غزل شمارهٔ ۷۵۸
او را که در سماع سخن نیست حالتی
فریاد و رقص او نبود جز ضلالتی
چون ذره آنکه رقص کند در رهش ز عشق
روشن چو آفتاب بیابد ولایتی
هر کس که او نه از سر دردی زند نفس
لازم شود بهر نفس او را خجالتی
آشوب رقص و شور و شر و های و هوی او
دیوانگیست این همه بیوجه حالتی
بر مدعی ببند در خانقاه عشق
تا در میان جمع نیارد ثقالتی
آنرا که پای رفتن و دست وصول نیست
بهتر ز سوز سینه نباشد رسالتی
مشغول ذکر دوست به معنی عجب مدار
کورا ز شور و مشغله بینی ملامتی
چون راه سر مرد به معنی گشاده گشت
از پر یشهای بکند ساز و آلتی
اندر جهان حوالت هر کس به جانبیست
ما را به جانب تو زهی خوش حوالتی!
جانا، دلم به آتش دوری بسوختی
آه! ار به وصل خود نکنی استمالتی
چون اوحدی به جان سخن کی رسد کسی؟
تا از کتاب دل بنخواند مقالتی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۷۸۵
روی در پرده و از پرده برون مینگری
پردهبردار، که داریم سر پردهدری
خلق بر ظاهر حسن تو سخنها گویند
خود ندانند که از کوی تصور بدری
هر کسی روی ترا بر حسب بینش خویش
نسبتی کرده به چیزی و تو چیز دگری
لاله خوانند ترا، آه! ز تاریک دلی
سرو گویند ترا، وای! ز کوتهنظری
تو به نظاره و برجستن رویت جمعی
متفرق شده در هر طرف از بیبصری
عشق ارباب هوی وه! که چه ناخوش هوسست
گلهٔ دیو دوان در پی یک مشت پری
اوحدی را ز فراقت نفسی بیش نماند
آه! اگر چارهٔ بیچارگی او نبری
غزل شمارهٔ ۷۵۱
زان شکرین لب گر شبی کردم شکار بوسهای
از من چه رنجی؟ ای پسر، سهلست کار بوسهای
چون بیشمار از لعل خود دادی به هر کس بوسها
یا خود خطا باشد ترا کردن شکار بوسهای
زاب دهانت مست شد دشمن، که خاکش بر دهن
وآنگه من آشفته در رنج و خمار بوسهای
جانا، دل محرور من شد بیقرار از شوق تو
با او به بازی بعد ازین میده قرار بوسهای
روزی که خواهند از لبت عشاق عالم کامها
هر کس تمنایی کند، ما اختیار بوسهای
آمد به لب جان از غمت، جانا، نمیگویی که: ما
تا چند سوزیم این چنین در انتظار بوسهای؟
روزی برای اوحدی یک بوسه بفرست از لبت
وز لعل شکربار خود کمگیر بار بوسهای
غزل شمارهٔ ۷۴۸
همچو گل صد گونه رنگ آوردهای
غنچهوارم دل به تنگ آوردهای
سوی من هر دم ز زلف و خال و خط
لشکری دیگر به جنگ آوردهای
در مخالف میزنی چون دف مرا
راستی نیکم به چنگ آوردهای
چون تو آهو زادهای حیفست حیف!
کن چنان خوی پلنگ آوردهای
بیگناهم کشتهای صدبار و باز
رفتهای، صد عذر لنگ آوردهای
بس جهودی میکشم، گویی، مرا
با اسیران از فرنگ آوردهای
اوحدی را خاک پای خویش خوان
چونکه دستش زیرسنگ آوردهای
غزل شمارهٔ ۷۱۹
نوای عشق بلبل را دلی باید بلا دیده
ز سوز و آه خود بسیار سرد و گرمها دیده
طریق جانگذاری را ز راه شوق واجسته
رموز عشق بازی را ز روی مهر وادیده
دل خود را بچین زلف خوبان چگل بسته
سر خود را بزیر پای ترکان سرا دیده
ز خوبان دیده داغ هجر و دیگرشان دعا گفته
ز ترکان خورده تیغ جور و باز از خود جفا دیده
بخورده چشم خود را خون و جان را تازگی داده
بکشته نفس خود را زار و تن را در عزا دیده
چو خوبان پرده برگیرند، جان خود فداکرده
دگر چون رخ بپوشانند ترک خود روا دیده
چو عیاران و سربازان میان خاک و خون صدپی
سعادت را دعا گفته، سلامت را قفا دیده
ز پیش سیر چشمان پرس سر این حکایت را
که مشکل داند این معنی فقیه هیچ نادیده
بسان اوحدی خواری به راه عشق این خوبان
زبونی جورکش خواهند و مسکینی بلا دیده
غزل شمارهٔ ۷۰۷
ای فراق تو مرا عقل و بصارت برده
دل من کافر چشم تو به غارت برده
بر دل شیفته هجر تو جفاها کرده
از تن سوخته مهر تو مهارت برده
دل ما را، که سپاهی نتوانستی برد
غمزهٔ شوخ تو در نیم اشارت برده
دوستان را همه خون ریخته چشم تو وز آن
دشمنان در همه آفاق بشارت برده
شوق روی تو به زنجیر کشش هر سحری
بر سر کوی تو ما را به زیارت برده
من ازین دیدهٔ خونبار شبی میبینم
سیل برخاسته و شهر و عمارت برده
بیتو هر وقت که آهنگ نمازی بکنم
اشک خون چهرهٔ ما را ز طهارت برده
اوحدی پیش دهان تو زبان بسته بماند
گر چه بود از دگران گوی عبارت برده
غزل شمارهٔ ۷۸۹
ساقی، بده شرابم، کندر چنین بهاری
نتوان شراب خوردن بیمطربی و یاری
یاری لطیف باید، گویندهای موافق
تا میتواند از تن کردن بدل گذاری
آن کش نشسته باشد در خانه لالهرویی
حاجت نباشد او را رفتن به لالهزاری
چون تاختن کند غم آهنگ سبزهای کن
بر گرد او کشیده از بید و گل حصاری
آن ترک را به مستی امروز در میان کش
ور در میان نیاید، آخر کم از کناری
عیبم مکن، که دیگر مشکل خلاص یابد
او را کزین گلستان دامن گرفت خاری
این هفته با حریفان من کار آب کردم
چون آب کارگر شد، از من مجوی کاری
آن ماه با حریفی هر شب شراب نوشد
تا جام او نباشد بیکلفت خماری
گل گر به رغم سنبل بر خال دل نبندد
در بلبلان نیفتد زان گونه خار خاری
چون چشم من نگردی ابری به گلستانی
چون اوحدی ننالد مرغی ز شاخساری
غزل شمارهٔ ۷۹۰
من به هر جوری نخواهم کرد زاری
زانکه دولت باشد از خوی تو خواری
گفتهای: خونت بریزم،سهل باشد
بعد ازین گر بر سرم شمشیر باری
گو: بیاموز، ابر نیسانی، ز چشمم
اشک باریدن در آن شبهای تاری
بر ندارم سر ز خاک آستانت
من خود این خیر از خدا خواهم به زاری
با تو خواهم گفت هر جوری که کردی
گر نخواهی عذرم، آخر شرم داری
اوحدی مقبل شود در هر دو عالم
ار قبولش میکنی روزی به یاری
غزل شمارهٔ ۷۹۲
شب هجرانت، ای دلبر، شب یلداست پنداری
رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری
قدم بالای چون سرو تو خم کردست و این مشکل
که بالای تو گر گوید: نکردم، راست پنداری
دمی نزدیک مهجوران نیایی هیچ و ننشینی
طریق دلنوازی از جهان برخاست پنداری
دلت سختست و مژگان تیر، در کار من مسکین
بدان نسبت که مژگان خار و دل برجاست پنداری
خطا زلفت کند، آخر دلم را در گنه آری
جنایت خود کنی و آنگاه جرم از ماست پنداری
ز هجر عنبر زلف و فراق درد دندانت
دو چشم اوحدی هر شب یکی دریاست پنداری
غزل شمارهٔ ۷۹۳
برون کردی مرا از دل چو دل با دیگری داری
کجا یادآوری از من؟ که از من بهتری داری
چه محتاجی به آرایش؟ که پیش نقش روی تو
کس از حیرت نمیداند که بر تن زیوری داری
من مسکین سری دارم، فدای مهرتست، ار چه
تو صد چون من به هر جایی و هر جایی سری داری
نشاید پر نظر کردن به رویت، کان سعادت را
مبارک ناظری باید، که نیکو منظری داری
نثار تست سیم اشک من، لیکن کجا باشد؟
بر توسیم را قدری، که خود سیمین بری داری
شکایت کردم از جور تو یاران را و گفتندم:
برو بارش به جان میکش، که نازک دلبری داری
چو فرهاد، اوحدی، دانم که روزی بر سر کویت
ببازد جان شیرین را، که شیرین شکری داری
غزل شمارهٔ ۷۹۱
ترا میزیبد از خوبان غرور و ناز و تن داری
که عنبر بر بیاض سیم و سنبل بر سمن داری
چو گفتم: عاشقم، بر تو، شدی بر خون من چیره
نمیرنجم کنون از تو،که این شوخی ز من داری
دل ار تو خواستی، دادم دل مجروح و جان بر سر
چو بردی بیسخن جانم، دگر با من سخنداری؟
مرا در جامه میجویی، نیابی جز خیال از من
چه جای جامه؟ کین جا تو شهیدان در کفن داری
دلاویزی و دلبندی،نمیدارم شکیب از تو
که بالایی چو سروت هست و زلفی چون رسن داری
نظیر زلف هندوی تو گر گویم خطا باشد
گه از شامش سحر خیزد، گه از چینش ختن داری
درختان چمن را پای نابوسیده نگذارم
به حکم آنکه گاهی تو گذاری در چمن داری
چو گل چاکست پیراهن بسی کس را و دل پرخون
از آن اندام همچون گل که اندر پیرهن داری
به دشنام و جفا، جانا، میزار اوحدی را دل
ازان خلق خلق بگذار، چون حسن حسن داری
غزل شمارهٔ ۷۹۶
بر من نمینشینی نفسی به دلنوازی
بنشین دمی، که خون شد دل من ز چاره سازی
همه سر بر آستان تو نهادهایم، تا خود
تو رخ که بر فروزی و سر که بر فرازی؟
منت، ای کمر، چه گوی؟ که بر آن میان لاغر
چه لطیف مینمایی! چه شگرف میبرازی!
غرض تو کشتن ماست و گرنه از چه معنی
رخ خوب مینگاری؟ سر زلف میترازی؟
چو رود ز بوسهٔ تو سخنی، سخن نگویم
که حدیث تنگ دستان نبود چنان نمازی
جگر من مسلمان بخوری بدان توقع
که شود به کشتن من دل کافر تو غازی
دل من بسوخت زلف تو، گمان نبرده بودم
که حدیث ما و زلف تو کشد بدین درازی!
من ازین بلا و محنت، نه شگفت اگر بنالم
تو بدان جمال و خوبی چه کنی؟ اگر ننازی
مکنید عیب چندین، اگرش نگاه کردم
که ازو نمیشکیبم،من بیدل نیازی
شدن از پی لطیفان و به خود نگاه کردن
نه نشان عاشقانست و نه رسم عشقبازی
به کجا برم شکایت؟ بکه گویم این حکایت؟
که تو شمع جمع و آنگه دل اوحدی گدازی
غزل شمارهٔ ۷۹۹
عالمی را به فراق رخ خود میسوزی
تا خود از جمله کرا وصل تو باشد روزی؟
دل سخت تو به جز کینه نورزد با ما
چون به دل کینه کشی، پس به چه مهر اندوزی؟
خار این کوه و بیابان همه سوزن باید
تا تو این پرده که بر ما بدریدی دوزی
نسبت گل بتو میکردم و عقلم میگفت:
پیش خورشید نشاید که چراغ افروزی
وقت آن بود که دل بر خورد از لعل لبت
چرخ پیروزه نمیخواست مرا پیروزی
شب هجران ترا صبح پدیدار نبود
گر خیال رخ خوب تو نکردی روزی
اوحدی، بر رخ این تازه جوانان بیزر
عشق رسوا بود، آنگاه به پیر آموزی؟
غزل شمارهٔ ۷۹۸
دل من دردمند تست درمانش نمیسازی
دلت بر وی نمیسوزد به فرمانش نمیسازی
تنم را خون دل خوردی و ترکش میکنی اکنون
عجب دارم ز کیش تو که: قربانش نمیسازی؟
ز کار من همی پرسی که چونست آن؟ نمیدانم
به دشواری کشید این کار و آسانش نمیسازی
لبت یک روز بوسی، گفت،خواهم داد، سالی شد
عجب گر باز از آن کشتن پشیمانش نمیسازی!
ترا تا تیر مژگان در کمان ابروان آمد
ندیدم سینهای کآماج پیکانش نمیسازی
دلم را بارها گفتی که: سامانی دهی، اکنون
چو شد سرگشته میبینم که سامانش نمیسازی
نمودی: کاوحدی را جمع خواهم داشتن، اکنون
نباشی جمع، تا روزی پریشانش نمیسازی
غزل شمارهٔ ۸۰۰
هزار بار بگفتم که: به ز جان عزیزی
اگر چه خون دل من هزار بار بریزی
مرا سریست کزان خاک آستانه نریزم
اگر تو بر سرم آن خاک آستانه ببیزی
شبم به وعدهٔ فردای خودنشانی و چون من
در انتظار نشینم، تو روزها بگریزی
میان ما و تو کاری کجا ز پیش برآید؟
که من تواضع و خدمت کنم، تو تندی و تیزی
مگر تو با من مسکین سری ز لطف درآری
و گرنه پای عتابت که دارد؟ از تو ستیزی
طبیب شهر همانا علاج و چاره نداند
مرا، که مهر جبلی شدست و عشق غریزی
به دوست تحفه فرستند چیزها، من مسکین
ترا چه تحفه فرستم؟ که بهتر از همه چیزی
عجب مدار که پیشت چراغ را بنشانم
که شمع نیز در آن شب نشسته به، که تو خیزی
اگر بضاعت مزجاة اوحدی نکنی رد
روا بود که: ز خوبان مصر ما،تو عزیزی