0

آشنايي با امام جواد (ع)

 
bluestar
bluestar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 558
محل سکونت : تهران

آشنايي با امام جواد (ع)

بسم الله الرحمن الرحيم
سلام عليكم
در اين تاپيك زندگينامه و احاديثي از امام جواد گذاشته مي شود پس از همين الان شروع كنيد
موفق و مويد باشيد
يا حق
چهارشنبه 14 اسفند 1387  1:58 PM
تشکرات از این پست
bluestar
bluestar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 558
محل سکونت : تهران

پاسخ به:آشنايي با امام جواد (ع)

امام جواد عليه السلام در آخرين حج پدر
وقتى كه ماءمون حضرت امام رضا عليه السلام را به خراسان دعوت كرد، آن حضرت قبل از حركت به سوى خراسان سفرى به حج نمود و حضرت جواد عليه السلام را كه در آن زمان شش سال داشت همراه خود برد.
امام جواد عليه السلام هنگام طواف ، احساس كرد كه پدر بزرگوارش خانه خدا را آنچنان وداع مى نمايد كه انگار بار ديگر به زيارت آنجا باز نخواهدگشت .
اين جريان سبب شد كه - امام جواد با تاءثر شديد - در داخل حجر اسماعيل نشست ، وقتى امام رضا عليه السلام از اعمال فارغ شد، فردى را به دنبال فرزند دلبند خود فرستاد تا او را به حضورش بياورند، امام جواد عليه السلام از آمدن به حضور پدر خوددارى كرد - چون ياريا رفتن به محضر انور پدر را با آن عواطف مواج خويش و حزن شديدش نداشت - ناچار خود امام رضا عليه السلام به حجر اسماعيل آمد و فرمود: عزيزم چرا اينجا نشسته اى ؟ برخيز برويم .
فرزند خردسال امام با چشمان اشكبار گفت : چگونه برخيزم - در حاليكه - ديدم خانه خدا را به گونه اى وداع كردى كه گويا به اين جا ديگر باز نخواهى گشت . امام جواد عليه السلام اين سخن را گفت و از جاى برخاست - و همراه امام حركت كرد
جمعه 30 اسفند 1387  10:12 AM
تشکرات از این پست
bluestar
bluestar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 558
محل سکونت : تهران

پاسخ به:آشنايي با امام جواد (ع)

فضيلت زيارت ثامن الحجج از ديدگاه امام جواد عليه السلام
محمد بن يعقوب كلينى از على بن ابراهيم صاحب تفسير از على بن مهزيار نقل مى كند كه به امام جواد عليه السلام گفتم : قربانت شوم زيارت امام رضا عليه السلام برتر است يا زيارت حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام ؟ فرمود:
زيارت پدرم افضل است ، چونكه اباعبدالله عليه السلام را همه مردم زيارت مى كنند و در حاليكه پدرم را زيارت نمى كند مگر خواص از شيعه .
شيخ طوسى با اسنادش از كلينى مثل اين روايت را نقل كرده و شيخ صدوق هم با اسنادش از على مهزيار همين را روايت كرده است
(27) .
حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام مى گويد:
به امام جواد عليه السلام گفتم : من بين زيارت حضرت ابى عبدالله عليه السلام و زيارت قبر پدرت در طوس متحير هستم چه مى فرماييد: پس ‍ فرمودند: منتظر باشيد، سپس - بلند شده - به اندرونى وارد شدند و بيرون آمدند در حالى كه اشك بر گونه هايش جارى بود و فرمودند: زوار ابى عبدالله عليه السلام زياد بودند در حاليكه زائران قبر پدرم در طوس كم هستن
جمعه 30 اسفند 1387  10:12 AM
تشکرات از این پست
bluestar
bluestar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 558
محل سکونت : تهران

پاسخ به:آشنايي با امام جواد (ع)

لباس و آراستگى حضرت جواد عليه السلام
حضرت جواد الائمه عليه السلام ، لباس تميز، پاكيزه و قيمتى مى پوشيدند.
كلينى از امام جواد عليه السلام نقل مى كند كه فرمود:
انا معشر آل محمد نلبس الخز واليمينه
ما خاندان پيغمبر هستيم كه خز و لباسهاى قيمتى مى پوشيم .
و شيخ صدوق از على بن مهزيار از امام نهم روايت كرده كه : نمازهاى واجب را با خز و ساير لباسهاى قيمتى مى خواند و عباى گرانبهايى به دوش ‍ مى انداخت ، جبه خز مى پوشيد و با همين لباسهاى اعلاء نماز مى خواند به ما هم امر ميكرد در چنين لباسهايى نماز بخوانيم
جمعه 30 اسفند 1387  10:13 AM
تشکرات از این پست
bluestar
bluestar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 558
محل سکونت : تهران

پاسخ به:آشنايي با امام جواد (ع)

