0

مثنویات، تمثیلات و مقطعات پروین اعتصامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نکوهش بیجا

سیر، یک روز طعنه زد به پیاز

که تو مسکین چقدر بد بوئی

گفت، از عیب خویش بی‌خبری

زان ره از خلق، عیب میجوئی

گفتن از زشتروئی دگران

نشود باعث نکوروئی

تو گمان میکنی که شاخ گلی

بصف سرو و لاله میروئی

یا که همبوی مشک تاتاری

یا ز ازهار باغ مینوئی

خویشتن، بی سبب بزرگ مکن

تو هم از ساکنان این کوئی

ره ما، گر کج است و ناهموار

تو خود، این ره چگونه میپوئی

در خود، آن به که نیکتر نگری

اول، آن به که عیب خود گوئی

ما زبونیم و شوخ جامه و پست

تو چرا شوخ تن نمیشوئی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نوروز

سپیده‌دم، نسیمی روح پرور

وزید و کرد گیتی را معنبر

تو پنداری، ز فروردین و خرداد

بباغ و راغ، بد پیغام آور

برخسار و بتن، مشاطه کردار

عروسان چمن را بست زیور

گرفت از پای، بند سرو و شمشاد

سترد از چهره، گرد بید و عرعر

ز گوهر ریزی ابر بهاری

بسیط خاک شد پر لؤلؤ تر

مبارکباد گویان، در فکندند

درختان را بتارگ، سبز چادر

نماند اندر چمن یک شاخ، کانرا

نپوشاندند رنگین حله در بر

ز بس بشکفت گوناگون شکوفه

هوا گردید مشکین و معطر

بسی شد، بر فراز شاخساران

زمرد، همسر یاقوت احمر

بتن پوشید گل، استبرق سرخ

بسر بنهاد نرگس، افسر زر

بهاری لعبتان، آراسته چهر

بکردار پریرویان کشمر

چمن، با سوسن و ریحان منقش

زمین، چون صحف انگلیون مصور

در اوج آسمان، خورشید رخشان

گهی پیدا و دیگر گه مضمر

فلک، از پست رائیها مبرا

جهان، ز الوده کاریها مطهر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نشان آزادگی

به سوزنی ز ره شکوه گفت پیرهنی

ببین ز جور تو، ما را چه زخمها بتن است

همیشه کار تو، سوراخ کردن دلهاست

هماره فکر تو، بر پهلوئی فرو شدن است

بگفت، گر ره و رفتار من نداری دوست

برو بگوی بدرزی که رهنمای من است

وگر نه، بی‌سبب از دست من چه مینالی

ندیده زحمت سوزن، کدام پیرهن است

اگر به خار و خسی فتنه‌ای رسد در دشت

گناه داس و تبر نیست، جرم خارکن است

ز من چگونه ترا پاره گشت پهلو و دل

خود آگهی، که مرا پیشه پاره دوختن است

چه رنجها که برم بهر خرقه دوختنی

چه وصله‌ها که ز من بر لحاف پیرزن است

بدان هوس که تن این و آن بیارایم

مرا وظیفهٔ دیرینه، ساده زیستن است

ز در شکستن و خم گشتنم نیاید عار

چرا که عادت من، با زمانه ساختن است

شعار من، ز بس آزادگی و نیکدلی

بقدر خلق فزودن، ز خویش کاستن است

همیشه دوختنم کار و خویش عریانم

بغیر من، که تهی از خیال خویشتن است

یکی نباخته، ای دوست، دیگری نبرد

جهان و کار جهان، همچو نرد باختن است

بباید آنکه شود بزم زندگی روشن

نصیب شمع، مپرس از چه روی سوختن است

هر آن قماش، که از سوزنی جفا نکشد

عبث در آرزوی همنشینی بدن است

میان صورت و معنی، بسی تفاوتهاست

فرشته را، بتصور مگوی اهرمن است

هزار نکته ز باران و برف میگوید

شکوفه‌ای که به فصل بهار، در چمن است

هم از تحمل گرما و قرنها سختی است

اگر گهر به بدخش و عقیق در یمن است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نیکی دل

ای دل، اول قدم نیکدلان

با بد و نیک جهان، ساختن است

صفت پیشروان ره عقل

آز را پشت سر انداختن است

ای که با چرخ همی بازی نرد

بردن اینجا، همه را باختن است

اهرمن را بهوس، دست مبوس

کاندر اندیشهٔ تیغ آختن است

عجب از گمشدگان نیست، عجب

دیو را دیدن و نشناختن است

تو زبون تن خاکی و چو باد

توسن عمر تو، در تاختن است

دل ویرانه عمارت کردن

خوشتر از کاخ برافراختن است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نهال آرزو

ای نهال آرزو، خوش زی که بار آورده‌ای

غنچه بی باد صبا، گل بی بهار آورده‌ای

باغبانان تو را، امسال سال خرمی است

زین همایون میوه، کز هر شاخسار آورده‌ای

شاخ و برگت نیکنامی، بیخ و بارت سعی و علم

این هنرها، جمله از آموزگار آورده‌ای

خرم آنکو وقت حاصل ارمغانی از تو برد

برگ دولت، زاد هستی، توش کار آورده‌ای

غنچه‌ای زین شاخه، ما را زیب دست و دامن است

همتی، ای خواهران، تا فرصت کوشیدن است

پستی نسوان ایران، جمله از بی دانشی است

مرد یا زن، برتری و رتبت از دانستن است

زین چراغ معرفت کامروز اندر دست ماست

شاهراه سعی و اقلیم سعادت، روشن است

به که هر دختر بداند قدر علم آموختن

تا نگوید کس، پسر هشیار و دختر کودن است

زن ز تحصیل هنر شد شهره در هر کشوری

بر نکرد از ما کسی زین خواب بیدردی سری

از چه نسوان از حقوق خویشتن بی‌بهره‌اند

نام این قوم از چه، دور افتاده از هر دفتری

دامن مادر، نخست آموزگار کودک است

طفل دانشور، کجا پرورده نادان مادری

با چنین درماندگی، از ماه و پروین بگذریم

گر که ما را باشد از فضل و ادب، بال و پری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

مست و هشیار

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی

گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم

گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم

گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست

گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب

گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم

گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی

گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را

گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

همنشین ناهموار

آب نالید، وقت جوشیدن

کاوخ از رنج دیگ و جور شرار

نه کسی میکند مرا یاری

نه رهی دارم از برای فرار

نه توان بود بردبار و صبور

نه فکندن توان ز پشت، این بار

خواری کس نخواستم هرگز

از چه رو، کرد آسمانم خوار

من کجا و بلای محبس دیگ

من کجا و چنین مهیب حصار

نشوم لحظه‌ای ز ناله خموش

نتوانم دمی گرفت قرار

از چه شد بختم، این چنین وارون

از چه شد کارم، این چنین دشوار

از چه در راه من فتاد این سنگ

از چه در پای من شکست این خار

راز گفتم ولی کسی نشنید

سوختم زار و ناله کردم زار

هر چه بر قدر خلق افزودم

خود شدم در نتیجه بیمقدار

از من اندوخت طرف باغ، صفا

رونق از من گرفت فصل بهار

یاد باد آن دمی که میشستم

چهرهٔ گل بدامن گلزار

یاد باد آنکه مرغزار، ز من

لاله‌اش پود و سبزه بودش تار

رستنیها تمام طفل منند

از گل و خار سرو و بید و چنار

وقتی از کار من شماری بود

از چه بیرونم این زمان ز شمار

چرخ، سعی مرا شمرد بهیچ

دهر، کار مرا نمود انکار

من، بیک جا، دمی نمی ماندم

ماندم اکنون چو نقش بر دیوار

من که بودم پزشک بیماران

آخر کار، خود شدم بیمار

من که هر رنگ شستم، از چه گرفت

روشن آئینهٔ دلم زنگار

نه صفائیم ماند در خاطر

نه فروغیم ماند بر رخسار

آتشم همنشین و دود ندیم

شعله‌ام همدم و شرارم یار

زین چنین روز، داشت باید ننگ

زین چنین کار داشت باید عار

هیچ دیدی ز کار درماند

کاردانی چو من، در آخر کار

باختم پاک تاب و جلوهٔ خویش

بسکه بر خاطرم نشست غبار

سوز ما را، کسی نگفت که چیست

رنج ما را، نخورد کس تیمار

با چنین پاکی و فروزانی

این چنینم کساد شد بازار

آخر، این آتشم بخار کند

بهوای عدم، روم ناچار

گفت آتش، از آنکه دشمن تست

طمع دوستی و لطف مدار

همنشین کسی که مست هوی ست

نشد، ای دوست، مردم هشیار

هر که در شوره‌زار، کشت کند

نبود از کار خویش، برخوردار

خام بودی تو خفته، زان آتش

کرد هنگام پختنت بیدار

در کنار من، از چه کردی جای

که ز دودت شود سیاه کنار

هر کجا آتش است، سوختن است

این نصیحت، بگوش جان بسپار

دهر ازین راهها زند بیحد

چرخ ازین کارها کند بسیار

نقش کار تو، چون نهان ماند

تا بود روزگار آینه‌دار

پردهٔ غیب را کسی نگشود

نکته‌ای کس نخواند زین اسرار

گرت اندیشه‌ای ز بدنامی است

منشین با رفیق ناهموار

عاقلان از دکان مهره‌فروش

نخریدند لؤلؤ شهوار

کس ز خنجر ندید، جز خستن

کس ز پیکان نخواست، جز پیکار

سالکان را چه کار با دیوان

طوطیان را چه کار با مردار

چند دعوی کنی، بکار گرای

هیچگه نیست گفته چون کردار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

هرچه باداباد

گفت با خاک، صبحگاهی باد

چون تو، کس تیره‌روزگار مباد

تو، پریشان ما و ما ایمن

تو، گرفتار ما و ما آزاد

همگی کودکان مهد منند

تیر و اسفند و بهمن و مراد

گه روم، آسیا بگردانم

گه بخرمن و زم، زمان حصاد

پیک فرخنده‌ای چو من سوی خلق

کوتوال سپهر نفرستاد

برگها را ز چهره شویم گرد

غنچه‌ها را شکفته دارم و شاد

من فرستم بباغ، در نوروز

مژده شادی و نوید مراد

گاه باشد که بیخ و بن بکنم

از چنار و صنوبر و شمشاد

شد ز نیروی من غبار و برفت

خاک جمشید و استخوان قباد

گه بباغم، گهی بدامن راغ

گاه در بلخ و گاه در بغداد

تو بدینگونه بد سرشت و زبون

من چنین سرفراز و نیک نهاد

گفت، افتادگی است خصلت من

اوفتادم، زمانه‌ام تا زاد

اندر آنجا که تیرزن گیتی است

ای خوش آنکس که تا رسید افتاد

همه، سیاح وادی عدمیم

منعم و بینوا و سفله و راد

سیل سخت است و پرتگاه مخوف

پایه سست است و خانه بی بنیاد

هر چه شاگردی زمانه کنی

نشوی آخر، ای حکیم استاد

رهروی را که دیو راهنماست

اندر انبان، چه توشه ماند و زاد

چند دل خوش کنی به هفته و ماه

چند گوئی ز آذر و خورداد

که، درین بحر فتنه غرق نگشت

که، درین چاه ژرف پا ننهاد

این معما، بفکر گفته نشد

قفل این راز را، کسی نگشاد

من و تو بنده‌ایم و خواجه یکی است

تو و ما را هر آنچه داد، او داد

هر چه معمار معرفت کوشید

نشد آباد، این خراب آباد

چون سپید و سیه، تبه شدنی است

چه تفاوت میان اصل و نژاد

چه توان خواست از مکاید دهر

چه توان کرد، هر چه باداباد

پتک ایام، نرم سازدمان

من اگر آهنم، تو گر پولاد

نزد گرگ اجل، چه بره، چه گرگ

پیش حکم قضا، چه خاک و چه باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قطعه

ای گل، تو ز جمعیت گلزار، چه دیدی

جز سرزنش و بد سری خار، چه دیدی

ای لعل دل افروز، تو با اینهمه پرتو

جز مشتری سفله، ببازار چه دیدی

رفتی به چمن، لیک قفس گشت نصیبت

غیر از قفس، ای مرغ گرفتار، چه دیدی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ابیات پراکنده

خیال کژ به کار کژ گواهی است

سیاهی هر کجا باشد، سیاهی است

به از پرهیزکاری، زیوری نیست

چو اشک دردمندان، گوهری نیست

مپوش آئینه کس را به زنگار

دل آئینه است، از زنگش نگهدار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نکوهش نکوهیده

جعل پیر گفت با انگشت

که سر و روی ما سیاه مکن

گفت، در خویش هم دمی بنگر

همه را سوی ما نگاه مکن

این سیاهی، سیاهی تن نیست

جاه مفروش و اشتباه مکن

با تو، رنگ تو هست تا هستی

زین مکان، خیره عزم راه مکن

سیه، ای بی‌خبر، سپید نشد

وقت شیرین خود تباه مکن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نغمهٔ خوشه‌چین

از درد پای، پیرزنی ناله کرد زار

کامروز، پای مزرعه رفتن نداشتم

برخوشه چینیم فلک سفله، گر گماشت

عیبش مکن، که حاصل و خرمن نداشتم

دانی، ز من برای چه دامن گرفت دهر

من جز سرشک گرم، بدامن نداشتم

سر، درد سر کشید و تن خسته عور ماند

ایکاش، از نخست سر و تن نداشتم

هستی، وبال گردن من شد ز کودکی

ایکاش، این وبال بگردن نداشتم

پیر شکسته را نفرستند بهر کار

من برگ و ساز خانه نشستن نداشتم

از حمله‌های شبرو دهرم خبر نبود

من چون زمانه، چشم به روزن نداشتم

صد معدن است در دل هر سنگ کوه‌بخت

من، یک گهر از این همه معدن نداشتم

فقرم چو گشت دوست، شنیدم ز دوستان

آن طعنه‌ها، که چشم ز دشمن نداشتم

گر جور روزگار کشیدم، شگفت نیست

یارای انتقام کشیدن نداشتم

دیگر کبوترم بسوی لانه برنگشت

مانا شنیده بود که ارزن نداشتم

از کلبه، خیره گربهٔ پیرم نبست رخت

دیگر پنیر و گوشت، به مخزن نداشتم

بد دل، زمانه بود که ناگه ز من برید

من قصد از زمانه بریدن نداشتم

زانروی، چرخ سنگ بسر زد مرا که من

مانند چرخ، سنگ و فلاخن نداشتم

هر روز بر سرم، سر موئی سپید شد

افزود برف و چارهٔ رفتن نداشتم

من خود چو آتش، از شرر فقر سوختم

پروای سردی دی و بهمن نداشتم

ماندم بسی و دیدهٔ من شصت سال دید

اما چه سود، بهره ز دیدن نداشتم

همواره روزگار سیه دید، چشم من

آسایشی ز دیدهٔ روشن نداشتم

دستی نماند که تا بدوزد قبای من

حاجت به جامه و نخ و سوزن نداشتم

روزی که پند گفت بمن گردش فلک

آن روز، گوش پند شنیدن نداشتم

هرگز مرا ز داشتن خلق رشک نیست

زان غبطه میخورم که چرا من نداشتم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نکته‌ای چند

هر که با پاکدلان، صبح و مسائی دارد

دلش از پرتو اسرار، صفائی دارد

زهد با نیت پاک است، نه با جامهٔ پاک

ای بس آلوده، که پاکیزه ردائی دارد

شمع خندید به هر بزم، از آن معنی سوخت

خنده، بیچاره ندانست که جائی دارد

سوی بتخانه مرو، پند برهمن مشنو

بت پرستی مکن، این ملک خدائی دارد

هیزم سوخته، شمع ره و منزل نشود

باید افروخت چراغی، که ضیائی دارد

گرگ، نزدیک چراگاه و شبان رفته به خواب

بره، دور از رمه و عزم چرائی دارد

مور، هرگز بدر قصر سلیمان نرود

تا که در لانهٔ خود، برگ و نوائی دارد

گهر وقت، بدین خیرگی از دست مده

آخر این در گرانمایه بهائی دارد

فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود

وقت رستن، هوس نشو و نمائی دارد

صرف باطل نکند عمر گرامی، پروین

آنکه چون پیر خرد، راهنمائی دارد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

زن در ایران

زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود

پیشه‌اش، جز تیره‌روزی و پریشانی نبود

زندگی و مرگش اندر کنج عزلت می‌گذشت

زن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبود

کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد

کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود

در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت

در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود

دادخواهیهای زن می‌ماند عمری بی‌جواب

آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود

بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک

در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود

از برای زن به میدان فراخ زندگی

سرنوشت و قسمتی جز تنگ‌میدانی نبود

نور دانش را ز چشم زن نهان می‌داشتند

این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود

زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنر

خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود

میوه‌های دکهٔ دانش فراوان بود، لیک

بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود

در قفس می‌آرمید و در قفس می‌داد جان

در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود

بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست

زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود

آب و رنگ از علم می‌بایست، شرط برتری

با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود

جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست

عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود

ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد

قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود

سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند

گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود

از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن

زیور و زر، پرده‌پوش عیب نادانی نبود

عیبها را جامهٔ پرهیز پوشانده‌ست و بس

جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود

زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس

پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود

زن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد

وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود

اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان

زآن که می‌دانست کآنجا جای مهمانی نبود

پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج

توشه‌ای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود

چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف

چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود

خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار

ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود

شه نمی‌شد گر‌در این گمگشته کشتی ناخدای

ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود

باید این انوار را پروین به چشم عقل دید

مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

یاد یاران

ای جسم سیاه مومیائی

کو آنهمه عجب و خودنمائی

با حال سکوت و بهت، چونی

در عالم انزوا چرائی

آژنگ ز رخ نمیکنی دور

ز ابروی، گره نمیگشائی

معلوم نشد به فکر و پرسش

این راز که شاه یا گدائی

گر گمره و آزمند بودی

امروز چه شد که پارسائی

با ما و نه در میان مائی

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

یک شنبه 1 فروردین 1395  4:20 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها