0

غزلیات اوحدی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۸۰۱

باز آمدی، که خونم بر خاک در بریزی

توفان موج خیزم زین چشم تر بریزی

هر ساعتی به شکلی، هر لحظه‌ای بینگی

دوداز دلم برآری، خون از جگر بریزی

گر تشنه‌ای به خونم، حاکم تویی،ولیکن

در پای خویش ریزش،روزی اگر بریزی

مانند آفتابی، کز بس شعاع خوبی

چون دیده بر تو دوزم، نور از نظر بریزی

در شهر اگر نماند شکر، چه غم؟ که روزی

لعل تو گر بخندد، شهری شکر بریزی

بالله که برنگیرم سر ز آستانهٔ تو

گر خنجرم چو باران بر فرق سر بریزی

صد نوبت اوحدی را خون ریختی و گر تو

آنی که می‌شناسم، بار دگر بریزی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 30 بهمن 1394  10:10 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۸۰۲

جهد بکن تا که به جایی رسی

درد بکش، تا به دوایی رسی

بر سر آن کوچه بسی برگهاست

خیز و برو، تا به نوایی رسی

پیرهنی چاک نکردی به عشق

کی ز بر او به قبایی رسی؟

تا نشوی فارغ و یکتا، کجا

از سر آن زلف بتایی رسی؟

بس که به بوسی تو زمینش ز دور

تا که به بوسیدن پایی رسی

گر تو درآیی ز پی کاروان

زود به آواز درایی رسی

از صف دل دور مشو، زانکه تو

هم ز دل خود به صفایی رسی

ای که به مخلوق چنین غره‌ای

خود چه کنی؟ گربه خدایی رسی

خواجه ترا چون ز غلامان شمرد

گر نگریزی به بهایی رسی

یوسف خود را بتوانی ربود

گر به چنین گرگ‌ربایی رسی

اوحدیا، سایه ز ما برمگیر

گر به چنین ظل همایی رسی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 30 بهمن 1394  10:11 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۸۰۳

تو از رنگی که بر گردی کجا همرنگ ما باشی؟

که ما را می‌رسد رندی و بی‌باکی و قلاشی

بدین ریش تراشیده قلندر کی شوی؟ چون تو

جوالی موی در پوشی و مشتی پشم بتراشی

ازین صورت چه می‌خواهی؟ دوای سیرت بد کن

که تقصیری نکرد ایزد درین صورت به نقاشی

کجا شیرین شود کام تو از حلوای خرسندی؟

که مانند نمکدان در قفای سفرهٔ آشی

ترا با دیگران جنگست و دشمن در بن خانه

به گرد نفس خود بر گرد، اگر در بند پرخاشی

گرت سرسبزیی باید، درین صورت به صدق دل

به آب دیده باید کرد سال و ماه فراشی

به درویشی و مسکینی چو دستت می‌دهد چیزی

چرا در پای درویشان و مسکینان نمی‌پاشی!

تو بر کن چشم معنی را و بنگر نیک، تا با خود

چه رخ پوشیدگان بینی ز هر سویی به جماشی؟

بسان اوحدی این جا بنه در نیستی گردن

که کاری بر نمی‌آید ز خود بینی و بواشی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 30 بهمن 1394  10:11 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۷۹۷

ز برنا پیشگان آموز و رندان رسم سربازی

گرت سودای آن دارد که: عشق آن پسر بازی

جهان بر دشمنان بفروش و عشق دوستان بستان

که مقصود از جهان عشقست و باقی سر بسر بازی

حریف سیم کش باید، که در سیمین بران پیچد

که وصل یار سیمین بر نیابی جز به زر بازی

نخست آگاه کن خود را، چو بازی نرد درد او

که زودت مات گرداند غمش، گر بی‌خبر بازی

نمی‌باید که از ناوک نظر بر هم نهی هرگز

گرت با روی او باشد تمنای نظربازی

دلت خود برد و گر زین پس سرت سودای او دارد

چنان باید که گر جانت بخواهد، بی‌جگر بازی

اگر روزی سرش خواهی، بنه گردن به رنجوری

که گر رنجور او باشی کنی با گل شکربازی

چو داغ مهر او داری، منه بر دیگری خاطر

که با او زشت باشد، گر هوس جای دگر بازی

نخواهی مرد آن بودن که: گردی گرد عشق او

مگر چون اوحدی وقتی که هر چه هست در بازی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 30 بهمن 1394  10:11 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۸۰۴

