هر فردى از نظر طرز تفكر و صفات اخلاقى، وضع مشخصى دارد، و خصوصيات اخلاقى و رفتار او، مثل قيافه خاص وى، از يك شخصيت معين حكايت مىكند، ولى بعضى از افراد، در اثر نارساييهاى تربيتى يا عوامل ديگر، داراى يك نوع تضاد روحى و ناهماهنگى در شخصيت و زيربناى فكرى هستند. اين افراد، از نظر منش و شخصيت داراى يك شخصيت نيستند، بلكه دو شخصيتى و حتى گاه، چند شخصيتى هستند و به همين دليل اعمال و رفتار متضادى از آنان سر مىزند كه گاه موجب شگفت مىگردد/
گرچه در بدو نظر، قبول چنين تضادى قدرى دشوار است، ولى با توجه به خصوصيات بشر روشن مىگردد كه نه تنها چنين چيزى ممكن است، بلكه بسيارى از افراد گرفتار آن هستند/
امروز در كتب روانشناسى مىخوانيم كه «...بشر بسهولت ممكن است دستخوش احساسات دروغين و هوسهاى ناپايدار و آتشين خود گردد. يعنى در عين حساسيت، سخت بىعاطفه؛ در عين صداقت، دروغگو؛ و در عين بىريايى و صفا، حتى خويشتن را بفريبد! اينها تضادهايى است كه نه تنها جمع آنها در بشر ممكن است، بلكه از خصوصيات وجود دو بخش «آگاه» و «ناآگاه» روح انسانى است»(1)/
اين گونه افراد، داراى احساسات كاذب و متضاد هستند و به همين جهت رفتارى نامتعادل دارند: در عين «تجملپرستى» و اشرافيت، گاه گرايشهاى «زاهدانه» و صوفيگرانه دارند، نيمى از فضاى فكرى آنان تحت تأثير تعاليم دينى است، و نيم ديگر جولانگاه لذتطلبى و مادهپرستى. اگر گذارشان به مسجد بيفتد در صف عابدان قرار مىگيرند، و هرگاه به ميكده گذر كنند لبى ترمى كنند!از يك سو خشونت را از حد مىگذرانند و از سوى ديگر اشك ترحم مىريزند!
تاريخ، نمونههايى از اين افراد چند شخصيتى به خاطر دارد كه يكى از آنان «هارونالرشيد» است/
هارون كه در دربار خلافت به دنيا آمده و از كوچكى، با عيش و خوشگذرانى خوگرفته بود، طبعاً كشش نيرومندى به سوى لذتطلبى و خوشگذرانى و اشرافيگرى داشت، و از سوى ديگر محيط كشور اسلامى و موقعيت خود وى، ايجاب مىكرد كه يك فرد مسلمانان و پايبند به مقررات آيين اسلام باشد، ازينرو، وجود او معجونى از خوب و بد و زشت و زيبا بود/
او خصوصيات عجيب و متضادى داشت كه در كمتر كسى به چشم مىخورد. ظلم و عدل، رحم و خشونت، ايمان و كفر، سازگارى و سختگيرى، به طرز عجيبى در وجود او بهم آميخته بود. او از يك سو از ظلم و ستم باك نداشت و خونهاى پاك افراد بىگناه، مخصوصاً فرزندان برومند و آزاده پيامبر اسلام (ص) را بىباكانه مىريخت، و از سوى ديگر هنگامى كه پاى وعظ علما و صاحبدلان مىنشست و به ياد روز رستاخيز مىافتاد، سخت مىگريست!. او هم نماز مىخواند و هم به ميگسارى و عيش و طرب مىپرداخت. هنگام شنيدن نصايح دانشمندان، از همه زاهدتر و با ايمانتر جلوه مىكرد، اما وقتى كه بر تخت خلافت مىنشست و به رتق و فتق امور كشور مىپرداخت از «نرون» و «چنگيز» كمتر نبود!
مورخان مىنويسند: روزى هارون به ديدار «فُضَيل بن عياض»، يكى از مردان وارسته و آراسته و آزاده آن روز، رفت. فضيل با سخنان درشت به انتقاد از اعمال نارواى او پرداخت و وى را از عذاب الهى كه در انتظار ستمگران است، بيم داد. هارون وقتى اين نصايح را شنيد به قدرى گريست كه از هوش رفت! و چون به هوش آمد، از فضيل خواست دو باره او را موعظه نمايد. چندين با نصايح فضيل، و به دنبال آن، بيهوشى هارون تكرار گرديد! سپس هارون هزار دينار به او داد تا در موارد لزوم مصرف نمايد/
هارون با اين رفتار، نمونه كاملى از دوگانگى و تضاد شخصيت را نمودار ساخته بود، زيرا گويى از نظر او كافى بود كه از ترس خدا گريه كند و بيهوش شود و بعد هرچه بخواهد بدون واهمه بكند. او دو هزار كنيزك داشت كه سيصد نفر از آنان مخصوص آواز و رقص و خنياگرى بودند(2). نقل مىكنند كه وى يك بار به طرب آمده دستور داد سه ميليون درم بر سرحضار مجلس نثار شود!. و بار ديگر كه به طرب آمد، دستور داد تا آوازهخوانى را كه او را به طرب آورده بود، فرمانرواى مصر كنند!!(3)
هارون كنيزكى را به يكصد هزار دينار، و كنيزك ديگر را به سى و ششهزار دينار خريدارى كرد، اما دومى را فقط يك شب نگاهداشت و روز ديگر، او را به يكى از درباريان خود بخشيد! حالا علت اين بخشش چه بود، خدا مىداند!(4)
بديهى است كه هارون اين ولخرجيها را از بيتالمال مسلمانان مىكرد، زيرا جد او، منصور، هنگام رسيدن به خلافت به اصطلاح در نه آسمان يك ستاره نداشت. بنابراين آن پولها محصول عرق جبين و كَدّ يمين كشاورزان فقير و مردم تنگدست و بينوا بود كه به اين ترتيب خداپسندانه! به مصرف مىرسيد(5)؛ اما او با اين همه خيانت به اموال عمومى، اشك تمساح مىريخت! و همچون مردان پاك، خود را پرهيزگار مىدانست!
چهره حقيقى هارون
«احمد امين» نويسنده معاصر مصرى، پس از آنكه دو علت براى گرايش هارون (و مردم زمان او) به عيش و خوشگذرانى ذكر نموده، اولى را توسعه زندگى و رفاه عمومى در دوره وى، و دومى را نفوذ ايرانيان (كه به گفته وى از قديم گرايش به خوشگذرانى داشتند) در دربار وى معرفى مىكند، مىنويسد:
علت سوم، مربوط به طرز تربيت و سرشت خود رشيد است. او به عقيده من جوانى داراى احساسات تند بود، ولى نه به طورى كه صد در صد تسليم احساسات خود شود، بلكه در عين حال ارادهاى قوى داشت. او از نظر فطرت و تربيت، داراى روحيه نظامى بود، و بارها به شرق و غرب لشگركشى كرد، ولى همين تندى احساسات و قدرت اراده و جوشش جوانى، چهرههاى گوناگونى به او داده بود:
هنگام شنيدن و عظ، سخت متأثر مىشد و صدا به گريه بلند مىكرد، هنگام استماع موسيقى چنان به طرب مىآمد كه سر از پا نمىشناخت. در بزم او وقتى كه «ابراهيم موصلى» آواز مىخواند، «بَرْصوما» ساز مىنواخت و «زَلْزَل» دف مىزد، هارون چنان به طرب مىآمد كه با طرز جسارتآميزى مىگفت:
«اى آدم! اگر امروز مىديدى كه از فرزندان تو، چه كسانى در بزم من شركت دارند، خوشحال مىشدى»!(6)
احساسات به اصطلاح دينى در هارون رشد كرد، اما به موازات آن، هوسرانى و علاقه به ساز و آواز و طرب نيز فزونى يافت. در نتيجه، او هم نماز مىخواند و هم زياد به موسيقى و شعر و آواز گوش مىكرد و به طرب مىآمد. احساسات تند او به جهات مختلف متوجه مىشد و در هر جهت نيز به حد افراط مىرسيد/
هنگامى كه از برامكه خرسند بود، فوقالعاده به آنان علاقه داشت و آنان را مقرّب دربار قرار داده بود، ولى هنگامى كه مورد غضب وى قرار گرفتند، و حاسدان، احساسات او را بر ضد برامكه تحريك كردند، آنان را محو و نابود ساخت/
او از آواز ابراهيم موصلى سخت لذت مىبرد و او را مثل علما و قضات، مقرب دربار قرار مىداد، ولى هيچ وقت از خود نمىپرسيد كه به چه مجوزى بيتالمال مسلمانان را به جيب اين گونه افراد مىريزد؟
نويسنده كتاب «الأغانى» جمله جالبى دارد كه طى آن، به بهترين وجهى عواطف متضاد و شخصيت غير عادى هارون را ترسيم نموده است:
«هارون هنگام شنيدن وعظ از همه بيشتر اشك مىريخت و در هنگام خشم و تندى، از همه ظالمتر بود»!
ازينرو جاى تعجب نبود كه او يك فرد ديندار جلوه كند، و نماز زياد بخواند، ولى روزى خشمگين گردد و بدون كوچكترين مجوزى، خون بىگناهان را بريزد، و روز ديگر چنان به طرب آيد كه از خودبيخود گردد. اينها صفاتى است كه جمع آنها در يك فرد، بسهولت قابل تصور است(7)/
از آنچه گفتيم، چهره حقيقى و ماهيت هارون روشن گرديد. متأسفانه بعضى از مورخان در بررسى روحيه و طرز رفتار و حكومت او (و امثال او) حقايق را كتمان نموده و دانسته يا ندانسته تنها نيمرخ به اصطلاح روشن چهره او را ترسيم نمودهاند، اما نيمرخ ديگر را وارونه نشان دادهاند، در حالى كه لازمه يك بررسى تحقيقى و بيطرفانه اين است كه تمام جوانب شخصيت و رفتار فرد مورد بررسى قرار گيرد/
نيرنگهاى هارون و تظاهر او به ديندارى
چنانكه در چند صفحه پيش گفتيم با آنكه زمامداران اموى و عباسى در منحرف ساختن حكومت اسلامى از محور اصلى خود، و جبههبندى در برابر خاندان پيامبر، باهم مشترك بودند، ولى اين تفاوت را داشتند كه خلفاى اموى - به استثناى معاويه و يكى دو نفر ديگر - چندان ارتباطى با رجال و دانشمندان دينى نداشتند و در كار آنان زياد مداخله نمىكردند، بلكه بيشتر به امور مالى كشور و امثال اينها مىپرداختند و علما و دانشمندان اسلامى را غالباً - به حال خود وا مىگذاشتند، ازينرو حكومت آنان از وجهه دينى بر خور دار نبود/
ولى هنگامى كه بساط حكومت امويان برچيده شد و عباسيان روى كار آمدند، قضيه برعكس شد:
حكومت رنگ دينى به خود گرفت، كوشش براى بهرهبردارى از عوامل مذهبى به نفع حكومت آغاز گرديد، و تظاهر به ديندارى و ارتباط و تماس با رجال و دانشمندان اسلامى، مخصوصاً در زمان خلفاى نخستين عباسى، رواج يافت/
علت اين امر آن بود كه عباسيان نمىخواستند تنها به عنوان زمامدار سياسى شناخته شوند، بلكه مىخواستند در عين زمامدارى، وجهه دينى و رنگ مذهبى نيز به خود بگيرند تا از اين رهگذر، از احترام در افكار عمومى بر خور دار گردند(8)/
نمونههاى زيادى از تظاهر خلفاى عباسى به ديندارى و جلب عواطف مذهبى مردم در دست است كه گوياى كوششهاى مزورانه آنان در جهت كسب وجهه دينى مىباشد/
«جرجى زيدان» مىنويسد:
«خلفاى عباسى، خلفاى فاطمى مصر، خلفاى اموى اندلس، به علّت برخودارى از رنگ دينى، در برابر بسيارى از مشكلات پايدار شدند. به همين گونه، دوام حكومتهاى غيرعرب مانند حكومت عثمانى كه جنبه دينى يافته بودند، بيش از ساير حكومتها بوده است...»
اينان براى آنكه در نظر مردم عوام محبوبيت پيدا كنند، دائماً مقام خود را بالا برده خود را بنده مقرب درگاه خدا، و حكومت خود را حكومت مبعوث از جانب خدا معرفى مىكردند/
«جرجى زيدان» در زمينه نفوذ تبليغات فريبنده خلفا در ميان عوام و ميزان باور مردم به اين سخنان، اضافه مىكند:
«...تا آنجا كه (مردم) مىگفتند: خلافت عباسيان تا آمدن مسيح از آسمان دوام مىآورد و اگر خلافت عباسى منقرض شود، آفتاب غروب مىكند! باران نمىبارد! و گياه خشك مىشود!(مقصود جرجى زيدان البته سنيان است، زيرا شيعيان از ابتدا خلفاى ثلاث و اموى و عباسى و عثمانى و غيره را غاصب خلافت مىدانستند و به آنان عقيده نداشتند مترجم)/
خلفاى عباسى هم اين گزافهها را به خود پسنديدند، حتى هارون كه مرد چيز فهمى بود و در زمان او فرهنگ اسلامى ترقى كرده بود، از اين تملّقها خوشش مىآمد...و اگر در دوره ترقى و عظمت اسلام، خلفا آن قدر تملق پسند باشند، معلوم است كه در دوره فساد، موهومات جاى حقيقت را مىگيرد و متملقان و چاپلوسان پيش مىآيند و فرمانروايان و پادشاهان، از حرف، بيش از عمل خشنود مىشوند. از آنرو است كه همين چاپلوسان، «متوكل» عباسى را سايه خداوند (اعليحضرت ظل الله) مىخواندند و مىگفتند: اين سايه رحمت، براى نگهدارى مردم از سوزش گرما از طرف آسمان گسترده شده است! و شاعر دربارى چاپلوس «ابن هانى»، «المعز» فاطمى را چنين مىستايد:
«آنچه تو اراده كنى به وقوع مىپيوندد، نه آنچه قضا و قدر اراده كنند، پس فرمان بده و فرمانروايى كن كه «واحد قهار» تو هستى»!!(9) (چه فرمان يزدان چه فرمان شاه!!)
ولى در ميان عباسيان شايد كمتر كسى به اندازه هارون به اين قسمت توجه مىكرد و كمتر كسى به اندازه او از اين تظاهرها بهرهبردارى مىنمود/
هارون اصرار عجيبى داشت كه به تمام اعمال و رفتارش رنگ دينى بدهد. او روى تمام جنايتها و عياشيهاى خود سرپوش دينى مىگذاشت و همه را با يك سلسله توجيهات، مطابق موازين دينى قلمداد مىكرد/
مىگويند: او در يكى از سالهاى خلافتش به مكه رفت. در اثناى انجام مراسم حج براى پزشك مسيحى خود، «جبريل بن بختيشوع»، دعاى بسيار مىكرد/
بنى هاشم از اين موضوع ناراحت شدند. هارون در برابر اعتراض آنان كه: اين مرد، ذمّى است و مسلمان نيست و دعا در حق او جايز نمىباشد، گفت: درست است ولى سلامت و تندرستى من در دست او است، و صلاح مسلمانان در گرو تندرستى من! بنابراين خير و صلاح مسلمانان بر طول عمر و خوشى او بسته است و دعا در حق او اشكالى ندارد!(10)
منطق هارون، منطق عجيبى بود. طبق منطق او تمام مصالح عالى جامعه اسلامى در وجود او خلاصه مىشد و همه چيز مىبايست فداى حفظ جان او شود، زيرا طبق اين استدلال، او تنها يك زمامدار نبود، بلكه وجود او براى جامعه اسلامى ضرورت حياتى داشت! شايد تصور شود كه توجيه تمام اعمال و رفتار فردى مثل هارون، با منطق دين، كار دشوارى است، ولى او با استخدام و خريدن تنى چند از قضات و فقهاى مزدور و دنياپرست آن روز، راه را براى توجيه اعمال خود، كاملاً هموار كرده بود/
شوراى قضائى!
يكى از نمونههاى بارز فريبكارى و تظاهر هارون به ديندارى، جريان شهادت و قتل «يحيى بن عبدالله» است/
«يحيى بن عبدالله» نواده امام حسن، يكى از بزرگان خاندان هاشمى و چهره ممتاز و برجستهاى به شمار مىرفت و از ياران خاص امام صادق عليهالسلام -و مورد توجه آن حضرت بود(11)/
يحيى در جريان قيام «حسين شهيد فخّ» بر ضد حكومت ستمگر عباسى، در سپاه او شركت داشت و از سرداران بزرگ سپاه او محسوب مىشد. او پس از شكست و شهادت حسين، با گروهى به «ديلم» رفت و در آنجا به فعاليت پرداخت. مردم آن منطقه به او پيوستند و نيروى قابل توجهى تشكيل دادند/
هارون «فضل بن يحيى برمكى» را به سپاهى به ديلم فرستاد. فضل پس از ورود به ديلم، به دستور هارون باب مراسله را به يحيى باز كرده وعدههاى شيرين داد و به و او پيشنهاد امان كرد. يحيى كه بر اثر توطئههاى هارون و فضل نيروهاى طرفدار خود را در حال تفرق و پراكندگى مىديد، ناگزير راضى به قبول امان شد. پس از آنكه هارون امان نامهاى به خط خود به او نوشت و گروهى از بزرگان را شاهد قرار داد، يحيى وارد بغداد شد/
هارون ابتدأاً با مهربانى با او رفتار كرد و اموال فراوانى در اختيار او گذاشت، ولى پنهانى نقشه قتل او را كشيد و او را متهم ساخت كه مخفيانه مردم را دور خود جمع كرده در صدد قيام بر ضد او است، امّا چون اماننامه مؤكّد و صريحى به او داده بود، قتل او بسهولت مقدور نبود، ازينرو تصميم گرفت براى نقض اماننامه، فتوايى از فقها گرفته براى اقدام خود مجوز شرعى! درست كند، لذا دستور داد شورايى مركب از فقهأ و قضات با شركت «محمد بن حسن شيبانى»، «حسن بن زياد لؤلؤى»، و «ابوالبَخْتَرى»(12) تشكيل گردد تا در مورد صحت يا بطلان اماننامه رأى بدهند(13)/
همين كه شوارى قضائى تشكيل شد، ابتدأاً «محمد بن حسن» كه دانشمند نسبتاً آزادهاى بود و مثل استادش «ابو يوسف» خود را به هارون نفروخته بود (14)، امان نامه را خواند و گفت: اماننامه صحيح و مؤكدى است و هيچ راهى براى نقض آن وجود ندارد (15)/
ابوالبخترى آن را گرفت و نگاهى به آن انداخت و گفت: اين اماننامه باطل و بىارزش است! يحيى بر ضد خليفه قيام كرده و خون عدهاى را ريخته است، او را بكشيد، خونش به گردن من! هارون از اين فتوا فوقالعاده خوشحال شد و گفت: اگر اماننامه باطل است، خود، آن را پاره كن، ابوالبخترى آب دهان در آن انداخت و آن را پاره كرد!
هارون يك ميليون و ششصد هزار (درهم) به او انعام داد و او را به سِمَت قضأ منصوب نمود!(16) ولى «محمد بن حسن» را به جرم اين رأى، مدتها از دادن فتوا ممنوع ساخت (17) و به استناد به اصطلاح اين شوراى قضائى! يحيى را به قتل رسانيد (18)/
فتواى مصلحتى!
چنانكه اشاره شد يكى از قضات خود فروخته «قاضى ابو يوسف»بود كه از طرف هارون «قاضى القضات»(19) بود. او هميشه ملازم هارون بود و با قدرت استدلال و نيروى توجيهى عجيب خود، روى اعمال نارواى هارون سرپوش دينى گذاشته با يك سلسله توجيهات، آنها را منطبق با موازين دينى وانمود مىكرد. در اينجا به عنوان شاهد، به دو نمونه اشاره مىشود:
1- هارون در اوائل خلافت خود، عاشق يكى از كنيزان پدر خود (مهدى) شد. هنگامى كه به او اظهار عشق كرد، كنيز گفت: از اين كار صرفنظر كن، زيرا پدرت با من همبستر شده است(و من زن پدر تو محسوب مىشوم).
هارون كه شيفته او شده بود و نمىتوانست دست از او بر دارد، ابو يوسف را احضار نموده جريان را با او در ميان گذاشت و از او چارهجويى كرد/
ابو يوسف با خونسردى پاسخ داد: مگر هر ادعايى كه يك كنيز مىكند، بايد پذيرفته شود؟ گوش به حرف او نكن، زيرا او كنيز راستگويى نيست!(20)
(در صورتى كه بر اساس موازين فقه اسلامى در اين گونه موارد، اعتراف خود زن مورد قبول و ملاك عمل است)/
فريب وجدان
2- روزى هارون از آشپز مخصوص خود خواست غذايى از گوشت شتر جوان تهيه كند. پس از صرف غذا، «جعفر برمكى» گفت: هرلقمه خليفه از اين غذا چهار صد هزار درهم تمام مىشود! وقتى هارون از اين مطلب اظهار تعجب كرد، جعفر برمكى توضيح داد كه چون مدتى پيش، خليفه چنين غذايى خواسته بود و در آن هنگام تهيه نشده بود، از آن تاريخ، هر روز يك شتر جوان براى آبدارخانه دربار خلافت كشته مىشود و مجموع بهاى آنها تا كنون، بالغ بر چهار صد هزار درهم است!
هارون كه بيتالمال مسلمانان را صرف عياشيها و تجملپرستيهاى بىحساب خود مىنمود و هرگز از آن همه اسراف و ريخت و پاش اموال مسلمانان محروم و زحمتكش خم به ابرو نمىآورد، اين بار در نقش يك فرد دلسوز و با وجدان! از شنيدن اين مطلب اظهار ناراحتى كرد و دستور داد به اصطلاح براى جبران اين كار، چندين ميليون (درهم) ميان فقرا به عنوان صدقه تقسيم شود! در حالى كه اين مبلغ نيز از مال شخصى او نبود، بلكه از بيتالمال مسلمانان بود كه مىبايست به طور عادلانه در ميان مسلمانان تقسيم شود و هرگز عنوان صدقه و بخشش خليفه و امثال آن، نمىتوانست مجوز چنين عملى باشد/
در هرحال، خبر به گوش ابو يوسف رسيد. ابو يوسف كه فلسفه وجودى او در دستگاه هارون، در چنين مواردى جلوهگر مىشد، طرح جالبى براى توجيه عمل خليفه ريخت و به همين منظور نزد هارون رفت و علت ناراحتى او را پرسيد/
هارون جريان را تعريف كرد. ابو يوسف رو به جعفر نموده پرسيد: آيا گوشت اين شترها تلف مىشد يا مردم آن را صرف مىكردند؟
جعفر (كه گويا به هدف ابو يوسف پى برده بود) پاسخ داد: مردم مصرف مىكردند/
ابو يوسف با خوشحالى صدا كرد: مژده باد بر خليفه كه به ثواب بزرگى رسيدهاند، زيرا اين همه گوشتى كه در اين مدت تهيه شده به مصرف مسلمانان رسيده و خداوند وسيله انجام چنين صدقه بزرگ را براى خليفه فراهم ساخته است!(21)
آرى گوشت شترهايى كه براى سفره خليفه كشته مىشد، و پيش از آنكه گنديده شود، و جلوى سگهاى بغداد بريزند، احياناً به چند نفر گرسنه مىدادند، در منطق ابو يوسف صدقه محسوب مىشد! و آنچه هارون انجام داده بود، صدقه و عمل نيك بود، نه اسراف و به هدر دادن مال مسلمانان! و خالى كردن بيتالمال تحت عنوان «صدقه» و بخشيدن روغن ريخته به اين و آن! باتوجه به حقايقى كه گفته شد، ميزان دشوارى كار پيشواى هفتم موسى بن جعفر عليهالسلام - بخوبى روشن مىگردد، زيرا آن حضرت با خليفه فريبكارى مثل هارون مواجه بود كه چهره اصلى خود را در وراى يك سلسله تظاهرها، نيرنگها و رياها پنهان نموده بود و خود را خليفه عادل و با ايمان معرفى مىكرد/
پيشواى هفتم براى آنكه اين پردههاى حيله و تظاهر و نيرنگ را پاره نموده ماهيت پليد او را به همه نشان بدهد، ناگزير از تلاش و مبارزه پيگير و تبليغ بىامان بود و براستى اگر شخصيت ممتاز و عظمت انكارناپذير پيشواى هفتم نبود، پيروزى در چنين مبارزهاى مورد ترديد مىنمود/
---------------------------------------
1-دكتر صاحب الزمانى، ناصرالدين، آنسوى چهرهها، تهران، مؤسسه مطبوعاتى عطائى، 1343 ه'.ش، ص 31/
2-جرجى زيدان، تاريخ تمدن اسلام، ترجمه على جواهر كلام، تهران، مؤسسه مطبوعاتى اميركبير، 1336 ه'.ش، ج 5، ص 162/
3-جرجى زيدان، همان كتاب، ص 173/
4-جرجى زيدان، همان كتاب، ص 163/
5-دكتر الوردى، على، نقش وعاظ در اسلام، ترجمه محمد على خليلى، تهران، انتشارات مجله ماه نو، ص 39/
6-احمد امين اين قسمت را از ابوالفرج اصفهانى در كتاب الأغانى (ج 5، ص 241) نقل مىكند/
7-امين، احمد، ضحى الاًّسلام، ط 7، قاهره، مكتبةالنهضةالمصرية، ج 1، ص 112-113، با اندكى تلخيص/
8-امين، همان كتاب، ج 2، ص 162-163/
9-ماشئت لا ما شأت الأقدارفاحكم فانت الواحد القهار! (جرجى زيدان، تاريخ تمدن
اسلام، ترجمه على جواهر كلام، مؤسسه مطبوعاتى اميركبير، 1336 ه'.ش، ج 4، ص 242)/
10-دكتر الوردى، على، نقش وعاظ در اسلام، ترجمه محمد على خليلى، تهران، انتشارات مجله ماه نو، ص 55/
11-ابوالفرجالاًّصفهانى، مقاتل الطالبين، نجف، منشوراتالمكتبةالحيدرية، 1385 ه'.ق، ص .308 مرحوم كلينى در كتاب كافى (ج 1، ص 366) نامهاى از يحيى بن عبدالله خطاب به امام موسى بن جعفر عليهالسلام - نقل مىكند كه يحيى در آن، روش آن حضرت و پدر ارجمندش امام صادق عليهالسلام - را مورد انتقاد قرار داده و امام پاسخ تندى به او داده است. مرحوم علامه مامقانى در كتاب خود (تنقيح المقال، تهران، انتشارات جهان، ج 3، ماده يحيى)با اشاره به اين نامه مىگويد: سند اين روايت غير قابل خدشه است، ولى مضمون اين روايت مخالف چيزى است كه درباره يحيى اطلاع داريم (يعنى شايد اشتباهى از راويان حديث باشد). امّا مؤلف كتاب «حياةالاًّمام موسى بن جعفر» اثبات مىكند كه اين روايت قابل اعتماد نيست، زيرا اولاً مرسل است و ثانياً در سند آن افرادى هستند كه ناشناختهاند و در كتب رجال اسمى از آنها نيست (حياةالاًّمام موسى بن جعفر، ط 2، نجف، مطبعةالآداب، 1390 ه'.ق، ج 2، ص 99)/
12-وى وهب بن وهب ابوالبخترى قرشى مدنى است كه در بغداد سكونت داشت و در زمان خلافت مهدى عباسى، از طرف او مدتى قاضى دادرسيى ارتش بود و سپس در مدينه به قضأ اشتغال داشت. ابوالبخترى فردى آلوده و منحرف و دروغگو بود و احاديث وى از نظر بزرگان علم حديث، فاقد ارزش و اعتبار است (شمسالدينالذهبى، محمد، ميزان الاًّعتدال فى نقد الرجال، ط 1، قاهره، مطبعة السعادة، 1325 ه'.ق، ج 3، ص 278)/
13-يحيى بن عبدالله قبلاً اماننامه را به «مالك بن انس» و برخى ديگر از فقهاى آن روز ارائه كرده بود و آنان صحت و اعتبار آن را تأييد كرده بودند/
14-امين، احمد، ضحى الاًّسلام، ط 7، قاهره، مكتبة النهضةالمصرية، ج 2، ص 203/
15-امين، همان كتاب، ج 2، ص 204/
16-شريف القرشى، باقر، حياةالاًّمام موسى بن جعفر، ط 2، نجف، مطبعةالآداب، ج 2، ص .100 نيز ر.ك به: دكتر الوردى، نقش و عاظ در اسلام، ترجمه محمد على خليلى، تهران، انتشارات مجله ماه نو، ص 52/
17-علاوه بر اين، او را از سمت قضأ بركنار كرد(امين، همان كتاب، ج 1، ص 204)/
18-چگونگى قتل يحيى مورد اختلاف است (شريف القرشى، همان كتاب ج 2، ص 100)/
«يعقوبى» مىنويسد:
يحيى از شدت گرسنگى در زندان جان سپرد. يكى از كسانى كه با يحيى زندانى بوده مىگويد: ما هر دو در يك محل زندانى بوديم و سلولهاى ما، در كنار هم قرار داشت و گاهى يحيى از پشت ديوار كوتاهى كه ميان ما فاصله بود، با من گفتگو مىكرد. روزى گفت: امروز نُه روز است كه به من آب و غذا ندادهاند! روز دهم مأمور ويژه او وارد سلول وى شد و سلول را تفتيش كرد، سپس لباسهاى او را از تنش در آورد و او را تفتيش بدنى كرد، از زير لباسهاى او يك چوبه نى پيدا كرد كه داخل آن روغن ريخته بودند (كه گويا يحيى گاهى از شدت گرسنگى مقدارى از آن مىمكيده و به اين وسيله سدّ جوع مىكرده است). مأمور، نى را از او گرفت، و به دنبال آن يحيى بىرمق نقش زمين شد و جان به جان آفرين تسليم كرد!(تاريخ يعقوبى، نجف، منشوراتالمكتبةالحيدرية، 1384 ه'.ق، ج 3، ص 145)/
19-مىگويند: در آن زمان كسى قاضىالقضات بود كه به تعبير امروز سمت وزارت دادگسترى، رياست ديوان عالى داشت. مدعى العمومى ديوان كشور، پستهاى قضائى ارتش، و محكمه انتظامى ديوان كيفر را يكجا به عهده داشت. باتوجه به اين پستهاى حساس و مهم، اهميت قاضى ابو يوسف در دستگاه حكومت هارون بخوبى روشن مىگردد. پيداست اين همه اختيارات و پستها را بىجهت به كسى واگذار نمىكردند!
20-عبدالرحمن السيوطى، تاريخ الخلفأ، بغداد، مكتبةالمثنى، ص 291/
21-ابن كثير البداية و النهاية، ط 2، بيروت، مكتبة المعارف، 1977 م، ج 10، ص 216/
------------------------------------
مهدى پيشوايى، ص 413 - 463