0

مثنویات ملک‌ الشعرای بهار

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۶ - هدیۀ دوست

شو نزد رفیق مهربانم

«‌سبحانقلوف‌» آن عزیز جانم

برگوکه رسید از آن دلفروز

دوکارت به روز عید نوروز

یک کارت ز حضرت شما بود

دیگر ز رفیق با وفا بود

دوکارت به عادت همیشه

همراه دو کارت چار شیشه

یک شیشه شراب زرد جوشان

شامپانی ازو سیاه‌پوشان

یک‌شیشه‌می‌لطیف‌لیکور

دو شیشه عرق به‌رنگ چون در

گفتی توکه چار یار بودند

آلام مرا دوا نمودند

اول زده شد شراب عالی

جای رفقا عموم خالی

لیکورچولطیف بود وشیرین

شد یکسره قسمت خوانین

وان دو دگر از ره مدارا

یک ماه ندیم بود ما را

هر شب سه پیاله بی‌تخلف

یاد تو و یاد سادچیکف

کفارهٔ دوره جوانی

بسیارخوری وکامرانی

می‌، شب تا روز درکشیدن

بطری بطری به‌سرکشیدن

حالا بایست کم بنوشیم

کز سینه و قلب درخروشیم

روزی که الههٔ جوانی

چشمک می‌زد به ما نهانی

بودیم جوان و شاد و مسرور

سرگرم نشاط‌، مست و مغرور

از مستی‌، عالم جوانی

چشمک می زد به ما نهانی

ناخورده شراب‌، مست بودیم

با این‌همه می‌پرست بودیم

امروزکه روزگار پیریست

نوشیدن می شعار پیریست

محروم ز باده و شرابیم

بیش از سه پیاله در عذابیم

گر بیش خورم می از سه گیلاس

بیم است که قلب گیرد آماس

«‌سبحانقلوف‌» آنچه نو فرستاد

یک سلسله تابلو فرستاد

کی راز و نیاز ماند از ما؟

نقش است که بازماند از ما

هر تابلوی ز اوستادی

وز عهدی دور کرده یادی

می خورده شود زخم و شیشه

وین نقش بود بجا همیشه

وانجاکه هنر برآورد دست

بی می همگی شوند سرمست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۱ - طبیبان وطن

ز بس گفتند این ملت فضولند

ز بس گفتند این مردم جهولند

ز بس گفتند ملت جان ندارد

مریض مملکت درمان ندارد

کنون پر گشته گوش ما از این ساز

دگر نبود اثر در هیچ آواز

طبیبانی که دانایان رازند

مریضان را ز درد آگه نسازند

نگویند این‌ مرض‌ صعب‌ و خطیر است

دربغاکاین‌مریض‌از عمر سیر است

نگوبند آه ای بیچاره ناخوش

تو امشب‌ مرد خواهی‌،‌ساعت‌شش

اگر خون آید از حلقش‌، بشویند

وگر نبضش شودکاهل‌، نگویند

بگویندش مباش این‌قدر مرعوب

مهیا شوکه فردا می‌شوی خوب

وزپن سو، دست بر درمان شایند

ز روی علم درمانش نمایند

چو دردش گوبی و درمان نگویی

یقین می‌دان تو عزرائیل اویی

طبیبانی که در بالین مایند

به عزرائیل دلالی نمایند

چو تبخالی زند از غلظت خون

بگویند آه طاعون است‌، طاعون

کر استفراغکی بینند در ما

بگویند آخ « کلرا» واخ « کلرا»

چنین گویند تا آنگه که بیمار

ببازد دل‌، بیفتد خسته و زار

نه خود یک‌لحظه درمانش پذیرند

وگر درمان کنی دستت بگیرند

طبیبان وطن زین ساز و این بر

نمی‌سازند معجونی به جز مرگ

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۹ - به یاد آذ‌ربایجان

گذر کن از بر کوه سهندش

عبیرآمیز کن پست و بلندش

بچم بر ساحل سرخاب رودش

بده از چشم مشتاقان درودش

غبار وادیش را تاج سر کن

سرابش را ز آب دیده تر کن

بهر سنگی که نقش عشق دیدی

ز هر خاکی که بوی خون شنیدی

به زاری گریه کن بر آن سیه‌سنگ

به جای ما ببوس آن خاک گلرنگ

سوی آذرگشسب آنگه گذرکن

در آن آتشکده خاکی بسرکن

چو دیدی اندر آن ایوان مطموس

روان کیقباد و جان کاوس

بگو ای شهریاران جوان‌بخت

سزای افسر و شایستهٔ تخت

نه این اقلیم آذربایجان بود؟‌!

که فرخ نام آن «‌شاه آستان‌» بود!!

