حكايت خواب شخصى كه حاضر نمی شد ازدواج كند
از غزالى در اخبار روايت شده است: مدتى بود به يكى از افراد صالح هر چه براى ازدواج اصرار می كردند قبول نمىكرد و حاضر نبود ازدواج نمايد، تا اين كه روزى از خواب بيدار شد و به بستگان و دوستانش گفت مىخواهم ازدواج نمايم آنها هم بلافاصله براى او زن اختيار كردند و او را تزويج نمودند، سپس از علت اين تصميم فورى سؤال كرده به او گفتند: چرا قبلا هر چه اصرار مىكرديم كه ازدواج نمايى قبول نمىكردى و اكنون تصميم گرفتى؟ آن مرد در جواب گفت: ازدواج كردم اميد است خدا فرزندى نصيبم فرمايد و سپس او را از من بگيرد تا در آخرت پيشتاز من باشد
سپس گفت: من در خواب ديدم كه قيامت برپا شده است، گويا من هم از جمله خلائق در موقف حساب هستم، به قدرى تشنه شدم كه نزديك بود جگرم از تشنگى پاره شود همچنين ساير مردم نيز در تشنگى شديد بسر مىبردند.
در اين هنگام ناگهان كودكانى را ديدم كه در ميان جمعيت محشر هستند با قنديلهاى نور، در حالى كه كوزه و ليوانهايى از نقره و طلا در دست دارند مردم را به ترتيب آب مىدهند، اكثر مردم اهل محشر را آب دادند سپس من دستم را به طرف يكى از آن اطفال دراز كردم و گفتم به من هم آب دهيد كه تشنگى مرا بىطاقت كرده است، آن طفل در جواب من گفت: تو در ميان ما فرزندى ندارى تا به تو آب دهد و ما فقط به پدرانمان آب مىدهيم، من گفتم شما كيستيد؟ گفتند ما اطفال وفات يافته مسلمين هستيم (اين بود علت تصميم فورى من در ازدواج).
منبع: آرام بخش دل داغديدگان، ص: 92