غزل شمارهٔ ۱۳۵
در خرابات عاشقان کوییست
وندرو خانهٔ پریروییست
طوقداران چشم آن ماهند
هر کجا بسته طاق ابروییست
به نفس چون نسیم جان بخشد
هر کرا از نسیم او بوییست
ورقی باز کردم از سخنش
زیر هر توی آن سخن توییست
من ازو دور و او به من نزدیک
پرده اندر میان من و اوییست
سوی او راهبر ندانم شد
تا مرا رخ به سایه و موییست
اوحدی، با کسی مگوی دگر
نام آن بت، که نازکش خوییست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۱۳۶
گو: هر که در جهان به تماشا روید و گشت
ما را بس این قدر که: به ما دوست بر گذشت
تا او ز نقش چهرهٔ خود پرده بر گرفت
ما نقش دیگران ز ورق کردهایم گشت
وقتی ز خلق راز دل خود نهفتمی
اکنون نمیتوان، که ز بام او فتاد تشت
انصاف داد عقل که: در بوستان حسن
دست زمانه بهتر ازین شاخ گل نکشت
با دوست هر کجا که نشینی تفرجست
خواهی میان گلشن و خواهی کنار دشت
روزی شنیدمی به تکلف حدیث خلق
عشق آمد، آن حدیث به یک باره در نوشت
آسان بود به سوی کسان رفتن، اوحدی
اندیشه کن که: گم نشوی وقت بازگشت
غزل شمارهٔ ۱۳۷
دوش چون چشم او کمان برداشت
دلم از درد او فغان برداشت
حیرت او زبان من در بست
غیرتش بندم از زبان برداشت
بنشینم به ذکر او تا صبح
صبح چون ظلمت از جهان برداشت
مطرب آن نغمهٔ سبک برزد
ساقی آن ساغر گران برداشت
می و مطرب چو در میان آمد
بت من پرده از میان برداشت
چون بدید این تن روان رفته
بنشست و قلم روان برداشت
از تنم رسم آن کمر برزد
وز دلم نسخهٔ دهان برداشت
جان و جانان چو هر دو دوست شدند
تن آشفته دل ز جان برداشت
بر گرفت از لبش به زور و بزر
همه کامی که میتوان برداشت
اوحدی را چو زور و زر کم بود
دست زاری بر آسمان برداشت
غزل شمارهٔ ۱۳۸
مگر پیر سجاده حالی نداشت؟
کزین خلق و کثرت ملالی نداشت؟
ازین دام نام و ازین چاه جاه
به بالا نیامد، که بالی نداشت
به آخر بداند خداوند لاف
که: در سر بغیر از خیالی نداشت
چه گویی که: صوفی نخوردست می؟
که از بیم مردم مجالی نداشت
خوشا! وقت آزادهٔ فارغی
که با کس جواب و سؤالی نداشت
شکم بنده حال دهن بستگان
چه داند؟ چو این روزه سالی نداشت
ز درد جدایی چه نالد کسی؟
که با نازنینی وصالی نداشت
کمال خود آن کو ز صورت شناخت
بر اهل معنی کمالی نداشت
دلی یافت خط نجات از بلا
که بر چهره زین رنگ خالی نداشت
درین ملک مردی نشد پای بند
که چون اوحدی ملک و مالی نداشت
غزل شمارهٔ ۱۳۹
نگر: مگرد گر آن سر و سیم بر بگذشت؟
که: آب دیدهٔ نظارگان ز سر بگذشت
ز من چو زان رخ همچون قمر نشان پرسید
رسید بر فلکم آه و از قمر بگذشت
تو بخت بین که: نخفتم شبی جزین ساعت
که خفته بودم و دولت ز پیش در بگذشت
کدام پرده بماند درست و پوشیده؟
بدین طریق که آن ترک پرده در بگذشت
دگر به پند پدر گوش برنکرد کسی
که از مقابل او روی آن پسر بگذشت
مسافری، که به شهر آمد و بدید او را
ندیدهایم کز آن آستان در بگذشت
چو دید آن سر زلف دراز در کمرش
سرشک دیدهٔ خونریزم از کمر بگذشت
ز من بپرس گزند جراحت دل ریش
که چند نوبتم این ناوک از جگر بگذشت
چو اوحدی نشدش دل به هیچ نوع درست
هر آن شکسته که این تیرش از سپر بگذشت
غزل شمارهٔ ۱۴۱
ای حلقه کرده دلها در حلقهای گوشت
چون موی گشته خلقی ز آن موی تا به دوشت
بر سر زند چلیپا از زلف پای بندت
دم در کشد مسیحا از شکر خموشت
بگدازد از خجالت، حال، نبات مصری
چون پسته گر بخندد لعل شکر فروشت
جان هزار بیدل در لعل آبدارت
خون هزار عاشق در جزع فتنه کوشت
دلهای عاشقان را در حلقهٔ لب تو
نیکو مفرحی شد ترکیب لعل نوشت
با عشقت اوحدی را دیدم حکایتی خوش
لیکن حکایت او خود کی رسد به گوشت؟
فریاد دردناکش از سوز سینه میدان
تا آتشی نباشد چون آورد به جوشت؟
غزل شمارهٔ ۱۴۳
در فراق تو مرا هیچ نه خوردست و نه خفت
تا تو بازآیی از آنجا که نمییارم گفت
هیچ محتاج گرو نیست، که دل خواهد برد
خم ابروی تو، گر طاق برآید، یا جفت
گر تو خواهی که بدانی: به چه روزیم از تو
روزگاری به شب مات نمیباید خفت
ز تمنای تو برخار جفا میخفتیم
تا چه گل بود که از هجر تو ما را بشکفت؟
در چنین روز بلا صبر بخواهیم نمود
با چنین اشک روان راز چه دانیم نهفت؟
هر که بر خاک رهت آب رخی دارد چشم
زان درش خاک به رخسار همی باید رفت
اوحدی تا که به کامی برسد، میدانی
کش به وصف لب لعلت چه گهر باید سفت؟
غزل شمارهٔ ۱۴۴
تا بر دوست بار نتوان یافت
دل بر ما قرار نتوان یافت
تا نیاید نگار ما در کار
کار ما چون نگار نتوان یافت
بیدهان و لب چو شکر او
عاشقان را شکار نتوان یافت
گر بپرسیدنم نهد گامی
جز دل و جان نثار نتوان یافت
به جز اندر دهان و جز لب او
زندگانی دوبار نتوان یافت
در جهان از شمار شوخی او
تا به روز شمار نتوان یافت
بر وفا دل منه، که خوبان را
به وفا استوار نتوان یافت
اوحدی، کار عشق کن، که به نقد
به ازین هیچ کار نتوان یافت
پایدار، ار بگیردت غم عشق
عشق بیگیر ودار نتوان یافت
غزل شمارهٔ ۱۴۲
دیگر آن حلقه و آن دانهٔ در در گوشت
که ببیند، که نبخشد دل و دین و هوشت؟
پای بر گردن گردون نهم از روی شرف
گر چو زلف تو شبی سر بنهم بر دوشت
طوطی چرب زبان، با همه شیرین سخنی
دم نیارد که زند پیش لب خاموشت
شهر پر شور شد از پستهٔ شکر پاشت
دهر پر فتنه شد از سنبل نسرین پوشت
ای بسا! نیش کزان غمزه فروشد به دلم
خود به کامی نرسید از دهن چون نوشت
دارم اندیشه که: یک بوسه بخواهم ز لبت
باز میترسم از آن خوی ملامت کوشت
سخن اوحدی، از خود همه مرواریدست
هیچ شک نیست که: بیزر نرود در گوشت
غزل شمارهٔ ۱۴۵
آن ستمگر، که وفای منش از یاد برفت
آتش اندر من مسکین زد و چون باد برفت
او به بغداد روان گشت و مرا در پی او
آب چشمست که چون دجلهٔ بغداد برفت
گر چه میگفت که: از بند شما آزادم
همچنان بندهٔ آنیم، که آزاد برفت
او چو برخاست غم خود به نیابت بنشاند
تا نگویی که: سپهر از بر بیداد برفت
از من خسته به شیرین که رساند خبری؟
کز فراق تو چها بر سر فرهاد برفت!
پیش ازین در دل من هر هوسی بگذشتی
دل بدو دادم و دانم همه از یاد برفت
اوحدی، از غم او ناله نمیباید کرد
سهل کاریست غم ما، اگر او شاد برفت
غزل شمارهٔ ۱۴۷
دلم بر آتش هجران کباب کرد و برفت
تنم به درد جدایی خراب کرد و برفت
مرا به وصل خود آهسته وعدهای میداد
ولی چه سود؟ که ناگه شتاب کرد و برفت
بتی که دامن وصلش به چنگم آمده بود
ز هجر نالهٔ من چون رباب کرد و برفت
دو چشم او چه خطاها که داشت اندر سر!
چو دید قامتش آنرا صواب کرد و برفت
در آرزوی نگاری گداختم چو نبات
که شکرش نمکم بر کباب کرد و برفت
در آب و آتشم از هجر آنکه بیرخ خویش
دلم پر آتش و چشمم پر آب کرد و برفت
چو اوحدی ز رخش بوسه خواستم بیزر
لبش مرا به خموشی به خواب کرد و برفت
غزل شمارهٔ ۱۴۹
به وقت گل پی معشوق و باده باید رفت
سوار عیش تراند، پیاده باید رفت
چمن بسان بهشتی گشاده روی طرب
در آن بهشت به روی گشاده باید رفت
بهشت خوش نبود بیجمال نازک یار
یکی دو ره پی آن حورزاده باید رفت
ز سیب ساده بود شاخها به موسم گل
به بوی آن رخ چون سیب ساده باید رفت
چون سر برون نهی از شهر و روی در صحرا
بزرگزادگی از سهر نهاده باید رفت
در آن زمان که به عزم طرب شوی بر پای
نشاط باده به سر در فتاده باید رفت
برای کاسه گرفتن سبو چو زد زانو
پیاله وار بر ایستاده باید رفت
ز باده پر قدحی چند نوش کرده دگر
به دست بر قدحی پر ز باده باید رفت
ازین جهان چو همی باید، اوحدی، رفتن
به کام داد دل خویش داده باید رفت
غزل شمارهٔ ۱۵۰
چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفت
از وی نظر بدوز چو دل را فرو گرفت
بیرون رو، ای خیال پراکنده، از دلم
از دیگری مگوی، که این خانه او گرفت
ای پیرخرقه،یک نفس این دلق سینهپوش
بر کن ز من، که آتش غم در کو گرفت
جانا، تو بر شکست دل ما مگیر عیب
چون سنگ میزنی، نبود بر سبو گرفت
گویی که ناقه ختنی را گره گشود
باد صبا، که از سر زلف تو برگرفت
سگ باشد ار به صحبت سلطان رضا دهد
آشفتهای که با سگ آن کوی خو گرفت
دل را ز اشتیاق تو،ای سرو ماهرخ
خون رگ برگ فروشد و غم تو به تو گرفت
هر زخم بد، که هست، برین سینه میزنی
عشق تو، راستی، دل ما را نکو گرفت
یک شربت آب وصل فرو کن به حلق دل
کو را دگر نوالهٔ غم در گلو گرفت
در صد هزار بند بماند چو موی تو
آن خسته را که دست خیال تو مو گرفت
گوشی به اوحدی کن و چشمی برو گمار
کافاق را به نقش تو در گفت و گو گرفت
غزل شمارهٔ ۱۴۸
زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت
هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت
بر بوی باد زلف تو شب روز میکنم
دردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت
روزی اگر ز زلف تو بندی گشودهام
بر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت
گفتی که: بامداد مراد تو میدهم
زان روز میشمارم و صد بامداد رفت
دل را غم تو زهر جفا داد و نوش کرد
جان از کف تو شربت غم خورد و شاد رفت
ظلمی که از غم تو گذشتت بر سرم
رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت
گر اوحدی ز دست برفت ای، پسر، چه باک؟
اندر زمانه هر که ز مادر بزاد رفت
غزل شمارهٔ ۱۴۰
تا لعل باده رنگ تو شکرفروش گشت
باور مکن که: هیچ دلی گرد هوش گشت
برخاستی که: زهر جدایی دهی بما
بنشین، که آن به یاد تو خوردیم و نوش گشت
دل خود تمام سوخته شد، جان خسته بود
او نیز هم به آتش دل نیم جوش گشت
دیشب در اشتیاق تو، ای آفتاب رخ
از غلغلم رواق فلک پر خروش گشت
از آب دیده راز دلم خواست فاش شد
شب تیره بود، ظلمت او پرده پوش گشت
در آرزوی آنکه حدیث تو بشنود
چشمی، که بیتو گریه همی کرد، گوش گشت
گر اوحدی به هوش نیاید، عجب مدار
بلبل چو گل بدید نخواهد خموش گشت