شمارهٔ ۲۸ - از تهران تا قمصر
دماغ از درس و بحث علم خسته
شد از فرهنگ کاری نو حوالت
کسالتبخش و سخت و رایگانی
ز تهران و ولایات و ایالات
فزون از صدهزار اوراق درهم
به معنی متحد چون نقش دِرهم
غلط املا و بد انشاء و بد خط
چو بود از روی بیذوقی سئوالی
سئوال خام، خام افتد جوابش
ادیبانی که این پرسش نوشتند
نیندار گول و نادان، بدسرشتند
سئوال این بود بشنو تا بدانی:
«بدی و وام و بیماری، سه یارند
که گر هستند اندک، بیشمارند»
سئوالی جامع و بحثی تمام است
بهصورتپخته ،درتحقیقخاماست
جواب این سئوال از طفل مکتب
چه خواهد بود جز تکرار مطلب
« کهبدکردنبد استو،دین دین است
سلامتهرکسیرانصبعیناست»
براینمطلب کهخود عین سئوالست
فزودن، موجب رنج و ملال است
دگر پرسش، معانی و بیان بود
ز تشبیهات و از اقسام آن بود
شدست از یاد، چون شرح مطول
به «وطواط» و به «شمسقیس» رازی
که باقی را چو خود سازند فاضل!
خداشاناجر بخشد، خوب کردند!
تماشا داشت پاسخهای ایشان
رهم از خانه تا دارالفنون بود
«اتل» در زیر پای پولداران
درشگه بیاثر، چون مهر یاران
درین اثنا کف پایم تول کرد
برآمد دمّل و دکتر عمل کرد
سفارش کرد کز جایت مخور جم
مده پاسخ به دعوتهای مردم
که در دارالفنون مشغول کار است
همه روزه مرا در انتظار است
دکتر فزون ز اندازه غرغرکرد
نپنداری که این حرف جفنگیست
کههرجا پایلنگیهست سنگیست
چه درد سر دهم، تا نیمهٔ تیر
کمان شد پشتم از اوراق بیپیر!
ز فرط کار چسبیدم به سیگار
شد از سیگار حلق و معده افکار
درآمد بلعجب ضعفی روان کاه
بماند از مرگ تا من، اندکی راه
در آن حالت رفیقی از در آمد
مرا چون جان شیرین در برآمد
مرا دید از رمق چیزی نمانده
بگفت این هفته میمیری، فلانی
مگر از جان خود سیری فلانی؟
بگفتم سیر کَس از جان خود نیست
ولی مرگ اندرین اوقات بد نیست
شود راحت به مردن شخص عادی
. اگر نامرد بُد، کز پا نشیند
جوابم داد یار از روی حکمت
که بایدکرد هر دم شکر نعمت
بیا تا سوی قمصر بار بندیم
دو روزی بر بروت ری بخندیم
چو نفتاندود شد این طاق ادکن
هزاران شمع خاموش، گشت روشن
من و یاران به رخش آهنینپی
نشستیم و برون جستیم از ری
میان شهر تهران و قم، آن شب
نخوابیدیم و میراندیم مرکب
«اتل» سنگین و بار ما ز حد بیش
به تنها میزبان از ده عدد بیشا
فرو ماندیم یک ساعت ز رفتار
سیاوشوش نه از آتش گذشتیم
میان قریهٔ «دهناد» و «سنسن»
گهی ازپشت سر، گاه از بر رو
ز باد سام، صحرا پر علو شد
«اتل» از شدت گرما جدو شد
به گوشت خورده ریگ و باد سامش
به گوش و چشم ما آمد تمامش
ز پس خورشید و باد سام از پیش
کباب خوبش دیدم در بر خوبش
کبابی، گوشتها را لخته سازد
چو شد پخته نمک پاشد سراسر
نهد بر خوان و بگذارد برابر
ز «سنسن» عصر شو تا «طاهرآباد»
غرض چون شد ز گرما حالتم زار
به ابراهیم گفتم کای وفادار
مگر ملزم شدیم ای یار دلخواه
که این ساعت بپیماییم این راه
بگفت آری! به خونسردی و خنده
چو دید ابرام و بیتابی من را
به پشت گردنش تابید خورشید
ز پهلو باد سامش ریگ پاشید
ز پشت و پیش جز داغ و شرر نی
شوفر را گفت در گرما چنین سیر
برای چرخها خوبست یا خیر؟
شوفر دانست کار جمله زار است
خلیل الله با آذر دچار است
درین گرما رزبن طاقت ندارد
رسیدیم از قضا در جو کناری
قناتی سرد و بید سایه کستر
دهان و بینی و چشم و سر و گوش
هنوز افشاندی آتش بر سر ما
کباب، از باد سوزان، گردن و روی
ولی یخ بسته دست اندر ته جوی
بهشتی بد به دوزخ چیره گشته
بهشت استاده دوزخ رد نگشته
براهیم این زمان در وی غنوده
خلیل افتاده چون من روی زیلوی
سیاه و سرخ و زرد و تازه چیده
یکی چون روی عاشق روز هجران
یکی چون اشگ مهجوران حیران
شوفور نیز اندران فرصت به ماشین
فشاند آب خنک در جوی پایین
برستیم اندر آن ساعات معدود
به الطاف خلیل از نار نمرود
از آنجا تا به کاشان تازتازان
ز کاشان تا به قمصر نازنازان
غرض تا پشت قمصر حال این بود
که صحرا آهنین، باد آتشین بود
بدان گرما چنان رفت از تنم زور
که در قمصر فزرتم گشت قمصور!
بلی کار جهان دائم چنین است
زمانی آشتی، گاهی به کین است
جهان هر لحظهای دنگش بگیرد
جهان هر دم رهی در پیش دارد
به دستی نوش و دستی نیش دارد
زمانی بر جگرها میزند نیش
اگر نگریزد از میدان او مرد
ولی افسوس از این انسان مضطر
که عمر او کم است و صبر کمتر!
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
پنج شنبه 27 اسفند 1394 7:56 PM
تشکرات از این پست