چهارده معجزه ابى جعفر الثانى عليه السلام
1 - شهادت عصا بر امامت :
قاضى يحيى بن اكثم كه از دشمنان سرسخت اهل بيت و از گرفتاران در دام عجب علم و حريصان بر مقام و مال دنيا بود مى گويد:
روزى داخل شدم كه قبر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم را زيارت كنم ، امام جواد عليه السلام را ديدم كه با او راجع به مسائل گوناگونى مناظره كردم ، همه را پاسخ داد. به او گفتم : ميخواهم چيزى از شما بپرسم ولى شرم دارم ، امام فرمود: من پاسخ آنرا بدون آنكه سؤ الت را بر زبان آورى مى گويم ، تو مى خواهى سؤ ال كنى ، امام كيست ؟
گفتم : آرى به خدا سوگند سؤ الم همين است .
فرمود: منم
گفتم : نشانه يى بر اين مدعا دارى ؟
در اين هنگام عصايى كه در دست آن حضرت بود به سخن درآمد و گفت :
ان مؤلائى امام هذا الزمان و هو الحجة .
همانا مولاى من حجت خدا و امام اين زمان است
جمعه 30 اسفند 1387  10:13 AM
تشکرات از این پست
bluestar
bluestar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 558
محل سکونت : تهران

پاسخ به:آشنايي با امام جواد (ع)

2 - نجات همسايه :
على جرير مى گويد: در نزد امام جواد عليه السلام نشسته بودم ، گوسفندى از خانه امام گم شده بود يكى از همسايگان را به اتهام دزدى كشان كشان به پيش آن حضرت آوردند، فرمود: واى بر شما از همسايه ما دست برداريد، گوسفند را او ندزديده الان گوسفند در فلان خانه است برويد و گوسفند را بگيريد. رفتند گوسفند را در همان خانه يافتند و صاحب خانه را گرفته ، زدند و لباسش را پاره كردند، اما او گوسفند ياد مى كرد كه گوسفند را ندزديده است ، او را نزد امام آوردند. امام فرمود: واى بر شما بر اين شخص ستم كرده ايد، گوسفند خودش به خانه او وارد شده و او اطلاعى نداشته ، آنگاه امام عليه السلام آن مرد را به نزد فراخواندند و براى دلجويى و جبران خسارت لباشس مبلغى به او بخشيدند
جمعه 30 اسفند 1387  10:13 AM
تشکرات از این پست
bluestar
bluestar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 558
محل سکونت : تهران

پاسخ به:آشنايي با امام جواد (ع)

 - كرامت و درخت سدر:
شيخ مفيد رحمه الله در ارشاد نقل مى كند، وقتى كه حضرت جواد عليه السلام با همسرش فضل دختر ماءمون از بغداد به مدينه مراجعه مى فرمود به كوفه تشريف آوردند مردم او را مشايعت مى كردند. موقع غروب به خانه مسيب رسيد در آنجا فرود آمد و داخل مسجد رفت . در صحن مسجد رفت سدرى بود كه هنوز ميوه نياورده بود، امام كوزه آبى خواست و در پاى درخت وضو گرفت و براى مردم نماز مغرب خواند. در ركعت اول سوره حمد و اذا جاءنصرالله خواند و در ركعت دوم حمد و قول هوالله خواند و پيش از ركوع قنوت گرفت ، پس ركعت سوم را خواند و تشهد و سلام گفت ، بعد از نماز مدتى مغرب را به جاى آورد و تعقيب خواند و دو سجده شكر به جاى آورد و از مسجد بيرون آمد زمانيكه به كنار درخت سدر رسيد مردم ديدند كه آن درخت ميوه داد و از اين جريان شگفت زده شدند از ميوه آن درخت خوردند، ميوه اش هسته ندارد آنگاه امام عليه السلام را توديع نمودند
جمعه 30 اسفند 1387  10:15 AM
تشکرات از این پست
bluestar
bluestar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 558
محل سکونت : تهران

پاسخ به:آشنايي با امام جواد (ع)

وقوع زلزله با دعاى امام جواد عليه السلام :
قطب رواندى نقل كرده : معصتم امام جواد عليه السلام را به بغداد دعوت كرد و دنبال بهانه اى بود كه آن حضرت را مورد شكنجه و آزار قرار دهد، روزى برخى از وزرا را خواست و گفت استشهادى تهيه كنيد كه محمد تقى عليه السلام قصد خروج و قيام دارد و اگر به دروغ هم باشد جمعى شهادت دهند و امضاء كنند، پرونده سازى شروع و استشهاد تنظيم گرديد، وقتى به اصطلاح قضايى پرونده تكميل و كيفر خواست صادر شد و قرار گذاشتند كه امام را احضار كرده و به او بگويند شما قصد شورش دارى چون انكار كرد شاهدان دروغين بيايند و شهادت دهند.
مراحل طى شد و پرونده اى ساختند كه جمعى از مدينه و حجاز نوشته اند كه محمد تقى ابن الرضا عليهماالسلام قصد خروج دارد و براى اين كار سلاح و پول فراوانى تهيه كرده و تعداى از درباريان هم از ماجراى اطلاع دارند.
معصتم آن حضرت را خواست و گفت يا بن الرضا مگر تو قصد خروج و قيام دارى ؟
امام فرمود: به خدا قسم اين فكر هرگز در خاطرم خطور نكرده زيرا علم ما نشان مى دهد كه چنين زمانى نخواهد آمد و من هم چنين فكر نكرده ام معصتم گفت نامه ها و استشهادات هست و فلان و فلان هم شهادت مى دهند فرمود: آنها را حاضر كنيد معصتم پرونده سازان را حاضر ساخت و آنان با كمال گستاخى گفتند: آرى نوشته اى كه خروج مى كنى و ما اين نامه ها را از غلامان و بستگان تو گرفته ايم كه سند قطعى در پرونده است .
راواى گويد: حضرت جواد عليه السلام در ايوان قصر نشسته بود يك طرف ديگر آن شاهدان دروغ پرداز و پرونده ساز قرار داشتند در اين حال كه نسبت دورغ به امام دادند حضرت جواد عليه السلام سر به آسمان بلند كرد دعائى خواند ناگهان گهواره زمين تكان مى خورد و معتصم و وزراى او بر خود لرزيدند و به التماس افتادند هر يك از آنها مى خواست فرار كند تا از جا برمى خاستند به رو مى افتادند.
ديگر قدرت بلند شدن نداشتند همه حضار مضطرب شدند و پريشان ، معتصم خود در حيرت اضطراب بود گفت : يابن رسول الله من توبه كردم آنها را هم ببخش اين واقع يك صحنه سازى بيش نبود دعا كن خداوند اين جنبش و زلزله را ساكت و ساكن گرداند و اين مردم نابخرد را هم ببخش و از تقصير آنان بگذر. حضرت جواد عليه السلام سر به آسمان بلند كرد دعائى خواند عرض كرد پروردگارا، تو ميدانى اين طبقه ضاله دشمنان تو و دشمنان من هستند از اينها درگذر، پس زلزله فرو نشست .

جمعه 30 اسفند 1387  10:15 AM
تشکرات از این پست
bluestar
bluestar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 558
محل سکونت : تهران

پاسخ به:آشنايي با امام جواد (ع)

آزاد شدن اباصلت از زندان :
اباصلت هروى مى گويد: وقتى كه در حضور حضرت رضا عليه السلام آماده به خدمت بودم فرمود:
اى باصلت : به قبه هارونيه وارد شو و از چهار گوشه گور هارون مشتى خاك بياور، حسب الامر امام از چهار گوشه قبر وى خاك آوردم . امام عليه السلام خاك طرف در قبه را يعنى پشت سر هارون را گرفت ، بوكرد و ريخت ، فرمود: اگر بخواهند مرقد مرا پشت سر هارون حفر كنند سنگى ظاهر خواهد شد كه اگر تمام كلنگداران خراسان جمع شوند نتوانند آنرا بكنند سپس خاك طرف بالا سر و پايين پاى گور را گرفت و بوئيد همان سخن را فرمود، آنگاه خاك پيش روى او را گرفت و فرمود: تربت من در پيش قبر اوست و مرقد مرا در آنجا تهيه خواهند كرد هنگاميكه به حفر مرقد من پرداختند به آنها بگو به اندازه هفت پله مرقد مرا حفر نمايند، آنگاه زمين را بشكافند و اگر امتناع كردند و خواستند لحدى براى من ترتيب دهند بگو لحد مرا دو ذراع و يكجوجب قرار دهند كه از آن پس خدا به اندازه اى كه بخواهد آنرا وسيع گرداند. در آن موقع نمى از طرف بالا سر قبر من به چشمم مى رسد! اين دعائى كه به تو مى آموزم بخوان ابى جريان پيدا مى كند چنانچه همه لحد را فرا مى گيرد و ماهيان كوچكى در آن آب پيدا مى شود بعد از آن نانى به كه به تو مى دهم ريز كرده در ميان آن آب بريز ماهيان ريزه هاى نان را مى خورند تا چيزى از آنها باقى نماند آنگاه ماهى بزرگى پيدا مى شود و همه آن ماهيان كوچك را مى بلعد چنانچه اثرى از آن ماهيان باقى نمى ماند، آنگاه ماهى بزرگ از چشم ناپديد مى شود در آن موقع دست بر روى آب گذارده دعائى ديگر كه به تو مى آموزم بخوان آب خشك مى شود و اثرى از ترى آب در قبر مشاهده نمى شود. البته همه اين دستورات را در حضور ماءمون انجام خواهى داد. پس از شهادت امام رضا عليه السلام به وصيت مذكور عمل شد.
سپس ماءمون از اباصلت درخواست كرد كه آن دعائى را كه خواندى و آن همه آثار به ظهور رسيد به من بياموز اباصلت نقل مى كند گفتم : به خدا سوگند پس از خواندن بلافاصله از خاطرم محو گرديد، راست گفتم ليكن ماءمون باور نكرد، دستور داد مرا به زندان برده به زنجير بستند
(53) .
حضرت رضا عليه السلام دفن شد و من مدت يك سال در زندان بسر بردم .پس از يك سال از تنگناى زندان و بيدار خوابى شبها به ستوه آمدم ، دعائى خواندم و براى آزادى خويش به محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم متوسل شدم و از خدا تمنا كردم به بركات آل محمد گشايش در كار من بدهد.
هنوز دعا تمام نشده بود، حضرت ابى جعفر عليه السلام منجى گرفتاران جهان وارد زندان شده فرمود: اى اباصلت از تنگناى زندان به ستوه آمده اى ؟
عرض كردم : به خدا سوگند سخت ناراحتم .
فرمود: برخيز، دست به زنجيرها زد از دست و پاى من زنجيرها به زمين افتادند و بعد دست مرا گرفت از كنار ماءمون زندان عبور داد در حاليكه مرا مى ديدند، ليكن ياراى صحبت كردن با من را نداشتند و از محل خارج شدم ، فرمود برو در امان خدا كه براى هميشه نه دست ماءمون به تو برسد و نه دست تو به او
جمعه 30 اسفند 1387  10:16 AM
تشکرات از این پست
bluestar
bluestar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 558
محل سکونت : تهران

