و کالا ربود

راحت از آن عاشق شیدا ربود

دید که هنگام زمستان شده

موسم هشیاری مستان شده

خرمنش از برق هوی سوخته

دانه و آذوقه نیندوخته

اندهش از دیده و دل نور برد

دست طلب نزد همان مور برد

گفت چنین خانه و مهمان کجا

مور کجا، مرغ سلیمان کجا

گفت یکی روز مرا دیده‌ای

نیک بیندیش کجا دیده‌ای

گفت حدیث تو بگوش آشناست

منعم دوشینه چرا بی نواست

در صف گلشن نه چنان دیدمت

رقص کنان، نغمه زنان دیدمت

لقمهٔ بی دود و دمی داشتی

صحبت زیبا صنمی داشتی

بر لب هر جوی، صلا میزدی

طعنه بخاموشی ما میزدی

بسترت آنروز گل آمود بود

خاطرت آسوده و خشنود بود

ریخته بال و پر زرین تو

چونی و چونست نگارین تو

گفت نگارین مرا باد برد

میشنوی؟ آن گل نوزاد مرد

مرحمتی میکن و جائیم ده

گرسنه‌ام، برگ و نوائیم ده

گفت که در خانه مرا سور نیست

ریزه خور مور به جز مور نیست

رو که در خانهٔ خود بسته‌ایم

نیست گه کار، بسی خسته‌ایم

دانه و قوتی که در انبان ماست

توشهٔ سرمای زمستان ماست

رو بنشین تا که بهار آیدت

شاهد دولت بکنار آیدت

چرخ بکار تو قراری دهد

شاخ گلی روید و باری دهد

ما نگرفتیم ز بیگانه وام

پخته ندادیم بسودای خام

مورچه گر وام دهد، خود گداست

چون تو در ایام شتا، ناشتاست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

برگ گریزان

شنیدستم که وقت برگریزان

شد از باد خزان، برگی گریزان

میان شاخه‌ها خود را نهان داشت

رخ از تقدیر، پنهان چون توان داشت

بخود گفتا کازین شاخ تنومند

قضایم هیچگه نتواند افکند

سموم فتنه کرد آهنگ تاراج

ز تنها سر، ز سرها دور شد تاج

قبای سرخ گل دادند بر باد

ز مرغان چمن برخاست فریاد

ز بن برکند گردون بس درختان

سیه گشت اختر بس نیکبختان

به یغما رفت گیتی را جوانی

کرا بود این سعادت جاودانی

ز نرگس دل، ز نسرین سر شکستند

ز قمری پا، ز بلبل پر شکستند

برفت از روی رونق بوستان را

چه دولت بی گلستان باغبان را

ز جانسوز اخگری برخاست دودی

نه تاری ماند زان دیبا، نه پودی

بخود هر شاخه‌ای لرزید ناگاه

فتاد آن برگ مسکین بر سر راه

از آن افتادن بیگه، برآشفت

نهان با شاخک پژمان چنین گفت

که پروردی مرا روزی در آغوش

بروز سختیم کردی فراموش

نشاندی شاد چون طفلان بمهدم

زمانی شیردادی، گاه شهدم

بخاک افتادنم روزی چرا بود

نه آخر دایه‌ام باد صبا بود

هنوز از شکر نیکیهات شادم

چرا بی موجبی دادی به بادم

هنرهای تو نیرومندیم داد

ره و رسم خوشت، خورسندیم داد

گمان میکردم ای یار دلارای

که از سعی تو باشم پای بر جای

چرا پژمرده گشت این چهر شاداب

چه شد کز من گرفتی رونق و آب

بیاد رنج روز تنگدستی

خوشست از زیردستان سرپرستی

نمودی همسر خوبان با غم

ز طیب گل، بیاکندی دماغم

کنون بگسستیم پیوند یاری

ز خورشید و ز باران بهاری

دمی کاز باد فروردین شکفتم

بدامان تو روزی چند خفتم

نسیمی دلکشم آهسته بنشاند

مرا بر تن، حریر سبز پوشاند

من آنگه خرم و فیروز بودم

نخستین مژدهٔ نوروز بودم

نویدی داد هر مرغی ز کارم

گهرها کرد هر ابری نثارم

گرفتم داشتم فرخنده نامی

چه حاصل، زیستم صبحی و شامی

بگفتا بس نماند برگ بر شاخ

حوادث را بود سر پنجه گستاخ

