شمارهٔ ۱۸۳ - جوابی به قطعه محمود فرخ
بهار قطعهٔ فرخ شنید وخرم گشت
چوکشت خشک ز ترشیح ابر نیسانی
و یا چو عاشق نومیدگشته از دیدار
که یار سر زده ییش آیدش به مهمانی
فسرده بودم و از عمر خوبشتن بیزار
که کرد شعر توام روح تازه ارزانی
سخنز حبس چه گویم که زندگی حبس است
به کشوری که ذلیلند عالی و دانی
درون حبس بسی خوبترگذشت به من
ز اختلاط فرومایگان تهرانی
همه دوروی و سخنچین و دزد و بیایمان
عبید اجنبی و خصم جان ایرانی
نه هوش فطری ونی رسم وراه مکتبسی
نه حس ملی ونی شیوهٔ مسلمانی
چوکبک کرده سر خود به زبر برف نهان
مگر نبیندشان کس ز فرط نادانی
بهراستی که وزبر و وکیل جمله خرند
خران بارکش پشت ریش پالانی
به حیرتم که چرا در بسیط ری دانا
پیاده میرود و خر بدین فراوانی
همه ز قدرت شه سوء استفاده کنند
به فاش ساختن کینههای پنهانی
به زور بازوی شه مغز عاجزان کوبند
زهی فقیرکشی و ضعیفرنجانی
همیشه در پی آزار اهل مملکتاند
گمان برندکه این است مملکترانی
زکارهای سیاسی جدا شدم امسال
که بود یکسره طنازی وتنآسانی
به کار علم و معارف بهجد شدم مشغول
که هست معرفت وعلم قوت انسانی
مرا زمشغلهٔ درس وبحث هیچ نبود
خبر ز قصهٔ شیرازی و صفاهانی
پی خوشآمد شه ناگهم درافکندند
به محبسی که بود جای سارق و جانی
«به حسب حال خود این بیت کردهام تضمین
ز قول رودکی آن شاعر خراسانی
«به حسن صوت چو بلبل مقید قفسم
به جرم حسن چو یوسف اسیر و زندانی»
هر آن بدی که رسد از زمانه خرسندم
به شکر آن که ندارم عذاب وجدانی
ز حال بنده غرض فرخا مشو نگران
که راستکار بود رستگار خود دانی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
پنج شنبه 27 اسفند 1394 7:46 PM
تشکرات از این پست