شمارهٔ ۴۱ - سلام به هند بزرگ
بستهام پاتاوه بر پای نیاز
تا شود در هند آن پاتاوه باز
جان فدای خاک دامن گیر هند
بسملاحتهادرآنخاکو هواست
هند را کان نمک خواندن رواست
آننمکزاری که خاکش عنبر است
خار اوچمپا، خسش نیلوفر است
هرکه رفت آنجا نمکپالود شد
سادگی افکند و رنگآلود شد
بینمک، آنجا نمیروبد گیاه
فکرها رنگین و رنگین جویها
رنگ بیرنگی عیان بر رویها
لشکر یونان از آنجا رم گرفت
عـبرت ازکار بنی آدم گـرفت
شدعربدرهند و وحدتپی فکند
عاقبت آنجا عرب هم نی فکند
ترک آنجا ترکی از سرواگرفت
فارسی بود آن که آنجا پا گرفت
هر دو از نسل فریدون و جم اند
آن که کندم خورد و دور ازخلد ماند
در سراندیب آمد و گندم فشاند
خاک هند از خلد دارد بهرهها
رنگ آن گندم عیان بر چهرهها
گرچه گندمگون و میگون آمدیم
هر دو از یک خمره بیرون آمدیم
چون «دیوژن» خمنشینان حقیم
وز «فلاطون» و «دیوژن» اسبقیم
ساغری گیر از می عرفان هـند
بعد یاد «رونی» استاد کن
آن که چون سعدی سخنگویی نو است
بلبل گلزار دهلی «خسرو» است
خمسهٔ «خسرو» که تقلیدیست فرد
طبع پاکش مایهدار فکر بود
صدهزاران بچه زاد و بکر بود
با «حسن» صد لطف و گرمی توأم است
در کلامش آتش و گل با هم است
بزم «اکبر» شد ز «فیضی» فیض باب
دکهناز «بوالفضل» وفیضییافت آب
طبع عرفی خون به مضمون راه جست
داد، داد لفظ و معنی را درست
با کلیمش ساحران را نیست تاب
کسنگفتآخرسهبیتش را جواب
هند و ایران را دگر بر هم مزن
گر ز تبریز است یا از اصفهان
لاجرم طالب به هندستان فتاد
چون کسی را صنعتی غالب بود
از همایون گیر تا شاه جهان
شاعران را بود هند آرام جان
هند یکسر عشق و شور و شوق بود
صنعت و ذوق و هنر ترکیب یافت
کاروانها جانب دهلی شتافت
بس روان شد کاروان در کاروان
تنگهای دل پر ازکالای جان
نغمهخوان هر سو،هزاران عنصری
بزم نورالدین، گلستانی دگر
بذلهگو از شاه تا بانو همه
جوشد ایهام و مثل چون موج آب
نکتهبر هر موج خندان چون حباب
کار تاربخ و تتبع تازه گشت
لعبها در دینو حکمت باختند
صنع معماری بسی پیرایه یافت
ذوق حجاری فراوان مایه یافت
صلح وعیش و خوشدلی و بیغمی
چشم شور اختران را خیره کرد
هرطرفخصمیبر ایشانچیره کرد
گرچه امروز آن جلال و جاه نیست
هیچ کس از راز دهر اگاه نیست
نیست گر آن کروفر، نظمی بپاست
رفت اگر آن کیف، کیفیت بجاست
نیست گر دهلی ز اکبر پرخروش
میزند هرکوشه دیگ علم جوش
ور نمیخندد بهرگل صد، هزار
باز نالد قمریئی بر شاخسار
«غالبی» آمد اگر شد طالبی
شبلیئی هست ار نباشد غالبی
«بیدلی» گر رفت «اقبالی» رسید
هیکلی گشت از سخنگوبان بپا
گفت: کل الصید فی جوف الفرا
شاعران گشتند جیشی تارومار
وین مبارز کرد کار صد سوار
با فسان جرئت و امّید، تیز
صنعت و علم و امید و اتحاد
کسب کن تا وارهی زین انفراد
«بار دیگر از ملک پران شوی
آنچه اندر وهم ناید آن شوی»
نکتهای گویم، سخن کوته کنم
شمهای در حال و استقبال تو
هان نه من گویم، که گفت اقبال تو
زندگیجهد استو استحقاق نیست
جز به علم انفس و آفاق نیست
هرکجا این خیر را دیدی بگیر
قوّت خوابیدهای، بیدار شو»
پیشش امّید آسمانی جوشن است
جوشن امّید را بر خود بپوش
روز و شب تا جان به تن داری بکوش
خویش را خوار و زبونِ کس مدان
این کسالات و تنآسانی بس است
تربیتآموز، نادانی بس است
زندگیخواهی،چو مردان کن تلاش
فقر و درویشی تباهت میکند
در دو عالم روسیاهت می کند
فقر و درویشی در استغنا نکوست
با غنا،شو صوفیو درویش دوست
کر بترسی درد و رنجت در قفاست
خیز و جنبش کن که گنجت زیر پاست
از جدایی بگذر و مأنوس باش
قطرگی بگذار و اقیانوس باش
جز بهراه یکدلی سالک مباش
محو یکتایی شو و مشرک مباش
کفر دانی چیست؟ کثرت ساختن
سویوحدت پوی و دستاز شرکشوی
متحد باش و به ترک کفر گوی
ای بهار از هند دم با من مزن
بیش از این بر آتشم دامن مزن
نام هند است این که بر خود بستهام
جذب گردد که به مه بیاختیار
میچکد از دیدهام باران هند
آرزو بر نوجوانان عیب نیست
لیک بر پیران فزون زین عیب چیست؟
عمر من در زحمت و محنت گذشت
میروم اکنون سوی پنجاه و هشت
در چنین هنگامه چالاکی سزاست
من نیم چالاک و دوران بیوفاست
لاعلاج از دور بوسم روی هند
روی گبر و مسلم و هندوی هند
پس پیامی میفرستم سوی یار
گویم ای هند گرامی شاد باش
سال و ماه از بند غم آزاد باش
از سر اخلاص داریم این پیام
هان سخن کوتاه کردم والسلام
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
پنج شنبه 27 اسفند 1394 7:56 PM
تشکرات از این پست