چو شاهین قضا را تیز شد چنگ

نه از صلحت رسد سودی نه از چنگ

چو ماند شبرو ایام بیدار

نه مست اندر امان باشد، نه هشیار

جهان را هر دم آئینی و رائی است

چمن را هم سموم و هم صبائی است

ترا از شاخکی کوته فکندند

ولیک از بس درختان ریشه کندند

تو از تیر سپهر ار باختی رنگ

مرا نیز افکند دست جهان سنگ

نخواهد ماند کس دائم بیک حال

گل پارین نخواهد رست امسال

ندارد عهد گیتی استواری

چه خواهی کرد غیر از سازگاری

ستمکاری، نخست آئین گرگست

چه داند بره کوچک یا بزرگست

تو همچون نقطه، درمانی درین کار

که چون میگردد این فیروزه پرگار

نه تنها بر تو زد گردون شبیخون

مرا نیز از دل و دامن چکد خون

جهانی سوخت ز اسیب تگرگی

چه غم کاز شاخکی افتاد برگی

چو تیغ مهرگانی بر ستیزد

ز شاخ و برگ، خون ناب ریزد

بساط باغ را بی گل صفا نیست

تو برگی، برگ را چندان بها نیست

چو گل یکهفته ماند و لاله یکروز

نزیبد چون توئی را ناله و سوز

چو آن گنجینه گلشن را شد از دست

چه غم گر برگ خشکی نیست یا هست

مرا از خویشتن برتر مپندار

تو بشکستی، مرا بشکست بازار

کجا گردن فرازد شاخساری

که بر سر نیستش برگی و باری

نماند بر بلندی هیچ خودخواه

درافتد چون تو روزی بر گذرگاه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بهای جوانی

خمید نرگس پژمرده‌ای ز انده و شرم

چو دید جلوهٔ گلهای بوستانی را

فکند بر گل خودروی دیدهٔ امید

نهفته گفت بدو این غم نهانی را

که بر نکرده سر از خاک، در بسیط زمین

شدم نشانه بلاهای آسمانی را

مرا به سفرهٔ خالی زمانه مهمان کرد

ندیده چشم کس اینگونه میهمانی را

طبیب باد صبا را بگوی از ره مهر

که تا دوا کند این درد ناگهانی را

ز کاردانی دیروز من چه سود امروز

چو کار نیست، چه تاثیر کاردانی را

به چشم خیرهٔ ایام هر چه خیره شدم

ندید دیدهٔ من روی مهربانی را

من از صبا و چمن بدگمان نمیگشتم

زمانه در دلم افکند بدگمانی را

چنان خوشند گل و ارغوان که پنداری

خریده‌اند همه ملک شادمانی را

شکستم و نشد آگاه باغبان قضا

نخوانده بود مگر درس باغبانی را

بمن جوانی خود را بسیم و زر بفروش

که زر و سیم کلید است کامرانی را

جواب داد که آئین روزگار اینست

بسی بلند و پستی است زندگانی را

بکس نداد توانائی این سپهر بلند

که از پیش نفرستاد ناتوانی را

هنوز تازه رسیدی و اوستاد فلک

نگفته بهر تو اسرار باستانی را

در آن مکان که جوانی دمی و عمر شبی است

بخیره میطلبی عمر جاودانی را

نهان هر گل و بهر سبزه‌ای دو صد معنی است

بجز زمانه نداند کس این معانی را

ز گنج وقت، نوائی ببر که شبرو دهر

برایگان برد این گنج رایگانی را

ز رنگ سرخ گل ارغوان مشو دلتنگ

خزان سیه کند آن روی ارغوانی را

گرانبهاست گل اندر چمن ولی مشتاب

بدل کنند به ارزانی این گرانی را

زمانه بر تن ریحان و لاله و نسرین

بسی دریده قباهای پرنیانی را

من و تو را ببرد دزد چرخ پیر، از آنک

ز دزد خواسته بودیم پاسبانی را

چمن چگونه رهد ز آفت دی و بهمن

صبا چه چاره کند باد مهرگانی را

تو زر و سیم نگهدار کاندرین بازار

بسیم و زر نخریده است کس جوانی را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بهای نیکی

بزرگی داد یک درهم گدا را

که هنگام دعا یاد آر ما را

یکی خندید و گفت این درهم خرد

نمی‌ارزید این بیع و شرا را

روان پاک را آلوده مپسند

حجاب دل مکن روی و ریا را

مکن هرگز بطاعت خودنمائی

بران زین خانه، نفس خودنما را

بزن دزدان راه عقل را راه

مطیع خویش کن حرص و هوی را

چه دادی جز یکی درهم که خواهی

بهشت و نعمت ارض و سما را

مشو گر ره شناسی، پیرو آز

که گمراهیست راه، این پیشوا را

نشاید خواست از درویش پاداش

نباید کشت، احسان و عطا را

صفای باغ هستی، نیک کاریست

چه رونق، باغ بیرنگ و صفا را

به نومیدی، در شفقت گشودن

بس است امید رحمت، پارسا را

تو نیکی کن بمسکین و تهیدست

که نیکی، خود سبب گردد دعا را

از آن بزمت چنین کردند روشن

که بخشی نور، بزم بی ضیا را

از آن بازوت را دادند نیرو

که گیری دست هر بیدست و پا را

از آن معنی پزشکت کرد گردون

که بشناسی ز هم درد و دوا را

مشو خودبین، که نیکی با فقیران

نخستین فرض بودست اغنیا را

ز محتاجان خبر گیر، ایکه داری

چراغ دولت و گنج غنا را

بوقت بخشش و انفاق، پروین

نباید داشت در دل جز خدا را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بنفشه

بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش

که بیگه از چمن آزرد و زود روی نهفت

جواب داد که ما زود رفتنی بودیم

چرا که زود فسرد آن گلی که زود شکفت

کنون شکسته و هنگام شام، خاک رهم

تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهی رفت

غم شکستگیم نیست، زانکه دایهٔ دهر

بروز طفلیم از روزگار پیری گفت

ز نرد زندگی ایمن مشو که طاسک بخت

هزار طاق پدید آرد از پی یک جفت

به جرم یک دو صباحی نشستن اندر باغ

هزار قرن در آغوش خاک باید خفت

خوش آن کسیکه چو گل، یک دو شب به گلشن عمر

نخفت و شبرو ایام هر چه گفت، شنفت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اشک یتیم

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم

کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست

پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت

این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است

این گرگ سالهاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است

آن پادشا که مال رعیت خورد گداست

بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن

تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود

کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پیام گل

به آب روان گفت گل کاز تو خواهم

که رازی که گویم به بلبل بگوئی

پیام ار فرستد، پیامش بیاری

بخاک ار درافتد، غبارش بشوئی

بگوئی که ما را بود دیده بر ره

که فردا بیائی و ما را ببوئی

بگفتا به جوی آب رفته نیاید

نیابی مرا، گر چه عمری بجوئی

پیامی که داری به پیک دگر ده

بامید من هرگز این ره نپوئی

من از جوی چون بگذرم برنگردم

چو پژمرده گشتی تو، دیگر نروئی

بفردا چه میافکنی کار امروز

بخوان آنکسی را که مشتاق اوئی

بد اندیشه گیتی بناگه بدزدد

ز بلبل خوشی و ز گل خوبروئی

چو فردا شود، دیگرت کس نبوید

که بی رنگ و بی بوی، چون خاک کوئی

دل از آرزو یکنفس بود خرم

تو اندر دل باغ، چون آرزوئی

چو آب روان خوش کن این مرز و بگذر

تو مانند آبی که اکنون به جوئی

نکو کار شو تا توانی، که دائم

نمانداست در روی نیکو، نکوئی

تو پاکیزه خو را شکیبی نباشد

چو گردون گردان کند تندخوئی

نبیند گه سختی و تنگدستی

ز یاران یکدل، کسی جز دوروئی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بی پدر

