0

مثنویات ملک‌ الشعرای بهار

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

مثنویات ملک‌ الشعرای بهار

با سلام و عرض ادب

 

در این تایپیک مجموعه  مثنویات ملک‌ الشعرای بهار گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.

 

با ما همراه باشید

 

محمد تقی بهار ملقب به ملک الشعرای بهار شاعر، ادیب، سیاستمدار و روزنامه‌نگار ایرانی است. وی در سال ۱۲۶۳ هجری شمسی در مشهد متولد شد. مقدمات و ادبیات فارسی را نزد پدر خود ملک الشعرای صبوری آموخت و برای تکمیل معلومات عربی و فارسی به محضر "ادیب نیشابوری" رفت. بعد از فوت پدر، ملک الشعرای دربار مظفرالدین شاه شد. وی شش دوره نمایندهٔ مجلس شد و سالها استاد دورهٔ دکتری ادبیات دانشسرای عالی و دانشکدهٔ ادبیات بود. به علت پیوستن به مشروطه‌طلبان و آزادی‌خواهان چند بار تبعید و زندانی شد که سالهای زندان و تبعید از پربهره‌ترین سالهای زندگی ادبی وی بوده است. بهار در روز دوم اردیبهشت ۱۳۳۰ هجری شمسی، در خانهٔ مسکونی خود در تهران زندگی را بدرود گفت و در شمیران در آرامگاه ظهیرالدوله به خاک سپرده شد. ازمعروفترین آثار وی دیوان اشعار، سبک شناسی که در سه جلد در بارهٔ سبک نوشته‌های منثور فارسی نوشته شده، تاریخ احزاب سیاسی، تصحیح برخی از متون کهن مانند تاریخ سیستان و مجمل‌التواریخ و القصص، تاریخ بلعمی را می‌توان نام برد.

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱ - سرگذشت شاعر در اولین مسافرت او به تهران

به که سردار کل جزاه الله

بشنود حال بنده بی‌اکراه

به که بر این فسانه دل بندد

تا همی گرید و همی خندد

قصهٔ من شنیدنش سهل است

علم هر چیز بهتر از جهل است

چون بدانی به ما چه می‌‎گذرد

به فلان بینوا چه می‌‎گذرد

یا بر افلاس شخص چاره کنی

یا خود از مفلسی کناره کنی

مفلسی‌مردن‌است‌بی کم وکاست

هرکه مفلس‌شدازجهان‌برخاست

«‌بوهریره‌» همی نماید نقل

این حدیث از نبی مطابق عقل

کان زمانی که عهد نورانی است

جاکشی بهتر از پریشانی است

جاکشی همچو بار پنبه بود

که به ظاهر کلفت و لنبه بود

لیک چون پشت گردنت افتاد

سبک و نرم یابیش چون باد

لیک خودمفلسی‌چوکابوس‌است

کش‌سروشاخ‌ودُم‌نه‌محسون‌است

چون که‌چسبید سخت بیخ خرت

مادرت را درآرد و پدرت

دیگری گفته مفلسی عرض است

عرضی کاندر او بسی مرض‌است

این عرض گر فتد به جوهر فرد

شود از جزء جمع اشیا طرد

کسر اوقات کشت این سخنان

ادبیات گشت این سخنان

به کزین گفته بی نیاز شوم

به سر شرح قصه باز شوم

روس‌ها چون به مشهد رضوی

قصد کردند بر زباده‌روی

بندهٔ بی گناه را به تشر

طرد کردند از میان حشر

زان سپس مردمان فهمیده

همه بیرون شدند دزدیده

من نهادم ز پس خراسان را

گز نمودم طریق تهران را

بین ره دزدهای شیرازی

لخت کردندمان به طنازی

ندهم شرح آنچه خود بردند

کز من و غیر، هرچه‌ بُد بردند

باز دارم سپاس یزدان را

که نبردند گوهر جان را

چون که دزدان شدند و من ماندم

این رباعی به یادشان خواندم‌:

دزدان‌ بیابانی قهری نبُدند

خودکامه‌و لامذهب‌و دهری نبُدند

با آن‌همه‌طبع سرقت و بی‌رحمی

بالله که چو سارقین شهری نبُدند

الغرض بنده چون زن بیوه

تای پا چارق‌، آن دگر گیوه

دررسیدم به ری از آن ره دور

خسته‌ولوت‌و آسمان‌جل‌و عور

نمدی بر سرم‌، معاذالله

که کسی را از آن مبادکلاه

بر تنم جبه پاره‌ای کهنه

که به پالان خر زدی طعنه

شده هر موی ریش من سویی

تنم از رنج گشته چون مویی

رخم از رنج و اضطراب و قلق

چون مه بدر، گل گل و ابلق

بنده را دوستان بُدند بسی

از خجالت نگفتم این به کسی

مر مرا دوستی موافق بود

درمی چند قرض وقوله نمود

هیکلم را بداد تبدیلی

کرد حاضر عبا و مندیلی

هرکسم‌دید، گفت‌: محتشم‌است

شیخ‌ابوالفضل‌و خواجه بوالحکم است

بی خبر کاین حریف پر ز ریا

کهنه رندی است رفته زبر عبا

الغرض ماهی این‌چنین ماندم

راز خود برکشی نیفشاندم

شد سپس کیسه از دِرم خالی

شد وجودم قرین بد حالی

خواستم زبن بلاکناره کنم

به سفر درد خویش چاره کنم

پور سردار، آجودان باشی

گفت باید که پیش من باشی

که لرستان به فال فرخنده

شده ابواب جمع این بنده

تو بیا تا بدان دیار شوبم

با هم از روی صدق‌، یار شویم

من نگویم که خود چه چیز بخور

آنچه من می‌خورم تو نیز بخور

من که از حال خود بُدم آگاه

دیده بودم بلای این یک ماه

به کنایات کردمش حالی

که بود جیبم از دِرم خالی

گفت تدبیر حالت آسانست

شهر تهران نه چون خراسانست

پیش خود گفتم این نکو باشد

زین پس امّید من به او باشد

الغرض زین خبر چو بی‌خبران

خواستم عذر ره ز همسفران

از رفیقان راه واماندم

همه رفتند و بنده جا ماندم

چند تومان به زحمت بی‌مر

قرض کردم از این در و آن در

به امیدی که کار آسان است

مسقط الرحل ما لرستان است

قصه کوته بدین تمنی خام

بنده ماندم چنین‌، دو ماه تمام

ز اتفاقات شد سفر موقوف

شد دلش جانب دگر معطوف

گفت با من کنون بیا چالاک

بشتابیم جانب املاک

چند روزی ز مردم موذی

دور باشیم ما به فیروزی

گفتم این قصه سخت بی‌ثمر است

خود بروجرد رفتن دگر است

این‌ سخن‌ پرگره‌ چو موی‌ من‌ است

به درازی چو آرزوی من است

من کجا، جویبار ساوه کجا

مرد جنگی کجا، کجاوه کجا

الغرض دست دادم و گفتم

تو سلامت بمان که من رفتم

گفت روزی درنگ باید کرد

تا بگویم تو را چه شاید کرد

بنده «‌أمّن یُجیب‌» را خواندم

جای یک روز، هفته‌ای ماندم

چون بدیدم که قصه گشت دراز

ساز و برگ سفر نمودم ساز

به دوصد آه و زبنهار و امان

قرض کردم چهل عدد تومان

مبلغی قرض پیش را دادم

مابقی را به کیسه بنهادم

که بلیطی گرفته با گاری

سوی مشهد روم به چاپاری

ناگهان نامه‌ای ز کلکته

داد حبل المتین که البته

ساز ره ساز کن که جا خالی است

بی تو جانم قرین بدحالی است

گر بیایی به‌سوی ما یارا!

شاد و خرم کنی دل ما را

من به سردار قصه را گفتم

ذره‌ای زین حدیث ننهفتم

گفت صد به‌، هزار به به به

ساز ره کن که قصه شد کوته

گفتم این ره نه زان مجازی‌هاست

این هنوز اول درازی‌هاست

بهر انجام این ره پر طول

پول می‌باید و ندارم پول

گفت ما مبلغی کنیم نیاز

مابقی را تو خود مهیا ساز

من چو گربه به مرنو افتادم

مدتی در تک و دو افتادم

شصت تومان ز یک بلورفروش

قرض کردم به‌صد فغان و خروش

این طلبکار بنده منجلی است

نام او حاج میرزا علی است

خشک‌رو و مقدس است بسی

من ندیدم چو او عبوس کسی

الغرض بین این سؤال و جواب

پانزده روز درگذشت چو آب

پول‌ها رفته رفته اندک شد

خاطرم زین قضیه مُندک شد

گفتم این خود دگر چه سرسختیست

این چه رنج است و این چه بدبختیست

نه به کلکته رفتم و نه به طوس

مانده از هر دو ره به آه و فسوس

پس یکی نامه‌ای به حال فگار

عرض کردم به خدمت سردار

که برادر، دلم به جان آمد

کارد آخر به استخوان آمد

یا بگو ها و یا بگو که نخیر

به سلامت ز ما و از تو به خیر

از پس چار روز بود و نبود

در جواب من این‌چنین فرمود

خود تو دانی که دست‌تنگم من

با فلک روز و شب به جنگم من

چند روزی دگر تأمل کن

با قضا و قدر تحمل کن

زین سخن بنده سخت بور شدم

چون گدای لب تنور شدم

من در این حال ماندم اندر بند

رفت سردار، جانب دربند

پول‌ها جمله خرج شد، هیهات

قرض هم کس نداد بر من لات

بهر سردار ساختم بدرود

یک قصیده که مطلعش این بود:

«‌من بندهٔ مسکین را ای رادخداوند»

«‌در بند نهادی و برفتی سوی دربند»

«‌در بند تو بودم‌، من زین پیش و کنون نیز»

«‌شاید که نباشی تو مرا اکنون در بند»

باری احوال بنده این باشد

شاید انصاف اگر چنین باشد

امرایی که رادمردانند

دوستان را چنین نگردانند

این بدان گفتم ای ستوده‌خصال

که بدانی تغیر احوال

آرزوها بسی دراز بود

به حقیقت رسی مجاز بود

هله سردار راد در دربند

شده خرّم به شادمانی چند

بنده ز اندیشهٔ طلبکاران

شده پنهان به خانهٔ یاران

بس که دستم تهی است از دینار

کرده‌ام ترک چایی و سیگار

گر دو روزی دگر چنین برود

شام و ناهار نیز ترک شود

زان سپس بنده باد خواهم خورد

یاد سردار راد خواهم خورد

آن که از بیم بندهٔ ناچیز

سوی دربند می‌گریزد تیز

وان که در دوستی وفادار است

در مواعید خویش پادار است

وان که این بنده را به گفتهٔ خویش

کرد در غربت این‌چنین درویش

باری این جمله زود می‌گذرد

لیک دهر این ز یاد می‌نبرد

یاد باد آن که این سخن فرمود

که به جانش هزار بار درود

«‌بر این منگرکه ذوفنون آید مرد»

«‌در عهد و وفا نگرکه چون آید مرد»

«‌از عهدهٔ عهد اگر برون آید مرد»

«‌از هرچه گمان بری فزون آید مرد»

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲ - در نصیحت

زاهدی سک بدید و آن تازی

گفت ای سگ چرا چنین سازی‌؟‌!

مرد تازی به آب درزد دست

گفت شستمش باز و عذرم هست

آن پلیدی ز من برفت به آب

بر زبان تو ماند رجس عتاب

حق گرت آب رحمت افشاند

آن پلیدیت بر زبان ماند!

امر معروف و نهی از منکر

به طریق ملاطفت خوش‌تر

ور نصیحت کنی‌، نهان شاید

نه عیان کش فضیحت افزاید

اوستادان ما به عهد قدیم

چون که در حضرتی شدند ندیم

روز و شب بر درش مقیم بُدند

ناصح غیرمستقیم بُدند

صفتی زشت اگر در او دیدند

مهره بر عکس آن صفت چیدند

نعت اضداد آن صفت گفتند

گر شقی بد، ز عاطفت گفتند

هر صفت کاندرو ندیدندی

وصف آن را زمینه چیدندی

که فلان شه فلان صفت را داشت

به فلان حُسن‌، مملکت را داشت

گر نبخشیدی این عمل تأثیر

فرق کردی طریقهٔ تقریر

چون اثر کرد حس رحم در او

به رحیمی مثل زدند برو

آن قدر وصف رحمتش کردند

که ز رحمت ملامتش کردند

بود پور سبکتکین به قدیم

پادشاهی شجاع‌، لیک لئیم

آن قدر مدح نصر سامانی

خوانده شد در حضور سلطانی

که چه مبلغ به «‌رودکی‌» بخشید

چه عطایا به آن یکی بخشید

تا بجنبید حس مکرمتش‌!

عام شد بر جهانیان صلتش‌!

به «‌غضاری‌» چنان عنایت کرد

که ز بسیاریش شکایت کرد!

الغرض‌، پند اگر نکو گویی

آن‌چنان گو که خاص او گویی

ور ز حکمت برون نهی گامی

چه نصیحت دهی‌، چه دشنامی

یاد باد آن که این سخن بنوشت‌:

سرزنش بهتر از نصیحت زشت

ای بهار آن‌چنان نصیحت گوی

که خدا داند و تو دانی و اوی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳ - جنگ خانگی

هرچه جنگ از درون شود افزون

خصم گردن فرازد از بیرون

چون عدو در کمین بود، زنهار

دست از شنعت رفیق بدار

دو کبوتر که بال هم شکنند

لقمهٔ گربه را درست کنند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۵ - در میگساری

عرق ساده به زکنیاک است

به ز مرفین و جرس و تریاک است

چون ز پنجه شدی به سال فزون

بایدت خورد گندمی افیون

این من از ده طبیب بشنیدم

خود ازو نیز چیزها دیدم

گر تو را نیست حال معده خراب

می‌توان خورد گاهگاه شراب

چون به‌دست آیدت شراب کهن

همره شام یک دو جام بزن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۷ - اندرز به شاه

بازگشا دیدهٔ بیدار خویش

تا نگری عاقبت کار خویش

مملکت ایران بر باد رفت

بس که بر او کینه و بیداد رفت

چون تو ندانی صفت داوری

خصم درآید به میانجیگری

می‌شود از خصم‌، تبه کار تو

ثروت ما کاهد و مقدار تو

پادشها یکسره بد می کنی

خود نه به‌ ما بلکه به خود می‌کنی

پادشها خوی تو دلبند نیست

جان رعیت ز تو خرسند نیست

وای به‌شاهی که رعیت‌کش است

حال‌ خوش‌ ملت‌ ازو ناخوش‌ است

بر رمه‌ چون گشت‌ شبان‌ چیره‌دست‌

او نه‌ شبان‌ است که گرگ رمه است

سگ بود اولی ز شبان بزرگ

کز رمه بستاند و بخشد به گرگ

خیز و تهی زین همه پیرایه باش

ما همه فرزند و تومان دایه باش

لیک نه آن دایه که بر جای شیر

زهر نهد بر لب طفل صغیر

زشت بود یکسره کردار تو

تا چه شود عاقبت کار تو

پادشها! قصهٔ نو گوش کن

قصهٔ بگذشته فراموش کن

با تو ز بگذشته نگویم سخن

زان که فسانه است حدیث کهن

قتل لوی شانزدهم نادر است

قصه نو آریم که‌ نو خوشتر است

قصهٔ ماضی نه و از حال بین

نیز به مستقبل احوال بین

شرح لوی شانزده نبود مفید

پند فراگیر ز عبدالحمید

کاو چو تو شاهنشه اسلام بود

نیز نکوفال و نکونام بود

سخت فزون بود به کشور ز تو

داشت فزون عسکر و لشکر ز تو

کوس اولوالامری می‌زد همی

بندهٔ امر و سخطش عالمی

قاعدهٔ ملک قوی کرده بود

قانون در مملکت آورده بود

لیک چو بُد خیره سر و مستبد

ملت کردند به مشروطه جد

این هیجان را چو نکو دید شاه

یافت که کار از هیجان شد تباه

فرمان در دادن مشروطه داد

داد در آغاز به مشروطه داد

چون‌ تو قسم‌ خورد و دگر عهدبست

وآن‌همه‌رایکسره درهم شکست

مجلس شوری را ویران نمود

دست به قتل وکلا برگشود

ملت اسلام بر آن بل‌فضل

شورش کردند در اسلامبول

لشکریان ملک حیله‌باز

راه به ملت بگرفتند باز

جیش «‌سلانیک‌» به قهر آمدند

حمله کنان جانب شهر آمدند

دست گشودند به جیش ملک

یکسره ضایع شد عیش ملک

شاه و کسان سخت فراری شدند

جمله‌به «‌یلدوز» متواری شدند

حمله نمودند سلانیکیان

جانب «‌یلدز» چو هژبر ژیان

گشت ازآن لشکر مشروطه‌خواه

شاه گرفتار وکسانش تباه

در نظرش گیتی تاربک شد

محبوسانه به سلانیک شد

باشد امروز گرفتار بند

تا چه زمان رای به قتلش دهند

ازپس او مملکت آزاد شد

خاطر مشروطه‌چیان شاد شد

بیعت کردند در آن اتحاد

با ملک راد، محمد رشاد

پادشها! این دگر افسانه نیست

از خودی است این و ز بیگانه نیست

ملت ماتم‌زده این می کند

هرکه چنان کرد چنین می‌کند

ملت عثمانی با ما یکی است

ما دو جماعت را مبدأ یکی است

ما دوگروهیم ز یک پیرهن

نیست میانه سخن از ما و من

روزی بودیم دو طفل صغیر

داد به ما مادر اسلام شیر

هر دو به هم گرم‌دل و مهربان

خدمت مادر را بسته میان

لیک شدیم از پی پیرایه‌ای

هریک مقهور کف دایه‌ای

ما همه مقهورکف دایگان

و آن همه از خیل فرومایگان

جمله پی مصلحت کار خویش

نیز پی گرمی بازار خویش

ما دو برادر را بر هم زدند

آتش از این فتنه به عالم زدند

اینک از آن جهل خبر گشته‌ایم

و از سر این معنی برگشته‌ایم

راه نماییم به حق‌، دایه را

تا نکِشد ذلت همسایه را

دایه از این معنی اگر سر زند

بی‌سببی ریشهٔ خود برکند

داربم امیدکه از فر بخت

وصل شوند این دو تناور درخت

شاخه فرازند و برآرند سر

ربشه دوانند به هر بوم و بر

باد خزان از همه سو می‌وزد

یک‌سره بر زشت و نکو می‌وزد

شاخهٔ زر گردد از او منحنی

لیک کند سرو، قوی‌گردنی

چون که قوی گردد بیخ رزان

چفته نگردد ز نسیم خزان

چون که به تنهایی باشد نهال

می‌شود از باد خزان پایمال

چون که تنیدند درختان به‌هم

شاخه کشیدند چه بیش و چه کم

خرم باشند و نیارند یاد

از تف برف و وزش تندباد

ای کاش‌، ای کاش! اگر اسلامیان

رسم دوبی را ببرند از میان

تا که به همسایه دلیری کنند

بار دگر جنبش شیری کنند

هرکه برون رفت ز یرلیغشان

خون شودش دل ز دم تیغشان

یاد کن از دولت عباسیان

وآن سخط و صولت عباسیان

کشورشان بد ز حد آسیا

تا به حد قارهٔ افریقیا

از در افریقیه تا خاک ترک

بد به کف آن خلفای سترک

کردندی طاعتشان را قبول

تا خط هند، از خط اسلامبول

زان که بد اسلام در آن ک به‌جد

یک جهت و متفق و متحد

لیک نفاق آمد و کرد آنچه کرد

تا که فتادیم بدین رنج و درد

ای همگی پیرو دین قویم

ای پسران پدران قدیم

سنی و شیعی ز که و کیستند؟

در پی آزار هم از چیستند؟

جمله مسلمان و ز یک مذهبند

جمله سبق‌خواندهٔ یک مکتبند

دین یک و مقصد یک و مقصود یک

رهٔک و معبد یک و معبود یک

جمله یکید، ای ز یکی سر زده

دامن جهل و دودلی برزده

پند پذیرید ز امریکیان

پند پذیرفتن نارد زبان

عیسویان کاین علم افراختند

متحدانه به جهان تاختند

یک‌سره بردند ز عالم سباق

از مدد علم و دم اتفاق

ما ز چه بر فرع هیاهو کنیم

قاعدهٔ اصل ز پا افکنیم

شاه جهان‌، نادر فیروز فر

خود به جز این قصد نبودش دگر

روز نخستین که به بخت جوان

تاج به‌سر هشت به دشت مغان

سنی و شیعی به رکاب اندرش

یکسره فرمانبر و خدمتگرش

شد ملک راد به منبرفراز

لعل سخن‌سنج ز هم کرد باز

رشتهٔ گفتار به هر سو کشید

تا سخن از شیعی و سنی رسید

گفت‌خود این کین که جهانسوز شد

ز آل صفی مشعله‌افروز شد

یاوه‌سرایان ز خود بی‌خبر

یاوه سرودند به هر بوم و بر

شعلهٔ آن آتش جهل‌آزمای

سوخت بسی خرمن خلق خدای

هان ز نفاق و دودلی سرکشید

تا قدح عز وعلا درکشید

شاه منم‌، قول من افسانه نیست

هیچ دمی چون دم شاهانه نیست

شه که نکو گشت هنرها کند

وان دم شاهانه اثرها کند

لشکریانش که دو تیره بدند

قول ورا جمله پذیره شدند

شه شد از آنجا به عراق عرب

تا ببرد نیز نفاق عرب

کرد به بغداد یکی انجمن

گفت در این باب هزاران سخن

تا سترد از دل آنان بدی

بی‌سر و بن گشت نفاق خودی

پس بنوشتند به رد و قبول

نامه سوی حضرت اسلامبول

تا شه عثمانی از این اتفاق

دم زند و باز گذارد نفاق

او نپذیرفت و معاذیر جست

کار از این‌جهل تبه گشت‌و سست

وز پس چندی ملک هوشمند

تاخت سوی‌ملک‌خراسان سمند

تاکه بدین طرفه خیال سترگ

تازه کند یاری تاجیک و ترک

لیک به قوچان ز جهان دور شد

جانش از این مسئله مهجور شد

و امروز از نیروی علم و هنر

جهل و ستبداد نهان کرده سر

گیتی از عدل پر آوازه شد

جان و دل اهل خرد تازه شد

صلح‌ عیان گشت‌ و نهان گشت جنگ

نیست دگر هیچ مجال درنگ

هر دو به هم‌یاری‌قرآن کنید

آنچه سزاوار بود آن کنید

آن که مر این دین را بنیان نهاد

قاعدهٔ کار به قرآن نهاد

معنی قرآن ز میان برده‌اید

جان پیمبر را آزرده‌اید

عیسویان کاین همه جولان کنند

از پی گمنامی قرآن کنند

تا که بود ما را قرآن به‌دست

باشدمان رشتهٔ ایمان به‌دست

چون که بود قرآن‌، ایمان بود

این رود البته اگر آن رود

جهد نمایید در اجرای آن

توسعه بخشید به فتوای آن

فتوی قرآن چو شود آشکار

خصم شود رو سیه و شرمسار

مایهٔ آزادی دوران ما

جمله نهفته است به قرآن ما

تا نرود از کفتان این گهر

متفقانه بفرازید سر

تا رقبا دیگ هوس کم پزند

مدّعیان دست به دندان گزند

پادشهی راد و خردمند بود

پنج تنش زادهٔ دلبند بود

داد جداگانه‌، گرامی پدر

چوبهٔ تیری به کف هر پسر

گفت بنازم هله نیرویتان

درنگرم قوت بازویتان

چوبهٔ تیری که به‌دست شماست

درشکنیدش که مرا این هواست

جمله شکستند و درانداختند

کار به دلخواه ملک ساختند

از پس این کار، خردمند پیر

دست زد و بست به ‌هم پنج تیر

گفت که هان جمله تکاپو کنید

متفقا قوت و نیرو کنید

قوّت هر پنج جوان هژیر

شاید اگر بشکند این پنج تیر

هریک‌، چون تیر نشستند راست

کاین خم بازوی کمانگیر ماست

تیر چه باشد که تبر بشکنیم

جمله به اقبال پدر بشکنیم

پس همه پوران جوان پیش پیر

دست گشادند بر آن پنج تیر

هرچه فزون قوه و نیرو زدند

خود نه بر آن بلکه به بازو زدند

گفت پدر: کای پسران غیور

دست بدارید و میارید زور

هرچه فزون سخت‌کمانی کنید

صدمه به بازوی جوانی زنید

تیر جداگانه شکستید پنج

بی‌تعب پنجه و بی‌دسترنج

لیک چو هر پنج به‌هم بسته شد

بازوی هر پنج از آن خسته شد

تیر چو یک بود شکستن توان

لیک چوشد پنج نبیند هوان

پنج برادر چو ز هم بگسلید

راست مفاد مثل اولید

جمله به‌تنهایی خسته شوند

درکف‌بدخواه‌شکسته شوند

لیک چو هرینج به حکم وداد

گرد هم آیید وکنید اتحاد

دشمن اگر چند فزون باشدا

درکف هر پنج زبون باشدا

خوش بود ار ملت اسلام نیز

دست بشویند زکین و ستیز

زان که فزون است بداندیش ما

دشمن ملک وعدوی کیش ما

چارهٔ ما نیست به جز اتحاد

این ره رشد است فنعم‌الرشاد

پند همین است خموش ای بهار

جوی دل پند نیوش ای بهار

چارهٔ ما یاری دین است و بس

خاتمه الخیر همین است و بس

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۸ - شاه لئیم

لاغر پنداری و فربه بری

ای عجب آکنده بر لاغری

فربهی مرد به مغز سر است

فربه بی‌مغز بلی لاغر است

فربه بی‌مغزکدویی است خوار

لاغر پر مایه دُر شاهوار

از دو جهان سیم و زر او را و بس

وز ملکی تاج سر او را و بس

فسحت ملکیش ز اندازه بیش

با نظری تنگ‌تر از مشت خویش

حاصل مردم شده هر سو به‌باد

لیک شه از مزرعه خویش شاد

مملکت از جور وزیران تباه

لیک نکو حاصل مزروع شاه

زارع گرینده بر احوال خویش

شاه‌ خوش از حاصل امسال خویش

سیم و زر آورده بهم چون جهود

داده پس آنگاه به تربیح و سود

نی غم خلق و نه غم مملکت

بی‌خبر از بیش و کم مملکت

سود خور و زر طلب‌و چشم‌تنگ

بی‌عظمت‌چون ‌نم‌خون‌ روز جنگ

نه ز پی صلح‌، وزیری هژیر

نه ز پی جنگ‌، سواری دلیر

کف لئیمش نشد ازحرص و آز

جز ز پی زر ستدن هیچ باز

بسته جز از زر ز دو گیتی نظر

زر و دگر زر و دگر باز زر

پرطمع و کوردل و تیره‌جان

پادشه و زارع و بازارگان

چون که تجارت کند و زرع‌، شاه

تاجر و زارع به که جوید پناه‌؟‌!

