در تابخانهي مدرسه که مدخل حرم و در واقع قسمت بيروني آن محسوب ميشد، حجرهاي چند به «شمس» و زوجهاش واگذار شد و بدينگونه، «شمس» در واقع جزو محارم حرم «مولانا» گشت.
بههرحال علاقه به «کيميا»، او را که در عشق زميني هم مثل عشق آسماني پرشور و گرمآهنگ و بيآرام بود، دچار وسوسهي غيرت و حسادت کرد.
«علاءالدين محمد» که انس ديرينهي خانوادگي او با «کيميا» از هر شائبهي آلايش، منزه بود ، آماج اين غيرت و سوءظن عاشقانه شد و عبور دايم وي از حوالي تابخانه که درواقع مدخل حرم «مولانا» بود و پسر جوان در رفت و آمد به خانه ناچار ميبايست از آن حوالي عبور کند، سوءظن عاشق پير را تحريک کرد.
چند بار بر اين رفت و آمدِ آزادِ وي اعتراض نمود و حتي يکبار چنانکه از اشارت خود او در طي «مقالات» برميآيد، وي را «تهديد» کرد با منع شديد.
اين منع و تهديد که مثل انس و علاقهي «علاءالدين» نسبت به «کيميا»، از «مولانا» مخفي نگهداشته شد، در خارج حرم بيش از داخل آن انعکاس يافت.
شاگردان «علاءالدين» که در مدرسه نسبت به اين مدرس جوان و متشرع، با نظر حرمت مينگريستند و عدهاي از مريدان «مولانا» که سکونت مرد تبريزي را در کنار حرم «مولانا» اهانتي در حق حيثيت خاندان او تلقي ميکردند، زمزمهي ناخرسندي ساز کردند و زير لب غريدند که بيگانهاي درون حرم «مولانا» آمدهاست و فرزند صاحبخانه را از ورود به خانهي پدر منع ميکند!
مخالفتها که رنجش «علاءالدين» از تهديد«شمس» هم مايهي تشديد آن شده بود، اندک اندک بالاگرفت.
بدگوئيها و ناخرسنديها، دوباره در خارج از حرم شدت پيدا کرد و «شمس» بار ديگر خود را از جانب مريدان «مولانا» و طالبعلمان مدرسه معروض تهديد يافت.
با آنکه يکبار از روي خشم و ناخرسندي به «سلطان ولد» گفته بود که اينبار اگر ناچار به غيبت شود ديگر هرگز بازنخواهد گشت و هيچکس نشان او را نخواهد يافت، عشق «کيميا» او را از اينکه اين تهديد را عملي سازد، مانع آمد.
ترک کردن «قونيه» که لازمهي آن بريدن از حرم «مولانا» و از صحبت «کيميا»ي محبوبش بود، براي او غيرممکن مينمود.
ناچار به صبر کوشيد و طعن و خشم مخالفان را تحمل کرد؛ حتي به خلاف گذشته از خشونت پرهيز کرد و تا توانست خود را آرام و مردمآميز نشان داد.
بدينگونه مردي را که تا سنين آن سوي شصتسالگي از هرگونه تعلقي خود را برکنار نگهداشته بود، عشق، به دام و قيد تعلق انداخت و عشق از اين بسيار کردهاست و کند.
آنچه را سياحت طولاني در آفاق دور، صحبت با مشايخ و زهاد خشک و سرد و مغرور به او نياموخته بود، عشق «کيميا» به او ياد داد.
«کيميا» او را آرام کرد، مردمآميز کرد و به تعبير صوفيان از مقام «ليمعالله» به عرصهي «کلّميني يا حميرا» درآورد.
در عين حال آن بيخيالي و آسايش خاطر را که به اقوال و احوال او رنگ کبريايي ميداد از او بازگرفت.
***
به دنبال اين عشق پيرانهسر، «شمس» ناخودآگاه، اندک اندک دگرگوني يافت. رفت و آمد «کيميا» را به خارج خانه محدود ساخت، از غيبت او دچار دغدغه ميشد، از معاشرت او با زنان ديگر وحشت داشت و مثل هر پيرمردي که زن جوان را در حباله آرد با او دائم ماجراها داشت.
«کيميا» که فاصلهي سني زيادي با او داشت ، وقتي از صحبت پيرمرد ملول ميشد ، با زنان همسايه به مسجد يا بازار ميرفت.
وقتي با اين زنان جوان به باغ يا مهماني ميرفت و احياناً دير به خانه بازميگشت، «شمس» که قبل از ازدواج از همهي عالم فراغتي داشت ، از تأخير و درنگ «کيميا» بهشدت دغدغهي خاطر مييافت و در حق زن خشونت ميکرد.
در اين ميان مرگي ناگهاني، بعد از يک بيماري سهروزه و در دنبال مشاجرهاي توفاني که بين زن و شوهر ، روي داد، به خانهي وي راه يافت و «کيميا» را از وي گرفت.
«شمس» بهشدت محزون و متأسف شد و آرام و قرار خود را از دست داد.
اينکه مرگ محبوبهاش (شعبان 644) بهدنبال يک کشمکش قهرآميز ، که از تأخير زن در بازگشت از باغ روي داده بود، اتفاق افتاد، وي را بهشدت از خشونت و قهري که در حق او روا داشته بود، نادم و ناخرسند کرد.
زندگي زناشوئي آنها چه کوتاه بود! حتي به يک سال هم نکشيده بود.
ادامه دارد :
محمد صالحي