چند روز پیش تولدم بود . ۲۵ ساله شدم . بی مناسبت ندیدم این داستان خیلی کوتاه رو براتون بذارم . قدر مادرتون رو بیشتر بدونید .
تولد
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!
پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . !
شعر زیر هم از حمید روزیطلب هست . تقدیم به شما :
يك قلب خسته از ضربان ايستاده است
من مردهام ، نشان كه زمان ايستاده است
و قلب من كه از ضربان ايستاده است
مانيتور كنار جسد را نگاه كن
يك خط سبز از نوسان ايستاده است
چون لختهيی حقير نشان غمی بزرگ
در پيچ و تاب يك شريان ايستاده است
من روی تخت نيست ، من اينجاست زير سقف
چيزی شبيه روح و روان ايستاده است
شايد هنوز من بشود زندهگی كنم
روحم هنوز دلنگران ايستاده است
اورژانس كو؟ اتاق عمل كو؟ پزشك كو؟
لعنت به بخت من كه زبان ايستاده است
اصلا نيامدند ببينند مردهام
شوك الكتريكیشان ايستاده است
فرياد میزنم و به جايی نمیرسد
فريادهام توی دهان ايستاده است
اشك كسی به خاطر من در نيامده
جز اين سِرُم كه چكهكنان ايستاده است
شايد برای زل زدنام گريه میكند
چون چشمهام در هيجان ايستاده است
ای وای دير شد بدنام سرد روی تخت
تا سردخانه يك دو خزان ايستاده است
آقای روح! رسمی شد دادگاهتان
حالا نكير و منكرتان ايستاده است
آقای روح! وقت خداحافظي رسيد
دست جسد به جای تكان ايستاده است
مرگام به رنگ دفتر شعرم غريب بود
راوی قلم به دست زمان ايستاده است:
يك روز زاده شد و حدودی غزل سرود
يادش هميشه در دلمان ايستاده است
يك اتفاق ساده و معمولیست اين
يك قلب خسته از ضربان ايستاده است