پاسخ به:رباعیات باباافضل کاشانی
کو دل که بداند نفسی اسرارش
کو گوش که بشنود دمی گفتارش
معشوق جمال مینماید شب و روز
کو دیده که بر خورد از آن دیدارش
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
جان می بردم به سوی آن عالم پاک
تن می کشیدم به سوی این تودهٔ خاک
روزی بینی پیرهن تن شده چاک
جان گفته مرا انعم الله مساک
روزی که برند این تن پر آز را به خاک
وین قالب پرورده به صد ناز به خاک
روح از پی من نعره زنان خواهد گفت
خاک کهن است، می رود باز به خاک
هر گه که دلم با غمت انباز شود
صد در ز طرب بر رخ من باز شود
به زان نبود که جان فدای تو کنم
تیهو چو فدای باز شود باز شود
ای از تو همیشه کار پندار به برگ
در گوش تو هر زمان همی گوید مرگ
کای برشده بر هوا، ز گرمی چو بخار
باز آی به خاک سرد گشته چو تگرگ
ای عمر عزیز داده بر باد از جهل
وز بیخبری کار اجل داشته سهل
اسباب دو صد ساله سگالیده به پیش
نا یافته از زمانه یک ساعت مهل
واپس منگر دمی و در پیش مباش
با خویش مباش و خالی از خویش مباش
خواهی که غریق بحر توحید شوی
مشنو، منگر، میندیش، مباش
از نه پدر و چهار مادر زادم
از هفت و دو و سه، مستمند و شادم
پنج اصلم و در خانهٔ شش بنیادم
من در کف این گروه چون افتادم؟
غم چند خوری ز کار نا آمده پیش
رنج است نصیب مردم دوراندیش
خوش باش و جهان تلخ مکن در بر خویش
کز خوردن غم قضا نگردد کم و بیش
هر دیده که او عطای حق دیده بود
سر تا قدمش ز نور حق دیده بود
زنهار تو دید هر کسی دیده مخوان
آن دیده بود که حق در او دیده بود
آزردن خلق کافری پندارم
وز خلق جهان همین طمع می دارم
می کوشم تا ز من نیازارد کس
تدبیرم چیست تا ز کس نازارم؟
درّی که من از میان جان یافتهام
تا ظن نبری که رایگان یافتهام
شب های دراز من به امید وصال
جان دادهام و بهای آن یافتهام
دانی که چرا زنند این طبلک باز؟
تا گم شدهگان به راه باز آیند باز
دانی که چرا دوخته اند دیدهٔ باز؟
تا باز به قدر خود کند دیده فراز
من مهر تو در میان جان ننهادم
تا مهر تو بر سر زبان ننهادم
تا دل ز همه جهان کرانه نگرفت
با او سخن تو در میان ننهادم
از عشق تو بهره نیست جز سرزنشم
بی آنکه به جای هیچ کس بد کنشم
هر چیز که ناخوش است، این زندگیام
چون از پی توست، من بدان خوش منشم