به سر خاک پدر، دخترکی

صورت و سینه بناخن میخست

که نه پیوند و نه مادر دارم

کاش روحم به پدر می‌پیوست

گریه‌ام بهر پدر نیست که او

مرد و از رنج تهیدستی رست

زان کنم گریه که اندریم بخت

دام بر هر طرف انداخت گسست

شصت سال آفت این دریا دید

هیچ ماهیش نیفتاد به شست

پدرم مرد ز بی داروئی

وندرین کوی، سه داروگر هست

دل مسکینم از این غم بگداخت

که طبیبش ببالین ننشست

سوی همسایه پی نان رفتم

تا مرا دید، در خانه ببست

همه دیدند که افتاده ز پای

لیک روزی نگرفتندش دست

آب دادم بپدر چون نان خواست

دیشب از دیدهٔ من آتش جست

هم قبا داشت ثریا، هم کفش

دل من بود که ایام شکست

اینهمه بخل چرا کرد، مگر

من چه میخواستم از گیتی پست

سیم و زر بود، خدائی گر بود

آه از این آدمی دیوپرست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پیوند نور

بدامان گلستانی شبانگاه

چنین میکرد بلبل راز با ماه

که ای امید بخش دوستداران

فروغ محفل شب زنده‌داران

ز پاکیت، آسمان را فر و پاکی

ز انوارت، زمین را تابناکی

شبی کز چهره، برقع برگشائی

برخسار گل افتد روشنائی

مرا خوشتر نباشد زان دمی چند

که بر گلبرگ، بینم شبنمی چند

مبارک با تو، هر جا نوبهاریست

مصفا از تو، هر جا کشتزاری است

نکوئی کن چو در بالا نشستی

نزیبد نیکوان را خودپرستی

تو نوری، نور با ظلمت نخوابد

طبیب از دردمندان رخ نتابد

بکان اندر، تو بخشی لعل را فام

تجلی از تو گیرد باده در جام

فروغ افکن بهر کوتاه بامی

که هر بامی نشانی شد ز نامی

چراغ پیرزن بس زود میرد

خوشست ار کلبه‌اش نور از تو گیرد

بدین پاکیزگی و نیک رائی

گهی پیدا و گه پنهان چرائی

مرو در حصن تاریکی دگر بار

دل صاحبدلان را تیره مگذار

نشاید رهنمون را چاه کندن

زمانی سایه، گه پرتو فکندن

بدین گردنفرازی، بندگی چیست

سیه کاری چه و تابندگی چیست

بگفتا دیدهٔ ما را برد خواب

به پیش جلوهٔ مهر جهانتاب

نه از خویش اینچنین رخشان و پاکم

ز تاب چهرهٔ خور تابناکم

هر آن نوری که بینی در من، اوراست

من اینجا خوشه چینم، خرمن اوراست

نه تنها چهرهٔ تاریکم افروخت

هنرها و تجلیهایم آموخت

جهان افروزی از اخگر نیاید

بزرگی خردسالان را نشاید

درین بازار هم چون و چرائیست

مرا نیز ار بپرسی رهنمائی است

چرا بالم که در بالا نشستم

چو از خود نیست هیچم، زیردستم

فروغ من بسی بیرنگ و تابست

کجا مهتاب همچون آفتابست

رخ افروزد چو مهر عالم آرای

همان بهتر که من خالی کنم جای

مرا آگاه زین آئین نکردند

فراتر زین رهم تلقین نکردند

ز خط خویش گر بیرون نهم گام

براندازندم از بالای این بام

من از نور دگر گشتم منور

سحرگه بر تو بگشایند آن در

چو با نور و صفا کردیم پیوند

نمی‌پرسیم این چونست و آن چند

درین درگه، بلند او شد که افتاد

کسی استاد شد کاو داشت استاد

اگر کار آگهی آگه ز کاریست

هم از شاگردی آموزگاریست

چه خوانی بندگی را بی نیازی

چه نامی عجز را گردنفرازی

درین شطرنج، فرزین دیگری بود

کجا مانند زر باشد زراندود

بباید زین مجازی جلوه رستن

سوی نور حقیقت رخت بستن

گهی پیدا شویم و گاه پنهان

چنین بودست حکم چرخ گردان

هزاران نکته اندر دل نهفتیم

یکی بود از هزار، اینها که گفتیم

ز آغاز، انده انجام داریم

زمانه وام ده، ما وامداریم

توانگر چون شویم از وام ایام

چو فردا باز خواهد خواست این وام

بر آن قوم آگهان، پروین، بخندند

که بس بی مایه، اما خودپسندند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پایه و دیوار

گفت دیوار قصر پادشهی

که بلندی، مرا سزاوار است

هر که مانند من سرافرازد

پایدار و بلند مقدار است

فرخم زان سبب که سایهٔ من

جای آسایش جهاندار است

نقش بام و درم ز سیم و زر است

پرده‌ام از حریر گلنار است

در پناه من ایمن است ز رنج

شاه، گر خفته یا که بیدار است

سوی من، دزد ره نیابد از آنک

تا کمند افکند گرفتار است

همگی بر در منند گدای

هر چه میر و وزیر و سالار است

قفل سیمم بنزد سیمگر است

پردهٔ اطلسم ببازار است

با منش هیچ حیله در نگرفت

گرچه شبگرد چرخ، غدار است

باد و برفم بسی بخست و هنوز

قوت و استقامتم یار است

من ز تدبیر خود بلند شدم

هر که کوته نظر بود خوار است

نیکبخت آنکه نیتش نیکوست

نیکنام آنکه نیک رفتار است

قرنها رفت و هیچ خم نشدم

گر چه دائم بپشت من بار است

اثر من بجای خواهد ماند

زانکه محکم‌ترین آثار است

پایه گفت اینقدر بخویش مناز

در و دیوار و بام، بسیار است

اندر آنجا که کار باید کرد

چه فضیلت برای گفتار است

نشنیدی که مردم هنری

هنر و فضل را خریدار است

معرفت هر چه هست در معنی است

نه درین صورت پدیدار است

گرچه فرخنده است مرغ همای

چونکه افتاد و مرد، مردار است

از تو، کار تو پیشرفت نکرد

نکتهٔ دیگری درین کار است

همه سنگینی تو، روی من است

گر جوی، گر هزار خروار است

تو ز من داری این گرانسنگی

پیکر بی روان، سبکسار است

همه بر پای، از ثبات منند

هر چه ایوان و بام و انبار است

گر چه این کاخ را منم بنیاد

سخن از خویش گفتنم عار است

کارها را شمردن آسان است

فکر و تدبیر کار دشوار است

بار هر رهنورد، یکسان نیست

این سبکبار و آن گرانبار است

هر کسی را وظیفه و عملی است

رشته‌ای پود و رشته‌ای تار است

وقت پرواز، بال و پر باید

که نه این کار چنگ و منقار است

همه پروردگان آب و گلند

هر چه در باغ از گل و خار است

عافیت از طبیب تنها نیست

هر ز دارو، هم از پرستار است

هر کجا نقطه‌ای و دائره‌ایست

قصه‌ای هم ز سیر پرگار است

رو، که اول حدیث پایه کنند

هر کجا گفتگوی دیوار است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:09 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

برف و بوستان

به ماه دی، گلستان گفت با برف

که ما را چند حیران میگذاری

بسی باریده‌ای بر گلشن و راغ

چه خواهد بود گر زین پس نباری

بسی گلبن، کفن پوشید از تو

بسی کردی بخوبان سوگواری

شکستی هر چه را، دیگر نپیوست

زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری

هزاران غنچه نشکفته بردی

نوید برگ سبزی هم نیاری

چو گستردی بساط دشمنی را

هزاران دوست را کردی فراری

بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس

ز ما ناید به جز تیمارخواری

هزاران راز بود اندر دل خاک

چه کردستیم ما جز رازداری

بهر بی توشه ساز و برگ دادم

نکردم هیچگه ناسازگاری

بهار از دکهٔ من حله گیرد

شکوفه باشد از من یادگاری

من آموزم درختان کهن را

گهی سرسبزی و گه میوه‌داری

مرا هر سال، گردون میفرستد

به گلزار از پی آموزگاری

چمن یکسر نگارستان شد از من

چرا نقش بد از من مینگاری

به گل گفتم رموز دلفریبی

به بلبل، داستان دوستاری

ز من، گلهای نوروزی شب و روز

فرا گیرند درس کامکاری

چو من گنجور باغ و بوستانم

درین گنجینه داری هر چه داری

مرا با خود ودیعتهاست پنهان

ز دوران بدین بی اعتباری

هزاران گنج را گشتم نگهبان

بدین بی پائی و ناپایداری

دل و دامن نیالودم به پستی

بری بودم ز ننگ بد شعاری

سپیدم زان سبب کردن در بر

که باشد جامهٔ پرهیزکاری

قضا بس کار بشمرد و بمن داد

هزاران کار کردم گر شماری

برای خواب سرو و لاله و گل

چه شبها کرده‌ام شب زنده‌داری

به خیری گفتم اندر وقت سرما

که میل خواب داری؟ گفت آری

به بلبل گفتم اندر لانه بنشین

که ایمن باشی از باز شکاری

چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم

که باید صبر کرد و بردباری

شکستم لاله را ساغر، که دیگر

ننوشد می بوقت هوشیاری

فشردم نرگس مخمور را گوش

که تا بیرون کند از سر خماری

چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی

بگفت ار راست باید گفت، یاری

ز برف آماده گشت آب گوارا

گوارائی رسد زین ناگواری

بهار از سردی من یافت گرمی

منش دادم کلاه شهریاری

نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن

نمیکردیم گر ما پرده‌داری

اگر یکسال گردد خشک‌سالی

زبونی باشد و بد روزگاری

از این پس، باغبان آید به گلشن

مرا بگذشت وقت آبیاری

روان آید به جسم، این مردگانرا

ز باران و ز باد نو بهاری

درختان، برگ و گل آرند یکسر

بدل بر فربهی گردد نزاری

بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم

نه بیهوده است این چشم انتظاری

نثارم گل، ره آوردم بهار است

ره‌آورد مرا هرگز نیاری

عروس هستی از من یافت زیور

تو اکنون از منش کن خواستگاری

خبر ده بر خداوندان نعمت

که ما کردیم این خدمتگذاری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:09 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

توانا و ناتوان

در دست بانوئی، به نخی گفت سوزنی

کای هرزه‌گرد بی سر و بی پا چه می‌کنی

ما میرویم تا که بدوزیم پاره‌ای

هر جا که میرسیم، تو با ما چه می‌کنی

خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم

بنگر بروز تجربه تنها چه می‌کنی

هر پارگی بهمت من میشود درست

پنهان چنین حکایت پیدا چه می‌کنی

در راه خویشتن، اثر پای ما ببین

ما را ز خط خویش، مجزا چه می‌کنی

تو پای بند ظاهر کار خودی و بس

پرسندت ار ز مقصد و معنی، چه میکنی

گر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنیم

چون روز روشن است که فردا چه می‌کنی

جائی که هست سوزن و آماده نیست نخ

با این گزاف و لاف، در آنجا چه میکنی

خود بین چنان شدی که ندیدی مرا بچشم

پیش هزار دیدهٔ بینا چه می‌کنی

پندار، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان

بی اتحاد من، تو توانا چه می‌کنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:09 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها