غزل شمارهٔ ۳۸
تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟
که هجرانت چه میسازد همی با روزگار ما؟
چه ساغرها تهی کردیم بر یادت: که یک ذره
نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما
به هر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندش
ولی این مردمی ها خود نباشد در دیار ما
ز رویت پردهٔ دوری زمانی گر برافتادی
همانا بشکفانیدی گل وصلی ز خار ما
تو همچون خرمن حسنی و ما چون خوشه چینانت
از آن خرمن چه کم گشتی که پر بودی کنار ما؟
ز دلبندان آن عالم دل ما هم ترا جوید
که از خوبان این گیتی تو بودی اختیار ما
نمیباید دل ما را بهار و باغ و گل بیتو
رخ و زلف و جبینت بس گل و باغ و بهار ما
ز مثل ما تهیدستان چه کار آید پسند تو؟
تو سلطانی، ز لطف خود نظر میکن به کار ما
چه دلداری؟ که از هجران دل ما را بیازردی
چه دمسازی؟ که از دوری بر آوردی دمار ما
به قول دشمنان از ما، خطا کردی که برگشتی
کزان روی این ستمکاری نبود اندر شمار ما
ز هجرت گر چه ما را پر شکایتهاست در خاطر
هنوزت شکرها گوییم، اگر کردی شکار ما
بگو تا: اوحدی زین پس نگرید در فراق تو
که گر دریا فرو بارد بنفشاند غبار ما
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۳۰
نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را
چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟
اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید
که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را
دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده میداری
من اینک فاش میگویم! به نزدیک من آر او را
مجو آزار آن بیدل، که از سودای وصل تو
دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را
سر زلفت پریشانی بسی کرد، از به چنک آید
بده تا بی و بر بند و به دست من سپار او را
بحال اوحدی هرگز نکری التفات اکنون
چو میگویی، غلام ماست، یاری نیک دار او را
نگاهی کن درو یک بار و او را بنده خود خوان
گذاری کن برو یک روز و خاک خود شمار او را
غزل شمارهٔ ۲۰
گر وصل آن نگار میسر شود مرا
از عمر باک نیست، که در سر شود مرا
تسخیر روی او به دعا میکند دلم
تا آفتاب و ماه مسخر شود مرا
روزی که کاسهٔ سرم از خاک پر کنند
از بوی او دماغ معطر شود مرا
آن نور هر دودیده اگر میدهد رضا
بگذار تا دودیده به خون تر شود مرا
هر ساعتم چنان کند از غصه پایمال
کز دست او فعان به فلک بر شود مرا
مشکل شکفته گرددم از وصل او گلی
لیکن چه خارها که به دل در شود مرا!
این درد سینه سوز، که در جان اوحدیست
از تن شگفت نیست که لاغر شود مرا
غزل شمارهٔ ۲۴
دود از دلم برآمد، دادی بده دلم را
در بر رخم چه بندی؟ بگشای مشکلم را
پایم به گل فروشد، تا چند سر کشیدن؟
دستی بزن برآور این پای در گلم را
دستم چو شد حمایل در گردن خیالت
پنهان کن از رقیبان دست حمایلم را
بردند پیش قاضی از قتل من حکایت
او نیز داد رخصت، چون دید قاتلم را
جز مهر خود نبینی در استخوان و مغزم
گر زانکه بر گشایی یک یک مفاصلم را
وقتی که مرده باشم، گر مهر مینمایی
بر آستان خود نه تابوت و محملم را
تا نقش مهر خویشم بر لوح دل نوشتی
یکسر به باد دادی تحصیل و حاصلم را
عیبم کنند یاران در عشقت ای پریرخ
دیوانه ساز بر خود یاران عاقلم را
از غل و بند مجنون دیگر سخن نگفتی
گر اوحدی بدیدی قید و سلاسلم را
غزل شمارهٔ ۳۲
با که گویم سرگذشت این دل سرگشته را؟
راز سر گردان عاشق پیشهٔ غم کشته را؟
آب چشم من ز سر بگذشت و میگویی: بپوش
چون توان پوشیدن این آب ز سر بگذشته را؟
جان شیرین منست آن لب، بهل تا میکشد
در غم روی خود این فرهاد مجنون گشته را
آنکه روزی گر چمان اندر چمن رفتی برش
باغبان از سرزنش میکشت سرو کشته را
خال او حال مرا برهم زد و خونم بریخت
با که گویم حال این خال به خون آغشته را؟
آسمان برنامهٔ عمرم نبشتست این قضا
در نمیشاید نوشتن نامهٔ بنوشته را
خاک کوی او بهشتم بود هشتم، لاجرم
این زمان در خاک میجویم بهشت هشته را
کمتر از شمعی نشاید بود و گر سر میرود
هم به پایان برد میباید سر این رشته را
اوحدی خواهی که چون عیسی به خورشیدی رسی
آتشی درزن، بسوز این دلق مریم رشته را
غزل شمارهٔ ۳۳
دلم در دام عشق افتاد هیلا
فتاده هر چه بادا باد هیلا
چو دل را در غمش فریادرس نیست
مرا از دست دل فریاد هیلا
بر آب چشم من کشتی برانید
که توفان در جهان افتاد هیلا
بده ساقی، چو کشتی ساغر می
به یاد دجلهٔ بغداد هیلا
منم وامق، تویی عذرا وفا کن
تویی شیرین منم فرهاد، هیلا
ز اشک و سوز و آه من حذر کن
که بارانست و برق و باد هیلا
چو داد بیدلان دادی، نگارا
مکن بر جان من بیداد هیلا
گر از جور تو روزی پیش سلطان
چو مظلومان بخاهم داد هیلا
مگو از تلخ و شور، ای مطرب، امروز
که خسرو دل به شیرین داد هیلا
ز قول اوحدی بر بیدلان خوان
غزلهایی که داری یاد هیلا
غزل شمارهٔ ۴۲
مرادم ار چه نخواهد روا شدن ز شما
به فال نیک ندارم جدا شدن ز شما
مگر اجل برهاند مرا ز عشق، ارنه
به زندگی نتوانم رها شدن ز شما
اگر ز خوی شما داشتی خبر دل من
عجب نداشتمی بیوفا شدن ز شما
ازین صفت که بییگانگی همی کوشید
کرا بود طمع آشنا شدن ز شما؟
دلم بدین صفت ار پایمال غصه شود
گریختن زمن و در قفا شدن ز شما
غم شما گر ازین سان کشد گریبانم
چه پیرهن که بخواهد قبا شدن ز شما
به اوحدی طمع پارسا شدن میکنید
که بعد ازین نتوان پارسا شدن ز شما
غزل شمارهٔ ۴۹
سخت به حالم از تو من، ای مدد حال بیا
فال به نام تو زدم، ای تو مرا فال بیا
عهد من از یاد مهل، تا نشوم خوار و خجل
نامه فرستادم و دل، بنگر و در حال بیا
عاشق دیوانه شدم، وز همه بیگانه شدم
بر در میخانه شدم، خیز و به دنبال بیا
دور شدی، دیر مکش،بر مچشان زهر و مچش
ای همه شغلی بتو خوش، با همه اشغال بیا
تا به رخت عید کنم، روی به توحید کنم
آخر شعبان چو شدی، اول شوال بیا
پر می و نقلست سرا، با همه پیکار چرا؟
شاهد مجلس، بنشین، زاهد بطال، بیا
میروم از دست دگر، واقعهای هست دگر
شد دل من مست دگر، ای تن حمال، بیا
بهمن غم کرد درون، دست به دستان و فسون
رستم جان گشت زبون، ای خرد زال، بیا
عقل بینداخت قلم، شخص هنر ساخت به غم
کفر برانداخت علم، مهدی دجال بیا
این بصر و طرف بهل، وین نظر ژرف بهل
این ورق و حرف بهل، ای سخن لال بیا
روز وصالست مرا، صبح کمالست مرا
غرهٔ سالست مرا، اوحدی، امسال بیا
غزل شمارهٔ ۵۴
امروز چون گذشتی برما؟ عجب، عجب!
ماه نوی که گشتی پیدا، عجب، عجب!
خوبت رخست و زیبا، بنشین، نکو، نکو
شاد آمدی و خرم، فرما، عجب، عجب!
بخت من و من آسان با تو؟ بیا، بیا
خوی تو و تو ساکن باما، عجب، عجب!
چونت ز دل برآمد، جانا که بیرقیب
بر من گذار کردی تنها؟ عجب، عجب!
دری و دور گشته ز دریای چشم ما
ای در باز گشته ز دریا، عجب، عجب
آگاه چون نکردی ما را ز آمدن
ناگاه چون فتادی اینجا؟ عجب، عجب!
زینهاست کاوحدی به تو دادست دل چنین
زان دل چگونه آمد اینها؟ عجب، عجب!
غزل شمارهٔ ۴۷
باد سهند بین که : برین مرغزارها
چون میکند ز نرگس و لاله نگارها؟
در باغ رو، که دست بهار از سر درخت
بر فرقت از شکوفه بریزد نثارها
ساقی، میان ببند که هنگام عشرتست
می در پیالها کن و گل در کنارها
نتوان شکایت ستم روزگار کرد
گر من درین حدیث کنم روزگارها
وقتی من اختیار دلی داشتم به دست
عشق آمد و ز دست ببرد اختیار ها
گر بر دل تو هست غباری ز داغ غم
بنشین، که جام می بنشاند غبارها
تا این بهار نامه بود، هیچ مجلسی
بییاد اوحدی نبود در بهارها
غزل شمارهٔ ۱۱
بر قتل چون منی چه گماری رقیب را؟
ای در جهان غریب، مسوز این غریب را
دورم همی کنند ادیبان ز پیش تو
ای حورزاده، عشق بیاموز ادیب را
روی تو گر ز دور ببیند خطیب شهر
دیگر حضور قلب نباشد خطیب را
ترسا گر آن دو زلف چو زنار بنگرد
در حال همچو عود بسوزد صلیب را
ما دوست را به دنیی و عقبی نمیدهیم
زنهار! کس چگونه فروشد حبیب را
از من مدار چشم خموشی، که وقت گل
مشکل کسی خموش کند عندلیب را
همرنگ اوحدی شود اندر جهان به عشق
هر کس که او نگه کند این رنگ و طیب را
غزل شمارهٔ ۵۷
پس از مشقت دوشین که داشت گوش امشب؟
که من به کام رسم زان لب چو نوش امشب
کشیدهایم بسیبار چرخ، وقت آمد
که چرخ غاشیهٔ ما کشد به دوش امشب
بیار، ساقی، از آن جام راوقی، تا من
در افگنم به رواق فلک خروش امشب
خیال خوب مبند، ای دل امشبی و مخسب
تو نیز جهد کن، ای دیده و بکوش امشب
ز خانقاه دلم سیر شد، برای خدای
مرا مبر ز سرکوی میفروش امشب
شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق
ز من مدار توقع به عقل و هوش امشب
به ترک نام کن، ای اوحدی وخرمن ننگ
بیار باده و بنشین و باده نوش امشب
غزل شمارهٔ ۵۹
مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب
که نمیشکیبد از تو دل بیقرارم امشب
ز طرب نماند باقی، که مرا تو هم وثاقی
چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب
چه زنی صلای رفتن؟چو نماند پای رفتن
چه کنی هوای رفتن؟ که نمیگذارم امشب
به رخم چو بر گشادی در وعدها که دادی
نه شگفت اگر به شادی نفسی برآرم امشب
چو شدم وصال روزی، به توقعم چه سوزی؟
چه شود که بر فروزی دل سوکوارم امشب؟
گل بخت شد شکفته، که شوم چو بخت خفته
که تو دادهای نهفته بر خویش بارم امشب
اگر از هزار دستم، بکشند خوار و پستم
چو یکی همی پرستم، چه غم از هزارم امشب
دگر آرزو نجویم، پی آرزو نپویم
همه از تو شکر گویم، که تویی شکارم امشب
دل اوحدی تو داری، چو نمیدهی بیاری
نکنم به ترک زاری، که ز عشق زارم امشب
غزل شمارهٔ ۴۸
ای سفر کرده، دلم بیتو بفرسود،بیا
غمت از خاک درت بیشترم سود، بیا
سود من جمله ز هجر تو زیان خواهد شد
گر زیانست درین آمدن از سود، بیا
مایهٔ راحت و آسایش دل بودی تو
تا برفتی تو دلم هیچ نیاسود بیا
ز اشتیاق تو در افتاد به جانم آتش
وز فراق تو در آمد به سرم دود، بیا
ریختم در طلبت هر چه دلم داشت، مرو
باختم در هوست هر چه مرا بود، بیا
گر ز بهر دل دشمن نکنی چارهٔ من
دشمنم بر دل بیچاره ببخشود، بیا
زود برگشتی و دیر آمده بودی به کفم
دیر گشت آمدنت، دیر مکش، زود بیا
کم شود مهر ز دوری دگران را لیکن
کم نشد مهر من از دوری و افزود، بیا
گر بپالودن خون دل من داری میل
اوحدی خون دل از دیده بپالود، بیا
غزل شمارهٔ ۴۱
ای پرتو روحالقدس تابان ز رخسار شما
نور مسیحا در خم زلف چو زنار شما
هم لفظتان انجیل خوان، هم لهجتان داودسان
سر حواریون نهان در بحر گفتار شما
شماس ازان رخ جفت غم، مطران پریشان دم بدم
قسیس دانا نیز هم بیچاره در کار شما
اعجاز عیسی در دو لب پنهان صلیب اندر سلب
قندیل زهبان نیم شب تابان ز رخسار شما
از لعلتان کوثر نمی، وز لفظتان گردون خمی
میلاد شادیها همی از روز دیدار شما
زان زلفهای جان گسل تسبیح یوحنا خجل
صد جاثلیق زندهدل چون من خریدار شما
گردی ز عشق انگیخته، بر گبر و ترسا بیخته
خون مسلمان ریخته در پای دیوار شما
ای عیدتان بر خام خم گوسالهٔ زرینه سم
فسح نصاری گشته گم در عید بسیار شما
دیرش زمین بوسد به حد، رهبان از وجوید مدد
چون اوحدی یومالاحد آید به زنهار شما