پاسخ به:آشنايي با امام جواد (ع)

ايمن از شر ماءمون :
صفوان بن يحيى مى گويد: ابونصر همدانى به من گفت كه حكيمه دختر ابى الحسن قرشى كه از زنان نيكوكار بود به من گفت : وقتى امام جواد عليه السلام از دنيا رفتند براى عرض تسليت به نزد ام فضل رفتم و به او تسليت گفتم و او را بسيار غمگين يافتم كه با گريه و ناله و بى تابى خودش را مى كشت (كنايه از شدت ناراحيت ) من نزد او نشستم تا مقدارى ناراحتيش ‍ فرو نشست و ما مشغول سخن درباره كرم امام جواد و توصيف ايشان و بيان آنچه خداوند از عزت و اخلاص و شرافت و بزرگوارى به ايشان عطا كرده بود شديم .
ناگاه دختر ماءمون (ام فضل ) گفت : آيا به تو خبر دهم از ايشان چيز عجيبى را؟
گفتم : آن چيست ؟
گفت : من زياد به ايشان غيرت مى ورزيدم و هميشه مراقب او بودم و چه بسا از او چيزى مى شنيدم و به پدرم شكايت مى كردم پس مى گفت : دخترم تحمل كن . پس همانا او (امام جواد عليه السلام ) جگر گوشه رسول خداست روزى من نشسته بودم كنيزى وارد شد و سلام كرد.
گفتم تو كيستى ؟
گفت : من كنيزى از فرزندان عمار بن ياسر هستم و همسر ابى جعفر محمد بن على عليهماالسلام همشر شما مى باشم . پس به من مقدارى حسد داخل شد كه قادر به تحمل آن نبودم و تصميم گرفتم خارج شوم و سر به بيابان بگذارم و نزديك بود كه شيطان مرا به بدى بر آن كنيز وادار نمايد، پس خشم خود را فرو بردم و به او كمك كردم و لباس پوشانيدم پس زمانيكه از پيش ‍ من رفت نتوانستم بر خود مسلط شوم برخاستم و به پيش پدرم رفتم و موضوع را به او خبر دادم در حاليكه او مست لايعقل بود، پس گفت : اى غلام براى من شمشيرى بياور پس غلام شمشير را آورد و او بر اسب سوار شد و گفت به خدا سوگند او (امام جواد عليه السلام ) را قطعه قطعه
مى كنم .من زمانيكه اين وضعيت را مشاهده كردم ، گفتم : انالله و انااليه راجعون با خود و شوهرم چه كردم ؟! و به صورتم سيلى مى زدم پس پدرم بر محضر او (امام جواد عليه السلام ) داخل شد و همواره او را با شمشير مى زد تا قطعه قطعه كرد. سپس خارج شد و من دوان دوان پشت سر او بيرو آمدم و از اندوه و بيقرارى شب را نخوابيدم .
صبج شد و من پيش پدرم رفتم و گفتم مى دانى ديشب چه كردى ؟ گفت : چه كردم ؟ گفتم ابن الرضا عليه السلام را كشتى چشمهايش اشك آلود شد و بيهوش گرديد زمانيكه به هوش آمد گفت واى بر و چه مى گويى ؟!
گفتم : بله به خدا سوگند پدر بر او وارد شدى و همواره وى را با شمشير مى زدى تا قطعه قطعه كردى پس از اين خبر به شدت مضطرب و نگران شد.
پس گفت : ياسر خادم را به نزد من بياوريد.
پس زمانيكه آوردند به ياسر خادم گفت : اين (ام فضل ) چه مى گويد:
ياسر گفت : اى اميرالمؤمنين راست مى گويد.
پس پدرم با دستش به سينه و صورتش مى زد و مى گفت : انالله و انااليه راجعون هلاك شديم ، به خدا نابود شديم ، و تا ابد رسوا شديم .
واى بر تو برو و ببين ماجرا از چه قرار است و سريعا به من خبر بياور كه نزديك است جانم از بدنم خارج شود.
پس ياسر خارج شد و من برگونه و صورتم مى زدم پس خيلى زود برگشت و گفت مژده بده اميرالمؤمنين :
ماءمون گفت : هر چه بخواهى مژدگانى مى دهم - چه ديدى ؟ - گفت بر او وارد شدم ديدم نشسته و پيراهنى دارد كه دست و پاى ايشان را پوشانده به او سلام كردم و گفتم اى فرزند پيامبر دوست دارم اين پيراهنت را به من هبه نمائى در آن نماز بخوانم و بوسيله آن متبرك شوم من مى خواستم به بدن او نگاه كنم كه آيا در آن زخم يا اثر شمشير هست .
پس فرمود: من ترا با بهتر از آن مى پوشانم گفتم : غير از اين نمى خواهم پس ‍ حضرت آن را كند پس بدن ايشان را نگاه كردم اثر شمشير نبود پس ماءمون به شدت گريست و گفت : بعد از اين چيزى نماند اين عبرت براى اولين و آخرين است .
سپس ماءمون گفت : اى ياسر اما سوار شدنم براى رفتم به سوى او و وارد شدنم بر او يادم هست ، ولى از خارج شدنم از محضر ايشان و آنچه با ايشان كردم چيزى به يادم نمى آيد و يادم نيست كه چطور به مجلسم برگشتم و رفتن و برگشتنم چگونه بود خداود لعنت كند اين دختر را لعنتى سخت .
به نزد او (ام فضل ) برو و به او بگو پدرت مى گويد: اگر بعد از اين بيائى و از امام جواد عليه السلام شكايت كنى يا بدون اجازه ايشان از منزل خارج شوى از طرف او از تو انتقام مى گيرم .
سپس به نزد امام جواد عليه السلام برو و از طرف من سلام برسان و ايشان بيست هزار دينار ببر و اسبى را كه ديشب به آن سوار بودم به او بده و به هاشمى ها و امرا دستور بده كه نزد او روند و سلام كنند.
ياسر گويد: به نزد هاشمى ها و اوامر رفتم و اين موضوع را به آنان اعلام كردم و مال و اسب را برداشته و به سوى امام جواد عليه السلام رفتم و به محضر ايشان وارد شدم و سلام ماءمون را ابلاغ كردم و بيست هزار دينار، را در برابر ايشان گذاشتم و اسب را به ايشان عرضه كردم آن حضرت مدتى به اسب نگاه كرد و تبسم فرمود و سپس فرمود: اى ياسر آيا عهد بين من و او چنين بود؟!
پس عرض كردم : اى مولاى من عتاب را كنار گذار، به خدا و حق جدت محمد صلى الله عليه و آله و سلم سوگند كه ماءمون از كارش هيچ نفهميده و نمى دانست كه در كدام زمين خداست و هر آينه نذر كرده و سوگند خورده كه هرگز مست نشود و اين مطلب را شما به روى او نياور و او را به خاطر آنچه از او سرزده عتاب مكن .
امام فرمود: عزم من هم چنين بود.
عرض كردم : عده اى از بنى هاشم و امرا در برابر در منتظر هستند، ماءمون آنها را فرستاده تا بر شما سلام كنند و وقتى كه سوارى مى شوى به نزد وى بروى شما را همراهى نمايند و در ركابتان باشند.
امام فرمود: بنى هاشم و امرا را وارد كن مگر عبدالرحمن بن حسن . و حمزة بن حسب پس خارج شد م و آن ها را وارد كردم سلام كردند پس امام لباس خواست و پوشيد و برخاست و سوار شد و بنى هاشم و امرا همراه او بودند تا به نزد ماءمون آمد.
پس زمانيكه ماءمون او را ديد برخاست و به سوى او رفت و او را به سينه اش ‍ چسباند و به او خوشامد گفت و اجازه نداد كسى وارد شد و همينطور با او سخن مى گفت .
وقتى اين موضوع تمام شد. امام جواد عليه السلام فرمودند: اى اميرالمؤمنين ماءمون جواب داد: لبيك و سعديك .
امام فرمود: نصيحتى بر تو دارم آنرا بپذير.
ماءمون گفت : سپاسگزارم و از شما تشكر مى كنم آن نصيحت چيست ؟
امام فرمود: شبانه از منزل خارج مشو كه از اين مردم منكوس واژگون شده بر شما ايمن نيستم ، در نزد من حرزى است كه با آن خود را حفظ كن و از شرور و بلاها و ناخوشايندها و آفتها و عاهات در امان باش همانطوركه ديشب خدا مرا از تو نجات داد و اگر با آن حرز لشكريان روم يا بيش از آن را ملاقات نمايى يا اهل زمين بر عليه تو و براى شكست دادن به تو اجتماع نمايند با قدرت و جبروت الهى هيچ كارى نمى توانند بكنند و همينطور شياطين جن و انس .
اگر دوست ميدارى بفرستم تا از جميع آنچه گفتم و هرآنچه كه از آن مى ترسى در امان باشى ، اين حرز بيش از حد مجرب اشت .
ماءمون گفت : آنرا با خط خودت بنويس وبرايم بفرست تا بازداشته شوم از آنچه ذكر كردى .
امام فرمود: از روى محبت و بزرگوارى آنرا مى فرستم .
سپس ماءمو گفت : عمويت به قربانت از آنچه از من سر زد درگذر و مرا ببخش .
امام فرمود: چيزى نبود، چيزى جز خير نبود
پس ماءمون گفت : به خدا سوگند با خراج شرق و غرب به سوى خداوند تقرب مى جويم و فردا كه صبح مى شود آنچه را مالك شده ام براى كفاره آنچه گذشت ، انفاق مى كنم .
سپس ماءمون گفت : اى غلام آب و غذا بياوريد و بنى هاشم را وارد كن . پس ‍ بنى هاشم داخل شدم و با ماءمون غذا خوردند و به تناسب منزلت هر كدام از آنان امر كرد خلعت و جايزه دهند.
سپس به امر ابى جعفر عليه السلام گفت : در پناه خداوند برگرد و فردا آن حرز را براى من بفرست .
پس امام عليه السلام برخاست و سوار شد و ماءمون دستور داد امرا همراه او سوار شوند تا منزلش ببرند.
ياسر گويد: زمانيكه امام جواد عليه السلام صبح كرد كسى را به دنبال من فرستاد و مرا خواند و پوست آهوى نازكى از من خواست و سپس با خط خود آن حرز معروف را نوشت و فرمود: ياسر آنرا در بازويش ببندد وضوى كاملى بگيرد و چهار ركعت نماز بخواند در هر ركعت فاتحة الكتاب و هفت مرتبه اية الكرسى
(56) و هفت مرتبه آيه شهدالله (57) و هفت مرتبه والشمس و هفت مرتبه والليل و هفت مرتبه قل هوالله احد و سپس آنرا به بازوى راستش ببندد با حول الهى و قوت او در هنگام بلايا از هر چيزى كه مى ترسى و دورى مى كند سالم مى ماند (58) .
ناگفته نماند كه برخى در اين خبر تشكيك كرده اند، ليكن مرحوم علامه مجلسى مى فرمايند: به صرف استبعاد نمى توان همچون خبرى كه مكررا نقل شده را منع نمائيم .
از بس كه كريمى و جوادى
بر دشمن خويش حرز دادى
رفع يك شبهه :
شايد به ذهن خواننده محترم بيايد كه چرا حضرت جواد عليه السلام به فردى چون ماءمون ستمگر حرز مى دهند؟ بايد توجه داشت كه در اعمال حضرات معصومين عليهم السلام آنچه ملاك هست منافع اسلام و مسلمين بوده و هست و با توجه به شرايط زمان و مكان و ملاحظه نسبيت بين خلفا در تاريخ اسلام به اتخاذ مواضع شاهديم روزى على عليه السلام مشاورت خلفا را قبول مى كند و روزى حضرت جواد عليه السلام حرز مى دهد و اينها به معناى تاءييد اين خلفا نمى باشد.
حرز حضرت جواد عليه السلام :
بسم الله الرحمن الرحيم ، لاحول ولاقوة الابالله العلى العظيم ، اللهم رب الملائكة والروح و النبيين و المرسلين و قاهر من فى السموات و الارضين و خالق كل شى ء ومالكه ، كف عنى باءس اعدائنا و من ارادبنا سؤ ا من الجن و الانس فاعم الصارهم و قلوبهم واجعل بينى و بينهم حجابا و حرسا و مدفعا انك ربنا و لاحول و لاقوة الابالله عليه توكلنا و اليه انبنا و هوالعزير الحكيم ربنا وعافنا من شر كل سوءو من شر كل دابة انت آخذ باصيتها و من شر ماسكن فى الليل و النهار و من شر كل سؤ و من شر كل ذى شر يارب العالمين و اله المرسلين صلى الله عليه و آله اجمعين و خص ‍ محمدا و آله باتم ذلك ولاحول ولاقوه الا بالله العلى العظيم (59) .
حرز ديگر آن حضرت :
يا نور يا برهان يا مبين يا منير يا رب يا اكفنى الشرور وافات الدهور واسئلك النجاة يوم ينفخ فى الصور(60).
جمعه 30 اسفند 1387  10:16 AM
تشکرات از این پست
bluestar
bluestar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 558
محل سکونت : تهران

پاسخ به:آشنايي با امام جواد (ع)

طى الارض و آزادى زندانى :
شيخ مفيد و طبرسى از محمد بن حسان و على بن خالد روايت كرده اند كه گفت : در آن زمان كه در سامرا بودم گفتند: مردى مدعى نبوت را از شام آورده و زندانى كرده اند. شنيدن اين موضوع بر من گران آمد، خواستم او را ببينم به همين خاطر به زندانبانان محبت كرده و با آن رابطه برقرار كردم تا اجازه دادند كه نزد او بروم . وقتى او را ديدم بر خلاف شايعاتى كه شنيده بودم وى را فردى عاقل و وارسته يافتم .
گفتم : فلانى مى گويند تو مدعى نبوت هستى و به اين دليل زندانى شده اى .
گفت : هرگز، من چنين ادعايى نكرده ام ، جريان من از اين قرار است كه : من در موضع معروف به راءس الحسين شام كه سر مبارك امام حسين عليه السلام را در آنجا گذاشته يا نصب كرده بودند مشغول عبادت بودم .
ناگهان شخصى به نزد من آمد و گفت : برخيز برويم من بلند شدم و با او براه افتادم كمى راه رفتيم ديدم در مسجد كوفه هستم فرمود:
اينجا را مى شناسى ؟
گفتم : بله مسجد كوفه است او در آنجا نماز خواند و من هم نماز خواندم ، بعد با هم از آنجا بيرون آمديم مقدارى با او راه رفتم ناگاه مشاهده كردم كه در مسجد مدينه هستيم .
او به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سلام كرد و نماز خواند و من هم با ايشان نماز خواندم بعد از آنجا خارج شدم ، مقدارى قدم زديم ناگاه ديدم كه در مكه هستم كعبه را طواف كرد و من هم طواف كردم ؟ بنا به نقل كافى اعمال حج به جا آورديم ) بعد از آنجا خارج شديم چند قدمى نرفته بوديم كه ديدم در جاى خودم كه در شام به عبادت الهى مشغول بودم هستم آن مرد رفت و من در شگفتى غوطه ور بودم كه خدايا او كه بود و اين چه كرامتى ؟! يك سال از اين موضوع گذشت كه ديدم باز ايشان آمد و از ديدن او شاد شدم از من خواست كه با او بروم من با او رفتم همچون سال گذشته مرا به كوفه ، مدينه و مكه برد و به شام برگرداند.
وقتى خواست برود گفتم ترا به آن خدايى كه قدرت اين كار را به تو داده سوگند ميدهم بگو كه تو كيستى ؟
فرمود: من محمد بن على موسى بن جعفر هستم .
من اين واقعه را به دوستان و آشنايان بيان كردم و ماجرا شايع شد تا اينكه مرا به اينجا آوردند و ادعاى نبوت را به من نسبت دادند.
گفتم : جريان ترا به محمد بن عبدالملك زيات بيان كنم .
گفت : بگو.
من نامه اى به او كه وزير اعظم معتصم عباسى بود نوشتم و موضوع را به ايشان بازگو كردم ، او در زير نامه من نوشته بود: نيازى به آزاد كردن ما نيست ، به آن كس كه ترا از شام به كوفه و از كوفه به مدينه و از مدينه به مكه بردو باز به شام برگرداند و همه اين كارها را در يك شب انجام داد بگو تا از زندان آزادت نمايد.
على بن خالد مى گويد: پس از مشاهده جواب نامه از نجات او نااميد شدم با خود گفتم : بروم و به ايشان دلدارى دهم وقتى به زندان آمدم ديدم ماءموران زندان متحير و سرگشته به اين طرف و آن طرف مى دوند.
پرسيدم : موضوع چيست ؟
گفتند: آن زندانى مدعى نبوت را كه به زنجير كشيده بوديم از ديشب نيست در حاليكه درها بسته و قفلها مهر و موم است . معلوم نيست به آسمان يا زير زمين رفته يا مرغان هوا ايشان را ربوده اند.
على بن خالد زيدى مذهب با مشاهده اين واقعه به امامت معتقد و از اعتقادى خوب برخوردار شد
(61) .
9- صله شاعر ولائى :
جابربن يزيد مى گويد: روزى به خدمت امام جواد عليه السلام شرفياب شدم و از حاجتم به او شكايت كردم .
فرمود: اى جابر در نزد ما درهمى نيست ، پس از فاصله كوتاهى كميت (شاعر نامى اهل بيت ) وارد شد و به امام جواد عليه السلام عرض كرد فدايت شوم آيا اجازه مى فرمائيد براى شما قصيده اى بخوانم ؟ امام على عليه السلام فرمودند بخوان . كميت قصيده اش را براى امام عليه السلام خواند.
امام عليه السلام فرمود:
اى غلام از آن اتاق بدره اى (كيسه اى حاوى ده هزار درهم ) بياور و به كميت بده . غلام آورد و داد.
پس كميت گفت : فدايت شوم اجازه مى فرمائيد قصيده اى ديگر بخوانم ؟
امام عليه السلام فرمود: بخوان . پس او قصيده ديگرش را خواند.
و امام عليه السلام فرمود: اى غلام از آن اتاق بدره اى بياور و به كميت بده ، غلام آورد و به كميت داد.
كميت گفت : فدايت شوم اجازه مى فرمائيد قصيده سوم را بخوانم ؟
امام عليه السلام فرمود: بخوان و او خواند.
امام عليه السلام به غلام دستور داد از آن اتاق بدره اى بياور و به كميت بده .
آنگاه كميت گفت : به خدا سوگند براى خواسته دنيوى شما را مدح نكردم و براى اين مدحم چيزى نمى خواهم ، مگر صله رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را و آن حقى كه خداوند بر شما واجب كرد.
پس امام به كميت دعا كرد و به غلام فرمود آن كيسه ها را به جايشان برگردان .
جابر مى گويد: من در دلم چيزى احساس كردم كه امام به من فرمود در نزد من درهمى نيست و امر كرد به كميت سى هزار درهم دادند امام فرمود:
اى جابر برخيز و داخل خانه شو، بلند شدم و به خانه داخل شدم ، ولى در در آن چيزى نيافتم و به سوى امام عليه السلام آمدم ، و آنگاه امام عليه السلام به من فرمود: اى جابر آنچه كه ما از شما مخفى مى كنيم بيشتر از آن چيزى است كه بر شما آشكار مى سازيم . سپس دستم را گرفت مرا به خانه داخل كرد، پس از آن به پايش زد انبوهى از طلا پيدا شد
(62) . فرمود: اين جابر به اين نگاه كن و به احدى مگر از افراد موثق از برادران دينى خود خبر مده ؛ همانا خداوند ما را بر آنچه اراده كنيم قادر ساخته است
جمعه 30 اسفند 1387  10:16 AM
تشکرات از این پست
bluestar
bluestar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 558
محل سکونت : تهران

