پاسخ به:رباعیات باباافضل کاشانی
گر در نظر خویش حقیری، مردی
ور بر سر نفس خود امیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهای بگیری، مردی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
در جستن جام جم ز کوته نظری
هر لحظه گمانی نه به تحقیق بری
رو دیده به دست آر که هر ذرهٔ خاک
جامیست جهان نما، چون در نگری
در آینهٔ جمال حق کن نظری
تا جان و دلت بیابد از حق خبری
خواهی که دل و جانت منور گردد
باید که به کویش گذری سحری
از باد اگر سبق بری در تیزی
چون خاک اگر هزار رنگ آمیزی
چون آب محبت علی نیست تو را
آتش ز برای خود همی انگیزی
ای تاج لعمرک ز شرف بر سر تو
وی قبلهٔ عالمین ز خاک در تو
در خطهٔ کون و هر کجا سلطانی ست
بر خط تو سر نهاد و شد چاکر تو
دشت از مجنون که لاله می روید از او
ابر از دهقان که ژاله می روید از او
طوبی و بهشت و جوی شیر از زاهد
ما و دلکی که ناله می روید از او
گر تو به خود و حال خود در نگری
بر تن همه پوست همچو جامه بدری
از خوردن نان و آب بینی که همی
جز زهر نیاشامی و جز خون نخوری
گر حاکم صد شهر و ولایت گردی
ور در هنر و فضل به غایت گردی
گر فاسق مطلقی و گر زاهد خشک
روزی دو سه بگذرد حکایت گردی
مستم به خرابات، ولی از می نه
نقلم همه نقل است و حریفم شئ نه
در گوشهٔ خلوتم نشان پی نه
اشیاء همه در من و من در وی نه
آن ها که زمین زیز قدم ها فرسودند
وندر طلبش هر دو جهان پیمودند
آگاه نمی شوم که ایشان هرگز
زین حال چنانکه هست آگه بودند
ای ناطق اگر به مرکز جسمانی
حاصل نکنی معرفت سبحانی
فردا که علایق از بدن قطع شود
در ظلمت جهل جاودان در مانی
گیرم که سلیمان نبی را پسری
بر باد نشسته ای، جهان می سپری
گیرم که به کام توست گیتی، شب و روز
بنگر که پدر چه برد تا تو چه بری
در راه طلب اگر تو نیکو باشی
فرماندهٔ این سرای نه توی باشی
اول قدم آن است که او را طلبی
واخر قدم آن است که خود او باشی
تا کی پی اسباب و تنعم گردی؟
تا چند دَرِ سرای مردم گردی؟
در دایرهٔ وجود تو دایره ای ست
زین دایره گر برون روی گم گردی
ای آن که خلاصهٔ چهار ارکانی
بشنو سخنی ز عالم روحانی
دیوی و ددی و ملکی، انسانی
با توست هر آنچه می نمایی، آنی