بخت یار ما باشد گر تو یار ما باشی

از میان بنگریزی، در کنار ما باشی

دل چو در بلا افتد، رحمتی کنی بر دل

غم چو فتنه انگیزد، غمگسار ما باشی

چشمت ار کمان گیرد، پایمرد دل گردی

زلفت ار کمین سازد، دستیار ما باشی

چون به روز هجرانم، رخ ز من نپیچانی

چون شب گریز آید، یار غار ما باشی

خود کجا روا باشد این؟ که ما بدین گونه

از تو دور وآنگهی تو هم در دیار ما باشی

کار دیگران از تو راست گشت صد نوبت

ساعتی چه کم گردد؟ گر بکار ما باشی

جای آشتی بگذار، گر به جنگ می‌آیی

آن چنان مکن کاخر شرمسار ما باشی

زان ما شو، ای دلبر، تا ز دست هجرانت

چون اجل فراز آید، یادگار ما باشی

عارت آید از شوخی با کسی وفا کردن

ترسی از وفاورزی، در شمار ما باشی

اوحدی چو از تو شد آن خویش دان او را

تا چو نام خود گویم افتخار ما باشی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 30 بهمن 1394  10:11 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۸۰۵

ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی

چه دانستم که در کارم ز صد دشمن بتر باشی؟

دل سخت تو کی بخشد بر آب چشم بیدارم؟

چو آنساعت که من گریم تو در خواب سحر باشی

گرم روزی دهی کشتن به زاری، بنده فرمانم

به شرط آنکه آنروزم تو نیز اندر نظر باشی

نجویی هرگزم، وآنگه که جویی پیش در باشم

ولی روزیکه من جویم ترا، جای دگر باشی

چه دانستم که از حالم نخواهی با خبر بودن؟

من این خواری بدان دیدم که میگفتم: مگر باشی

ترا از حال محنت‌های من وقتی خبر باشد

که عمری بیدل و صبر و قرار و خواب و خور باشی

فدای خاک پایت گر کنم صد سر به یک ساعت

نبندد صورت آنم که با من سر بسر باشی

ترا اندر شبستانش نباشد، اوحدی، باری

مگر بر آستان او نشینی، خاک در باشی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 30 بهمن 1394  10:11 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۸۰۸

نه پیمان بسته‌ای با من؟ که در پیمان من باشی

من از حکمت نپیچم سر، تو در فرمان من باشی

چو تن در محنتی افتد، تنم را باز جویی دل

چو جانم زحمتی یابد، تو جان جان من باشی

چراغ دیدهٔ گریان خویشت گفته بودم من

چه دانستم که داغ سینهٔ بریان من باشی؟

غمت خون دل من خورد و او را غم نخوردی تو

دلم را غم بباید خورد، اگر جانان من باشی

چه گویی؟ هیچ بتوانی که بی‌غوغای همجنسان

مرا روزی بپرسی، یا شبی مهمان من باشی؟

کباب از دل کنم حاضر، شراب از خون چشم آرم

وزین نعمت بسی یابی، اگر بر خوان من باشی

ز من گر خرده‌ای آمد، توقع دارم از لطفت

کزان جزوی نیاری یاد و کلی آن من باشی

به آب چشم و بیداری ترا میخواهم از یزدان

چه باشد گر تو نیز آخر دمی خواهان من باشی؟

ندارم آستین زر، که در پایت کنم، لیکن

پر از گوهر کنم راهت، چو در دامان من باشی

غلامست اوحدی، چون من، غلامان ترا لیکن

ز سلطانان نیندیشم، اگر سلطان من باشی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 30 بهمن 1394  10:11 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۸۱۰

گل بین، گرفته گلشن ازو آب و رونقی

بستان نگر،ز گل شده همچون خورنقی

وز کارگاه صنع به بستان کشیده‌اند

هر جا که بود زرد و بنفشی و ازرقی

گلبن چو قلعه‌ایست پر از تیغ و از سپر

پیرامنش ز آب روان بسته خندقی

آن ناشکفته غنچهٔ نسرین و شاخ او

گویی مگر ز دانهٔ للست جوسقی؟

آراسته بساط چمن را بهشت وار

از هر طرف بسندس و خضر و ستبرقی

کردند بهر بزم چمن ساقیان ابر

در جامهای لاله ز هر گوشه راوقی

بر روی گل طراوت شبنم نگاه کن

همچون به زر سرخ بر اندوده زیبقی

بلبل زبان گشاده و بنهاده پیش او

گردن ببندگی چو کبوتر مطوقی

منصوروار در همه باغی شکوفه را

بر دارها کشیده صبا بی‌اناالحقی

گل شاه‌وار بر سر تخت زمردین

سوسن ز پیش شاه در آورده بیرقی

شاخ درخت سر به هوا برده چون علم

زلف شکوفه بر علمش بسته سنجقی

بر جویبار شکل شقایق ز روشنی

همچون بر آب نقره ز بیجاده زورقی

برگ گل از درخت چو غازی به سعی باد

هر دم به گونه‌ای زند از نو معلقی

ترکان شهسوار برون می‌نهند رخ

ما را که اسب نیست برانیم بیدقی

هر جا که عاقلیست درین فصل مست شد

هشیار تا به چند نشینی چو احمقی؟

خالی نشد ز جام می این هفته دست ما

تا دست می‌رسید به درد مروقی

کامی بران، که عمر سواریست تیزرو

در زیر ران او چو شب و روز ابلقی

حلق کدو بگیر و به غلغل در آورش

دشمن بهل، که میزند از دور بقبقی

بی‌سرو قامتی منشین بر کنار گل

از من تو راست گوش کن این حال مطلقی

فصل چنین و یار موافق غنیمتست

وین گوی از میان نبرد جز موفقی

دقیست این که بافتم از تار و پود شعر

کو مدعی؟ که مینهد انگشت بر دقی

بالله! که در تنور کلام از خمیر فضل

نانی چنین نپخت ز معنی فرزدقی

گیرم که اوحدی طمع از سیم و زر برید

ای کاهلان، چه لاف زند کم ز صدقی؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 30 بهمن 1394  10:12 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۸۱۱

ای ترک حور زاده، ز تندی و کودکی

خون دل شکستهٔ ما را چه می‌مکی؟

بگشای زلف و غارت دلها ببین، اگر

از بند زلف دل‌شکن خویش درشکی

مانند گل ز جامه پدیدار میشود

اندام روشن تو ز خوبی و نازکی

هر کس که دید روی ترا نیک روز شد

روزت خجسته باد! که ماهی مبارکی

ترک تو چون کنم؟ که ز ترکی هزار بار

گر تیغ بر سرم شکنی، تاج تارکی

گویی حسود چاره سگالم چها کند؟

گر بشنود دگر که تو با اوحدی یکی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 30 بهمن 1394  10:12 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۸۱۵

گفتم که: بگذرانم روزی به نام و ننگی؟

خود با کمند عشقم وزنی نبود و سنگی

رفت از دهان تنگش بار و خرم به غارت

دردا! که بر نیامد خروار من به تنگی

رخ می‌نمود از اول و اکنون همی نماید

از بهر کشتن ما هر ساعتی بینگی

احوال خود بگویم با زلفش آشکارا

اکنون که جز سیاهی ما را نماند رنگی

تا کی نهان بماند در زیر پنبه آتش؟

هم بر زنیم ناگه این شیشه را به سنگی

تا دامن قیامت بیرون نرفتی از کف

ما را به دامن او گر می‌رسید چنگی

صبرو قرار ازان دل، زنهار! تا نجویی

کش در برابر آید زین گونه شوخ شنگی

رویی بدان لطافت، چون پرده باز گیرد

بیننده را نماند سامان هوش و هنگی

بس تیرغم که در دل ما را رسید، لیکن

در سالها نیامد بر سینه زین خدنگی

گردن به غم نهادم کز درد دوری او

شادی نمی‌نماید نزدیک من درنگی

از بهر اوست با من یک شهر دشمن، ار نه

با اوحدی کسی را خشمی نبود و جنگی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 30 بهمن 1394  10:12 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۸۰۶

سنت آنست که خاک کف پایش باشی

فرض واجب که به فرمان و برایش باشی

گر نخواهی که به حسرت سر انگشت گزی

در پناه رخ انگشت نمایش باشی

ماه را دیدم و گفتم: تو بگیری جایش

بازگفتم: تو نه آنی که به جایش باشی

گرهی بازکن از بند دو زلفش به نیاز

ای دل، آنروز که در بند گشایش باشی

اوحدی، دست بدار از سخن دوست، که او

به وفا سر ننهد، گر تو خدایش باشی

گر به رنج غم او کوفته گردی صد بار

بوی آن نیست که در صحن سرایش باشی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 30 بهمن 1394  10:12 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۸۱۶

ای دل پر هوش ما با همه فرزانگی

شد ز غم آن پری فاش به دیوانگی

ما چو خراباتییم گر ننشیند رواست

پیش خراباتیان آن صنم خانگی

ای که به نخجیر ما ساخته‌ای دام زلف

دام چه حاجت؟ که کرد خال رخت دانگی

دل بر شمع رخت راه نمی‌یافت هیچ

چشم توپروانه‌ایش داد به پروانگی

آینهٔ روی تو، تا که بدید آفتاب

جز به مدارا نکرد زلف ترا شانگی

تا تو مرا ساختی با رخ خویش آشنا

با دگرانم فزود وحشت و بیگانگی

اوحدی آن مرد نیست کز تو به کامی رسد

گر چه بکار آوری غایت مردانگی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 30 بهمن 1394  10:12 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۸۱۸

از چهره لاله سازی و از زلف سنبلی

تا از خجالت تو نروید دگر گلی

عاقل به آفتاب نکردی دگر نگاه

گر در رخ تو نیک بکردی تاملی

تو خوش نشسته فارغ و اصحاب شوق را

هر دم بخیزد از سر کوی تو غلغلی

روی ترا تکلف زلفی بکار نیست

این بس که وقتها بترازیش کاکلی

در سیل‌خیز گریه نمی‌ماند چشم من

گر داشتی چو چشم تو زان ابروان پلی

آنرا که آرزوی گلستان وصل تست

از خار خار هجر بیاید تحملی

بر سر مکش که خوب‌ترین دستگاه تو

حسنست و کار تو نبود بی‌تزلزلی

دردا! که نقد و جنس من اندر سر تو رفت

نادیده از لب تو به نوعی تفضلی

ای گل، برای وصف تو در باغ روزگار

بهتر ز اوحدی نبود هیچ بلبلی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 30 بهمن 1394  10:12 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۸۰۹

بکوش و روی مگردان ز جور و بارکشی

مگر مراد دل خویش در کنار کشی

چو اختیار دلت عشق روی دلداریست

ضرورتست که جورش به اختیار کشی

به یاد او قدح زهر ناب می‌باید

که همچو شربت شیرین خوشگوار کشی

به هر صفت که میسر شود بکن جهدی

که خویش را به سر کوی آن نگار کشی

ز جاه و دولت دنیا دگر چه میطلبی؟

سعادت تو همین بس که جور یار کشی

اگر به آخر عمر این مراد خواهی یافت

روا بود که همه عمرش انتظار کشی

چو اوحدی دلت ار با گلیست حیف مدار

ز بهر خاطر گل گر جفای خار کشی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 30 بهمن 1394  10:12 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۸۲۱

آنخان خانان را ببین، بر صندلی یللی بلی

میگیر و زانو زن برش، گر مقبلی یللی بلی

کریاس دلها موی او، اردوی جانها کوی او

میران غلام روی او، از بیدلی یللی بلی

ترلک بسیم انباشته،مژگان بکیبر کاشته

بالا چو توغ افراشته، روز یلی یللی بلی

ازیرت بیرون تاخته، قوش بلا انداخته

ما را چو مرغان باخته، در باولی یللی بلی

چشمش دلم را قامچی، دل عشق او را یامچی

آن زلف چون ارقامچی، شب زاولی یللی بلی

ترکانه کین اندوخته: ما را بیرغو سوخته

افسون ازو آموخته، صد بابلی یللی بلی

تابان سهیل از فندقش، بر گوشهٔ اروندقش

ای مرغ زار از بندقش، بس غافلی یللی بلی

زلف تو تا ایناق شد، کار جهان بلغاق شد

گردون ترا ارتاق شد، بر قانقلی یللی بلی

دیروز مست از بیخودی، گفتا: بیایم، گلمدی

از لشکری چون اوحدی، این قلی یللی بلی

ار پیش رخ بستی تتق، کردی وثاق خود قرق

گفتم: بیا، گفتی که: یق، ماماتلی یللی بلی

کاکل ز ماه آویختی، غوغا چشم انگیختی

خونم بگزلک ریختی، بی‌کاهلی یللی بلی

با دیگران سر غامشی، کردی بصدا سرامشی

ما را چنین نارامشی، چون می‌هلی؟ یللی بلی

ای در سخن نامت علم، شعری چنین آرا ز قلم

اللم یلی یللم یلم یللی یلی یللی بلی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 30 بهمن 1394  10:13 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها