غزل شمارهٔ ۵۱
نیست در آبگینه آتش و آب
بادهشان رنگ میدهد، دریاب
باده نیز اندر اصل خود آبیست
کآفتابش فروغ بخشد و تاب
ز آب بی رنگ شد عنب موجود
وز عنب شیره وز شیره شراب
زین منازل نکرده آب گذار
هیچ کس را نکرد مست خراب
باش، تا رنگ و بوی برخیزد
که همان آب صرف بینی، آب
هر کس از باده نسبتی دیدند
جمله بین کس نشد ز روی صواب
چشم ازو رنگ برد و بینی بوی
عاقلش سکر دید و غافل خواب
اگرت چشم دوربین باشد
بر گرفتم ازان جمال نقاب
اوحدی، هرچه غیر او بینی
نیست یک باره جز غرور سراب
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۵۸
بیار باده، که ما را به هیچ حال امشب
برون نمیرود آن صورت از خیال امشب
به حکم آنکه ندارم حضور بیرخ دوست
مرا نماز حرامست و می حلال امشب
ز باده خوردن اگر منع میکنندم خلق
بدین سخن نتوان رفت در جوال امشب
ز عشرت و طرب و باده هیچ باقی نیست
ولی چه سود؟ که دوریم از آن جمال امشب
گرم نه وعدهٔ دیدار باز دادی دل
بلای هجر نمیکردم احتمال امشب
هلال، اگر نه چو ابروی یار من بودی
نکردمی نظر مهر در هلال امشب
شینیدهای که: بنالند عاشقان بیدوست؟
تو نیز عاشقی، ای اوحدی، بنال امشب
غزل شمارهٔ ۶۰
مهر گسل گشت یار، عهد شکن شد حبیب
اصل خطر شد دوا، رای خطا زد صلیب
خوارم و بیوصل دوست خوار بود آدمی
زارم و بیروی گل زار بود عندلیب
دیر کشید، ای نگار، سوختنم ز انتظار
یا نظری بیستیز، یا گذری بیرقیب
ما ز تو مهر و وفا خواستهایم، ای صنم
نی چو کسان دگر عاشق رنگیم و طیب
نیست ز خامان عجب عشق زنخدان و لب
طبع چه جوید؟رطب، طفل چه جوید زبیب
ابروی محرابوش گر سوی مسجد بری
نعره برآرد امام، در غلط افتد خطیب
گر بکشم خویش را در طلب وصل تو
سود ندارد، که نیست کار برون از نصیب
چاره به جز صبر نیست، کان رخ چون آفتاب
دل برباید، مگر دیده بدوزد لبیب
دلمنه، ای اوحدی، زانکه به شهر کسان
جور کشد بیسخن عاشق و آنگه غریب
غزل شمارهٔ ۵۳
یا بپوش آن روی زیبا در نقاب
یا دگر بیرون مرو چون آفتاب
بند کن زلف جهان آشوب را
گر نمیخواهی جهانی را خراب
رنج من زان چشم خوابآلود تست
چون کنم، کندر نمیآید ز خواب؟
زلف را وقتی اگر تابی دهی
آن تو دانی، روی را از من متاب
من که خود میمیرم از هجران تو
بر هلاک من چه میجویی شتاب؟
تا نرفتی در نیامد تیره شب
تا نیایی بر نیاید آفتاب
حال هجران تو من دانم، که من
سینهای دارم پر از آتش کباب
عاشقم، روزی بر آویزم بتو
تشنهام، خود را در اندازم به آب
اوحدی کامروز هجران تو دید
ایزدش فردا نفرماید عذاب
غزل شمارهٔ ۵۲
هر بامداد روی تو دیدن چو آفتاب
ما را رسد، که بیتو ندیدیم روی خواب
ما را دلیست گمشده در چین زلف تو
اکنون که حال با تو بگفتیم، بازیاب
باریک تر ز موی سؤالیست در دلم
شیرینتر از لب تو نگوید کسی جواب
رویت ز روشنی چو بهشتست و من ز درد
در وی به حیرتم که: بهشتست یا عذاب؟
چشمم ز آب گریه به جوشست همچو دیگ
عشق آتشی همی کند آهسته زیر آب
هر دل که دید آب دو چشمم کباب شد
برآب دیدهای، که دل کس شود کباب؟
جز یک شراب هر دو نخوردیم، پس چرا
چشم تو مست گشت و دل اوحدی خراب؟
غزل شمارهٔ ۴۴
حلوای نباتست لبت، پسته دهانا
در باغ گلی نیست به رخسار تو مانا
زیر لبت ازوسمه نقطهاست، چه روشن؟
گرد رخت از مشک زقمهاست چه خوانا؟
گفتم: نتوانی دل شهری بربودن
نی، چون نتوانی، که شگرفی و توانا؟
بس گوشه نشینی که ز هجر تو بنالد
این ناله به گوشت نرسیدست همانا
مردم نه عجب صورت عشقم که بدانند
بیعشق نشستن عجب از مردم دانا
هر لحظه زبان فاش کند سر دل من
پیوسته ز دست تو برنجیم، زبانا
دلسوختهٔ عشق تو گردید به صد جان
غافل مشو از اوحدی سوخته، جانا
غزل شمارهٔ ۳۶
ای چراغ چشم توفان بار ما
بیش ازین غافل مباش از کار ما
هر زمانی در به روی ما مبند
گر چه کوته دیدهای دیوار ما
شکر آن که خواب میگیرد به شب
رحمتی بر دیدهٔ بیدار ما
ای که با هر کس چو گل بشکفتهای
بیش ازین نتوان نهادن خار ما
کاشکی آن رخ نبودی در نقاب
تا نکردی مدعی انکار ما
با چنان ساعد که بر بازوی اوست
کس نپیچد پنجهٔ عیار ما
خلق عالم گر شوند اغیار و خصم
نیست غم، گر یار باشد یار ما
اوحدی، میبوس خاک آستان
کندر آن حضرت نباشد بار ما
غزل شمارهٔ ۵۰
نوبهارست و دل پر هوس و بادهٔ ناب
حبذا روی نگار و لب کشت و سر آب
صبح برخیز و بر گل به صبوحی بنشین
چون به آواز خوش مرغ درآیی از خواب
عیش نیکوست کسی را که تواند کردن
ای توانای خردمند، چه داری؟ دریاب
اگر آن زلف تو در بردن عقل از همه روی
وی لب تو در غارت دین از همه باب
کافران روی به محراب نکردند، ولی
بکنند ار خم ابروی تو باشد محراب
اوحدی پیش تو صد نامه فرستاد از شوق
که نه آثار وفا دید و نه ایثار جواب
غزل شمارهٔ ۵۶
بت خورشید رخ من به گذارست امشب
شب روان را رخ او مشعله دارست امشب
خاک مشکست و زمین عنبر و دیوار عبیر
باد گل بوی و هوا غالیه بارست امشب
دیدهٔ آن که نمیخفت و سعادت میجست
گو: نگه کن، که سعادت بگذارست امشب
آن بهشتی، که ترا وعده به فردا دادند
همه در حلقهٔ آن زلف چو مارست امشب
گل این باغچه بیخار نباشد فردا
گل بچینید، که بیزحمت خارست امشب
عید را قدر نباشد بر شبهای چنین
روز نوروز خود اندر چه شمارست امشب؟
تا قبولت نکند یار نیابی اقبال
مقبل آنست که در صحبت یارست امشب
ماهرویی که ز ما پرده همی کرد و حجاب
پرده از روی بر انداخت که: بارست امشب
دوست حاضر شده ناخوانده و دشمن غایب
اوحدی، پرورش روح چه کارست امشب؟
غزل شمارهٔ ۴۵
ای نرگس تو فتنه و در فتنه خوابها
زلف تو حلقه حلقه و در حلقه تابها
حوران جنت ار به کمالت نگه کنند
در رو کشند جمله ز شرمت نقابها
دست قضا چو نسخهٔ خوبان همی نبشت
روی تو اصل بود و دگر انتخابها
گر پرتوی ز روی تو در عالم اوفتد
سر بر کند ز هر طرفی آفتابها
آخر زکوة این همه خوبی نه واجبست؟
منعت که میکند که نکردی ثوابها؟
فردا مگر گناه نباشد مرا به حشر
کامروز در فراق تو دیدم عذابها
من میکنم دعا و تو دشنام میدهی
آری، بر تو کم نبود این جوابها
از اشک دیده بر ورق روی چون زرم
گویی مگر به سیم کشیدند بابها
امشب چنان گریستهام کاشک چشم من
همسایه را به خانه در افکند آبها
برخوان سینه از دل بریان نهادهام
در رهگذار خیل خیالت کبابها
غیری در اشتیاق تو گر نامهای نوشت
شاید که اوحدی بنویسد کتابها
غزل شمارهٔ ۲۳
حاشا! که جز هوای تو باشد هوس مرا
یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا
در سینه بشکنم نفس خویش را به غم
گر بیغمت ز سینه بر آید نفس مرا
فریاد من ز درد دل و درد دل ز تست
دردم ببین وهم تو به فریاد رس مرا
گیرم نمیدهی به چومن طوطیی شکر
از پیش قند خویش مران چون مگس مرا
زین سان که هست میل دل من به جانبت
لیلی تو میل جانب من کن، که بس مرا
گفتم که: باز پس روم از پیش این بلا
بگرفت سیل عشق تو از پیش و پس مرا
ای اوحدی، هوای رخ او مکن دلیر
بنگر که: چون گداخته کرد این هوس مرا؟
غزل شمارهٔ ۴۶
رخ خوب خویشتن را بچه پوشی از نظرها؟
که به حسرت تو رفتن بدو دیده خاک درها
برت آمدیم یک دم، ز برای دست بوسی
چو ملول گشتی از ما، ببریم درد سرها
تو به ناز خفته هرشب، ز منت خبر نباشد
که زخون دیده گریم ز غمت به رهگذرها
عجب آمدم که: بعضی ز تو غافلند، مردم
مگر از ره بصارت خللیست در بصرها؟
نتوانم از خجالت که: بر تو آورم جان
که شنیدم: التفاتی نکنی به مختصرها
ز لبت نبات خیزد، چو خنده برگشایی
بهل این شکر فروشی، که بسوختی جگرها
بر آن کمان ابرو دل اوحدی چه سنجد؟
که به زخم تیر مژگان بشکافتی سپرها
غزل شمارهٔ ۵۵
زان دوست که غمگینم، غم خوار کنش، یارب
دشمن که نمیخواهد، همخوار کنش، یارب
اندر دل سخت او کین پر شد و مهر اندک
آن مهر که اندک شد، بسیار کنش، یارب
سر گشته و غمخوارم، آن کین غم ازو دارم
همچون من سرگشته، بییار کنش، یارب
کردست رقیبان را خار گل روی خود
نازک شکفید آن گل، بیخار کنش، یارب
گر زلف چو ز نارش میرنجد ازین خرقه
این خرقه که من دارم، زنار کنش، یارب
این سینه که شد سوزان از مهر جگر دوزان
چون مهر بر افروزان، یا نار کنش، یارب
آن کو نکند باور بیماری و درد من
یک چند به درد او، بیمار کنش، یارب
چشمش همه را خواند وز روی مرا راند
مستست و نمیداند، هشیار کنش، یارب
هر دم به دل سختم، تاراج کند رختم
در خواب شد این بختم، بیدار کنش، یارب
بیکار شد آه من، اندر دل ماه من
منگر به گناه من، پر کار کنش، یارب
دل برد و ز درد دل میگریم و میگویم:
کان کس که ببرد این دل، دلدار کنش، یارب
آن کش نشد آگاهی از غارت رخت من
یک هفته اسیر این طرار کنش، یارب
گر زانکه بیازارد، سهلست، مرا آن بت
از اوحدی آن آزار، بیزار کنش، یارب
غزل شمارهٔ ۳۹
چو آشفته دیدی که شد کار ما
نگشتی دگر گرد بازار ما
میزار ما را، که کار خطاست
دلیری نمودن به آزار ما
به فریاد ما گر چنین میرسی
به گردون رسد نالهٔ زار ما
دل ما ننالیدی از چشم تو
اگر جور کردی به مقدار ما
بجز ما نخواهد خریدن کسی
متاعی که بستی تو در بار ما
چه خسبی؟ که شبهای تاریک خواب
نیامد درین چشم بیدار ما
مریز اوحدی را نمک بر جگر
که شوریده او میکند کار ما