شاه بکوشد ز پی سیم و زر

لیک کند بخش بر اهل هنر

گه به سپه‌،‌ تا به رهش سر دهند

گه به رعیت‌، که بدو زر دهند

شه که‌به یک‌دست دهد سیم و زر

باز ستاندش به دست دگر

بندهٔ دینار و عبید دِرم

شاه رعیت نبود لاجرم

گنج برآورد و سپه کرد پست

بی‌سپهی نظم ولایت شکست

ملک برآشفت و سیه گشت روز

گشت نهان اختر گیتی‌فروز

خلق شتابان سوی درگه به خشم

رخت فروبسته شه تنگ‌چشم

با دو سه فراش جگر سوخته

با دو سه صندوق زر اندوخته

برکتف هر یک صندوق زر

خم شده از بار گرانشان کمر

یک‌تن از آن سه ز تعب شد فکار

آه برآورد و بیفکند بار

گفت به صندوق که ای گنج زر

حاصل خون جگر رنجبر

خلق رسیدند و برآشفت کوی

هان به خداوند خود از من بگوی

کانچه در اینجاست اگر شهریار

بخش نمودی به سلاح و سوار

حالتش امروز به از این بُدی

خفت و خواریش نه چندین ‌بُدی

گنج که سرمایهٔ سالاری است

چون‌ نشود خرج‌، گرانباری است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹ - شاه دل‌ آگاه

قاعده س عدل به دوران ما

هست پدیدار ز سلطان ما

عامل فرمانش به بحر و به بر

نیست به جز ورد دعای سحر

شد که نخواهد ز رعیت درم

شاه رعیت بود او لاجرم

هم‌ به‌دلی‌ رنجش ‌اگر حاصل است

از قبل شه نه‌، که از عامل است

چیست شهنشه‌؟ یکی آزاد سرو

شاکرش از باب حلب تا به مرو

جور نکرده است به کمتر کسی

هم به عدو کینه نتوزد بسی

گرچه عدویی نبود شاه را

شاه دل‌افروز دل‌آگاه را

شه که به ملت سپرد اختیار

از دل ملت بزداید غبار

شاه که مسئول بد و خوب نیست

بد شود ار کاری‌،‌ مسئول کیست‌؟

آه که با این‌همه احوال زار

کاش که مسئول بُد این شهریار

کاش که با ملت خود راه داشت

برتن خود رنج شهی می گماشت

پادشهی درخور احمد شه است

درخور احمد شه کارآگه است

خسرو خسرو فر خسرو نژاد

پادشه عادل هشیار راد

گفتم از این در سخنی چند نغز

تا شنود خسرو بیدار مغز

تا که بسنجد چو خردپروران

نیکی خود با بدی دیگران

شکر کند ایزد دادار را

توشه دهد قلب هشیوار را

جانب ملت نگرد تیز تیز

گوید با خصم که خونش مریز

دور نهد خستگی و بیم را

برشکند پنجهٔ دژخیم را

رایت اسلام بگیرد به‌دست

بر سپه کفر برآرد شکست

تا به عدو جمله دلیری کنیم

بار دگر جنبش شیری کنیم

پند همین است خموش ای‌قلم

جوی دل پند نیوش ای قلم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰ - هدیهٔ تاگور

بافته ابریشمش از زلف حور

بسته بر او پردهٔ موزون ز نور

نغمه او رهبر آوارگان

مویهٔ او چارهٔ بیچارگان

گفت گر این چنگ نوازند راست

مهر فزونی کند و ظلم کاست

نغمهٔ این جنگ نوای خداست

هرکه دهد گوش برای خداست

گر بنوازد کسی این چنگ را

گم نکند پرده وآهنگ را

هر که دهد گوش و مهیا شود

بند غرور از دل او وا شود

گر چه ‌بود جنگ بر آهنگ چنگ

چنگ خدا محو کند نام جنگ

چون که ‌خدا چنگ ‌چنین ساز کرد

چنگ‌زنی بهر وی آواز کرد

گفت که ما صنعت خود ساختیم

سوی گروه بشر انداختیم

راه نمودیم به پیغمبران

تا بنمایند ره دیگران

کیست که این ساز بسازد کنون

بهر بشر چنگ نوازد کنون

چنگ زمن‌ ، پرده زمن‌ ، ره زمن

کیست نوازنده درین انجمن

هر که نوازد بنوازم ورا

در دو جهان سر بفرازم ورا

چنگ محبت چه بود ، جود من

نیست جز این مسئله مقصود من

گوش بر الهام خدایی کنید

وز ره ابلیس جدایی کنید

رشته الهام نخواهد گسست

تا به ابد متصل است از الست

هرکه روانش ز جهالت بریست

نغمهٔ او نغمهٔ پیغمبریست

راه ‌نمایان فروزان ضمیر

راه نمودند به برنا و پیر

رنجه شد از چنگ زدن چنگشان

کس نشد از مهر هم ‌آهنگشان

زمزم پاک ازلی شد ز یاد

نغمهٔ ابلیس به کار اوفتاد

چنگ خدا گشت میان جهان

ملعبه و دستخوش گمرهان

هر کسی از روی هوی چنگ زد

هر چه ‌دلش‌ خواست بر آهنگ زد

مرغ حقیقت ز تغنی فتاد

روح به گرداب تدنی فتاد

عقل گران‌، جان پی برهان گرفت

رهزن ‌حس ره به‌ دل و جان گرفت

لنگر هفت اختر و چار آخشیج

تافت ره کشتی جان از بسیج

در ره ‌دین ‌سخت‌ترین ‌زخمه‌ خاست

لیک ‌از این ‌زخمه ‌نه ‌آن ‌نغمه ‌خاست

نغمهٔ یزدان دگر و دین دگر

زخمه دگر، آن دگر و این دگر

دین همه سرمایهٔ کشتار گشت

یکسره بر دوش بشر بارگشت

هر که ‌بدان چنگ روان چنگ ‌داشت

زیر لبی زمزمهٔ جنگ داشت

کینه برون از دل مردم نشد

کبر و تفرعن ز جهان گم نشد

اشگ فرو ریخت به جای سرور

سوگ بپا گشت به هنگام سور

مهرپرستی ز جهان رخت بست

سم خر و گاو به جایش نشست

گشت ازبن زمزمه‌های دروغ

مهر فلک بی‌اثر و بی‌فروغ

زن که به چنگ ازلیت به فن

راه خطا زد سر هر انجمن

چنگ نکو بود ولی بد زدند

چنگ خدا بهر دل خود زدند

چنگ نزد بر دل کس چنگشان

روح نجنبید بر آهنگشان

تاکه درین عصر نوین بیدرنگ

در بر «‌تاگور» نهادند چنگ

ذات قدیمی پی بست و گشاد

قوس هنر در کف تاگور نهاد

چون که ‌بزد چنگ ‌بر آهنگ راست

نغمهٔ اصلی ز دل چنگ خاست

نالهٔ عشاق برآمد ز چنگ

پر شد ازو هند و عراق و فرنگ

جمله نواها ز جهان رخت بست

نغمهٔ «‌عشاق‌» به جایش نشست

تاگور! این ‌چنگ که ‌در دست تست

بوده به چنگ دگران از نخست

چنگ زراتشت و برهماست این

مانده به تاگور ز بوداست این

صفحهٔ ‌درس «‌هومروس‌» است ‌این

زخمهٔ خنیاگر طوس است این

ساز «‌جنید» و «‌خرقانی‌» است این

خامه ی عطار معانی است این

این ز «‌مناکی‌» است تو را یادگار

اینت نی بلخی رومی شعار

گفته بدو سعدی شیراز، راز

برده بدو ناخن حافظ نماز

جامی و عرفیش چو ناخن زدند

صائب و بیدل به خروش آمدند

دیرگهی شد که ز کار اوفتاد

اختر سعدش ز مدار اوفتاد

عصر جدید ار چه ‌ملک ‌چهره ‌است

زین ملکی زمزمه بی‌بهره است

بند عناصر همه را دست بست

سنگ بلا شهپر جانشان شکست

هیچ کس آن چنگ نزد بر طریق

هرکسی آن زد که پسندد فریق

لیک ‌تو خوش ساختی ‌این ‌چنگ را

یافتی آن ایزدی آهنگ را

هرچه زنی در ره او می‌زنی

خوش بزن این ره که نکو می‌زنی

طبع‌ تو چنگست ‌و خرد زخمه‌اش

شعر بلندت ازلی نغمه‌اش

سال تو هفتاد و خیال نوست

زان که ز یزدان به دلت پرتو است

هرکه ز یزدان به دلش نور تافت

در دو جهان دولت جاوید یافت

سیصد و ده ‌چون بگذشت از هزار

گفته شد این شعر خوش آبدار

جانب بنگاله فرستادمش

«‌هدیهٔ تاگور» لقب دادمش

سال چو نو گشت درآمد برید

گفت که هان مژده به من آورید

از وطن حافظ شیرین‌سخن

بگذرد آن طوطی شکرشکن

طوطی بنگاله برآید ز هند

جانب ایران بگراید ز هند

چون من از این مژده خبر یافتم

پای ز سر کرده و بشتافتم

دیدمش آنسان که نمودم خیال

بلکه فزون‌تر به جمال و کمال

قد برازنده و چشم سیاه

رخ‌، چو بابر تنکی چهر ماه

زلف چو کافور فشانده به دوش

نوش‌ لبش بسد کافور پوش

برده ز بس پیش حقیقت نماز

پشت خمیده چو کمان طراز

گوشت نه بسیار و نه کم بر تنش

تافته از سینه دل روشنش

هشته ز مخمل کله ساده‌ای

بر تن او جامه و لباده‌ای

گر چه ‌ز حشمت‌ به حوالیش جیش

ساده ‌چو سقراط ‌و فلاطون ‌به ‌عیش

خضر مثالی و سلیمان فری

گرد وی از فضل و ادب لشکری

آمد و چشم من از او نور دید

راضیم از دیده که «‌تاگور» دید

زان جهانست‌، نه مخصوص هند

چون ‌شکر مصری و هندی فرند

ملت بودا اگر این پرورد

عقل به بتخانه نماز آورد

او است نمودار بت بامیان

زانش گرفتیم چو جان در میان

جان به گل و لاله درآمیختیم

لاله و گل در قدمش ریختیم

بلبل ماگشت غزلخوان او

شاخ گل آویخت به دامان او

باد صبا گرد رهش برفشاند

ابر بهاری گهر تر فشاند

کوه به‌سر، بهر نثارش کشید

یک‌ طبق از گوهر و سیم سپید

بهر دعایش به برکردگار

دست برآورد درخت چنار

قلب صنوبر ز فراقش کفید

تا قد آن سرو دلارام دید

آب روان مویه کنان بر زمین

سود به آثار قدومش جبین

صف‌زده گل‌ها به رهش از دو سو

بهر تماشای گل روی او

آمد و آورد بسی ارمغان

از گهر حکمت هندوستان

آمده از بحرگهر زای هند

دامن دل پر زگهرهای هند

گوهر حکمت ‌همه ‌یک گوهر است

آمدهٔ هند ولی بهتر است

قطره‌ای از عالم بالا چکید

درگهرش جوهر عرفان پدید

هند، صدف‌وار دهان برد پیش

قطره فروبرد و فروشُد به خویش

قرن پس از قرن بر او برگذشت

دهر پس از دهر مکرر گذشت

تا صدف هند گهربار شد

مهد یکی گوهر شهوار شد

از نظر اجنبیش دور ساخت

درج گهر سینهٔ «‌تاگور» ساخت

ای قلمت هدیهٔ پروردگار

هدیهٔ ایران بپذیر از بهار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۴ - گفت‌وگوی دو شاه

فرانسوا : تو نور چشم منی خیره‌چشمیت از چیست‌؟

امانوئل : تو قبله گاه منی‌، گو شکایتت ازکیست‌؟

فرانسوا : شکایتم زشما نور چشم‌های دورو!

که مهر در دل ایشان نرفته است فرو!

ز بعد خوردن سی و دو سال خون جگر!

شدید ملعبهٔ انگلیس افسونگر!

به ‌دست خود ز چه‌، ای‌ نور چشم‌،‌رنگ زدی‌؟

بضد ما ز چه یکباره کوس جنگ زدی‌؟

مگر ز دوستی ما ضرر چه دیدی تو؟

بغیر نفع‌، ز من ای پسر چه دیدی تو؟

ز اتحاد من ای پشه‌، ژنده‌ پیل شدی‌!

کسی نبودی و ویکتور امانویل شدی‌!

مگر طرابلس غرب را تو خود خوردی‌؟

به یک سکوت منش پاک از میان بردی‌؟

سی و دو سال تمام ای جوان افسون‌باز!

شده به همت من‌، کشورت عریض و دراز!

ز دوستی من اکنون چه شد که سیر شدی‌؟

‌بریدی از من و بر روی من دلیر شدی‌؟

تو بهر ساز زدن لایقی و نقاشی

که یاد داده تو را خودسری و اوباشی‌؟

چه زحمتی که کشیدم به سرفرازی تو!

خبر نداشتم از مکر و حقه‌بازی تو!!

امانوئل : برو برو که تو پیری و رفته تدبیرت

نمی‌شوند جوانان دوباره نخجیرت

به من گذشت نکردی تو بندر «‌تریست‌»

که‌ در سلیقه من همچو گاو سامری است‌!

کجا سزد تو وگیوّم دگر به خودرائی

به دست ما، به اروپا کنید آقائی

به وعدهٔ تو کجا خلق سر فرود آرند

برو که خلق جهان شأن و آبرو دارند

فرانسوا : امانوئل‌! بخدا اشتباه کردی تو

به نزد خلق‌، مرا روسیاه کردی تو

به تو کسی چو من آخر وفا نخواهد کرد

دکرکسی به شما اعتنا نخواهدکرد

قوای روس اگر روکند به بحر سفید

تو روی راحت و عزت دگر نخواهی دید

گر انگلیس و فرانس از تو احترام کنند

بدین هواست که آخر تو را تمام کنند

اگر دو روز دگر صبرکرده بودی تو

هزار فایده و بهره برده بردی تر

امانوئل : ژرف‌! مرا سخنانت چو آب و غربال است

زبان من به جواب تو ای پدر لال است

ز ویلهلم و تو، زین پس مرا امیدی نیست

ز ترک نیز به من بهرهٔ جدیدی نیست

ز روس نیز نترسم اگرچه پر خطر است

که‌ «اسکویت‌» ز «سازانوف‌»‌ بسی‌ زرنگ‌تر است

کجا مجال دهد انگلیس پر تزویر

که بر بغاز نهد پای‌، روس کشورگیر

ولی چنین که گرفته است ترک‌، رشتهٔ کار

طرابلس رود از دست من به خواری خوار

گمان مبر که من از انگلیس گول خورم

که عهدنامهٔ او را به عاقبت بدرم

فرانسوا : برو برو که تو شرم و حیا نمی‌دانی

تو هیچ قیمت عهد و رفا نمی‌دانی

امانوئل : وفا و عهد به عالم چه قیمتی دارد؟

دو پاره کاغذ باطل چه حجتی دارد؟

معاهده است فقط از برای خرکردن

وز آل میان خر خود را ز پل بدرکردن

صلاح بندهٔ شرمنده بعد از این جنگ است

که جای بنده در این ده خرابه‌ها تنگست

فرانسوا : کنون که حال چنین است پس مواظب باش

فضول پر طمع بلهوس‌، مواظب باش

به هوش باش‌، خبردار! ای عدوی بزرگ

که می‌رسد به سراغت قشون هندنبرگ

کنون که بی‌ادبی می کنی بدین تندی

بگیر مزد خود ازتوپ بیست و شش پوندی

امانوئل : کنون که کار بدینجا کشید یا الله

اقول اشهد ان لا اله الا الله

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۵ - قمرالملوک

ای شبنم صبح در لطافت

ای سبزهٔ تازه در نظافت

ای بلبل نغمه‌سنج ایام

ای همچو فروغ مه دلارام

مام تو چو آفتاب زاده

نامت ز چه رو قمر نهاده‌؟

زحمت به‌تو، دست آسمان داد

لعنت به سرشت آسمان باد

گردون نبود به ذات اگر دون

دست تو چرا شکست گردون

دستی که به کس جفا نکرده

در عهدکسی خطا نکرده

دستی که کند ز خوش ضمیری

ز اطفال یتیم دستگیری

ای چرخ ترا اگرچه دین نیست

دستی که‌شکستنیست این نیست

بشکستی اگر به حیله این دست

دست‌دگر این‌چنین مگر هست‌؟

دست تو به قلب ماست بسته

دست تونه‌، قلب ما شکسته

تیرافکن آسمان به یک‌دم

دست تو شکست و قلب عالم

یک تیر و هزارها نشانه

نفرین به کمان و بر زمانه

ای چرخ ستمگر جفاکار

دست از سر این محیط بردار

بربند نظر تو زین نشانه

کین مام سترون زمانه

صد قرن هزار ساله باید

تا یک قمرالملوک زاید

ایران که دو صد قمر ندارد

هر زن که چنین هنر ندارد

در زیر حجاب‌ زشت‌،‌ حوری‌ است

در ابر سیه‌، نهفته نوری است

بگذار برای ما بماند

آواز فرح فزا بخواند

زان زمزمه‌های آسمانی

بر مرده دلان دهد جوانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶ - جواب بهار به ادیب السلطنۀ سمعین «عطا»

ای سمیعی رسید نامهٔ تو

نامهٔ تو رسید و چامهٔ تو

چامه‌،‌ شیرین و دلنشین چو عسل

نامه‌، خیرالکلام قلّ و دلّ

آن عبارات با روان مأنوس

وان خط خوب چون پر طاووس

خاصه شعری بدان دلارایی

جان‌فزاتر ز عهد برنایی

متحیر شدم چه عرض کنم

شعر و خط‌ خوش‌ از که قرض کنم

با چنین‌ طبع خسته و خط زشت

چون‌توانم جواب خواجه نوشت

مشق کردم ز روی آن بسیار

حفظ شد بس که کردمش تکرار

کرد هرکس به پرسشی یادم

نامهٔ خواجه را نشان دادم

فخرکردم که در زمانهٔ ما

هست مردی چنین میانهٔ ما

فخر دیگرکه این گرامی مرد

در چنین نامه یادی از من کرد

خواجه داندکه چند مرده بود

عجز ما را حساب کرده بود

شعلهٔ شوق چون زبانه زند

آرزو تیر بر نشانه زند

گرچه سخت از حیات دلگیرم

لیک خواهم که در وطن میرم

جان سپارم به خاک پاک وطن

دفن گردم به زیر خاک وطن

ای سمیعی به خالق دو سرا

دم گرم تو زنده کرد مرا

گر بجنبد به خاک سایه من

جنبش مهر تست مایهٔ من

ور برآید ز من چو چنگ آواز

دم جان‌بخش تست چنگ‌نواز

رشته‌ای کم به زندگی بسته است

تارهایش تمام بگسسته است

هست تنهابه‌جای از آن پیوند

علقهٔ‌ صحبت رفیقی ‌چند

دوستانی که شمع انجمن‌اند

آخرین شعلهٔ حیات من‌اند

زان که جای دگر تمیزی نیست

جزربا و فریب چیزی نیست

بهر من صحبت هنرمندان

بوستانست و غیر ازو زندان

گرچه ز اقبال نامساعد من

نیست آنجا هم از حسود ایمن

شنعت حاسد اندر آن تالار

یادگاریست بر در و دیوار

یادگاری که جز وقاحت نیست

غیر بدبختی و فضاحت نیست

لیک با رنج‌، راحتی هم هست

با عذاب استراحتی هم هست

منت ایزد که دوستان جمعند

همه پروانگان آن شمعند

بهر یک بی‌نماز در اسلام

در مسجد نبسته هیچ امام

در جهان صاحبان عقل سلیم

بهرکیکی نسوختند گلیم

ای سمیعی سخن به پایان شد

خجلت و عجز من نمایان شد

خدمت از من به انجمن برسان

به یکایک سلام من برسان

امرای کلام را زبن سوی

یک‌به یک بوسه‌زن به‌دست‌ و به‌روی

ور بود شاهدی شکرگفتار

گرمتر بوسه زن به یاد بهار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۸ - در سبک عرفان

چون رای منازعت نماییم

چنبر از چرخ برگشاییم

از پنجهٔ ما جهان‌، جهان نیست

وز دیدهٔ ما نهان‌، نهان نیست

ما راست به خستگان راهی

ما راست به بستگان کماهی

صد آینهٔ جهان‌نمایی

صد ناخنهٔ گره‌گشایی

در کنج شکستگی نشسته

در بر رخ انتظار بسته

بسته ره پویه، و آسمان پوی

در خانهٔ خویشتن جهانجوی

در دل دو هزار غم نهفته

یک حرف ازآن به کس نگفته

صد ره زده پنج نوبت داد

در هفت اقلیم و چار بنیاد

از دیده طریق دل ببسته

وز اشگ روان به گل نشسته

از بار فراق‌، چفته چون تاک

وآتش زده زآب دیده بر خاک

آنان که دلی چون گنجشان بود

جان‌خستهٔ درد و رنجشان بود

ما نیز قرین درد و رنجیم

لیکن ماریم خود، نه گنجیم

ای گنج‌دلان حکمت‌اندوز

مار افسایان کیمیا توز

ماربم و به مهره خصم خویشیم

جمله سر و بن شرنگ و نیشیم

ماریم و هوای گنج دایم

چون مارگزیده رنج داریم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۰ - نامهٔ منظوم

سر نام‌آوران‌، اعزاز سلطان

مهین چشم و چراغ آل خاقان

که رای ری نمود ازکشور طوس

مرا بنهاد با یک شهر افسوس

کنون با شاهدان ری قرین است

دلش فارغ ز یاد آن و این است

ری ارچه ‌جای غلمان ‌است‌ و حور است

بهشت ‌ار خوانیش عین قصور است

بهشتش کی‌توان ‌خواندن که‌ زشتست‌

که هرکویش یکی خرّم بهشتست

خوشا شهزاده و بوم و بر ری

خوشا آزادی و آسایش وی

خوشا آن شاهدان سیم غبغب

خوشا آن زود ره بردن به مطلب

اگر باشد مرا پری و بالی

به‌سوی ری پرم بی‌قیل و قالی

وگر باشد مرا تاب و توانی

به طوس اندر نمانم یک زمانی

شوم‌، گیرم ره ملک ری از پیش

مگر جویم در او کام دل خویش

بگیرم دامن شهزادهٔ راد

برآرم از جفای دهر فریاد

بر او سازم بیان بنهفتنی‌ها

بدو گویم بسی ناگفتنی‌ها

حکایت‌ها کنم از بی‌وفاییش

وزین بیگانگی و آن آشناییش

کنون‌ شاها کجایی حال‌ چونست‌؟

که ‌از هجر تو دل‌ها غرق‌ خونست

شدی با مهوشان ری هم‌آغوش

ز مشتاقان خود کردی فراموش

نه دلداری چنین باشد نه یاری

که یاران را به‌ یاد اندر نیاری

تو یارا با همه یاران به کینی‌؟‌!

و یا خود با من‌ تنها چنینی

امید است آن‌که زین پس رام گردی

بساط بی‌وفایی درنوردی

که تا زین بندگان آید سلامی

فرستی هر سلامی را پیامی

چو با خوبان آن کشور نشینی

به یاد ما نمایی بوسه‌چینی

نپرهیزی ز چشم فتنه‌جویان

درآویزی به زلف خوبرویان

تو و آن لعبتان ماهزاده

من و این مدرسه‌، وین شاهزاده

غرض ‌خوش‌ باش و خرم با‌ش جاوید

نشاط اندوز و بی‌غم باش جاوید

گهی شطرنج و گاهی آس میزن

گهی پیمانه‌، گاهی لاس میزن

چو با خوبان نشینی یاد ما کن

همیشه با وفاداران وفا کن

کنون کاندر سرای مستشارم

به یادت این بدیهه می‌نگارم

مگر روزی ز ما یادی نمایی

تو نیز از هجر فریادی نمایی

سخن تا چند بافم زین زیاده

زیادت باد عمر شاهزاده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲ - بنای تخت‌جمشید

تاخت‌ سوی‌ پارس به‌عزت سمند

تا کند از سنگ‌، بنایی بلند

تافت عنان بر طرف مرودشت

یک‌تنه بر پایهٔ کوهی گذشت

پایگهی دید بلند و فراخ

جایگه دخمه و ایوان و کاخ

سبزه و گل فرش ره مَرغ‌زار

آب و هوا گشته بهم سازگار

گفت ببرند بر آن سخت کوه

پهن یکی تختگه باشکوه

وز بر آن عرصهٔ موزون نهاد

طرح یکی قصر همایون نهاد

سنک‌تراشان ز هنرپروری

دست گشادند بخارا دری

جرز نهادند ز سنگ وزین

نقب گشادند به زیر زمین

تخم ستون‌ها به زمین کاشتند

سبز نمودند و برافراشتند

تیشه کران تیشه به چندن زدند

پتک‌زنان پتک بر آهن زدند

کوره‌پزان خشت خزف ساختند

اره‌کشان سرو بینداختند

چهره‌نگاران به‌سرانگشت هوش

نقر نمودند بخارا نقوش

هر طرفی سنگ سیه‌جان گرفت

راست شد و پیکر انسان گرفت

هر قدم از تیشهٔ صاحب فنون

جانوری جست ز سنگی برون

چون که شد آراسته اسباب کار

شاه بفرمود به آموزگار

تا دو سه صندوق ز سنگ سیاه

نرم بسفتند در آن کارگاه

داشت شهنشاه دوگنج گران

یافته آن هر دو به رنج گران

بود یکی گنج هنرهای او

دیگر گنج خرد و رای او

بود یکی گنج شهنشاهیش

گنج دگر، گنج وطن‌خواهیش

تا لب دانوب‌، ز هندوستان

وز در چین تا حبش و قیروان

گنج خرد، صورت شیری سترگ

پنجه فرو برده به گاوی بزرگ

پند نکو داده خردمند را

سکه به زر ساخته این پند را

یعنی اگرهست به ملکت نیاز

شیرصفت قوّت سرپنجه ساز

خواهی اگر ملک بپاید همی

قوت شیریت بباید همی

گفت نبشتند شه دادگر

نامهٔ آن گنج‌، به سیم به زر

چون که بیاراست به‌فرهنگشان

کرد نهان در شکم سنگشان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 27 اسفند 1394  7:54 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها