خیل عشاق
روز اول دست خلاق جلیل
صورتی آورد بر لوح جمیل
پرده از خلقت دمی برداشتند
آسمان را در دل گِل کاشتند
سجده آوردند بر پایش ملک
قدر او بگذشت از اوج فلک
کنت کنزا مخفیا آمد پدید
نفخه ای از عشق در آدم دمید
ذره ذره عشق عالم گیر شد
حسن روز افزون او زنجیر شد
دوری آمد عشق را افزون کند
عاشقان را تا ابد مجنون کند
عاشقان را تیشه بر دوش آفرید
چون خُم می غرقه در جوش آفرید
تا که سرها در رهش چون پا شوند
قطره قطره راهی دریا شوند
در دل هر قطره دریا دیده ای
برمدار عاشقی چرخیده ای
کاروانی آمد از مردان مرد
حیدری رخسار و عباسی نبرد
چشمه هایی خسته از مرداب ها
موج هایی از دل گرداب ها
نیمه شب ها مست از دلدادگی
بر سر سجاده و پروانگی
جسم شان تمار بود و بیقرار
سرخوش از پیمانه های خوشگوار
همچو مرغی در قفس، پَر باز شد
هفت شهر عاشقی آغاز شد
جان به کف در بزم طنازی شدند
با اجل گرم رجزخوانی شدند
رزم و بزم و جام هایی از جنون
برتن آلاله ها تن پوش خون
وه چه زیبا بود وجد و شورشان
سروری و دولت منصورشان
کی توان از سوزشان آگاه شد
فارغ از دنیا و خویش و جاه شد
ما که در ظاهر چنین وارسته ایم
نفس خود را روز و شب دل بسته ایم
از منیت کاش عاری می شدیم
در زلال عشق جاری می شدیم
(مرتضی برخورداری)