بعد از آن شب، من و مرجان چند بار با هم بیرون رفتیم. برای اینكه نشانش بدهم به خاطرش حاضرم چه كارها بكنم او را به رستورانی گرانقیمت بردم و حسابی ولخرجی كردم. به خودم میگفتم؛ برای او پول مهم نیست اما به هرحال در آسایش و رفاه زندگی كرده است و من باید برای او همه چیز را فراهم كنم كه در آینده حسرت زندگی در خانه خودش را نكشد. در صحبتهایمان بیشتر با خلق و خوی هم آشنا میشدیم اما من فقط متوجه میشدم با اینكه كار ما دارد كمكم به سرانجام میرسد اما خیلی دور از دسترس به نظر میآید و هر كاری به عقلم میرسید كردم. با یكی از دوستانم مشورت كردم در هر بار دیدن برایش عطر و گل میخریدم. كه او فقط با یك مرسی خشك و خالی آنها را قبول میكرد. تازه داشتم معنی زندگی را میفهمیدم، من و او در كنار هم زندگی خوبی پیدا میكردیم مثل بقیه دوستانم محصول زندگیمان را درو میكردیم، اما با این حال معنی واقعی ازدواج هنوز برایم مبهم بود گرچه آن قدر احساس خوشبختی میكردم كه نمیخواستم به چیز دیگری فكر كنم. همه چیز خوب پیش میرفت و ما به وصال هم میرسیدیم.
چند شب بعد كه مادرم مطرح كرد مهریه را هزار سكه طلا در نظر بگیریم. من حتی اعتراضی نكردم آن قدر سرمست موفقیت بودم كه حتی گفتم سه هزار تا هم برای مرجان كم است. اما لبخند روی لبهای من و مادرم با دیدن اخم و چهره بق كرده فریده و پدرم روی لبها خشك شد.
فریده گفت: شما دو نفر اصلا معلوم است چهتان شده؟
پدرم كه به ندرت عصبانی میشد با صورتی برافروخته از اتاق بیرون رفت.
سر همین جریان برای اولین بار دیدم كه بین پدرو مادرم دعوا راه افتاد آنها كه در تمام این سالها به هم تو نگفته بودند سر هم فریاد كشیدند و پدرم مستقیم مخالفتش را اعلام كرد: گفت: چرا داری دستی دستی این بچه رو بدبخت میكنی... خانم اسعدی مگه كیه كه این قدر سنگش را به سینه میزنی؟
مادرم داد زد: كیه؟ استخون دارن با این همه خواستگار حاضر شده دختر به ما بده، منت سرما گذاشته ما نباید كاری واسش بكنیم؟ كه آبروشون حفظشه؟ كه سرشكسته نشن... تازه داریم برای حیثیت پسر خودمون میكنیم.
انگار هوش و حواسم را از دست داده بودم. دلم میخواست هر چی مرجان میگفت همان میشد و این گونه هم شد، او دوست داشت جشن ازدواج مفصلی میگرفتیم، یك بار كه به خانهمان آمده بود، احساس كردم كه جور خاصی به اسباب و اثاثیهمان نگاه میكند، از این رو زیر بار قرض رفتم و خانه پدری را رنگ كردم و مبلمان نو تهیه كردم.
روزها به سرعت گذشتند و من خودم را در محضر دوش به دوش مرجان دیدم. مادرم با رنگی پریده مرا به كناری كشید و گفت كه خانم اسعدی گفته چون دایی مرجان از امریكا به خاطر او آمده و آبرو دارند همین طور ظاهری بگوییم هزارو پانصد سكه اما در دفتر همان پانصد تا را بنویسیم. من نمیدانم عقلم را از دست داده بودم كه وقت نوشتن مهریه با صدای بلند اعلام كردم دو هزارسكه مهر مرجان میكنم و بیتوجه به چهرههای رنگ پریده فریده و پدرم دفتر را امضا كردم.
اما نمیدانم چرا از آن روز به بعد رفتار مرجان یك دفعه عوض شد بدون هیچ پردهپوشی گفت باید حق طلاق را هم به او بدهم. كمتر سعی میكرد مرا ببیند، وقتی میدید از رفتار فریده و حتی مادرم ایراد میگرفت. به من میگفت چرا این قدر بلند میخندم یا چرا توی انتخاب رنگ لباسم دقت نمیكنم. چرا كارم جای بهتری نیست چرا پدرم مدام اخم میكند و بهتر است بعد از جشن عروسی كاملا با همه قطع رابطه كنیم. دنبال خانه كه بودم هر بار، هر جایی را كه انتخاب میكردم ایراد میگرفت یكی آفتابگیر نبود و دیگری طبقه آخر بود... آخر گفت چه طور است اصلا در خانه خودشان با مادرش زندگی كنیم؟ هم مادرش تنها نمیماند هم جای آبرومند میمانیم.
من برای اینكه او را از دست ندهم با هر چه میگفت موافقت میكردم. اما پنهانی سیگار میكشیدم. از چند تا از دوستانم پول قرض گرفتم و برایش انگشتر و گوشواره خریدم اما یاد مراسم عروسی كه میافتادم، پشتم میلرزید پول زیادی نداشتیم و آنطور كه مرجان برنامهریزی كرده بود كم كم پانزده میلیون خرجمان میشد مجبور بودم قرض كنم. دیگر یادم نمیآید روزها چه طور میآمدند و میرفتند. با شریكم حرفم شد و از محل كار بیرون آمدم. مرجان پیشنهاد كرد همراه داییاش به آمریكا برویم یا توی شركت عمویش كار كنم. گیج و منگ بودم. فقط احساس میكنم از آن كسی كه بودم خیلی فاصله گرفتهام و فریده یك روز ظهر به اتاقم آمد و همین مسئله را خاطرنشان كرد. گفت: فرشید اصلا متوجه شدی چی به روز خودت آوردی؟
لاغرشده بودم و زیر چشمهایم گود افتاده بود.
- این چه زندگیه فرشید اون داره مدام تو رو تخریب میكنه بعد تو...
كلمه تخریب توی گوشم زنگ زد. فریده راست میگفت این دقیقا همان اتفاقی بود كه داشت برای من میافتاد. من از شخصیت اصلیام دور شده بودم، چون همه كارهایم به نظر مرجان غلط بود، او مرا تخریب میكرد تا به چیزهایی كه میخواست برسد و من هم به خاطر علاقهای كه به او داشتم قبول میكردم.
فریده وقتی سكوت مرا دید پدرم را صدا كرد. آنها مدام حرف میزدند توی صحبت هم میپریدند تا مرا متوجه وضعیتم كنند. این طور كه آنها میگفتند من مردی تخریب شده بودم كه به جای رشد كردن در این مدت كم، توی مرداب فرو رفته بودم. این معنی واقعی ازدواج بود؟ این بود معنی آسایش و دروی محصول زندگی؟ زندگی كه هنوز شروع نشده بود، این بلا را سر من آورده بود اگر شروع میشد چه نتیجهای میداد؟ مرجان كه مدام مرا تخریب میكرد تا از نو چیزی كه میخواست از من بسازد اگر من همان چیزی كه او میخواست نمیشدم چه كار میكرد؟ رهایم میكرد؟
عصر همان روز خجالت را كنار گذاشتم و پای تلفن به توصیه فریده و پدرم به مرجان گفتم كه بهتر است با هم صحبت جدی داشته باشیم. من او را دوست داشتم اما دوست داشتن او این بلا را سرمن آورده بود! كاملا متوجه شدم كه مرجان از نوع برخورد من جا خورد، اما سعی كرد خودش را از تك و تا نیندازد. حتی گفت فریده مرا پركرده است؟ بعد هم در عرض پنج دقیقه از این كه مطابق میلش رفتار نكرده بودم و به خودم جرات داده بودم در برابرش بایستم آن قدر ناراحت شد كه گوشی را گذاشت.
تا چند روز بعد كه مدام با خودم كلنجار میرفتم چه كار كنم؟ راه درست چیست، با چند تا از دوستانم صحبت كردم به نظرم رسید به اندازه ده سال پیر شدهام. مرجان به تلفنهایم جواب نمیداد. مادرم یك روز عصبی و برافروخته از سركار آمد كه چی شده و من چه كردم و چرا دارم همه چیز را به هم میریزم... شب در خانه ما قیامتی به پا شد كه بیا و ببین. من مثل آدمهای مسخ شده فقط ناظر همه چیز بودم، بدون اینكه بتوانم كاری بكنم. احساسم جریحهدار شده بود. یك كلمه حرف من كه مطابق میل مرجان نبود زندگی مرا به مرزی باریك كشانده بود. پدر، مادرم و فریده به جان هم افتاده بودند و فریاد میزدند... خانواده از هم پاشیده شده بود.
و آخر همان هفته اتفاقی افتاد كه نباید میافتاد فهمیدیم كه مرجان مهریهاش را اجرا گذاشته است دوهزار سكه طلا. حكم جلب من را گرفته بود، مادرم را همان غروب به خاطر گرفتگی قلب به درمانگاه بردند و به نظرم رسید پدرم بیست سال پیر شد. فریده گریه میكرد: چه قدر بهتون گفتم گوش نكردین... چرا؟ چرا؟
مرجان در روز دادگاه به قاضی گفت: من اصلا دوستش نداشتم، به اصرار مادرم باهاش عقد كردم و میخواستم ببینم برای من چی كار میكند، كه نكرد!
این حرفش آخرین ضربه را به شخصیت من وارد كرد. خرد شده و ناامید بودم اما با این حال عصبانی شدم و داد و فریاد كردم. گفتم دوستش دارم و طلاقش نمیدهم. مثل آدمی بودم كه دارد غرق میشود، اما به یك پر میآویزد. تا به خودم بیایم پشت میلههای زندان بودم با آیندهای تاریك و مبهم، با خانوادهای دردمند و مضطرب با این سوال كه این چه طور زندگی بود كه دو نفر به جای اینكه با هم همه چیز را بسازند هرچه را كه دارند نابود میكنند. آیا تخریب راه زندگی است؟!