شهنشاهان اکباتان و استخر

همی‌جستند ازین‌ در، ‌عزت ‌و فخر

به‌سالی یک کرت بیرون شدندی

نیایش را به این خاک آمدندی

به‌عهدکورش اینجا جیشگه بود

قراول گاه و اردوگاه شه بود

کنون از بازی شاه و وزیرش

به چنگ یاغیان بینم اسیرش

فرو پیچیده دست زورمندش

به خاک افتاده بالای بلندش

زده دست خیانت بر زمینش

به خون آغشته جسم نازنینش

شده دانشورانش زینت دار

پلنگانش زبون گرک وکفتار

بهٔک‌ره کنده شد چنگال تیزش

سترون کشت خاک مردخیزش

بجز خون جوانان رشیدش

نروید لاله از خاک امیدش

بجز خونابهٔ قلب حزینش

نبینی نقش غیرت بر زمینش

غرابی رفته در باغی نشسته

به‌جای بلبلی‌، زاغی نشسته

چو شیران‌را فرامش گشت ‌شیری

کند روباه حیلت گر دلیری

صمد خان باکدامین چشم بیند

که جای شاه کیخسرو نشیند

بدرّد کوه اگر جای پلنگی

به سنگی برجهد روباه لنگی

بسوزد باغ اگر جای تذروی

نشیند خربطی برشاخ سروی

صبا زانجا به سوی ری گذرکن

وزبران را ز کار خود خبرکن

بگو شادان‌، دل غمناکتان باد

دوصد رحمت به‌جان‌پاکتان باد

بیاکندید چشم مرد و زن را

فرو بستید بار خویشتن را

زکف‌دادید ملکی را که خورشید

به‌ ایران دیده بود از عهد جمشید

اگر ایران شود باغ جنانی

نبیند همچو آذربایجانی

شما این ملک را معیوب کردید

خداتان ‌اجر بخشد خوب کردید!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۲ - بچهٔ ترس

گشاده سینه و گردن کشیده

برای جنگ و پرخاش آفریده

نهاده تاجی از یاقوت بر ترک

فروهشته‌ دو غبغب چون دوگلبرگ

دو چشمانش‌ چو دو مشعل فروزان

نگاهی خرمن بدخواه‌، سوزان

به مانند یکی میش ازکلانی

شترمرغش نوشته‌: عبد فانی

خروشش‌ چون‌ خروش پهلوانان

به هنگام نوا، عُزال‌خوانان

ز نوک ناخنش تا زیر منقار

به یک گز می‌رسیدی گاه رفتار

میان هر دو بالش نیم گز بود

غریو غدغدش بانگ رجز بود

دو پایش چون دو ساق گاو، محکم

دو خارش چون دورمح آهنین‌دم

زپهنای بر و قد رسایش

گذشتی مرغی از بین دو پایش

میان رانی فراخ و سفته‌ای تنگ

بر آن سفته شلالی زعفران‌رنگ

گه رفتن منظم پا نهاده

چو وقت مشق‌، سرهنگ پیاده

ز منقارش نمایم راستی یاد

چو دوپیکان خمّیده ز پولاد

به عزم رزم چون افراختی یال

ز بیم جان فکندی باز پیخال

ز میدانش اگر سیمرغ بودی

به‌ضرب یک لگد بیرون نمودی

خروسان محل از هیبتش باز

کشیدندی سحر آهسته آواز

یکی روز از قضا در طرف باغی

پرید از نزد او لاغرکلاغی

خروس ازبیم کرد آن گونه فریاد

که اندر خیل مرغان شورش افتاد

ز نزدیک کلاغ آنسان بدر رفت

که گفتی نوک تیرش در جگر رفت

برفت ازکف وقار و طمطراقش

پر و بالش بهم پیچید و ساقش

طپان شد قلبش از تشویش در بر

دهانش بازماند و چشم‌، اعور

پس از لختی که فارغ شد خیالش

یکی از محرمان پرسید حالش

که ای گردن‌فراز آهنین‌پی

که‌بود اوکاین‌چنین‌ترسیدی‌از وی‌؟‌!!

به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر

نبود او جزکلاغی زشت و لاغر

جوابش گفت‌: باشد صعب حالی

که ترسد شرزه شیری از شغالی

خروس پهلوان با ماکیان گفت‌:

کس از یار موافق راز ننهفت

من‌آن‌روزی که بودم جوجه‌ای خرد

کلاغ از پیش رویم جوجه‌ای برد

بجست وکرد مسکن برسرشاخ

بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ

چنانم وحشتش بنشست در دل

که آن وحشت هنوز هست در دل

ز عهدکودکی تا این زمانه

اگر پرد کلاغی زآشیانه

همان وحشت شود نو در دل من

که آکنده است در آب و گل من

فراوان در شجاعت خوانده درسم

ولی از این کلاغان بچه ترسم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۵ - خیال مستان

خیال بد چو افزون‌ شد، شر آرد

به ناگه عمر مظلومی سر آرد

زن ار داری دهی ناگه طلاقش

پس آنگه زار نالی در فراقش

پسر گر داری او را حیز خوانی

وزین حرفش سوی حیزی کشانی

رفیق ار داری او را زشت گویی

به‌تو خشم آورد زین زشت‌خویی

به نزدیکان فرستی زشت پیغام

بهٔاران می‌دهی صدگونه دشنام

چو کشتی کینه در قلب صمیمان

ندارد سود اگر گشتی پشیمان

چو رنجیدند یارانت کماهی

نبخشندت اگر صد عذر خواهی

نبخشندت وگر بخشند ناچار

تنک مغزت بخوانند وسبکسار

به مستی فکر بد جان را عذابست

وگر هرگزننوشی می‌، صوابست

به جای آن که در اصلاح کوشی

همان بهتر که هرگز می ننوشی

ز من گر بشنوی از می بکش دست

سگ دیوانه به از مردم مست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۶ - در اثبات خدا

اگرچه من ضعیفی بی‌پناهم

ولی همسایهٔ سرهنگ شاهم

شنیدم گفتی ای سرهنگ عیار

در اثبات خدا یک رشته اشعار

نهادی نام «‌بیچون‌نامه‌» آن را

به بیچون‌نامه چون‌ بستی‌ میان را

به کشف مشکلی همت نمودی

دلیری کردی و جرئت نمودی

حکیمان را در این ره پا به سنگست

درین وادی کمیت جمله لنگست

اگر در قعر دربا ماهیئی کور

برون آرد سر از این معدن نور

بشر هم پی برد از سرّ بیچون

تعالی وصفه عما یقولون

بدان حضرت نظر گاهی نداریم

که غیر از پنج حس راهی نداریم

برون زین پنج ره‌، ره نیست جان را

که جان زین پنجره بیند جهان را

حواس پنج اگر پنجاه بودی

خرد را کی به صانع راه بودی

خرد را پالهنگ از این حواس است

ولی صانع برون از این قیاس است

گرفتم آن که صانع را توان دید

چو در اکناف عالم‌ نور خورشید

چواو را نیست ضدی‌، کی هویداست

که‌ هر چیزی‌ به‌ ضدخویش پیداست

اگر ظلمت نبودی در زمانه

نداری کس ز نور خور نشانه

خدا دریا و این عالم سبوئیست

سبو را ز آب دریا آبروئیست

کجا ظرفی که پر از آب دریاست

خبردار از تک و پایاب دریاست

خرد را اندرین ره دستگه نیست

به‌ حق‌ جز با شهود و کشف ره نیست

رهی هرچند در اثبات رب نه

ولی اثبات رب چندان عجب نه

عجب دارم من از آن پاکرائی

که گوید نیست عالم را خدائی

چو در اثبات او عقل است ابتر

به نزد عقل انکارش عجب‌تر

امید وبیم وهم و فکر و پندار

خرد را می‌کشد تا عرش دادار

گذر سازد به چندین ریسمان‌ها

خرد، چون بندباز از آسمان‌ها

بدین اسباب‌های بی‌کرانه

دهد از هستیش لختی نشانه

چو والاتر بود از وهم‌، جاهش

خرد عاجز شود با دستگاهش

چو زین اسباب اثباتش نشاید

به نفیش بیش از این اسباب باید

دگرکاثبات حق اصلی قدیم است

بشر را این طریقی مستقیم است

جهان را یاد حق ذکری مدید است

ولی انکار حق فکری جدید است

طبیعی نفی صانع را ندا کرد

دلیل او را سزد کاین ادعا کرد

وجود اصل‌است و اعدامند موهوم

که عالم را وجودی هست معلوم

چو بر هستی است اصل کار عالم

وجود حق بود اصلی مسلم

چو هستی‌هست خود اصل اصیلی

موحد را نمی‌باید دلیلی

ولی آن کو به صانع نیست قائل

براهین باید او را و دلایل

خرد چون مانده عاجز در صفاتش

تو عاجزتر شوی در نفی ذاتش

به بودش گشته حیران فکر دانا

به نابودیش چون گردی توانا؟

بود اثبات واجب صعب و دشوار

ولی صد ره از آن مشکل‌تر، انکار

گرفتم آن که نابودی اصیل است

جهانِ بوده بر بودش دلیل است

وگر نادیدنش را می‌خلافی

نبودن را ندیدن نیست کافی

بسامحسوس‌، کان‌وهم‌است‌و بازی

بسا دیدن که کذبست و مجازی

چه بس اشیاء نامرئی و پنهان

که موجودند نزد عقل و برهان

شدی قائل به یک برهان ساده

که باشد شمس گردان ایستاده

به برهانی دگرگشتی تو خستو

که باشد خاک ساکن در تکاپو

ز حس بربند لب برهان فراز آر

که بی‌برهان نیاید راست انکار

و گر در نفی حق برهان نداری

سزد کایمان به اصل کلی آری

وگر وجدانت نپذیرد شهاده

برو در سایهٔ فکر و اراده

که راهی رفته و رائی رزین است

صلاح مردم دنیی درین است

خدا مرهم ‌نه دلهای خسته است

تسلی‌بخش دل‌های شکسته است

خدا سرمایهٔ امید و بیم است

که اصلاحات را رکنی قویم است

خدا تعدیل‌فرمای هوس‌هاست

خدا اندازه‌بخش ملتمس‌هاست

بدی کز آز و کین قوت پذیرد

صدی هشتاد ازو تخفیف گیرد

خدا باشد به نزد اهل بینش

نگهدار نظام آفرینش

دگر چون مردم گیتی ز آغاز

به ذات صانعی گشته هم‌آواز

ازوبش بیم‌، وقت زشتکاری

بدو در نیکیش امیدواری

اگر گوییش عالم را خدا نیست

سرانجام وجودت جز فنا نیست

شکسته‌دل شود گر راستکار است

درنده‌تر شود گر بد شعار است

تو خواهش ‌عجز خوان‌،‌ خواهی‌سعادت

بشر با ذکر یزدان کرده عادت

اگرگوید به ترک عادت خویش

بلای اجتماعی آیدش پیش

کنون کز صد، نود یزدان ستایند

بدین یزدان ستایی‌، دیو رایند

معاذالله کزین یزدان ستایی

برون آیند و این بیم خدایی

بشر با قید دین دزدند و کافر

چو قید دین زنند، الله اکبر!

تو را گر حس همدردیست با خلق

مهل تا افکند دور این کهن دلق

مشو منکر بهل انکار منکر

ز من گر نشنوی‌، بشنو ز «‌اخگر»

که بیچون‌نامه‌اش قولی صوابست

از آتش خاسته است اما چو آبست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۴ - جواب به یکی از دوستان

محمد صالح‌، ای فرزانه فرزند

ترا توفیق خواهم از خداوند

وکیل‌الملک‌، بابت‌، مرد دین بود

مسلمانی اصیل و راستین بود

نبود او چون وکیلان کذائی

دمادم گرم دزدی وگدایی

میان او و این جهال مردود

تفاوت از زمین تا آسمان بود

وکیل ملک و ملت بود بابت

طبیعی‌، همچو عم مستطابت

مسلم شد که غمخوار بهاری

تو از آن دوست وی را یادگاری

اخیراً شعرها گفتی برایم

طلب کردی شفایم از خدایم

شفایی راکه رنج روح با اوست

نخواهم‌، گرچه‌عمر نوح‌ با اوست

اگر سالی هزاران زنده باشم

هزاران سال جانی کنده باشم

حیات شاعر اندر مردن اوست

بقای خوشه در افشردن اوست

نیابم لذتی در زندگانی

بجز تکرار غم‌های نهانی

به چشمم زبن رسوم احمقانه

نماید زشت سیمای زمانه

به‌ خود پیوسته گویم‌،‌ خوشدل از بخت‌:

مبارکباد این بیماری سخت

که از شر ددان آدمی روی

نجاتم داده و افکنده یکسوی

وظیفه می کشیدم بسته گردن

نمی‌شد با وظیفه پنجه کردن

وظیفه داشت حکم اکل جیفه

مرض برده است تکلیف وظیفه

تن تنها میان عده‌ای دزد

چگونه یابم از وجدان خود مزد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۰ - سی لحن موسیقی

سرودی نغمه با چنگ دلاوبز

وزان خوش داشتی اوقات پرویز

شمار جمله الحانی که پیوست

بُدی‌درسال‌شمسی‌سیصدوشست

فزون زبن، پنجگه بودی ز دنبال

که خواندندی به جشن آخر سال

از آن الحان خوش‌، سی لحن نامی

به شعر خویش آورده نظامی

به اندک اختلاف آن لحن‌ها را

به‌هر فرهنگ خواهی جست‌، یارا

نخست «‌آرایش خورشید» بوده

دوم «‌آیین جمشید» ستوده

سوم «‌اورنگی‌» است ای یار دیرین

چهارم است نامش «‌باغ شیرین‌»

به پنجم هست «‌تخت طاقدیسی‌»

توانی نیزبی نسبت نویسی

ششم را «‌حقه کاوس‌» شد نام

به‌هفتم «‌راح روح‌» است ای دلارام

دگرگوبد که‌آن‌خود«‌راه‌روح‌» است

کزان ره روح رامش را فتوح است

گمانم کاین دو تازی لحن از الحان

بود تفسیر لفظ «‌رامش جان‌»

ور از سی لحن‌، لحنی کمتر آید

به جایش لحن «‌فرخ روز» شاید

نظامی هم بر این آهنگ رفته است

که فرخ روزرا لحنی گرفته است

بود هشتم همانا «‌رامش جان‌»

به‌جای جان‌،‌جهان هم‌خواند بتوان

نهم را «‌سبزه در سبزه‌» ستودند

دهم را نام «‌سروستان‌» فزودند

نوای یازده «‌سرو سهی‌» دان

فرامش کردنش ازکو تهی دان

سرود هشت و چارم را خردمند

به «‌شادروان مرواربد» افکند

شمار سیزده «‌شبدیز» نامست

«‌شب فرخ‌» شب ماه تمام است

سرود «‌قفل رومی‌» پانزده دان

ده‌و شش « کنج بادآور» همی خوان

چو « گنج ساخته‌» باشد ده و هفت

که گنج سوخته هم درقلم رفت

به‌هجده « کین ایرج‌» می‌زند جوش

وزان پس نوزده « کین سیاووش»

دو ده را «‌ماه برکوهان‌» نشانه

بود یک بیست نامش «‌مشکدانه‌»

بود «‌مروای نیک‌» اندر دو و بیست

همان‌سه‌بیست‌نامش‌«‌مشکمالی‌» است

به چار و بیست باشد «‌مهرگانی‌»

که خوانندش گروهی، مهربانی

به‌پنج و بیست «‌ناقوس‌» است آری

پس آنگه بیست با شش «‌نوبهاری‌»

به‌هفت‌وبیست‌«‌نوشین‌باده‌»‌بگسار

به‌هشت‌و بیست‌رخ بر «‌نیمروز» آر

بود «‌نخجیرگان‌» لحن نه و بیست

همش قولی دگر نخجیرگانی است

سی‌ام‌ره‌« گنج گاو»‌است ای‌خردمند

که او راگنج گاوان نیز خوانند

همش خوانند برخی گنج کاوس

بود این هر سه ره با ذوق مانوس

نظامی حذف کرد «‌آیین جمشید»

ز «‌راح روح‌» هم دامن فروچید

هم افکندن از میانه «‌نوبهاری‌»

پس‌آنگه‌ساخت لحنی چار، جاری

نخستین کرد یاد از «‌ساز نوروز»

که باشد نوبهار آنجا ز نوروز

سوم را نام «‌فرخ‌روز» داده

دگر « کیخسروی‌» نامی نهاده

چو در این شعرها دقت فزایی

توخود سی لحن را از بر نمایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷ - مطایبه

ما را گنهی به جز وفا نیست

بهر چه تو را هوای ما نیست‌؟

آخر نه من و تو یار بودیم

بر عهد هم استوار بودیم

بهر چه ز ما گسستی ای دوست

در بر رخ‌دوست‌بستی‌ای دوست

عهدی به هزار وعده بستی

گر بستی عهد، چون شکستی

بازآی که خاک پات گردم

تو جان منی‌، فدات گردم

دستی بکشم به ساق پایت

سیگار بپچم از برایت

جام عرقی دهم به دستت

سازم ز خمار باده مستت

بینم شب و روز با جلالت

وز نعشهٔ چرس در خیالت

از بهر تو ای نگار بنگی

گویم غزلی بدین قشنگی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۲ - صخر شرید

بود از ابطال عرب‌، صخر شرید

پیش از اسلام به‌عهدی‌، نه بعید

بود این صخر از ابناء سلیم

داشت با آل اسد کین قدیم

رفت و راند از اسد اشتر دوهزار

وز پسش خیل اسدکشت سوار

بُد ربیعه پسر ثور زعیم

حمله بردند بر ابناء سلیم

حرب افتاد به دشتی که عرب

دشت ذات الاثلش داد لقب

صخر برگشت و یکی تیغ آهیخت

حرب را با پسر ثور آویخت

پسر ثور زدش نیزه به‌بر

نیزهٔ جان شکر و جوشن در

طعن‌، کاری بُد و جوشن بدرید

سرنیزه به تهیگاه رسید

حلقهٔ جوشن از آن زخم درشت

شد فرو در شکمش چار انگشت

صخر از آن زخم به بستر خوابید

سالی از آن الم آرام ندید

در پرستاری وی همسر و مام

کرده بر خوبشتن آرام حرام

ره‌نوردی مگر از راه رسید

زن او دید و ز حالش پرسید

گفت در رنج و عذابم شب و روز

بی‌ نصیب‌ از خور و خوابم‌ شب‌ و روز

راحتی هست به یأس و به امید

یأس و امّید ازین خانه رمید

به نگردد که دلم شاد شود

نه بمیرد مگر از یاد شود

روز دیگر کسی از راه گذشت

حالش از مادر او جویا گشت

گفت درمان شود انشاء الله

خوش و خندان شود انشاء الله

من نه مادر که کنیز صخرم

برخی جان عزیز صخرم

گرد سرگردم و درمان کنمش

جان ناچیز به قربان کنمش

صخر، آن هر دو سخن بازشنید

مژه تر کرد و ز دل آه کشید

گفت سلمی زن خوشمنظر من

شد ملول از من و از محضر من

لیک مادر ز ملال آزاد است

دل زارش به امیدی شاد است

زن کجا همسر مادر باشد؟

کی مه و مهر برابر باشد؟

آن که زن همسر مادر دارد

وان دو را قدر، برابر دارد

روزش ار تیره شود هست بجا

زن کجا، مادر پر مهر کجا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۸ - از تهران تا قمصر

دماغ از درس و بحث علم خسته

سر فارغ زمانی نانشسته

نکرده ساعتی رفع کسالت

شد از فرهنگ کاری نو حوالت

حوالت رفت شغلی ناگهانی

کسالت‌بخش و سخت و رایگانی

به کار امتحانات کذائی

فزوده سال پنجم بر نهائی

ز تهران و ولایات و ایالات

به یکجاگرد شد کل کمالات

فزون از صدهزار اوراق درهم

به معنی متحد چون نقش دِرهم

همه انموذج افکار منحط

غلط املا و بد انشاء و بد خط

سئوالاتی عجایب در عجایب

جواباتی غرایب در غرایب

چو بود از روی بی‌ذوقی سئوالی

نیفزاید به کودک جز ملالی

گل بدبوی‌، بد بوبد گلابش

سئوال خام‌، خام افتد جوابش

ادیبانی که این پرسش نوشتند

نیندار گول و نادان‌، بدسرشتند

همانا تا مرا مغرض نخوانی

سئوال این بود بشنو تا بدانی‌:

«‌بدی و وام و بیماری‌، سه یارند

که گر هستند اندک‌، بی‌شمارند»

سئوالی جامع و بحثی تمام است

به‌صورت‌پخته ،‌درتحقیق‌خام‌است

جواب این سئوال از طفل مکتب

چه خواهد بود جز تکرار مطلب

« که‌بدکردن‌بد است‌و،‌دین دین است

سلامت‌هرکسی‌رانصب‌عین‌است‌»

براین‌مطلب که‌خود عین سئوالست

فزودن‌، موجب رنج و ملال است

دگر پرسش‌، معانی و بیان بود

ز تشبیهات و از اقسام آن بود

بود سی سال کاین بحث مفصل

شدست از یاد، چون شرح مطول

قناعت شد ز ملا سعد تازی

به «‌وطواط‌» و به «‌شمس‌قیس‌» رازی

دوباره زنده کردندش افاضل

که باقی را چو خود سازند فاضل‌!

دماغ خلق را معیوب کردند

خداشان‌اجر بخشد، خوب کردند!

تماشا داشت پاسخ‌های ایشان

تقلب‌ها و الفاظ پریشان

رهم از خانه تا دارالفنون بود

همه جا آفتابم رهنمون بود

هواگرم و من لاغر پیاده

رهم از نیم فرسنگی زیاده

«‌اتل‌» در زیر پای پولداران

درشگه بی‌اثر، چون مهر یاران

درین اثنا کف پایم تول کرد

برآمد دمّل و دکتر عمل کرد

سفارش کرد کز جایت مخور جم

مده پاسخ به دعوت‌های مردم

بگفتم عذر دعوت هست آسان

بغیر از دعوت آقای مهران

که در دارالفنون مشغول کار است

همه روزه مرا در انتظار است

دکتر فزون ز اندازه غرغرکرد

ز دلسوزی تغیرکرد دکتر

تغییرهای دکتر بی‌اثر شد

کف پا نیزهرساعت بترشد

نپنداری که این حرف جفنگیست

که‌هرجا پای‌لنگی‌هست سنگیست

چه درد سر دهم‌، تا نیمهٔ تیر

کمان شد پشتم از اوراق بی‌پیر!

ز فرط کار چسبیدم به سیگار

شد از سیگار حلق‌ و معده افکار

درآمد بلعجب ضعفی روان کاه

بماند از مرگ تا من‌، اندکی راه

تبی آمد خفیف و ضعف بسیار

بلای معده باری بر سر بار

در آن حالت رفیقی از در آمد

مرا چون جان شیرین در برآمد

مرا دید از رمق چیزی نمانده

دگر از مرگ پرهیزی نمانده

بگفت این هفته می‌میری‌، فلانی

مگر از جان خود سیری فلانی‌؟

بگفتم سیر کَس از جان خود نیست

ولی مرگ اندرین اوقات بد نیست

شود راحت به مردن شخص عادی

ز نامردی و یا از نامرادی

. اگر نامرد بُد، کز پا نشیند

وگرنه روی نامردان نبیند

جوابم داد یار از روی حکمت

که بایدکرد هر دم شکر نعمت

بیا تا سوی قمصر بار بندیم

دو روزی بر بروت ری بخندیم

چو نفت‌اندود شد این طاق ادکن

هزاران شمع خاموش‌، گشت روشن

من و یاران به رخش آهنین‌پی

نشستیم و برون جستیم از ری

میان شهر تهران و قم‌، آن شب

نخوابیدیم و می‌راندیم مرکب

«‌اتل‌» سنگین و بار ما ز حد بیش

به تنها میزبان از ده عدد بیش‌ا

میان راه پنچر گشت رهوار

فرو ماندیم یک ساعت ز رفتار

سیاوش‌وش نه از آتش گذشتیم

که در آتش سمندروارگشتیم

میان قریهٔ «‌دهناد» و «‌سن‌سن‌»

قصیل طاقتم را پاک زد سن

همی تابید خورشید جفاجو

گهی ازپشت سر، گاه از بر رو

توگفتی داغ از آتش برآرند

مرا برگردن و عارض گذارند

ز باد سام‌، صحرا پر علو شد

«‌اتل‌» از شدت گرما جدو شد

به گوشت‌ خورده ریگ و باد سامش

به گوش و چشم ما آمد تمامش

ز پس خورشید و باد سام از پیش

کباب خوبش دیدم در بر خوبش

سموم شوره‌زار و آفتابم

نمک پاشیدی و کردی کبابم

کبابی‌، گوشت‌ها را لخته سازد

برآتش نرم نرمک پخته سازد

چو شد پخته نمک پاشد سراسر

نهد بر خوان و بگذارد برابر

بود طباخ کاشان بی‌سرشته

نمک پاشد، کند آنگه برشته

بود در دست این طباخ رهزن

نمکدان و تنور و بادبیزن

اگر خواهی کباب آدمیزاد

ز «‌سنسن‌» عصر شو تا «‌طاهرآباد»

بدین خوبی کباب با نمک نی

دربغا یخ نی وآب خنک نی

غرض چون شد ز گرما حالتم زار

به ابراهیم گفتم کای وفادار

مگر ملزم شدیم ای یار دلخواه

که این ساعت بپیماییم این راه

بگفت آری‌! به خون‌سردی و خنده

ولی غافل ز خون گرم بنده

چو دید ابرام و بی‌تابی من را

عوض کردیم جای خویشتن را

به پشت گردنش تابید خورشید

ز پهلو باد سامش ریگ پاشید

شکسته شیشه و جای حذر نی

ز پشت و پیش جز داغ و شرر نی

شوفر را گفت در گرما چنین سیر

برای چرخ‌ها خوبست یا خیر؟

شوفر دانست کار جمله زار است

خلیل الله با آذر دچار است

بگفت از هر طرف آتش ببارد

درین گرما رزبن طاقت ندارد

رسیدیم از قضا در جو کناری

قناتی‌، آبگیری‌، بیدزاری

اتل را راند در زیر درختی

به زیر سایه آسودیم لختی

قناتی سرد و بید سایه کستر

شکنج آبدان چون جعد دلبر

دهان و بینی و چشم و سر و گوش

میان آب سرد افتاد از جوش

ولی از سوی مغرب باد نکبا

هنوز افشاندی آتش بر سر ما

کباب‌، از باد سوزان‌، گردن و روی

ولی یخ بسته دست اندر ته جوی

بهشتی بد به دوزخ چیره گشته

بهشت استاده دوزخ رد نگشته

و یا خود آتش نمرود بوده

براهیم این زمان در وی غنوده

گلستان گشته آتش زیر تابش

ولی پیدا شرار اندر هوایش

برافکندند زیلویی لب جوی

خلیل افتاده چون من روی زیلوی

بیاوردند انگور رسیده

سیاه و سرخ و زرد و تازه چیده

یکی چون دیدهٔ آهوی دشتی

یکی چون لعل حوران بهشتی

یکی چون روی عاشق روز هجران

یکی چون اشگ مهجوران حیران

شوفور نیز اندران فرصت به ‌ماشین

فشاند آب خنک در جوی پایین

برستیم اندر آن ساعات معدود

به الطاف خلیل از نار نمرود

از آنجا تا به کاشان تازتازان

ز کاشان تا به قمصر نازنازان

غرض تا پشت قمصر حال این بود

که صحرا آهنین‌، باد آتشین بود

بدان گرما چنان رفت از تنم زور

که در قمصر فزرتم گشت قمصور!

بلی کار جهان دائم چنین است

زمانی آشتی‌، گاهی به کین است

جهان هر لحظه‌ای دنگش بگیرد

گهی صلح و گهی جنگش بگیرد

جهان هر دم رهی در پیش دارد

به دستی نوش و دستی نیش دارد

زمانی بر جگرها می‌زند نیش

زمانی نوشدارو می‌نهد پیش

اگر نگریزد از میدان او مرد

شود پیروز در پایان ناورد

ولی افسوس از این انسان مضطر

که عمر او کم است و صبر کمتر!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۹ - هُمر -‌اَبرخیس

من اندر ساعتی صد شعر سازم

به سالی چند دفتر می‌طرازم

تو در یک سال گویی یک قصیده

چو توکاهل‌به‌شعر اندرکه دیده‌؟

همر گفتش مگر نشنیده‌ای پیر!

حدیث ماده شیر و ماده خنزیر

در انطاکیه خوک ماده‌ای بود

زبان بر عیب شیری‌ ماده‌ بگشود

گرفت این گونه عیب از شیر ماده

که چون تو دیر در عالم که زاده‌؟

کشی بارگران حمل یکچند

پس از سالی نهی یک یا دو فرزند

دو ره در سال من زهدان گشایم

دو نوبت چارده نوباوه زایم

جوابش دادکای خوک شکم‌خوار

فزون زادن ندارد فخر بسیار

به گیتی چند تن مفلوک زایی

فزون زایی ولیکن خوک زایی

نباشد عیب من گر دیر زایم

چه غم گر دیر زایم شیر زایم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۷ - مدح و قدح

مجلس پر حشمتی تشکیل یافت

و از وجود شیخنا تجلیل یافت

عالم نحریر و دانای زمان

مفتی فحل توانای زمان

آن که باشد بزم عرفان را جلیس

بوعلی عصر خود، شیخ‌الرئیس

ناگهان پیدا شد از یک زاویه

هیکل نحس بهاء التولیه

آن که او لاف خری ز اول زده

آ‌ن که او بر خر قبل منقل زده

آن که اندر بارهٔ او ییش از این

شاعری گفته است این‌بیت رزین

تا تو را من دیده‌ام شل دیده‌ام

لات و لوت و آسمان‌جل دیده‌ام

آمد و بنشست با مندیل زفت

تیره‌روی‌وگنده همچون خیک نفت

سر برون آورد از آن ماتم‌کده

کاین منم طاوس علیین شده

شیخ‌، ناگه صحبت از تفسیر کرد

سرّ هجرت را همی تقریر کرد

پیش جمع آن مقتدای نیک‌خو

گفت سرٌ واللذین هاجروا

شیخ دُر معرفت را نیک سفت

لیک آن خرمهره‌ حرف‌ مفت گفت

شیخ‌ پرحلم از غضب‌ پُرتاب شد

بر سر او شفت وی پرتاب شد

گفت کای دب جهول نره‌خر

چند لاف آدمی وگر و فر

نانجیب موذی گردن کلفت

تابه کی گویی‌به‌محضرحرف‌مفت

تو چه دانی علم تفسیر و لغات

«‌خر چه داند قدر حلوای نبات‌»

کلهٔ تو درخور تاوبل نیست

علم در دراعه و مندیل نیست

تا به علم‌، از فاعلاتن فاعلات

سال‌ها ره است ای بی‌علم لات

هرکه خواند فاعلاتن فاعلن

کی تواند راند از دانش سخن

هرکه او با تو کند گفت و شنود

هم زبان کودکی باید گشود

بوالعلا بشنید و اصلا دم نزد

وز وقاحت مژه را بر هم نزد

گفتی اندر بسترش خوابانده‌اند

لای‌لایی بهر او می‌خوانده‌اند

فحش آری کی کند در خر اثر

کی رود درسنگ خارا نیشتر

گفت پیغمبر که احمق ‌هرچه‌ هست‌

او عدوی ما و غول رهزن است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۸ - بیم از بحران

در سیاست خاطری آگاه داشت

لیک با بدخواه خسرو راه داشت

بود چندان‌ عاصی‌ و بیگانه‌دوست

کش‌ نبود از خلق‌ جز بیگانه‌، دوست

او به‌ظاهرکدخدای خانه بود

لیک در آن خانه خود بیگانه بود

تا ز هر سو دشمنان ره یافتند

سوی دارالملک شه بشتافتند

خلق غوغاها نمودند از بلاد

گوش شه بشنود غوغای عباد

خواست تا کیفر دهد بدخواه را

آن وزیر عاصی گمراه را

مر وزبران دگر را پیش خواند

داستان‌ها زان خیانت‌کیش راند

گفت‌ خود دانید کاین‌ دستور کیست

با وجودش‌ ملک‌ را دستور چیست

در شمال ملک غوغا کرده است

در جنوبش فتنه برپا کرده است

مشرق از او زیر و بالا گشته است

خاک مغرب‌ را به خون‌ آغشته‌ است

این شنیدستم که دستوران هله

متفق هستند در هر مسأله

لیک یاری در خیانت نیک نیست

یار خائن با دلت نزدیک نیست

در نکویی اتفاق مهتران

نیست جز نیکی به‌جای کهتران

لیک‌ در زشتی خلاف است اتفاق

در خیانت اختلاف است اتفاق

چون که دستوران «‌دارا» در بدی

متفق گشتند از نابخردی

خسرو ایران به خون اندر تپید

کشور ایران به بدخواهان رسید

متفق گردید با وجدانتان

تا بیاساید ز زحمت جانتان

اتفاق آرید تا من پر زنم

بر وزبر زشتخو اخگر زنم

جمله گفتند این حکایت نیک بود

هرچه گفتی با خرد نزدیک بود

جمله هم‌رائیم اندر طرد او

هرچه‌ می‌خواهی‌ بکن‌ در خورد او

روز دیگر شه به مجلس بار داد

همگنان را رخصت احضار داد

خواست‌ چون‌ دستور را نزدیک خویش

آن وزیران جملگی رفتند پیش

سینه‌ها از بد دلی انباشته

وسوسهٔ بدخواه در دل کاشته

یاوران آن وزیر حیله گر

کرده تلقین بر وزیران دگر

که نگهبانی این‌یک با شماست

ور نه ‌ما را از شما بس شکوه‌هاست

متفق گردید با هم تا شما

هفت تن باشید اندر یک ردا

چون دراین‌غوغا ملک‌رایارنیست

نیز کس را با وزارت کار نیست

بیم بحرانش چنان کوبد به خشم

که بپوشد از گناه جمله چشم

هفت‌ تن را هفت ره تحسین کند

وز پس تحسینشان تمکین کند

الغرض‌ چون‌ دید خسرو سوی‌شان

راز پنهان را بخواند از رویشان

گفت‌ هان‌ آن‌ مردک‌ مجرم کجاست‌؟

آن خیانت‌پیشهٔ مبرم کجاست‌؟

جمله گفتند ای ملک ما حاضریم

مظلمهٔ او را به گردن می‌بریم

گوش سلطان زین سخن‌ پرزنگ شد

سینه‌اش از بیم بحران تنگ شد

بسته‌ شد عزم‌ ملک‌ را چشم‌ و گوش

خوف‌ و رعب‌ آمد به‌ جای‌ عقل‌ و هوش

کانچنانش داده بودندی وعید

که دلش از نام بحران می‌تپید

زین‌ سبب برجست‌ و دامن برفشاند

دید ه گریان‌سوی قصرخویش‌راند

خادمی‌ بودش‌ به درگه، گفت‌:‌ چیست

گریه و بیچارگی از دست کیست‌؟‌!

گفت دستوران خیانت می‌کنند

نفع دشمن را ضمانت می‌کنند

خواهم ار دست یکی کوته کنم

صحبت بحران بلرزاند تنم

گفت‌ بحران‌ را ندانستم که‌ چیست

هم‌ مگر بحران‌ ز بدخواهان یکی‌ست‌؟‌!

گفت بحران‌ نیست‌ جز لختی‌ درنگ

که از آن بدخواه گردد تیز چنگ

گفت خادم آه این نیرنگ چیست

قصهٔ بحران‌ و قهر و جنگ چیست‌؟‌!

دشمنانت‌ روز و شب گرم وصول

ز ارتباط این وزیر بلفضول

آن وزیران دگر شنگول او

آب غفلت خورده ازکشکول او

هرچه این حالت بماند مستمر

دشمن اندر کارها گردد مصر

بیم از این بحران مکن ای دادگر

داری ار بیمی ز بحران دگر

زان که آشوبی دگر اندرپی است

کاین خرابی‌ها جلودار وی است

هرچه‌ خواهند این‌ وزیران‌ می‌کنند

چون‌ «چرا؟» گویی ز بحران دم زنند

این‌خود از بحران‌بسی‌ هایل‌تر است

این‌چنین‌حالت بلای کشور است

این بلا را گر برون باید نمود

کار فردا را کنون باید نمود

سیل را ز اول توان بستن به بیل

چون فزون‌تر شد بغلطد ژنده‌پیل

این شنیدستم که شه بیدار شد

وز نعیم ملک برخوردار شد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۳ - موقوفه و موقوفه‌خوار

گفتا موقوفه به موقوفه‌خوار

کای تو سزای غضب کردگار

ای دل خودکامهٔ تو شیوه‌زن

ای زتو خون در جگر بیوه‌زن

ای دهنت باز به غیبت‌گری

ای دلت انباز به حیلت‌وری

خلقت تو شنعت بیچارگان

صنعت تو صنعت بیکارگان

روی تو رویی که ندیدنش به

دست تو دستی که بریدنش به

چیست گناهم که مرا می‌خوری

چون سبعانم ز چه رو می ‌دری

خلق مرا بهر تو ناکرده‌اند

کز پی خیرات بنا کرده‌اند

چون ندهی گوش بر آوای من

از چه نهی سلسله برپای من

آه من اندر تو اثرها کند

مشت تو را روز جزا وا کند

گفت حریف دغل از روی کین

کای بت پوشیدهٔ خلوت‌نشین

خامشی‌آموز و زبان‌بسته باش

تند مرو اندکی آهسته باش

جان منی گرچه کنیز منی

همسر و ناموس عزیز منی

قامت رعنای تو نادیده به

ماه رخ خوب تو پوشیده به

روزی ‌من ‌بر تو حوالت ‌شد ست

معده من از تو مرمت شدست

گر نخورم من دگری می‌خورد

ور نبرم من دگری می‌برد

نیست به جز مفت‌خوری کار من

کارگری نیست سزاوار من

جز تو مرا نیست امیدی دگر

بی‌هنرم بی‌هنرم بی‌هنر

جز تو ندارم خبر از نیک و بد

بی‌خردم بی‌خردم بی‌خرد

شغل من این بوده پدر بر پدر

نیز چنین است پسر بر پسر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:56 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها