شمارهٔ ۸۶
تا توانی دفع غم از خاطر غمناک کن
در جهان گریاندن آسانست اشگی پاک کن
گر نسیم فیض خواهی ازگلستان وجود
یکسحر چون گل به عشق اوگریبان چاک کن
هرکه بار او سبکتر راه او نزدیکتر
بار تن بگذار و سیر انجم و افلاک کن
تا ز باغ خاطرت گلهای شادی بشکفد
هرچه در دل تخم کین داری به زبر خاک کن
تا شوی فارغ بهار از بازبرس ابلهان
صومرحمن کیر و چندیدر سخنامساک کن
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شمارهٔ ۹۰
جان قرین رخ جانان شود انشاءالله
هرچه خواهد دل ما، آن شود انشاءالله
تا ببیند بت من حال پریشانی دل
زلفش از باد پریشان شود انشاءالله
آن که خون دلم از دیده به دامان افشاند
خونش از دیده به دامان شود انشاءالله
اینهان گشته ز من، باش که حال دل زار
همچو خال تو نمایان شود انشاءالله
دل آشفتهام از بیم شب هجر دراز
در سر زلف تو پنهان شود انشاءالله
تا شود خانهٔ دلهای عزیزان آباد
خانهٔ جور تو ویران شود انشاءالله
بلبل آسوده نشین کز دم جانبخش بهار
دهر ویرانه گلستان شود انشاءالله
شمارهٔ ۳۵
خیزید و به پای خم مستانه سر اندازید
وان راز نهانی را از پرده براندازند
این طرح کج گیتی شایان تماشا نیست
شایان تماشا را طرح دگر اندازید
ذوق بشریت را این عشق کهن گم کرد
عشقی نو و فکری نو اندر بشر اندازید
تا عشق دگرگونی پیدا شود اندر دل
آن زلف چلیپا را در یکدگر اندازید
تا یار کهرا خواهد تا عشق کهرا شاید
خود را و حریفان را اندر خطر اندازید
تا عامه شود بیدار تا خاصه شود هشیار
اسرار حقیقت را در رهگذر اندازید
تا حقطلبان گردند از دربدری آزاد
شیخان ریایی را از در بدر اندازید
این محنت بیدردی دردی دگرست آری
گر دست دهد خود را در دردسر اندازید
گر عقل زند لافی دشنام دهید او را
وانجا که جنون آید پیشش سپر اندازید
یک شعله برافروزید از آه دل سوزان
وانگه چو بهار آتش در خشک و تر اندازید
شمارهٔ ۹۴
بر سبزه نشست بلبل و قمری
باید می سرخ چون گل حمری
آری می سرخ درخور است از آنک
بر سبزه نشست بلبل و قمری
آن سرخ میئی که گرش بربویی
نشناسیش از بنفشهٔ برّی
آن می که سحابش اندرون بینی
رخشندهتر از ستارهٔ شعری
شمارهٔ ۸۴
ای دوست بیا لختی ترک می و ساغرکن
از میکده بیرون شو جان بر لب کوثرکن
مست می وحدت شو پا بر سرکثرت زن
فانی شو و باقی باش تقلید پیمبرکن
کفتار نبی بشنو، اسرار ولی دریاب
چند این در و چند آن در، دریوزه ز حیدرکن
از هرچه جز او بگذر، در هرکه جز او منگر
بر درگه او سر نه، در حضرت او سرکن
بالمره مجاهد شو، پیوسته مشاهد باش
گرکام نشد حاصل، کن جهد و مکررکن
بر خنگ عمل بنشین در دست طلب بشتاب
جان را به لقا بفروز مس را ز صفا زرکن
شمارهٔ ۹۵
مرا بود به دیدار تو زین پیش وصالی
تو را بود به جای من غنجی و دلالی
مرا نیست ز هجر تو سوی وصل تو راهی
کسی رانبود ره ز وقوعی به محالی
مرا گر سخن وصل تو پیش آید روزی
چنانست که پیش آید خوابی و خیالی
کجا روشن ماهی بود او راست محاقی
کجا تافته نجمی بود او راست وبالی
تو آن تافته نجمی که تو را نیست غروبی
تو آن روشن ماهی که تو را نیست زوالی
بود روی تو از حسن چو افروخته ماهی
بود پشت من از رنج چو خمیده هلالی
ز بس مویه، ندانند مرا خلق ز مویی
ز بس ناله، ندانند مرا خلق ز نالی
نگاری به نگاهی دل من برد که باشد
نگاهیش به ماهی و وصالیش به سالی
بتی چون به سپهر اندر افروخته نجمی
نگاری چو به باغ اندر بالنده نهالی
خرامنده چنانست که در باغ تذروی
گرازنده چنانست که در دشت غزالی
بهرغم دل عشاق درآمیخته گیتی
عتابی به نویدی و فراقی به وصالی
شمارهٔ ۹۳
شبی گذشت به آسودگی و آزادی
هزار شکر بدین نعمت خدادادی
چه عیش های مهنا که روی داد به ما
بدین چمن که بدو باد روی آبادی
ز کهنه و نو گیتی نگشت شاد دلم
من و ملازمت لعبتان نو شادی
حدیث نعمت پرویز و حسن شیرین رفت
ولی چوکوه بجا ماند عشق فرهادی
بیار باده و آبی فشان بر آتش دل
که بی خبر شوم از قید خاکی و بادی
به شهربند حقیقت رسی ز راه مجاز
بلی نتیجهٔ شاگردیست، استادی
همیشه خرّم و شادیم از عنایت دوست
دوصد سپاس بدین خرمی و این شادی
شمارهٔ ۹۱
علیالصباح که بر طرهات زنی شانه
هزار نافه گشایی میان کاشانه
گر از بهشت گریزدکسی رواست بسی
که هست چونتوبهشتی رخیش درخانه
کسان زنند به دیوانگیم طعنه و من
برآن که از غم عشق تو نیست دیوانه
کجا برون روی ای مهر دوست از دل من
که گنج را نسزد جای جز به ویرانه
کنون که وصل میسر نمیشود باری
من و فراق تو و نالههای مستانه
بگو به دوست نشاید نهاد پای امید
به خانهای که در آن سرکشید بیگانه
عجب نباشد اگرشمع را بسوزد تن
به جرم اینکه زد آتش به جان پروانه
بهارکشتهٔ ترکی بودکه در ره او
گذشته شعر وی ازتاشکند و فرغانه
شمارهٔ ۷۵
دل سوی مهر می کشد و مهر سوی دل
جایی که مهر نیست مکن جستجوی دل
دل گوشتپارهای که بجنبد به سینه نیست
منگر چنین ز چشم حقارت به سوی دل
بحث بهشت و دوزخ و آشوب کفر و دین
چون بنگرند نیست مگر گفتگوی دل
افلاک را به لرزه فکندی بهر نفس
گر آمدی ز پرده برون هایهوی دل
ما را نوید افسر شاهی مده که ما
در کنج انزوا نبریم آبروی دل
الا که آرزوی دلی را برآوربم
ما را نبود و نیست دگر آرزوی دل
دشنام تلخ و روی ترش دلنشینترست
ما را ز خندهای که نباشد ز روی دل
دیدی چگونه جام سراپای خنده شد
آندم که شیشه قهقهه کرد از گلوی دل
بر لوح دل رموز محبت نوشتهاند
ما خواندهایم و کرده ز بر پشت و روی دل
واقف شود ز معنی دل هرکه چون «بهار»
بگذاشت جان و جاه و جوانی به روی دل
شمارهٔ ۸۱
ز نادرستی اهل زمان شکسته شدیم
ز بس که داد زدیم آی دزد خسته شدیم
ز عشق دست کشیدیم و بهر کشتن خویش
به پایمردی اغیار دسته دسته شدیم
خراب گشت وطنخواهی از من و تو بلی
میان میوهٔ شیرین زمخت هسته شدیم
سری بهدست شمال و سری به دست جنوب
بسان رشته در این کشمکش گسسته شدیم
چو رشتهای که به جهد از میان گسسته شود
جدا شدیم زخوبش و به غیر بسته شدیم
ز بیحیایی اغیار و بیوفایی یار
به جان دوست که یکباره دلشکسته شدیم
من و بهار به نیروی عشق ازین غرقاب
بساط خویش کشیدیم و فر خجسته شدیم
شمارهٔ ۸۸
لاله خونین کفن از خاک سر آورده برون
خاک مستوره فلب بشر آورده برون
نیست این لالهٔ نوخیز، که از سینه خاک
پنجه جنگ جهانی جگر آورده برون
رمزی از نقش قتالست که نقاش سپهر
بر سر خامه ز دود و شرر آورده برون
یاکه در صحنهٔ گیتی ز نشانهای حریق
ذوق صنعت اثری مختصر آورده برون
منکسف ماه و براو هالهٔ خونبار محیط
طرحی از فتنه دور فمر آورده برون
دل ماتمزدهٔ مادر زاریست که مرگ
از زمین همره داغ پسر آورده برون
شعلهٔ واقعه گوییست که از روی تلال
دست مخبر به نشان خبر آورده برون
دست خونین زمین است که از بهر دعا
صلحجویانه زکوه وکمر آورده برون
آتشین آه فرو مردهٔ مدفون شده است
که زمین از دل خود شعلهور آورده برون
پارههای کفن و سوختههای جگرست
کزپی عبرت اهل نظر آورده برون
عشق مدفون شده و آرزوی خاک شدهاست
کش زمین بیخته در یکدگر آورده برون
پارهها زآهن سرخست که در خاور دور
رفته در خاک و سر از باختر آورده برون
بس کهخوندرشکمخاکفشردهاست بهم
لخت لختش ز مسامات سر آورده برون
راست گو که زبانهای وطن خواهانست
که جفای فلک از پشت سرآورده برون
یا ظفرنامچهٔ لشگر سرخست که دهر
بر سر نیزه به یاد ظفر آورده برون
یا به تقلید شهیدان ره آزادی
طوطی سبز قبا سرخ پر آورده برون
یاکه بر لوح وطن خامهٔ خونبار بهار
نقشی از خون دل رنجبر آورده برون
شمارهٔ ۷۳
مکن تو با دل من بیش از این به جورسلوک
که ملک زیر و زبر میشود ز جور ملوک
لبت به نغمهٔ جانبخش چون مسیحا، جان
دهد به پیکر بیروح مردم مفلوک
وفا کنی بچشیم و جفا کنی بکشیم
به حکم آن که بتان مالکند و ما مملوک
کند قمر به رخت سجده؟ این بود معلوم
رسد به نور رخت زهره؟ این بود مشکوک
بهار شاهد من در کمال حسن بود
چوآیت و دگران چون قبالهٔ محکوک
شمارهٔ ۹۶
آخر زغم عشقت ای طفل دبستانی
رفتم من از این عالم، عالم به تو ارزانی
عشق من و تو ای ماه بیرون ز شگفتی نیست
من پیر جهاندیده، تو طفل دبستانی
نشگفت گر از مجنون در عشق شوم افزون
کز معرفت افزون است شهری ز بیابانی
تو اول و تو ثانی در خوبی و رعنایی
ای ثانی بیاول وی اول بیثانی
درآتش عشق ای دوست میسوزم و میبینی
وز درد فراق ای یار مینالم و میدانی
در عشق پشیمانی آیین محبت نیست
عاشق نبرد هرگز در عشق پشیمانی
در بند سر زلفت یک جمع پریشانند
زان جمله یکی نبود چون من به پریشانی
تو شاه نکوروبان، من شاه سخن گوبان
تو خود به نکورویی، من خود به سخندانی
ما را به فسون سازی جانا چه دهی بازی
تو کودک قفقازی، من رند خراسانی
تو ناز کنی از این، کَت دلبر خود خوانم
من فخر کنم از این کم بندهٔ خود خوانی
عشق تو به آسانی بیرون نرود از دل
بیرون نرود از دل عشق تو به آسانی
شمارهٔ ۱۰۱
ای تازه بهار نغز و زببایی
اندر خور دیدن و تماشایی
رضوان سر شاخ تازه پیراید
چون تو سر زلف تازه پیرایی
هر دم به دگر طریقه و آیین
رخسارهٔ خوبشتن بیارایی
تا آن که بدین طریقههای نو
دل از کف شیخ و شاب بربایی
یکدمزنشستوخاست نشکیبی
وز فتنه گری دمی نیاسایی
شمارهٔ ۹۸
نصیحتی است اگر بشنوی زیان نکنی
که اعتماد بر اوضاع این جهان نکنی
از این وآن نکشی هیچ در جهان آزار
اگرتو نیت آزار این و آن نکنی
ز صد رفیق یکی مهربان فتد، هش دار
که ترک صحبت یاران مهربان نکنی
بود رفیق کهن چون می کهن، زنهار
که از رفیق و می تازه سرگران نکنی
ز دیگران چه توقع بود نهفتن راز
ترا که راز خود از دیگران نهان نکنی
میان خلق جهان گم کنی علامت خوبش
اگر به خلق نکو خویش را نشان نکنی
غم زمانه نگردد به گرد خاطر تو
گر التفات به نیک و بد زمان نکنی
گر ازدیاد محبانت آرزوست، بکوش
که امتحانشده را دیگر امتحان نکنی
به دوستان فراوان کجا رسی که تو باز
ادای حق یکی را به سالیان نکنی
اگر بهدست تو دشمن زپا فتاد ای دوست
مباش غره که خود عمر جاودان نکنی
بجو متاع محبت که گر تمامت عمر
بدین متاع تجارت کنی زیان نکنی
اگر نهی سر رغبت بر آستانهٔ کار
کف نیاز دگر سوی آسمان نکنی
«بهار» اگر دلت از غم برشته است، خموش
که همچو شمع سر اندر سر زبان نکنی