هشام گفت: من از زمانى كه بالغ شدهام هرگز چنين تير اندازى نديدهبودم وگمان نمىكنم كسى همانند تو بتواند چنين تير اندازد. آيا جعفر هممىتواند مانند تو تير اندازى كند؟ پدرم فرمود:
" ما همه (ويژگى) تمام و كمالى را كه خداوند بر پيامبرشصلى الله عليه وآله درآيه: ( الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلاَمَدِيناً) (5) " امروز براى شما دينتان را كامل و نعمتم را بر شما تمام ساختمواسلام را به عنوان آيين برايتان پسنديدم. " فرود آورده است، به ارثمىبريم و زمين نيز هيچ گاه از وجود ما كه اين امور را به كمال دارا هستيموديگران از آن محروم، خالى نباشد.
امام صادقعليه السلام فرمود: چون هشام اين سخن را از پدرم شنيد، چشمراستش برگشت و همان گونه خيره بماند و چهرهاش سرخ شد. اين نشانهخشم او بود. آنگاه اندكى سكوت كرد و سپس سرش را بالا آورد و گفت:
مگر ما بنى عبدمناف نيستيم و نسب ما و شما يكى نيست؟ پدرمفرمود: ما چنينيم، امّا خداوند از مكنون سرّ خويش و خالص علم خود بهما بهرهاى اختصاص داد كه ديگران را از آن محروم داشته بود، هشامپرسيد: آيا مگر خداوند، محمّد را از شجره عبد مناف بر نگزيد و به سوىتمام مردم چه سرخ وچه سياه و چه سفيد نفرستاد. پس شما از كجا وارثچيزى شديد كه از آنِ كس ديگرى جز شما نيست؟ حال آنكه رسول خدابه سوى تمام مردم مبعوث شد و اين سخن خداى متعال است كه فرمود:
(وَللَّهِِ مِيرَاثُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ) (6)
" ميراث آسمانها و زمين از آن خداست. "
پس شما از كجا وارث اين علم شديد در حالى كه پس از محمّد پيامبرىنيست و شما هم پيامبر نيستيد؟ پدرم فرمود: از اين آيه قرآن كه بهپيامبرش فرمود:
( لَا تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ) (7)
" با شتاب و عجله زبان به خواندن قرآن مگشاى. "
كسى كه زبانش را به خواندن قرآن جز براى ما حركت نداده بودخداوند بدو فرمود كه تنها ما و نه ديگران را بدين امر اختصاص دهد.
از اين رو او تنها با برادرش على و نه ديگر يارانش، راز مىگفت. پسخداوند آيهاى در اين باره فرو فرستاد و فرمود:
( وَتَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ) (8)
" و گوش شنوا آن پند را نگه تواند داشت. "
رسول خداصلى الله عليه وآله به اين خاطر به يارانش گفت: از خدا خواستم كهگوش تو را اين گونه گرداند اى على و به همين خاطر بود كه على بن ابىطالب در كوفه فرمود:
رسول خداصلى الله عليه وآله هزار باب از علم به من آموخت كه هر بابى هزار بابداشت. رسول خداصلى الله عليه وآله تنها امير المؤمنينعليه السلام را كه گرامى ترين مردم درنزد وى بود، به اين اسرار خويش اختصاص داد و چنان كه خداوندپيامبرش را محرم اسرار خويش گردانيد پيامبر هم برادرش على را، و نهكس ديگر از قوم خود را، محرم رازهاى خويش قرار داد تا آنكه اين اسراربه ما رسيد و ما وارث آنها شديم نه كس ديگر از قوم و نژاد ما.
هشام گفت: على ادعا مىكرد كه علم غيب مىداند حال آنكه خداوندهيچ كس را به غيب خويش راه نمىداد. پس على از كجا چنين ادعايىمىكرد؟ پدرم پاسخ داد:
خداوند بلندمرتبه، بر پيامبرش كتابى فرو فرستاد كه علم گذشتهوآنچه تا روز قيامت واقع مىشود در آن آمده است چنان كه خود فرمودهاست: ( وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَيْءٍ وَهُدىً وَرَحْمَةً وَبُشْرَىلِلْمُسْلِمِينَ) (9)
" ما اين كتاب را بر تو فرو فرستاديم تا حقيقت همه چيز را بيان كندوهدايت و رحمت و نويد براى مسلمانان باشد. "
و نيز فرموده است: ( وَكُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ) (10)
" و همه چيز را در پيشوايى آشكار گرد آورديم. "
و نيز گفته است: ( مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِن شَيْءٍ) (11)
" و در كتاب از هيچ چيز فرو گذار نكرديم. "
و خداوند به پيامبرش وحى كرد كه از غيب و راز و اسرار نهانىاشچيزى باقى نگذارد مگر آنكه آن را با على در ميان گذارد. پس پيامبرصلى الله عليه وآلهعلى را فرمود كه پس از وفاتش قرآن را گرد آورد و عهده دار كار غسلوتكفين و حنوط كردن او شود و جز او كسى اين كارها را به انجام نرساند.او به اصحابش فرمود: بر ياران و خانوادهام حرام است كه به عورتمبنگرند مكر برادرم على كه او از من است ومن از اويم. آنچه براى علىاست براى من است و آنچه بر اوست بر من نيز هست. او قاضى دين منوتحقق بخشنده وعده من است. سپس به اصحابش فرمود: على بر تأويلقرآن مىجنگد چنان كه من بر تنزيل آن جنگيدم، و تأويل كمال و تمامقرآن نزد هيچ يك از اصحاب نبود جز نزد على و از همين رو بود كه رسولخدا به اصحابش فرمود:
داورترين شما على است. يعنى على قاضى شماست و نيز از همين روبود كه عمر بن خطاب گفت: اگر على نمىبود هر آينه عمر هلاك مىشد.عمر به على گواهى مىداد و حال آنكه ديگران او را منكر مىشوند!
هشام ديرى خاموش ماند سپس سر بلند كرد و گفت: بگو چهمىخواهى؟ پدرم فرمود:
خانواده و فرزندانم را رها كردهام در حالى كه آنان از خروج من دلنگرانند.
هشام گفت: خداوند وحشت آنان را با بازگشت تو به سوى ايشان بهانس وآرام تبديل مىكند. اينجا درنگ مكن و همين امروز به سوى آنانباز گرد. آنگاه پدرم با او معانقه و برايش دعا كرد من نيز همان كارى راكه پدرم كرد انجام دادم. سپس برخاست و من هم با او برخاستم و به سوىدر بارگاه او بيرون شديم. ميدانى در مقابل بارگاه هشام بود. در انتهاىميدان عدّه بسيارى از مردم نشسته بودند. پدرم پرسيد: اينان كيستند؟
در بانان پاسخ گفتند: اينان كشيشان و راهبان دين مسيحند و اين داناىايشان است كه سالى يك روز به اينجا مىآيد و مردم از وى فتوامىخواهند و او نظر مىدهد.
در اين هنگام پدرم سرش را با قسمت اضافى ردايش پيچيد، من نيزچنان كردم. پدرم به سوى آنان رفت و نزد آنان نشست و من نيز پشتسرپدرم نشستم، اين خبر به هشام رسيد. وى به برخى از غلامانش دستورداد كه در آنجا حاضر شوند و ببينند پدرم چه مىكند شمارى از مسلمانانگرد ما را فرا گرفتند. عالم مسيحى ابروانش را به حريرى زرد بسته بود،ما در وسط جمع جاى گرفتيم. عدّهاى از كشيشان و راهبان نزد وى آمده براو سلام گفتند و او را به صدر مجلس آوردند و وى در آنجا نشست. يارانآن مرد و پدرم دور آن مرد جمع شدند. و من نيز در ميانشان بودم دانشمندمسيحى، جمع را با نگاه خويش ورانداز كرد و سپس به پدرم گفت: آيا ازمايى يا از اين امّت مرحومه؟ پدرم پاسخ داد: البته جزو اين امّتمرحومه هستم. او باز پرسيد: از كدامين گروهشان آيا از دانشمندانآنهايى يا از جاهلانشان؟
پدرم به او گفت، از جاهلانشان نيستم. مرد با شنيدن اين پاسخ سختمضطرب شد و سپس به پدرم گفت: آيا از تو بپرسم. پدرم جواب داد:بپرس. مرد پرسيد: از كجا ادعا مىكنيد كه اهل بهشت مىخورندومىنوشند، امّا حدثى از آنها سر نمىزند و بول نمىكنند؟ دليل شما بهآنچه ادعا مىكنيد چيست؟ گواهى معروف و شناخته شده ارائه دهيد.
پدرم به او پاسخ داد: دليل ما وجود جنين در شكم مادر است كه غذامىخورد، امّا از وى حدثى سر نمىزند.
دانشمند مسيحى بسيار هراسان شد و گفت: آيا نگفتى كه از علماىآنان نيستى؟! پدرم به او گفت: گفتم از جاهلان آنان نيستم. اصحابهشام اين گفتگوها را مىشنيدند، آنگاه دانشمند مسيحى به پدرم گفت:آيا از تو پرسش ديگرى كنم؟ پدرم پاسخ داد: بپرس. مرد پرسيد: از كجاادعا مىكنيد كه ميوه بهشت هميشه تر و تازه و موجود است و هيچ گاه نزدبهشتيان از بين نمىرود؟ دليل شما بر آنچه ادعا مىكنيد چيست؟ گواهىمعروف و شناخته شده ارائه دهيد. پدرم به او پاسخ داد: دليل ما بر اينادعا خاك ماست كه همواره، تر وتازه وموجود است و هيچ گاه نزد تماممردم دنيا از بين نمىرود. دانشمند مسيحى از شنيدن اين پاسخ به شدّتمضطرب شد و گفت: آيا نگفتى كه از علماى آنان نيستى؟ پدرم گفت:گفتم: از جاهلان آنان نيستم.
دانشمند مسيحى گفت: آيا از تو مسأله ديگرى بپرسم؟ پدرم فرمود:بپرس، گفت: به من بگو كدام وقت است كه نه آن را جزو اوقات شبمحسوب مىكنند و نه جزو اوقات روز؟ پدرم به او پاسخ داد: اين همانساعت ميان طلوع فجر تا طلوع آفتاب است كه دردمند در آن آرام مىيابدو شب زنده دار در آن مىخوابد و بى هوش در آن بهبود مىيابد. خداونداين ساعت را در دنيا براى راغبان، رغبت و در آخرت براى كسانى كهبراى آخرت فعاليت مىكردند دليل روشن، و براى متكبران جاحد كهآخرت را ترك كردهاند حجتى بالغ قرار داده است.
امام صادقعليه السلام فرمود: دانشمند نصرانى از شنيدن اين پاسخ فريادىكشيد وآنگاه گفت: تنها يك پرسش باقى مانده است: به خدا از تو سؤالىمىكنم كه هرگز نتوانى براى آن پاسخى بيابى. پدرم به او گفت: بپرس كهسوگندت را خواهى شكست. مرد پرسيد: به من بگو از دو نوزادى كه هردو يك روز به دنيا آمده ودر يك روز هم از دنيا رفتهاند، امّا يكى ازآنها پنجاه سال و ديگرى صد و پنجاه سال در دنيا زندگى كرد؟
پدرم گفت: آن دو عزير و عزيره بودند كه در يك روز به دنيا آمدندوچون به سن مردان، بيست و پنج سالگى، رسيدند، عزير در حالى كه بردراز گوشش سوار بود به قريهاى در انطاكيه، كه ويران شده بود، گذشتوگفت: خداوند مردم اين قريه را پس از مرگ چگونه زنده خواهدساخت؟! پيش از اين خداوند عزير را به پيامبرى برگزيده و هدايتشكرده بود، امّا همين كه وى اين سخن را گفت، خداوند بر او خشم گرفتويك صد سال وى را ميراند كه چرا اين سخن را گفته است. سپس او راعينا با همان دراز گوش و خوراكى كه همراه داشت زنده كرد. عزير بهخانهاش بازگشت. عزيره برادرش او را نشناخت عزير از وى تقاضا كردكه به عنوان ميهمان پذيرايش شود و عزيره نيز پذيرفت. فرزندان عزيرهونيز فرزندان فرزندش كه همگى پير شده بودند، به نزد او آمدند عزيربيست و پنج سال داشت. وى پيوسته از برادر و فرزندانش كه اكنون پيرشده بودند خاطره نقل مىكرد و آنان آنچه را كه او مىگفت، به خاطرمىآوردند ومىگفتند: چگونه از چيزهايى كه مربوط به سالها و ماههاىبسيار گذشته است، خبر دارى؟!
عزيره، كه آن هنگام پير مردى 125 ساله بود، گفت: نديدم جوانبيست وپنج سالاى به آنچه ميان من و برادرم " عزير " در ايام جوانيمانگذشته، بيشتر از تو مطلع باشد! آيا تو از آسمان آمدهاى؟ يا از اهلزمينى؟ عزير پاسخ داد: اى عزيره، من همان عزير هستم كه پس از آنكهخدايم مرا برگزيد و هدايتم كرد، به واسطه سخنى كه گفتم مرا يك صدسال ميراند و سپس دو باره زندهام كرد تا يقينم بدين نكته افزايش يابد كهخداوند بر هر چيز تواناست و اين همان دراز گوش و اين همان آبوخوراكى است كه هنگام ترك كردن شما از اينجا با خود داشتم. خداونددو باره آنها را همان گونه كه بودهاند، اعاده فرموده است. در اين هنگامآنان به گفتار عزير يقين آوردند و او در ميانشان بيست و پنج سالزيست. سپس خداوند جان او و برادرش را در يك روز ستاند.
در اين هنگام دانشمند مسيحى از جاى خويش بر پا خاست و ديگرمسيحيان نيز بر خاستند، دانشمند آنان خطاب به ايشان گفت: داناتر ازمرا پيش منآورديد و او را در كنار خود نشانديد تا پرده حرمت مرا بدردو رسوايم سازد ومسلمانان دانند كه كسى در ميان آنان هست كه بر علومما احاطه دارد وچيزهايى مىداند كه ما نمىدانيم. نه به خدا سوگند ديگريك كلمه هم با شما سخنى نمىگويم، و اگر تا سال ديگر زنده بودم نزدشما نخواهم آمد.
همه پراكنده شدند تنها من و پدرم در همان جا نشسته بوديم. خبر اينماجرا به گوش هشام رسيد. همين كه مردم رفتند پدرم برخاست و بهسوى منزلى كه در آن مسكن گزيده بوديم، رفت. پيك هشام در آنجابهديدار ما آمده وجايزهاى از سوى هشام براى ما آورده به ما دستور دادكه از هم اينك به سوى مدينه رهسپار شويم و لحظهاى درنگ نكنيم،زيرا مردم در باره مباحثهاى كه ميان پدرم و آن دانشمند مسيحى رخ دادهبود به گفتگو نشسته بودند (و هشام از اين مىترسيد).
ما بر مركوبهاى خود سوار شديم و رو به مدينه آورديم. پيش از ماپيكى از طرف هشام به عامل مدّين، ديارى كه در سر راه ما به مدينه قرارداشت، گسيل شده و به وى پيغام داده بود كه اين دو جادوگر پسرانابوتراب، محمّد بن على و جعفر بن محمّد، كه در آنچه از اسلام اظهارمىكنند دروغگويند بر من وارد شدند.. و زمانى كه آنان را روانه مدينهكردم، نزد كشيشان وراهبان مسيحى رفته و به دين آنان گرويدند و ازاسلام خارج شدند و به آنان بدينوسيله تقرب جستند. من به خاطر پيوندخويشى اى كه با آنها دارم خوش نداشتم ايشان را به عقوبت رسانم. از اينرو هر گاه نامه مرا خواندى در ميان مردم بانگ سرده. ذمه خود را ازكسانى كه با اين دو خريد و فروش يا مصافحه كنند يا بر آنان درود فرستندبرداشتم، زيرا اينان مرتد شدهاند و أميرالمؤمنين بر آن است كه اين دوومركوبها و غلامهايشان و كليه همراهانشان را به بدترين شكل بكشد!
امام صادقعليه السلام فرمود: پيك به ديار مدّين آمد. همين كه ما به اينشهر رسيديم پدرم يكى از غلامانش را پيش فرستاد تا براى ما منزلى تهيهكند و براى مركوبهايمان علف و براى خودمان خوراك فراهم سازد. چونغلام ما به دروازه شهر نزديك شد، در را به رويمان بستند و نا سزايمانگفتند و از على بن ابى طالبعليه السلام به بدى ياد كردند و اظهار داشتند: شمانمىتوانيد در شهر ما فرود آييد و در اينجا خريد و فروشى با شما نيست.اى كفار، اى مشركان، اى مرتدان، اى دروغگويان، اى بدترين همه خلق!!
غلامان ما بر دروازه درنگ كردند تا ما رسيديم پدرم با آنان سخنگفت و به نرمى با آنان گفتگو كرد و فرمود: از خدا بترسيد و درشتىمكنيد. ما نه آنيم كه به شما خبر رسيده و نه آن گونه كه مىگوييد. بهسخنان ما گوش فرا داريد. پدرم به آنان فرمود: گيريم كه همانگونه كهشما مىگوئيد هستيمدر را بهرويمان بگشايد وهمچنان كه با يهود ونصارىو مجوس خريد و فروش مىكنيد با ما نيز خريد و فروش كنيد، امّا آنانپاسخ دادند: شما از يهود و نصارى ومجوس بدتريد، زيرا اينان جزيهمىدهند، امّا شما اين را هم نمىپردازيد. پدرم به آنان گفت: در به روىما بگشاييد و ما را فرود آوريد و همچنان كه از آنان جزيه مىگيريد از مانيز جزيه بستانيد. گفتند: در نمىگشاييم و شما را هيچ پاس نداريم تاآنكه گرسنه و تشنه بر پشت ستورانتان بميريد يا ستورانتان در زير شمابميرند. پدرم اندرزشان داد، امّا آنان در مقابل بر مخالفت و گردنكشىخويش افزودند. در اين هنگام پدرم از مركوبش فرود آمد و به من فرمود:جعفر از اينجا تكان نخور. سپس بر فراز كوهى مشرف بر شهر مدين بالارفت مردم مدين آنحضرت را مىديدند كه چه مىكند چون برفراز كوه رسيد، صورت و بدن خويش را به سمت شهر گردانيد و سپسانگشتانش را در گوشهايش گذاشت و با بانگى بلند فرياد زد: (وَإِلَى مَدْيَنَأَخَاهُمْ شُعَيْباً)؛ " وبه سوى مدين برادرشان شعيب را فرستاديم... " تا ( بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِن كُنتُم مُؤْمِنِينَ) (12) " بقيّت خداوند شما را بهتر استاگر مؤمن باشيد " را خواند. سپس فرمود: به خدا سوگند ما بقيت اللَّه درزمين هستيم. پس خداوند بادى بسيار سياه را وزيدن فرمود. باد وزيدوصداى پدرم را با خود برداشت و آن را به گوش مردان و كودكان و زنانرساند. هيچ زن و مرد و كودكى نبود مگر آنكه بر بامها رفتند و پدرم برآنها اشراف داشت. يكى از كسانى كه بر فراز بام رفته بود، پير مردى سالخورده از مردم مدين بود. او به پدرم كه بروى كوه ايستاده بود، نگريست و سپس با بانگى بلند فرياد زد: اى مردم مدين از خدا بترسيد.اين مرد همان جايى ايستاده كه پيش از اين شعيبعليه السلام به هنگام دعوتقوم خود ايستاده بود. پس اگر شما در به روى اين مرد نگشاييد و فرودنياريدش، از سوى خدا عذابى بر شما نازل خواهد شد.
همانا من بر شما بيمناكم و هيچ عذرى از هشدار داده شده پذيرفته نيست.. مردم ترسيدند و در را گشودند و ما را فرود آوردند. تمامماجرايى را كه روى داده بود براى هشام نوشتند و ما در روز دوّم از آنجارخت سفر بر بستيم. هشام نيز در پاسخ به عامل مدين نوشت كه آن پيرمرد را بگيرند و بكشند. (رحمت و صلوات خداوند بر او باد). و نيز بهعامل خود در مدينه دستور داد كه در آب يا خوراك پدرم زهر بريزد، امّاهشام در گذشت بى آنكه فرصت يابد كه به پدرم گزندى رساند. (13)
-------------------------------------------------------
1-حلية الاولياء، ص251.
2-حلية الاولياء،)با اختصار (، ص331 - 329.
3-حلية الاولياء، ص335.
4-حلية الاولياء، ص237.
5-سوره مائده، آيه 3.
6-سوره حديد، آيه 10.
7-سوره قيامت، آيه 16.
8-سوره حاقّه، آيه 12.
9-سوره نحل، آيه 89.
10-سوره يس، آيه 12.
11-سوره انعام، آيه 438.
12-سوره هود، آيه 86.
13-بحار الانوار، ص313 - 306 به نقل از دلايل الامامه، محمّد بن جرير طبرى امامى.
---------------------------------------------------
نويسنده: آيت الله سيد محمد تقي مدرسي