پاسخ به:رباعیات باباافضل کاشانی
سیر آمده ای ز خویشتن می باید
برخاسته ای ز جان و تن می باید
در هر منزل هزار بند افزون است
زین گرم روی بند شکن می باید
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
در هستی کون خویش، مردم ز آغاز
با خلق جهان و با جهان است انباز
وآنگه ز جهان و هر چه هست، اندر وی
آگه شود و همه به او گردد باز
رو خانه برو، که شاه ناگاه آید
ناگاه به نزد مرد آگاه آید
خرگاه وجود را از خود خالی کن
چون پاک شود، شاه به خرگاه آید
در مصطبهٔ عمر ز بد نامی چند
عاجز شده از سر زنش عامی چند
کو قوت پایی که مرا گیرد دست
تا پیش اجل باز روم گامی چند
تاریک شد از هجر دل افروزم، روز
شب نیز شد از آه جهان سوزم، روز
شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم
اکنون نه شبم شب است، نه روزم روز
بر خود چه نهی رنج در این جای سه پنج
چون پای یقین نهاده ای بر سر گنج
بنشین به تأنی و بر آسا از رنج
و آن گنج به معیار خرد بر خود سنج
آرام منا، کجاست آرامگه ات
ره سوی تو کو؟ که سوی من باد رهت
زین روی که مه به شب بُوَد، روز رهی
شب گشت در آرزوی روی چو مهت
ای ذات تو سر دفتر اسرار وجود
نقش صفتت بر در و دیوار وجود
در پردهٔ کبریا نهان گشته ز خلق
بنشسته عیان بر سر بازار وجود
میزن نفسی، کاین دم از او میزاید
وین دم، دم ماست، گر تو را میشاید
گر در یابی، زنده بمانی جاوید
ور نه دم ماست، هم به ما میآید
بیرون ز چهار عنصر و پنج حواس
از شش جهت و هفت خط و هشت اساس
سری است نهفته در میان خانهٔ جان
کان را نتوان یافت به تقلید و قیاس
بالا مطلب ز هیچ کس بیش مباش
چون مرهم نرم باش، چون نیش مباش
خواهی که ز هیچ کس به تو بد نرسد
بدخواه و بدآموز و بداندیش میاش
تا کی باشی ز عافیت در پرهیز
با خلق به آشتی و با خود به ستیز؟
ای خفتهٔ بی خبر اگر مرده نهای
روز آمد و رفت، تا به کی خُسبی؟ خیز!
ای ذات منزهت مبرا ز وجود
بر خاک در تو کرده ارواح سجود
چون قطرهٔ شبنم است بر برگ گلی
از راه عدم هر آن چه آید به وجود
کوتاه کنم قصه که بس مشکل بود
آرندهٔ نامه هم بس مستعجل بود
پروای نوشتن بسی نیز نداشت
دستم که گهی بر سر و گر بر دل بود
ز افسانه گری ای دل دانش نشناس
پیوسته قرین شک، ندیم وسواس
تا تو تهی از عقل و پر از پنداری
فربه نهای، از فریب داری آماس