پاسخ به:رباعیات باباافضل کاشانی
یا رب ز کرم بر من دل ریش نگر
وی محتشما، بر من درویش نگر
خود می دانم لایق درگاه نی ام
بر من منگر، بر کرم خویش نگر
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
دل مغز حقیقت است و تن پوست، ببین
در کسوت روح، صورت دوست ببین
هر چیز که آن نشان هستی دارد
یا سایهٔ نور اوست، یا اوست، ببین
بر سیر اگر نهاده ای دل اکنون
از پوشش و قوت خود مجو هیچ افزون
خاری که ز امید خلد در پایت
خالی میکن به سوزن فکر برون
گر فضل کنی ندارم از عالم باک
ور قهر کنی، شوم به یک بار هلاک
روزی صد بار گویم ای صانع پاک
مشتی خاکم، چه آید از مشتی خاک
در ظلم به قول هیچ کس کار مکن
با خلق به خُلق گوی و آزار مکن
فردا گویی: من چه کنم؟ او می گفت:
این از تو بنشوند، زنهار مکن!
یا رب چه خوش است بی دهان خندیدن
بی منت دیده، خلق عالم دیدن
بنشین و سفر کن، که به غایت نیکوست
بی زحمت پا گرد جهان گردیدن
از روی تو شاد شد دل غمگینم
من چون رخ تو به دیگری بگزینم؟
در تو نگرم، صورت خود می یابم
در خود نگرم، همه تو را می بینم
عمر از پی افزون زر کاسته گیر
صد گنج زر از رنج تن آراسته گیر
پس بر سر آن گنج چو بر صحرا برف
روزی دو سه بنشسته و برخاسته گیر
تخمی است خرد، که جان از او رُست و روان
بار و بر و برگش آخشیج و حیوان
از تخم غرض بَر است و بَر هَست همان
آباد بر آن بَر که ز تخم است نشان
زان پیش که ما طفیل آدم بودیم
در خلوت خاص، هر دو محرم بودیم
بی منت عین و شین و قاف، اندر گل
معشوقه و عشق، هر دو با هم بودیم
یا رب چو بخوانی ام، اطعنا گویم
فرمان تو را به جان سمعنا گویم
بر من تو به فضل اگر غفرنا گویی
من آیم و ربنا ظلمنا گویم
از فضل چه حاصل است جز جان خوردن
افسوس افضل که فضل نتوان خوردن
نان پاره چو در دست سگان است امروز
از دست سگان نمی توان نان خوردن
زین تابش آفتاب و تاریکی میغ
زین بیهده زندگانی مرگ آمیغ
با خویشتن آی تا نباشی باری
نه بوده به افسوس و نه رفته به دریغ
ای ذات تو در دو کون مقصود وجود
نام تو محمد و مقامت محمود
دل بر لب دریای شفاعت بستم
زان روی روان می کنم از دیده دو رود
گر خلوت و عزلت است سرمایهٔ تو
هرگز به ضلالت نرسد پایهٔ تو
مانند هما مجرد آ تا بینی
ارباب سعادت همه در سایهٔ تو