پاسخ به:آشنايي با امام جواد (ع)

شفاى چشم :
محمدبن ميمون مى گويد: من در مكه همره امام رضا عليه السلام بودم به حضرت عرض كردم : من مى خواهم به مدينه بروم ، نامه اى بنويس به ابى جعفر عليه السلام ببرم امام رضا عليه السلام تبسم فرمود و نامه اى نوشت .
به مدينه رفتم و چشمهايم درد داشت (و درست نمى ديد) به خانه امام رفتم نامه را دادم موفق - غلام امام - گفت سرنامه را بگشا و بازكن و در پيش روى امام بگير (چنان كردم ) سپس حضرت جواد عليه السلام به من فرمود: اى محمد حال چشمت چطور است ؟
عرض كردم يا ابن رسول الله بيمار است و نور چشمم رفته همانطور كه مشاهده مى فرمائيد.
آنگاه دستش را دراز كرد و بر چشم من كشيد بينائيم برگشت همانند سالمترين وضعيتى كه بود شده بودم ، سپس دستها و پاهاى حضرت را بوسيدم و برگشتم در حاليكه بينا شده بودم و حضرت جواد عليه السلام در اين زمان كمتر از سه سال داشت .

جمعه 30 اسفند 1387  10:18 AM
تشکرات از این پست
bluestar
bluestar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 558
محل سکونت : تهران

پاسخ به:آشنايي با امام جواد (ع)

 نقره از برگ زيتون :
ابوجعفر طبرى از ابراهيم بن سعيد روايت كرد كه ديدم حضرت امام محمد تقى عليه السلام بر برگ درخت زيتون دست مى زد، پس آن برگ نقره مى گرديد، من آنها را از آن حضرت گرفتم و بسيارى از آنها را در بازار خرج كردم و هرگز تغييرى نكرد، يعنى نقره خالص شده بود.

جمعه 30 اسفند 1387  10:18 AM
تشکرات از این پست
bluestar
bluestar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 558
محل سکونت : تهران

پاسخ به:آشنايي با امام جواد (ع)

طلا شدن خاك :
اسماعيل بن عباس هاشمى مى گويد: روز عيدى خدمت حضرت محمد جواد عليه السلام رفتم و به آن جناب از تنگى معاش شكايت كردم آن حضرت مصلاى خود را بلند كرد و از خاك سبيكه اى از طلا برگرفت يعنى خاك به بركت دست آن حضرت پاره طلاى گداخته شد پس به من عطا كرد آنرا به بازار بردم شانزده مثقال بود
جمعه 30 اسفند 1387  10:18 AM
تشکرات از این پست
bluestar
bluestar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 558
محل سکونت : تهران

پاسخ به:آشنايي با امام جواد (ع)

جاى انگشت بر سنگ :
در بعضى دلائل (امانت ) آن حضرت است و نيز روايت كرده از عمر بن يزيد كه گفت ديدم امام محمد تقى عليه السلام را پس گفتم يابن رسول الله علامت امام چيست ؟ فرمود آن است كه اينكار را به جا آورد پس دست خود را بر سنگى گذاشت و جاى انگشتانش در آن سنگ ظاهر شد
جمعه 30 اسفند 1387  10:19 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها