شمارهٔ ۲۰ - در وصف دانا و جاهل
گرت اندر صفت جن و ملک هیچ شک است
بین به نادان و خردمند که جن و ملک است
مردم نادان بر خاک بماند چون دیو
وآن که آموخت خرد همچو ملک بر فلک است
از پی مردم عالم همه جا عائلههاست
مردم جاهل در عائلهٔ خویش تک است
باغ دانایی باغی است که فردوس آنجاست
چاه نادانی چاهی است که قعرش درک است
ملکها را همه از پی درک و مدعی است
ملک دانایی بیمدعی و بیدرک است
درد بیعلمی دردی است که درمانش نیست
شاخنادانی شاخیاست که بارشخسک است
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شمارهٔ ۲۱ - در وصف جواهر لعل نهرو نخستوزیر فقید هند
ازجواهر،لعلخوشتر زان که همرنگ دل است
زان دل من بر جواهر لعل نهرو مایل است
شمارهٔ ۲۵ - به یکی از مدیران جراید
ای مدیری که ز نوک قلمت
تیر در دیدهٔ اهل نظرست
هیکل نحس تو و اخلاقت
هر یکی از دگری زشتترست
تویی آن حلقهٔ مفقوده که او
بین بوزبنه وجنس بشرست
هرگزافی که به عالم علمست
هر دروغی که به گیتی سمرست
در سیهنامهٔ تو مندرجست
در ورقپارهٔ نو منتشرست
فکرهای کج و بیمعنی تو
همچو احکام ستاره شمرست
هرکرا مدح کنی منفعلست
هرکرا قدح کنی مفتخرست
با تو ای مظهر خر، چتوان کرد
تف به گور پدر هرچه خرست!
شمارهٔ ۱۱ - خانهٔ آخرت
بنده را جایگه دو داد خدای
هم بدین، نیک بنده را بنواخت
تا بدان جایگه کشاند جان
چون ازین جای تن همی پرداخت
چون در اینجاش خانه بایستی
هم در آنجاش خانه باید ساخت
ای دربغ آن که خانه ناکرده
هم بهناگاه مرگش اندر تاخت
کرد از این خانه جای خویش تهی
وندران خانه جای خود نشناخت
شمارهٔ ۱۲ - انتخابات
دوش در انجمن رایفروشان، یکتن
آدمیزادهٔ دانا به نصیحت برخاست
گفت کای باشرفان رأی به کس مفروشید
که به آیین شرف رأیفروشی نه رواست
رای خود را به خردمند وطنخواه دهید
که وطنخواه خردمند هوادار شماست
وان که زر بخش کند تا که نماینده شود
نه وکیل است که غارتگر سیم و زر ماست
کرسی مجلس شوراست نه پاچال دکان
کز پی بیع و شری هرکس و ناکس را جاست
وان که او بندهٔ مطواع ستمکاران بود
جز ستمکاری ازو هیچ نمیباید خواست
جمع گفتند که از نامزدان نام ببر
تا که منفک شود از هم بد و خوب و کج و راست
گفت: من ناطق و گویا و ادیبم زبنرو
میل من با ادبا و شعرا و خطباست
من هوادار فلانم که درین ملک امروز
به بیان و به بنان و به هنر بیهمتاست
او خطیب است ولیکن هنرش کمحرفی است
او فقیر است ولیکن صفتش استغناست
در شهامت همه دانیم که بیمانند است
در رفاقت همه دیدیم که بیروی و ریاست
هست با مرتجع و ظالم و جبار طرف
اندرین ملک چنین مرد فداکار کجاست
با فلان کس به رفاقت نهراسید از مرگ
تاکنون هم به هواداری او پا برجاست
با فلان آقا یار است از ایام قدیم
همچنین ثابت و با او به سرعهد و وفاست
هر که مردانه بسر برد رفاقت با دوست
لاجرم در همه احوال به یاد رفقاست
ناگهان جست علی کور ز پایین اطاق
گفت خوبست ولی دیدهٔ او نابیناست
ممّد لنگ ز یک گوشه درآمد لنگان
گفت گویند که لنگست و قیامش به عصاست
وز دگر گوشه بگفتا رجب سفلیسی
که ز سفلیس همانا به تنش استر خاست
تاجری گفت که آقای فلان محتکر است
گنجههایش همگی پر ز کتاب اعلاست
قلدر ملیونری گفت که آقای فلان
جعبهها دارد و هر جعبه پر از شمش طلاست
شاعری گفت که مداح فلانی بوده است
صلههایی که گرفتست بر این حال گواست
بیشعوری که ندارد پر و پایی سخنش
گفت گویند سخنهای فلان بی پر و پاست
گفت آخوند رداپوش عمامه به سری
که فلان سخت طرفدار عمامه است و عباست
از کله پوستیان گفت جوانی که فلان
متعصب به فلان طرز کلاهست و قباست
ماجراجویی پرخاشگری بد عنقی
گفت آقای فلان با همه کس در دعواست
گفت بدکارهٔ رسوا شده بدنامی
که فلان در بر خاصان و عوامان رسواست
آن که یاران همه از خوی بدش در تعبند
گفت رفتار فلان با رفقا جان فرساست
زشتخو مردی گفتا که فلان بدخویست
زشترو شخصی گفتا که فلان نازیباست
آن کههمصحبتیشزحمتو رنجست و عذاب
گفت آقای فلان صحبت وی رنجافزاست
گفت چاقوکشی این عیب بزرگ یارو است
که شبان روزان چاقوی فلان خونپالاست
بود از دولتیان رشوهخوری بیپروا
گفت در رشوهخوری حیف که او بیپرواست
متجدد پسری گفت که آقای فلان
در تجدد ره افراط بپیماید راست
داهیئی پشت هم انداز، چنین گفت که وی
پادو و پشتهمانداز و پر از مکر و دهاست
عارفی از طرفی گفت چه خوبست که ما
کج نشینیم و بگوییم درین مجلس راست
آشکار است که هست این سخنان ضد و نقیض
جمع اضداد محالست و خلافست و خطاست
در حق وی همه از نفس نمودید قیاس
وین حقیقت ز سخنهای مخالف پیداست
چون که پای غرض آمد، مرض آید بوجود
گفتهٔ سعدی شیراز بر این حال گواست
گر تو با چشم ارادت نگری جانب دیو
دیوت اندر نظر افرشتهوش و حور لقاست
وگر از دیدهٔ انکار به یوسف نگری
یوسف اندر نظرت زشترخ و نازبباست
شمارهٔ ۱۴ - کجاست؟
خارندگلبنان، چمنا پس گلت کجاست
پر شد ز زاغ صحن چمن بلبلت کجاست
استنبلا! خلافت اسلامیت چه شد
عثمانیا! جلالت استنبلت کجاست
خون شد قلوب خلق زتهران وانقره
ای شرع پاک مصطفوی!کابلت کجاست
زد لطمه فیل هند به قرآن، محمدا!
محمود شیر پرکنه زاولت کجاست
ایران خرابشد ز غزان،سنجرت چهشد
تهران زکفر محو شد ار طغرلت کجاست
شمارهٔ ۱۶ - فتنه بیدار شد
یارم از خوابگاه من برخاست
فتنه بیدار شد که زن برخاست
بت من سر ز خوابگه برکرد
وز چمن شاخ یاسمن برخاست
پیش زلف سیاهش آهوی چین
از سر نافهٔ ختن برخاست
وان که بسپرد دل بدان سر زلف
از سر جان بستن برخاست
شمارهٔ ۱۷ - صفای هر چمن
خلیلزادهٔ آزادهای که دیرگهیست
که حسنت از رخ چون برگ ارغوان پیداست
در آشکار و نهان کام دل بجو ز جهان
که خوبروی جهانی تو تا جهان پیداست
سرین نرم تو از امتحان برآمده خوب
خود امتحان چه که ناکرده امتحان پیداست
زگونهٔ تو به کون تو ره بریم بلی
صفای هر چمن از روی باغبان پیداست
شمارهٔ ۲۳ - در زندان
کردم عبور دی ز در شعبهٔ چهار
دیدم که کامران بسردم نشسته است
درپشت میز با علم وطبل و عر و تیز
بهر فنای تودهٔ مردم نشسته است
شمارهٔ ۲۴ - اخلاق
چشم بهی مدار از این بدسگال قوم
کاینجا شرافت همه کس دست خوردنی است
تاج غرور و فخر ز سرها فتادنی
نقش وفا و مهر ز دلها ستردنی است
جز نقش نابکار «زر» آن هم ز دست غیر
دیگر نقوششان همه از یاد بردنی است
اقوام روزگار به اخلاق زندهاند
قومی که گشت فاقد اخلاق، مردنی است
شمارهٔ ۲۶ - از یک غزل
گرم به خنجر بیداد خون بریزد دوست
ازو به حق نبرم شکوه زان که حق با اوست
ز دست دشمن اگر صد قفا خورم شاید
به یک خطا که ز من رفت در ارادت دوست
شمارهٔ ۲۲ - طاق نصرت
این که بینی در مقابل، نیست آن قوس قزح
بهر ما دست طبیعت طاق نصرت بسته است
گر رعیت بسته بود آن طاق را لطفی نداشت
خُرّمم کان طاق را دست طبیعت بسته است
شمارهٔ ۱۸ - دختر ناکام
چه شد که نرگس مستش ز آب دیده تر است
چه شد که لالهٔ رویش به رنگ معصفر است
چرا سعادت ازبن تازه دختر ناکام
بریده مهر و از او سال و ماه بیخبر است
نه روی خانه - نه یارای دیدن یاران
اسیر کنج خرابات و خوار و دربدر است
ز بیوفایی صیاد بلهوس این مرغ
از آشیانه جدا، خستهبال و کندهپر است
چه شد که این چمن نوشکفته گشته خراب
«بهار» این همه تقصیر مادر و پدر است
شمارهٔ ۲۷ - به شاهزادهٔ نصرهٔالدوله
ای حضرت والا تو نه جنی نه فرشته
چونست که یکلحظه به یکجا نکنی زیست
بالا تلفون کردم گفتند فلان رفت
پایین تلفون کردم گفتند فلان نیست
باری به تو زورم نرسد اکنون اما
گور پدر هرچه خر بلد تلفونچی است
شمارهٔ ۲۹ - به منکر عشق
دوشیزه به شوهر چو رفت، دیگر
او را به پسر زادن این هوس چیست
زهدان چو شود از جنین گرانبار
آن شادی حبلی بهر نفس چیست
با آن همه سنگینی و مشقت
این بستگی و انقیاد کس چیست
چون مرغ جنین از قفس برآمد
دیگر بوی این علقهٔ قفس چیست
از بهر یکی کودکی، عروسی
از هیچ تحمل نکرده بس، چیست
شب گوش نهادن به ناله طفل
چون قافله بر نالهٔ جرس چیست
لالایی محزون که از سموات
صوت ملکش داده باز پس چیست
تا دست بجنباندش دمادم
گهواره نهادن به دسترس چیست
گر نیمشبی از تبی بجنبد
جنبیدن و جستن به خار و خس چیست
رفتن پی داروی او شبانه
چون موس عمران پی قبس چیست
در پاس وی از خواب و خورگذشتن
مانند یکی نامور عسس چیست
تا طفل کلان گردد و شود پیر
دل بازنهادن بدو و بس چیست
من سخت فروماندهام در این راز
کاینمعنیاگرعشقنیستپسچیست؟
ور عشق نزاید از این میانه
خود زاینهمه پیرایه ملتمس چیست؟!