0

مثنویات ملک‌ الشعرای بهار

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۳ - زن قاضی ری

گفتمت رنج بری گنج بری

نیم اگر سعی کنی پنج بری

گر به نفع دگران کار کنی

خویش را زبدهٔ اخیار کنی

ورکنی سود خوداز رنج طلب

شهره گردی به‌ یکی گنج طلب

گرچه این شق دوم عیاریست

بهتر از تنبلی و بیعاری است

تو نه خیر دگران پیشه کنی

نه پی خیر خود اندیشه کنی

تو نه عیاری و نز اخیاری

آدمی بی‌هنر و بیعاری

مدرسه رفتن تو وسوسه بود

عیب کار تو ازبن مدرسه بود

ننمودی ز مدیر اصلا ترس

متصل تخمه شکستی سر درس

حالیا بی‌هنری حاصل تست

گر سوادی‌است‌ فقط در دل تست

بی‌وجود و کچلک باز شدی

در فن مسخره ممتاز شدی

تو مپندار که دایم مادر

هست پیش تو و زنده است پدر

از برای پدرت پای نماند

در ادارات دگر جای نماند

دستگیری نکند نیز کسی

به فقیران ندهد چیزکسی

از قضاگنده خری آنجا بود

چشم فرزند سوی بابا بود

دوخته آن ‌پسرک چشم به خر

چشم پوشیده ز پند مادر

گفت با مام‌، درین لحظه ی چند

که تو بر بنده همی دادی پند

گرچه دایم به تو می‌دادم گوش

برشمردم ز سر دقت و هوش

شصت‌ودوسگ‌مگس‌ازخایهٔ‌خر

پر زد و تاخت به آنجای دگر

من شمردم همه را زود به زود

شصت‌،‌یا شصت‌ودو، یا شصت و سه بود

تا نگویی تو که حیوانم من

خرف و ابله و نادانم من

مادرش کوفت دو دستی به‌سرش

فحش باربد به جد و پدرش

گفت الحق که پسر زادم من

نه پسر، کرهٔ خر زادم من

تف بر آن نطفهٔ ناپاک تو باد

اف بر آن روح خطرناک تو باد

مرده‌شو این شکمم را ببرد

سگ هار این رحمم را بدرد

که به مانند توگه لوله بزاد

نانجیب و خر و سگ‌توله بزاد

شد در آن‌وحشت مادر فرزند

هایهویی ز سر کوچه بلند

تپ‌تپ پای جوانان برخاست

زِر زِر سوت عوانان برخاست

پسرک چشم نمالیده تمام

بود مادر به تماشا، لب بام

تا برد لذتی از منظر چشم

به‌هوا رفت در آن آتش خشم

خر و فرزند و نصیحت بگذاشت

بر لب بام شد و چشم گماشت

از قضا بود در آن کو پسری

پسری شیوه زنی عشوه گری

نانجیبی ز حقیقت عاری

لایق منصبی سردم داری

لیک درکشتن عشاق دلیر

مژه چون ‌تیر و نگه چون شمشیر

سر و زلفی به سیاهی شب قدر

بر و رویی به سفیدی مه بدر

می گدازید به یک چشم زدن

تا درون دل و اعماق بدن

دید زن شوهر خود را درکوی

شده با آن پسرک روی به ‌روی

از خجالت به زحیر افتاده

غلطی کرده و گیر افتاده

پسرک فحش کشیدست بر او

وسط کوچه پریدست بر او

خانم از حرص فرو تاخت ز بام

جست در کوچه زبان پر دشنام

گفت با شوی که ای قاضی ری

آخر این شعبده‌بازی تا کی

گاه زن‌، گاه بچه‌، شرمت کو

از زن و از بچه آزرمت کو

سر پیری بچه‌بازیت چه بود

این‌قدر روده‌درازیت چه بود

تو چه می گفتی با این پسره

با چنین بی ‌سر و پای نکره

شوی خندید و چنین گفت به ‌وی

خانم این چس نفسی‌ها تاکی

دق کنی گر بچه‌ بازی بکنم‌؟

پس بفرما به چه بازی بکنم

گفت و با خنده به منزل درشد

زن هم اندر عقب شوهر شد

هر دو را در نظر آمد ناگاه

طرفه چیزی که نعوذاً بالله

هر دو دیدند در آن گوشه پسر

جسته مردانه به پشت خر نر

خانه از غیر چو خالی دیده

فرصتی جسته خری گاییده

مادر از آن حرکت رفت ز هوش

شوی بگرفت ورا در آغوش

موقع آشتیئی پیدا شد

در میان واسطه‌ای برپا شد

گشت یک ‌مرتبه دلسوز زنش

بوسه‌ها زد به پک و پوز زنش

گفت کمتر صنما ولوله کن

جان من جوش مزن‌، حوصله کن

پسری را که تو باشی مادر

گاه بر بام زنی گاه بدر

پدرش مشغله سازی چون من

شصت ساله بچه‌بازی چون من

کشوری خالی از انواع علوم

مردمی عاری از انصاف و رسوم

دولتی منقلب و بی‌پر و پا

علمایی خرف و بی‌سر و پا

ناظم مدرسه‌ها، لوطی‌ها

درسها ثانی چل طوطی‌ها

وزرایی همگی عشوه‌ پَرست

وکلایی همگی رشوه‌ پَرست

این ‌چنین بار نیاید چه کند؟!

خر همسایه نگاید چه کند؟!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴ - اندرز به جوانان

زن کس را هم ای پسر مفریب

ورت بفریفت زن‌، ازو بشکیب

دزدی عرض و دزدی ناموس

بتر از دزدی زر است و فلوس

زر چو دزدی به جایش آید زر

زن چو دزدی فنا شود شوهر

هرکه عرض کسی دهد بر باد

دهر عرضش به باد خواهد داد

فیلسوفی عظیم و دانشمند

می‌شنیدم که گفت با فرزند

بهتر است از برای مرد جوان

یک درم دین ز صد درم وجدان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۵ - در رثاء ایرج

چون کند قافله کوچ از صحرا

می‌نهد آتشی از خویش به جا

بار بستی تو ز سرمنزل من

آتشت ماند ولی در دل من

بعد عمری دل یاران بردن

دل ما سوختی از این مردن

چون کبوتر بچهٔ پروازی

برگشودی پر و کردی بازی

اوج بگرفتی و بال افشاندی

ناگهان رفتی و بالا ماندی

تن زار تو فرو خفت به خاک

روح پاک تو گذشت از افلاک

سوی افلاک شد آن روح خفیف

هر لطیفی گذرد سوی لطیف

بود در نظم جهان صاف و صریح

مردنت سکته‌، ولی غیر ملیح

موقع سکته‌ات این دور نبود

صحبت ما و تو اینطور نبود

خامه پوشید سیه در غم تو

نامه شد جامه در از ماتم تو

شعر بی‌وزن شد و قافیه خوار

سجع و ردف و روی افتاد ز کار

شجر فضل و ادب بی‌بر شد

فلک دانش بی‌اختر شد

یافت ابیات به مصرع تقلیل

شد مطالع به مقاطع تبدیل

قلم شاعری از کار افتاد

ادبیات ز مقدار افتاد

در عزای تو قلم خون بگریست

نتوان گفت که او چون بگریست

خامه در مرگ تو شد مویه کنان

لیقه در سوگ تو شد موی کنان

دفتر از هجر تو بی‌شیرازه است

وز غمت داغ مرکّب تازه است

خامه چون شد ز عزایت خبرمن

تیغ بر سر زد و بشکافت سرش

از سرش خون سیه بیرون ریخت

بر ورق از بن مژگان خون ریخت

رفت در مرگ تو قدرت ز خیال

مزه از نکته و معنی ز امثال

رفتی و لذّت دانش بردی

ذوق‌ها را به دماغ افسردی

کیف از افیون و نشاط از مِی شد

دورهٔ عشق و جوانی طی شد

اندر آهنگ‌، دگر پویه نماند

بر لب تار به جز مویه نماند

فعلاتن فعل از ضرب افتاد

ضرب هم قاعده را از کف داد

بی‌تو رفت از غزلیات فروغ

بی‌تو شد عاشقی و عشق دروغ

بی‌تو رندی و نظربازی مرد

راستی سعدی شیرازی مرد

مردی و اختر ما کرد غروب

لیک شد مرگ تو از بهر تو خوب

مرده خوش‌تر که بود با هنری

زنده در مملکت محتضری

داشتند آرزوی صحبت تو

مولیر و کرنی و راسین و روسو

به تو گفتند که برخیز و بیا

وحشی ‌و اهلی و جامی و ضیا

گوش کردی و به ‌یک چشم زدن

شدی آنجا که ببایست شدن

دوستانت همگی تقدیسی

گرد هم پارسی و پاریسی

با چنان حوزه که آنجا داری

چه غم از غم‌کدهٔ ما داری

اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل

آشیان ساخته‌ای چون بلبل

زیر سر کن ز ره مهر و وفا

گوشه‌ای بهر پذیرایی ما

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۰ - جُعَل

وه چه باغی رشک گلزار فرنگ

لاله و سنبل درآن هفتاد رنگ

یکطرف در عطرپاشی یاسمن

یکطرف در جلوه قد نسترن

پیچ و چایی دست در آغوش هم

نرگس و سنبل شده همدوش هم

از بنفشه پر شده اطراف جوی

همچو خط گرد عذار خوبروی

سرو آزادش به آزادی علم

خوبی و آزادگی انباز هم

زلف شمشادی ز هر سو خورده فر

اندر آن فِر، پیچ و خم‌ها مستتر

شسته گل‌ها دست‌ و روز از جزء و کل

لاله بر صورت زده صابون گل

از لطائف روح در رقص آمده

وآن همه بهر جعل نقص آمده

نکهت گل‌های عطری فی المثل

موی بینی گشته از بهر جُعل

چه‌چه مرغان مست عشقباز

همچو افعی گوش او بگرفته گاز

شرشر آب روان از هر کنار

پیش او چون بانگ شیر مرغزار

سرگران از گند و بوی گل شده

گوش، کر از وق‌وق بلبل شده

رشحهٔ باران فروردینیش

خیس کرد از ساق پا تا بینیش

حرکت شن‌های نرم جوببار

از جُعل بردند آرام و قرار

یادش آمد کنج اصطبل ظریف

و آن بخارات و پهن‌های لطیف

پشکل شیکی که گردش کرده بود

غلط‌غلطان سوی لانه برده بود

آن مگس‌های طنین‌انداز مست

سوسک‌های کوچک پشکل به‌ دست

آن هوای تیرهٔ پر دود و دم

خوش‌تر از دشت گل و باغ ارم

گفت آوخ این دم و این دود چیست

این فضای نوبهارآلود چیست

زود برگشت آن جُعل از بوستان

رفت و غُرغُر کرد پیش دوستان

گفت ای یاران‌، به‌حق کردگار

ما نفهمیدیم چیزی از بهار

گر بخواهید ای رفیقان شرح او

بهرتان گویم حدیثی مو به‌ مو

تودهٔ خاکی که بر آن پف کنی

جرعهٔ آبی که آن را تف کنی

این بود معنای باغ و لاله‌زار

این بود ماهیت فصل بهار

بود آنجا بلبلی اندر قفس

می‌شنید این ماجرا زان بلهوس

قهقهی زد از سر درد فراق

زار نالید از هجوم اشتیاق

با جُعل گفت ای پهن‌پازن جناب‌!

ای دماغت گنده‌تر از منجلاب

ای ز بوی گُل گریزان میل میل

همچو از لاحول‌، عفریت ذلیل

توکجا و دیدن باغ ازکجا

لاله‌های سینه پر داغ از کجا

توکجا وگریهٔ ابر بهار

تو کجا و اشتیاق روی یار

گر شوی بلبل‌، بدانی باغ چیست

عشق‌ چه‌،‌ سوز درون‌ چه‌، داغ چیست

تودهٔ گل‌، خارت آید در نظر

رو بغل کن تودهٔ سرگین تر

پشگ‌های گرد مقبول سمین

دانه دانه جمع کن از پارگین

گوشهٔ اصطبل از تو، گل ز ما

عرعر از تو، نالهٔ بلبل ز ما

چون جعل‌پرخاش مرغ حق شنید

زر و زری کرد و درکنجی خزید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۴ - بی خبری‌!

ننهم دل به هوا و هوسی

واندر این نشأه نمانم نفسی

ای دریغا که بشر کور و کرست

وز سرانجام جهان بی‌خبرست

کاش بودی پس مردن چیزی

حشری و نشری و رستاخیزی

پس این قافله جز گردی نیست

بدتر از بی‌خبری دردی نیست

مخبران را ز دلیل امساکست

گفته‌های همه شبهت ناکست

آن که خود نیست ز مشهود آگاه

کی به اسرار نهان جوید راه‌؟

انبیا حرف حکیمانه زدند

وز پی نظم جهان چانه زدند

حکما راست‌ درین بحث‌، خلاف

نسزد کرد چنین کعبه طواف

عارفانی که ز راز آگاهند

جملگی محو فنا فی الله‌اند

همه گویندکه بی‌چون و چرا

نیست موجود دگر غیر خدا

آدمی جزء وجود ازلست

چون وجود ازلی لم‌یزل است

روح یک روح و صور بی‌پایان

وین بدن‌ها همه ‌زنده‌است به‌جان

قطره‌ای آب ز دریا بگسست

عاقبت نیز به دریا پیوست

می‌رسند از دو ره خم در خم

شیخ اشراق و «‌انشتین‌» بهم

تازه‌، این فاتحهٔ بی‌خبری است

تازه‌، باز اول کوری و کری است

من نیم این بدن پر خط و خال

کیستم من‌؟ خرد و عشق و خیال

قوهٔ حافظه با این ابزار

می کند کار به لیل و به نهار

گرم سیرست درین دهر سپنج

می‌برد لذت و می‌بیند رنج

من خود این مشگ پر از باد نیم

من به جز حافظه و یاد نیم

گر بود زنده و گر مرده تنم

تاکه این حافظه باقی است‌، منم

وگر این حافظه از تن برود

من و مایی زتو و من برود

گر رود حافظه بیرون از سر

نتوان گفت که باقی است بشر

شک‌ ندارم که ‌قدیمی است وجود

تا ابد نیز نگردد نابود

گاه پروانه و گه شمع شود

گه پراکنده‌، گهی جمع شود

لیکن ‌این‌ «‌من‌» که بود طفل حیات

یعنی این حافظه و ادراکات

کر به یک عارضه شد دور از تن

نیست باقی من و شخصیت من

و گر این روح بقایی دارد

وین سخن راه به جایی دارد

همچنان کز رحم آمد بیرون

چون ازین نشاه قدم زد بیرون

شعلهٔ حافظه خاموش شود

وانچه دیده است فراموش شود

زندگی‌حاصل این آب و هواست

منحصر درکرهٔ کوچک ماست

زندگانی ز تصادف زاده

واتفاقی است شگرف افتاده

نیست روشن که در اقمار دگر

زین تصادف شده باشند خبر

اولی داشته بی‌چون و چرا

لاجرم خاتمتی هست ورا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۳ - تطبیق ماه‌ها با برج‌ها به زبان فارسی و اسلوب شعری

ملک‌الشعرای بهار » مثنویات
 

ماه فروردین جهان گردد جوان

برهٔ بریان نهد منعم به خوان

کشت گیرد مایه در اردیبهشت

گاو فارغ می‌شود ازکارکشت

باغ در خرداد رنگین‌تر شود

بوی گل تا برج دو پیکر شود

شاخ میوه چون کمان گردد به تیر

رقص خرچنگی کند چرخ اثیر

اوج گیرد در مه مرداد، روز

شیرجوش آید به پستان تموز

ماه شهریور شود گلگشت‌، کل

خوشهٔ انگورگردد چون عسل

مهربان گردد جهان در ماه مهر

روز و شب گردند یک‌ میزان‌ به چهر

ابر آبستن به آبان می‌شود

کژدم اندر لانه پنهان می‌شود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۱ - در وصف استاد حسین بهزاد نقاش عالیمقام

خداوند هنر، استاد بهزاد

که نقش از خامهٔ بهزاد به زاد

حسین رادکِش بهزاد نام است

کمال‌الدین بهزادش غلام است

اگر بود او نخست‌،‌ این هست اول

اگر بود او کمال‌، این هست اکمل

به رنگ‌آمیزی‌ از خورشید ییش‌ است

به‌معنی‌آفتاب‌عصر خویش است

به صورت شادی و غم می‌نماید

غم و شادی مجسم می‌نماید

به سحرانگیزی کلک گهرخیز

به نقش جان دهد رنگ دلاوبز

خداوندنگارین‌خامه‌«‌مانی‌»‌است

ولیکن بندهٔ بهزاد ما نیست

«‌منوهر» پیش این استاد، باری

خجل گردد به طرح ریزه‌کاری

ز رشک کلک مویین سیه‌روش

رضای اصفهانی شد سیه‌پوش

ز صنع خامهٔ چینی نمودش

فرستد فرخ چینی درودش

به پیش ریزه‌کاری‌های نغزش

کمال‌الملک شد آشفته مغزش

رفائیل ار به عصرش زنده گردد

بر ِ آن کلک قادر بنده گردد

من ارچه در سخن هستم مسلم

به وصفش عاجزم والله اعلم

بهار اندر سخن گر داد دادست

کلامش از دل بهزاد زادست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۴ - ساقی‌نامه

میئی کز یکی‌جرعه‌اش پیل مست

شود پشه را آلت لعب دست

شرابی که گر نوشدش خاره‌سنگ

شود نرم‌تر از حریر فرنگ

شرابی که گر نوشد از وی پروس

به یک جرعه گردد هوادار روس

شرابی که گر نوشدش انگلیس

شود با خداوند ژرمن جلیس

شرابی که ثلهلم اگر سرکشد

دگر نقشه جنگ کمتر کشد

شرابی که کر روس از او بو کند

تنفر ز جیحون و آمو کند

شرابی که اتریش اگر زان خورد

زکین ولیعهد خود بگذرد

شرابی که گر شد به ژاپون مماس

برد پیش چین پوزش و التماس

شرابی که گر نوشد از روی علم

«‌پوانکاره‌» آید بر ویلهلم

شرابی که گر نوشدش نیکلا

دگر چشم پوشد ز آزار ما

ز تقبسم ایران بپوشد نظر

به غمخواری ما ببندد کمر

شرابی که گرزان‌«‌سر ادواردکری‌»

کشد جرعه‌ای در صف داوری

نگوید که ایران به کابین ماست

بترسد ز بادافره و بازخواست

بیا ساقی آن بادهٔ بی‌خودی

به من ده که سیر آیم از بخردی

که‌این بخردی بند و دام من است

وز او تلخ چون‌زهر، کام‌من است

به من ده که از خود فرامش کنم

به یکباره بند گران بشکنم

نگویم که ایران سرای من است

هم‌ این مرز فرخنده‌ جای‌ من است

به من ده که از رنج سیرم کنی

به بیگانه‌خویی دلیرم کنی

ندانم که دشمن به خاک من است

به تاراج ناموس پاک من است

وگر در من این می ندارد اثر

به بیگانه ده تا ببندد نظر

دریغا که بیگانه را مهر نیست

بر افتاده آن کآورد مهر، کیست‌؟

جهان‌ سربسر جای‌ زور است‌ وبس

مکافات بی‌زور، گور است و بس

چو عاجز بگرید بر احوال خویش

بخندند زورآورانش به ریش

مکن گریه چون خورده‌ای نیشتر

که از گریه دردت شود بیشتر

مهل تا خوری از بداندیش نیش

چو خوردی‌ بکن‌ چارهٔ‌ درد خویش

بده ساقی آن بادهٔ خسروی

که مغز کهن زان پذیرد نوی

شرابی کز او کاوهٔ شیرمرد

بنوشید و شد قهرمان نبرد

شرابی که از او خشایارشا

بنوشید و شد بر جهان پادشا

شرابی که دارای اعظم از او

بنوشید و شد نیم عالم از او

شرابی که او را هم‌آورد نیست

شرابی که جز درخور مرد نیست

شرابی که گر مرده زان نوشدا

ز دو دیده‌اش خون برون جوشدا

شرابی کزان پشه‌، شیری کند

وز آن مور لاغر، دلیری کند

شرابی که در سر نیارد دوار

شرابی که هرگز ندارد خمار

به ایرانیان ده که یاری کنند

درین بزمگه میگساری کنند

بیا مطرب آن چنگ را سازکن

به قول دری نغمه آغاز کن

به زبر و بم انباز کن ای پری

در آهنگ سغدی نوای دری

تو آشوب شهری و ماه منی

بزن «‌شهر آشوب‌» اگر می‌زنی

درافکن به‌ سر شور و بیداد کن

به سوز و گداز این غزل یاد کن

خوشا مرز آباد ایران‌ زمین

خوش آن شهریاران با آفرین

خوش آن کاخ‌های نوآراسته

خوش آن سروقدان نوخاسته

خوش آن جویباران به فصل بهار

خوش آن لاله‌ها رسته از جویبار

خوش آن‌ شهر اصطخر مینونشان

خوش‌آن‌شیرمردان و گردنکشان

خوشا اکباتان‌ و خوشا شهر شوش

خوش آن‌بلخ فرخنده جای سروش

خوشا هیرگانی و خوشا هری

خوشا دامغان‌، کشور صد دری

خوشا دشت البرز و شهر بزرگ

خوش‌آن مرز و آن مرزبان سترگ

خوشا دشت‌خوارزم‌ و گرگان خوشا

خوشا آن دلیران گردن کشا

خوشا خاک تبریز مشکین‌ نفس

خوشا ساحل سبز رود ارس

خوشا رود جیحون ، خوشا هیرمند

خوشا آن نشابور و کوه بلند

خوش آن روزگار همایون ما

خوش آن بخت پیروز میمون ما

کنون رفته آن تیر از شست ما

نمانده است جز باد در دست ما

کجا رفت‌ هوشنگ‌ و کو زردهشت

کجا رفت جمشید فرخ‌سرشت

کجا رفت آن کاویانی درفش

کجا رفت آن تیغ‌های بنفش

کجا رفت آن کاوهٔ نامدار

کجا شد فریدون والاتبار

کجا شد «‌هکامن» کجا شد مدی

کجا رفت آن فره ایزدی

کجا رفت آن کورش دادگر

کجا رفت کمبوجی نامور

کجا رفت آن داریوش دلیر

کجا رفت دارای بن اردشیر

دلیران ایران کجا رفته‌اند

که آرایش ملک بنهفته‌اند

بزرگان که در زیر خاک اندراند

بیایند و بر خاک ما بگذرند

بپرسند از ایدر که ایران کجاست

همان مرز و بوم دلیران کجاست

ببینند کاین‌ جای مانده تهی

ز اورنگ و دیهیم شاهنشهی

نه گوی ونه چوگان‌نه میدان نه ‌اسب

نه استخر پیدا نه آذرگشسب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۱ - سلام به هند بزرگ

تا خیالم نقش روی هند بست

یافت ذوقم جلوهٔ طاوس مست

بلبل فکرم خوش آوایی نمود

طوطی طبعم شکرخایی نمود

بسته‌ام پاتاوه بر پای نیاز

تا شود در هند آن پاتاوه باز

دل اسیر حلقهٔ زنجیر هند

جان فدای خاک دامن گیر هند

بس‌ملاحت‌هادرآن‌خاک‌و هواست

هند را کان نمک خواندن رواست

آن‌نمک‌زاری که خاکش عنبر است

خار اوچمپا، خسش نیلوفر است

هرکه رفت آنجا نمک‌پالود شد

سادگی افکند و رنگ‌آلود شد

جان فدای آن نمکزار سیاه

بی‌نمک، آن‌جا نمی‌روبد گیاه

فکرها رنگین و رنگین جوی‌ها

رنگ بیرنگی عیان بر روی‌ها

لشکر یونان از آنجا رم گرفت

عـبرت ازکار بنی آدم گـرفت

شدعرب‌درهند و وحدت‌پی فکند

عاقبت آنجا عرب هم نی فکند

ترک آنجا ترکی از سرواگرفت

فارسی بود آن که آنجا پا گرفت

ایزدی بود آشنایی‌های ما

آشنا داند صدای آشنا

هند و ایران آشنایان همند

هر دو از نسل فریدون و جم اند

آن که کندم خورد و دور ازخلد ماند

در سراندیب آمد و گندم فشاند

خاک هند از خلد دارد بهره‌ها

رنگ آن گندم عیان بر چهره‌ها

گرچه گندم‌گون و میگون آمدیم

هر دو از یک خمره بیرون آمدیم

چون «‌دیوژن‌» خم‌نشینان حقیم

وز «‌فلاطون‌»‌ و «‌دیوژن‌» اسبقیم

ساغری گیر از می عرفان هـند

نوش باد پارسی گویان هند

یادی از مسعود سعد راد کن

بعد یاد «‌رونی‌» استاد کن

آن که چون سعدی سخنگویی نو است

بلبل گلزار دهلی «‌خسرو» است

خمسهٔ «‌خسرو» که تقلیدیست فرد

با حکیم گنجوی جوید نبرد

طبع پاکش مایه‌دار فکر بود

صدهزاران بچه زاد و بکر بود

با «‌حسن‌»‌ صد لطف‌ و گرمی توأم‌ است

در کلامش آتش و گل با هم است

بزم‌ «‌اکبر» شد ز «‌فیضی‌» فیض باب

دکهن‌از «‌بوالفضل‌» وفیضی‌یافت آب

طبع‌ عرفی‌ خون ‌به‌ مضمون ‌راه جست

داد، داد لفظ و معنی را درست

با کلیمش ساحران را نیست تاب

کس‌نگفت‌آخرسه‌بیتش را جواب

از نظیری و ظهوری دم مزن

هند و ایران را دگر بر هم مزن

گر ز تبریز است یا از اصفهان

هست صائب طوطی هندی زبان

خاک آمل دامنش از دست داد

لاجرم طالب به هندستان فتاد

چون کسی را صنعتی غالب بود

می‌شتابد هرکجا طالب بود

از همایون گیر تا شاه جهان

شاعران را بود هند آرام جان

هند بازار خرید ذوق بود

هند یکسر عشق‌ و شور و شوق بود

صنعت و ذوق و هنر ترکیب یافت

کاروان‌ها جانب دهلی شتافت

بس روان شد کاروان در کاروان

تنگ‌های دل پر ازکالای جان

رشک غزنین گشت بزم اکبری

نغمه‌خوان هر سو،‌هزاران عنصری

بزم نورالدین‌، گلستانی دگر

درگه نور جهان‌، جانی دگر

بذله‌گو از شاه تا بانو همه

پیش یک مصرع زده زانو همه

جوشد ایهام و مثل چون موج آب

نکته‌بر هر موج خندان چون حباب

کار تاربخ و تتبع تازه گشت

صنعت انشا بلند آوازه کشت

در لغت فرهنگ‌ها پرداختند

لعب‌ها در دین‌و حکمت باختند

کار نقاشی بسی بالا گرفت

خوبسی پایهٔ والاگرفت

صنع معماری بسی پیرایه یافت

ذوق حجاری فراوان مایه یافت

ثروت و جاه و رفاه و خرمی

صلح وعیش و خوشدلی و بیغمی

چشم شور اختران را خیره کرد

هرطرف‌خصمی‌بر ایشان‌چیره کرد

گرچه امروز آن جلال و جاه نیست

هیچ کس از راز دهر اگاه نیست

نیست گر آن کروفر، نظمی بپاست

رفت اگر آن کیف‌، کیفیت بجاست

نیست گر دهلی ز اکبر پرخروش

می‌زند هرکوشه دیگ علم جوش

ور نمی‌خندد بهرگل صد، هزار

باز نالد قمریئی بر شاخسار

«‌غالبی‌» آمد اگر شد طالبی

شبلیئی هست ار نباشد غالبی

«‌بیدلی‌» گر رفت «‌اقبالی‌» رسید

بیدلان را نوبت حالی رسید

هیکلی گشت از سخنگوبان بپا

گفت‌: کل الصید فی جوف الفرا

قرن حاضر خاصهٔ اقبال گشت

واحدی کز صدهزاران برگذشت

شاعران گشتند جیشی تارومار

وین مبارز کرد کار صد سوار

عالم از حجت نمی‌ماند تهی

فرق باشد از ورم تا فربهی

تیغ همت راین ای هند عزیز

با فسان جرئت و امّید، تیز

صنعت و علم و امید و اتحاد

کسب کن تا وارهی زین انفراد

«‌بار دیگر از ملک پران شوی

آنچه اندر وهم ناید آن شوی‌»

نکته‌ای گویم‌، سخن کوته کنم

خاطر پاک تو را آگه کنم

شمه‌ای در حال و استقبال تو

هان نه من گویم‌، که گفت اقبال تو

زندگی‌جهد است‌و استحقاق نیست

جز به علم انفس و آفاق نیست

گفت حکمت را خدا، خیرکثیر

هرکجا این خیر را دیدی بگیر

فارغ از اندیشهٔ اغیار شو

قوّت خوابیده‌ای‌، بیدار شو»

ناامیدی حربهٔ اهریمن است

پیشش امّید آسمانی جوشن است

جوشن امّید را بر خود بپوش

روز و شب تا جان به ‌تن ‌داری بکوش

خویش را خوار و زبونِ کس مدان

در نبرد زندگی واپس مدان

زین قناعت‌پیشگی پرهیز کن

مرکب همت به جولان تیز کن

همت از آمال کوچک بازگیر

تا فرازکهکشان پروازگیر

این کسالات و تن‌آسانی بس است

تربیت‌آموز، نادانی بس است

زندگی جنگست و تدبیر معاش

زندگی‌خواهی‌،‌چو مردان کن تلاش

فقر و درویشی تباهت می‌کند

در دو عالم روسیاهت می کند

فقر و درویشی در استغنا نکوست

با غنا،‌شو صوفی‌و درویش دوست

با بزرگی و غنا درویش باش

با تواضع پادشاه خویش باش

کر بترسی درد و رنجت در قفاست

خیز و جنبش کن که گنجت زیر پاست

جز یکی نبود سراپای وجود

قطره قطره محو دریای وجود

از جدایی بگذر و مأنوس باش

قطرگی بگذار و اقیانوس باش

جز به‌راه یکدلی سالک مباش

محو یکتایی شو و مشرک مباش

کفر دانی چیست‌؟ کثرت ساختن

از یکی سوی دوتایی تاختن

سوی‌و‌حدت پوی و دست‌از شرک‌شوی

متحد باش و به ترک کفر گوی

ای بهار از هند دم با من مزن

بیش از این بر آتشم دامن مزن

کز فراق هند بس دلخسته‌ام

نام هند است این که بر خود بسته‌ام

نام اصل هند باشد مه بهار

جذب گردد که به مه بی‌اختیار

من بهارکوچکم در ری مقیم

دل‌طپان از فرقت هند عظیم

طوطی بازارگانم من مدام

طوطیان هند را گویم سلام

ز آرزوی دیدن یاران هند

می‌چکد از دیده‌ام باران هند

آرزو بر نوجوانان عیب نیست

لیک بر پیران فزون زین عیب چیست‌؟

عمر من ‌در زحمت‌ و محنت گذشت

می‌روم اکنون سوی پنجاه و هشت

در چنین هنگامه چالاکی سزاست

من نیم چالاک و دوران بیوفاست

لاعلاج از دور بوسم روی هند

روی گبر و مسلم و هندوی هند

پس پیامی می‌فرستم سوی یار

در لطافت چون نسیم نوبهار

گویم ای هند گرامی شاد باش

سال و ماه از بند غم آزاد باش

از سر اخلاص داریم این پیام

هان سخن کوتاه کردم والسلام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۵ - انسان و جنگ

درآمد بت مهربانم به بر

خرامنده بر سان طاوس نر

همه مهر و خوش‌خویی و نیکویی

بدیع‌ است‌ با نیکویی خوش‌خویی

به دست اندرش نامه‌ای از فرنگ

سخن‌ها درو بر ز پیکار و جنگ

که قیصر به دریا سپه رانده است

به‌آب‌اندرون آتش افشانده است

نوین مرزیان زین برآشفته‌اند

به بیغاره بر چیزهاگفته‌اند

ازین پس به دریاست جنگی بزرگ

میان عقاب و نهنگ سترگ

ببینیم تا بال و پر عقاب

بریزد درین پهن دربای آب

و یا گرده‌گاه دلاور نهنگ

زمانه بدرد به روئینه چنگ

برآشفت و گفت این چه دیوانگیست

نه‌خون ریختن رسم فرزانگیست

گروهی که در کینه پیچیده‌اند

چه از مهربانی زیان دیده‌اند

یکی بنگر از دیده دوربین

به‌پایان این رزم و پرخاش وکین‌!

بدوگفتم ای ازدر آشتی

تو ز اندیشه‌ام بند برداشتی

کس این جنگ را دیر برنشمرد

ز خرداد و از تیر برنگذرد

وگر بگذرد، نیز پایانش هست

جهان شست‌ خواهد ز خونابه‌ دست

بشوید جهان دست‌، لیک آدمی

همی‌ تا بود جنگ جوید همی

که مردم به جنگ اندر آماده‌اند

ز مادر همه جنگ را زاده‌اند

رود جنگ آنگه زگیتی به در

که نه ماده برجای ماند، نه نر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۹ - مخبر بی‌خبر

دفتری خالی ز اخبار جدید

همچو چشم بنده اوراقش سفید

لب ز بوری سوی زبرآوبخه

وز دهانش آب حسرت ربخته

یک نظرسوی من و دیگر نظر

سوی‌ شاگردی که می‌خواهد خبر

گفتم اخبار وزارتخانه چیست‌؟

اطلاعات خود و بیگانه چیست‌؟

چیست اوضاع اخیر اصفهان‌؟

چیست احوالات آذربایجان‌؟

کار مظلومین کردستان چه شد؟

قصه کاشان و اردستان چه شد؟

دولت از سلماس و خوی اگاه نیست

پس بگو اوضاع کرمانشاه چیست‌؟

دانم آگه نیستی از ناصری

کس ندید آن تلگراف آخری

لیک در دزفول و خوزستان چه بود؟

وقعهٔ بوشهر و شهرستان چه بود؟

صحبت سنجابی و کلهر چه شد؟‌!

در بروجرد اغتشاش لر چه شد؟

از جنوب ار نیست اصلا اطلاع

ور در آنجا نیست دعوا و نزاع

استرآباد و قشون روس چیست‌؟‌!!

گفتگوی گنبد قابوس چیست‌؟

گفتگوی شاهرود آخر چه بود؟

من ندانم هرچه بود آخر چه بود؟

خود بگو مازندران حالش چیه‌؟

انزلی و رشت احوالش چیه‌؟

روس در قزوین چه وارد کرده است‌؟

یا چه میزان قوه بیرون برده است‌؟

من ز هر جانب از او اندر سئوال

مخبر بیچاره سرگردان و لال

گفتمش بیچاره گنگی یا کری‌؟‌!!

یا تو هم‌ چون من به‌ حال دیگری‌؟‌!

ساعت پنج است و مطلب لازم است

از برای اول شب لازمست

مطبعه بیکار و سرگردان شده

روزنامه بی‌خبر، ویلان شده

آخر آمد مخبر بیچاره جِر

عقدهٔ حلقوم او شد منفجر

گفت صد لعنت به شمر و حرمله

داد از دست وزیر داخله‌!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۶ - به یاد عشقی

نحوست زده هاله برگرد اوی

رده بسته ناکامیش پیش روی

دریغ و اسف از نشیب و فراز

ز هر سو بر او ره گرفتند باز

سعادت ز پیشش گریزنده شد

طبیعت ازو اشگ ریزنده شد

فرشته خروشان برفته ز جای

تبسم کنان دیو پیشش به‌پای

بجستیش برق نحوست ز چشم

ازو منتشر کینه و کید و خشم

چو دیوانگان سر فرو برد پیش

همی‌ چرخ زد گرد بر گرد خویش

هوا گشت تاریک از اندیشه‌اش

از اندیشه‌اش شوم‌تر، پیشه‌اش

دژم کرد بهری ز افلاک را

سیه کرد آن گوهر پاک را

درون دلش عقده‌ای زهردار

بپیچید و خمید مانند مار

زکامش برون جست مانند دود

تنوره‌زنان‌، شعله‌های کبود

که پیچید تا بامدادان به‌ درد

به ناخن بر و سینه را چاک کرد

چو آبستنان‌ نعره‌ها کرد سخت

جداگشت‌از او خون و‌ خوی‌ لخت‌لخت

به دلش اندرون بد غمی آتشین

بر او سخت افشرده چنگال کین

یکی خنجر از برق بر سینه راند

به‌برق آن نحوست ز دل برفشاند

رها گشت کیوان هم اندر زمان

از آن شوم سوزندهٔ بی‌امان

سیه گوهر شوم بگداخته

که برقش ز کیوان جدا ساخته

ز بالا خروشان‌ سوی خاک تاخت

به ‌خاک ‌آمد و جان‌ عشقی گداخت

جوانی دلیر و گشاده زبان

سخنگوی و دانشور و مهربان

به بالا بسان یکی زاد سرو

خرامنده مانند زیبا تذرو

گشاده دل و برگشاده جبین

وطن‌خواه و آزاد و نغز و گزین

نجسته هنوز از جهان کام خویش

ندیده به‌ واقع سرانجام خویش‌

نکرده دهانی خوش از زندگی

نگردیده جمع از پراکندگی

نگشته دلش بر غم عشق چیر

نخندیده بر چهر معشوق سیر

چو بلبل نوایش همه دردناک

گریبان‌ بختش چو گل ، چاک‌ چاک

هنوزش نپیوسته پر تا میان

نبسته به شاخی هنوز آشیان

به شب خفته برشاخه ی آرزو

سحرگاه با عشق در گفتگو

که‌ از شست کیوان‌ یکی تیر جست

جگرگاه مرغ سخنگوی خست

ز معدن جدا گشت سربی سیاه

گدازان چو آه دل بی گناه

ز صنع‌ بشر نرم چون موم شد

سپس سخت چون بیخ زقوم شد

بمد بَر فرو رفت و گردن کشید

یکی دوزخی زیر دامن کشید

چو افعی به‌ غاری‌ درون جا گرفت

به دل کینهٔ مرد دانا گرفت

نگه کرد هر سو به خرد و کلان

به تیره‌دلان و به روشن‌دلان

به سردار و سالار و میر و وزیر

به اعیان و اشراف و خرد و کبیر

دربغ آمدش حمله آوردنا

به قلب سیه‌شان گذر کردنا

نچربید زورش به زورآوران

بجنبید مهرش با ستمگرن

ز ظالم بگردید و پیمان گرفت

سوی کاخ مظلوم جولان گرفت

سیه بود و کام از سیاهی نیافت

به سوی سپیدان رخ از رشگ تافت

به قصد سپیدان بیفراشت قد

سیه‌رو برد بر سپیدان حسد

ز دیوار عشقی درین بوم و بر

ندید ایچ دیوار کوتاه‌تر

بر او تاختن برد یک بامداد

گل عمر او چید و بر باد داد

به ما داد گیتی صلای نبرد

جهان تنگ شد بر خردمند مرد

زبان سخنور به تیغ جفا

چو سوسن برآورده شد از قفا

وزارت گروه سپاهی گرفت

گدا پویهٔ پادشاهی گرفت

از این ناکسان شد وزارت تباه

وزین ناکسان گشت فاسد سپاه

به کاغذ بدل شد کلاه مهی

نگون گشت دیهیم شاهنشهی

شه ناسزاوار از ایران گریخت

به‌ خاک‌ آب‌ دیهیم‌ و اورنگ ریخت

از او ناسزاوارتر جای او

همی خوست گیرد به یاسای او

به بنگاه کی تاخت دیو سفید

دژم گشت رخسار تابنده شید

ز افسون دیو مازندران

وطن تیره شد ازکران تاکران

برآمد یکی تندباد از جنوب

یکی سیل برخاست‌ کاشانه کوب

زکوه سیه برشد ابری سیاه

بپوشید رخسار خورشید و ماه

زمانه برانگیخت اهریمنی

به تن کردش‌ از خودسری جوشنی

بنوشاندش از جام نخوت نبید

سیه بود و کردش به حیلت سپید

بپیمود از آن تلخ می جام‌، شست

چو شد مست‌ داد‌ش ‌عمودی به‌ دست

بدوگفت مردم ندیم تواند

همه بندگان قدیم تواند

کسی کز تو بدگوید آن بد مباد

بداندیش تو در جهان خود مباد

بر او خواند مهرورز شاهنشهان

مهان کامدند از قفای مهان

بجنبید با نخوت وکبریا

به مغز اندرش کرم ماخولیا

که بر سر نهد تاج در قرن بیست

نشیند بر اورنگ سالی دویست

نژادی پدید آرد از خودسران

به آیین دیوان مازندران

به‌عهدی که قیصر بود خاکسار

شه روس را تن شود پارپار

به‌سر تاج گیتی خدایی نهد

ز نو تخمهٔ پادشاهی نهد

درین پویه دیو دژم بردمید

سیه گشت ازو روزگار سپید

به‌ مردم‌ درآویخت ‌چون‌ پیل مست

یکی تیغ زهر آبداده به‌ دست

چو خر دُم علم کرد در بوستان

لگدکوب شد کشتهٔ دوستان

گهی جفته زد، گاه سرگین فکند

گهی سر فرو برد و چیزی بکند

لگد کرد و بشکست‌ و افکند و ریخت

گلوی گل تازه از تن گسیخت

یکی تازه گل اندر آن باغ بود

به بیغارهٔ خر زبان برگشود

هنوزش ز خر بود بر لب نوا

که خر سر فروبرد و کندش ز جا

گل عاشقی بود و عشقیش نام

به‌ عشق وطن خاک شد والسلام

نمو کرد و بشکفت‌ و خندید و رفت

چو گل‌،‌ صبحی‌ از زندگی‌ دید و رفت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۲ - باباشمل‌نامه

سال پارین با سران و مهتران

رفت و شد مهمان از ما بهتران

رفت از ایران تا زمانی والمد

در هتل‌ها یکه و تنها لمد

مدتی با خوبرویان سر کند

خستگی‌های سیاست درکند

پر نماید چنتهٔ خالی شده

سرخ سازد رنگ متقالی شده

با گروه دختران چشمک زند

در میان حوضشان پشتک زند

فارغ از افکار ابلیسی شود

پارسی‌گو ترک‌، پاریسی شود

چندگاهی غیب گردد از نظر

چند روزی دور ماند از خطر

وارهد از دعوی ترکی‌گری

وز هجوم و حملهٔ پیشه‌وری

گیرد از دولت به هر کیفیتی

خرج راهی‌، حکم ماموریتی

فاصله گیرد جناب اوستا

ازکشاورز و رضای روستا

از دم فتنه برون تازد همی

خوبش را ابن‌اللبون سازد همی

گفت‌: کن فی الفتنه کاین اللبون

باش چون بچه‌شتر در آزمون

نه تو را پستی که آرندت به زیر

نه تو را پستان کزو دوشند شیر

راحت و آزاد چون باباشمل

جیم شو هرجا که مشکل شد عمل

تا چو افتد آب‌ها از آسیا

دوستان گویند: هان بابا، بیا

آسیا ایمن‌ شده‌ست از کندوکوب

وقت‌شلتاق‌است برگرد از اروپ

ای اروپا می‌روم سوی وطن

بعد ازین جای تو، یا جای من

ای اروپا آسیا اوراق شد

طاقت بابا ز هجران طاق شد

ساحت ایران به خون آغشته شد

وان که بایدکشته گردد، کشته شد

مجلس ملّی ز نو مفتوح گشت

خلق محتاج غذای روح گشت

ای ز طوفان جسته‌، آمد نوحتان

تا کند حاضر غذای روحتان

من نه آن نوحم که در کشتی نشست

بل‌من‌آن‌نوحم که‌ازطوفان‌بجست‌

من چو کنعان‌زادهٔ نوحم درست

کاز پدر برگشت و راه کوه جست

نوح و اهلش جمله در کشتی شدند

صادقانه پنجه با طوفان زدند

من پدر را ترک کردم بیدرنگ

راه جستم بر سرکوه فرنگ

روز طوفان بر زبان‌: این‌المفر

بعد طوفان خواجه برگشت‌ از سفر

همچو زادهٔ نوح از بیم هلاک

دوستان را جا بماند و زد به‌چاک

حال فارغ کشته از هر دغدغه

تنگ تر بسته کراوات و یقه

شد چو آذربایجان پاک از نفاق

خواجه وارد گشت با صد طمطراق

گشت دایر دفتر بابا شمل

رفت بابا بر سر شغل و عمل

کرم‌های کار را از هر طرف

جمع کرد و چیدشان اطراف رف

پس میان بستند آن بیچارگان

خدمت باباشمل را رایگان

شد رف و درگاه و طاق و طاقچه

پر دف و سرنا و زاغ و زاغچه‌

شاعرانی فاضل و رند و جوان

پاک‌تر ز افرشتگان آسمان

نان خود را خورده و جان می‌کنند

پس حلیم خواجه را هم می‌زنند

از مناعت بر فراز فرقدان

روز و شب «‌الفقر فخری‌»‌ بر زبان

خرج یک شب رفتن شمرانش لنگ

لیک «‌بابا» را دهد خرج فرنگ

شعرهایی گفته چون آب روان

از پی مضمون به هر جانب دوان

نقش‌هایی طرح کرده چون نگار

متقن و پرمغز و خوب و خنده‌دار

بهر بابا بی‌محابا ساخته

جمله را تقدیم بابا ساخته

جیب بابا پر ز دینار و درم

در محافل کرده از نخوت ورم

لیکن آن بی‌دست و پای ساده‌دل

پای سعیش مانده ز استغنا به کل

جزمهندس کاو ببسته‌بار خوبش

مابقی سرگشته اندرکار خویش

باز بابا ناخلف فرزند شد

ناخن فحشش به مخلص بند شد

امر شد از مصدر عز و علا

که به‌مخلص فحش بارد بر ملا

ربشه مشروطه‌خواهان برکنند

پایهٔ دیکتاتوری محکم کنند

زان سبب بابا شکم را داده پیش

می‌زند دائم بر این درویش نیش

جای ذوقیات شیرین لطیف

می‌دهد دستور دشنام کثیف

از خصومت می‌زند دم وز مرا

می‌دهد فرمان فحش و افترا

بر سر یزدان‌پرستی همچو من

می گذارد نام غول و اهرمن

گر من و امثال من اهریمنند

گنجوی‌ها ریمن بن ریمنند

من شدم اهریمن این بوستان

تا چرا کردم دفاع دوستان

گر دفاع دوستان اهریمنی است

پس دفاع اجنبی را نام چیست‌؟

جان بابا کج نشین و راست گو

آنچه پرسم بی‌کم و بی کاست گو

وعده صیدی بزرگت داده‌اند

کاین‌ چنین چنگال گرگت داده‌اند

جان بابا اهرمن می‌خوانیم

هم‌طراز خویشتن می‌خوانیم

گاه گویی چون ملک باشد بهار

خالی از دوز و کلک باشد بهار

هم ملک‌، هم اهرمن خوانی مرا

این تناقض را نمی‌دانم چرا؟

هرکه را باشد دل و جان ملک

کی ‌شود در سلک دیوان منسلک

جان بابا خویش را ارزان مده

بشنو از من خامه را از کف بنه

شغل خوبی زیرِ سر کن دخل دار

جان بابا را به ورّاجی چکار

در اداره مال دولت بردنت

خوشتر از نزل اجانب خوردنت

در اداره گر بری‌ زر،‌ خشت خشت

بهتر است از این تناقض‌های زشت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۶ - تنبلی عاقبتش حمالی است

دو نفر بچهٔ مقبول قشنگ

نام این سنجر و آن یک هوشنگ

هر دو همبازی و همقد بودند

راه یک مدرسه می‌پیمودند

بود سنجر ننر و دردانه

باعث زحمت اهل خانه

تا کسی حرف به سنجر می‌زد

دهنش کج شده و عر می‌زد

به کسی هیچ نمی‌کرد سلام

داشت عادت به دروغ و دشنام

صبح‌ها دیر ز جا برمی‌خاست

پس‌نمی‌رفت سوی‌مدرسه راست

بین ره خنده و بازی می‌کرد

به‌ دکان دست ‌درازی می کرد

دست‌و رو هیچ‌نمی‌شست‌به آب

چرک می کرد ورق‌ های کتاب

صبح‌ها هیچ سر درس نبود

از کسی در دل او ترس نبود

روز و شب‌ شاکی‌ از آن‌ طفل صغیر

پدر و مادر و استاد و مدیر

متصل خنده به مردم می‌کرد

قلم و کاغذ خود گم می‌کرد

بود هوشنگ‌ به عکس‌ سنجر

پسری ساعی و با عقل و هنر

مادرش دائم از و راضی بود

اهل منزل همه از او خوشنود

زودتر از همه رفتی سر درس

از خدا در دل او بودی ترس

درس می‌خواند شب‌ از روی کتاب

مشق خط کرده و می‌کرد حساب

پدرش کوشش هوشنگ چو دید

از پی تربیتش رنج کشید

چون که در داخله تحصیل نمود

به سوی خارجه تعجیل نمود

سینه‌اش از همه علمی پرگشت

رفت در خارجه و دکترگشت

رفت و برگشت یکی دانشمند

پدر و مادرش از وی خرسند

زن گرفتند برای هوشنگ

از ‌یکی طایفهٔ با فرهنگ

دختری بود هنرمند و ظ‌ریف

خوشگل‌ و باشرف‌ و پاک و عفیف

دید هوشنگ و پسندید او را

از همه طایفه بگزید او را

زن و شوهر چو بهم یار شدند

خانه‌ای خوب خریدار شدند

روز اسباب‌کشی چون برسید

گفت هوشنگ که حمال آرید

بود حمالی تریاکی و خوار

عاجز و مضطر و بیکاره و زار

گفت هوشنگ‌: که ای بیچاره‌!

از چه هستی تو چنین بیکاره‌؟

از چه این‌قدر کثیفی آخر؟

لاغر و زرد و ضعیفی آخر؟

گفت حمال که گشتم عاجز

چون که من درس نخواندم هرگز

مادرم مُرد و پدر نیز بمرد

مدعی مال مرا یکسره برد

من که بی‌علم و سلندر بودم

مدتی این در و آن در بودم

گه عرق خوردم و گه بنگ زدم

تاکه تریاکی و الدنگ شدم

پس ازآن ناخوش و بیچاره شدم

عاقبت مفلس و اینکاره شدم

کرد هوشنگ چو بسیار نظر

دید او هست مثال سنجر

گفت‌ هوشنگ‌: تو سنجر هستی‌؟

گفت آری‌، زکجا دانستی‌؟

گفت‌:‌ این‌بر همه‌ مردم حالی است

تنبلی عاقبتش حمالی است

هرکه او می کند از درس فرار

آخرکار شود مفلس و خوار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۹ - انسان و جهان بزرگ

به نام برازندهٔ نام‌ها

کز آغازها داند انجام‌ها

خداوند عرش و خداوند فرش

گرایندهٔ هر دو گیتی به عرش

فروزندهٔ عقل و جان و سخن

برازندهٔ این جهان کهن

ز دور اندربن پهنهٔ بیکران

چو بینی بر این تافته اختران

تو گویی که آنان به یکجا درند

همه زآسمان بر زمین بنگرند

همی دان که هر اختری بی گمان

زمین است و آن دیگران آسمان

ز هر اختری به آسمان بنگری

همین پهنهٔ بیکران بنگری

درین حقه هر اختری مهره‌ایست

ز بازی به هر مهره‌ای بهره‌ایست

درون یکی حقهٔ لاجورد

شتابان بسی مهرهٔ گِرد گرد

ز چاکی پنجهٔ مهره‌باز

یکی در نشیب و یکی در فراز

در این ‌پهنه ‌آشوب ما و تو چیست

که ما و تویی اندرین پهنه نیست

بسیط زمین با همه آب و تاب

بود جزئی از پیکر آفتاب

همو هست از ذره‌ای پست‌تر

بر پیکر آفتابی دگر

همان آفتاب دگر بی‌گمان

بود جزئی از پیکر آسمان

بود آسمان پرتوی بی‌قرار

ز اندیشهٔ ذات پروردگار

به گیتی درون ما و تو چیستیم

اگر هستی اینست ما نیستیم

زمانه کز اومان سراسر گله ‌است

وز اخترش ‌در هر دلی ولوله است

فروزندهٔ مهر و ماه است و بس

کمین بندهٔ پادشاهست و بس

من و تو چو کرمیم و همچون گیاه

به بستانسرای یکی پادشاه

اگر این گیا مرد و آن کرم زیست

به بستانسرای ملک جرم نیست

بکوش ای گیا تا درختی شوی

به باغ امل نیک‌بختی شوی

که بر تو بسوزد دل باغبان

به چشم اندر آییش روز و شبان

نگر تا چه گفته ‌است استاد طوس

بدانجاکه از مرگش آید فسوس

«‌یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست‌»

«‌نه‌افزود برکوه ‌و نز وی بکاست‌»

«‌من آن مرغم و این جهان کوه من‌»

«‌چو مردم جهان را چه اندوه من‌»

سخن کرده کوته وگرنه جهان

نه کوهست و مردم نه ‌مرغی بر آن

به کوهی که‌خورشیدازآن‌د‌ره‌ایست‌

بسیط زمین کمتر از ذره‌ایست

من و تو برین ذره باری که‌ایم

درین کبریا و منی بر چه‌ایم

بزرگی چنانست و خردی چنین

بزرگست ذات جهان‌آفرین

برو سعی کن تا چو گل در بهار

بخندی به رخسارهٔ روزگار

مشو بی‌بها ژاژ و بی‌برگ خس

که در بوستان‌ها نیایی به کس

میاموز آیین ناپاک خار

که جز سوختن را نیایی به کار

‌بدین‌خردی ای کودک پوی‌پوی

چه خیزی که ناگه درافتی به‌روی

بیندیش و آهنگ بیشی مکن

جوانی بباید تو پیشی مکن

ز بیشی و پیشی دلت خون شود

دو چشمانت مانند جیحون شود

طلایه کند پیشرو را سراغ

خورد میوهٔ پیشرس را کلاغ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:57 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها