پاسخ به:رباعیات اوحدی
یاران، خرد خوار و خجل نیست پدید
آن رسم شناس آب و گل نیست پدید
در دایرهٔ عشق برون یک نقطه
میبینم و در عالم دل نیست پدید
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
دشمن گرو وصل ز من برد آخر
او گشت بزرگ و من شدم خرد آخر
آورد به جان لب ترا از بوسه
دندان به رخت تیز فرو برد آخر
شکل تو فگنده از فلک تشت قمر
نقش تو نهاده بر طبق راز سپهر
گر سوختنیست جان من هم تو بسوز
ور ساختنیست کار من هم تو بساز
کردند دگر نگاربندان از ناز
در دست تو دستوانه از مشک طراز
تا کیست که خواهیش به دستان کشتن؟
یا چیست که بر دست همی گیری باز؟
گر جور کنی نیاورم دل ز تو باز
ور ناز کنی به جان پذیرم ز تو ناز
چون بنده نپیچد ز خداوندان سر
وانگاه خداوند چنان بنده نواز
چون دوستی روی تو ورزم به نیاز
مگذار به دست دشمن دونم باز
یارب، جبروت پادشاهیت که دید؟
کنه کرم نامتناهیت که دید؟
هر چند که واصلان به بیداری و خواب
گفتند که: دیدیم، کماهیت که دید؟
رفتم بر آن شمع چگل مست امروز
گفتم که: مرا با تو سری هست امروز
گفتم که: ز غصه کی رهد؟ دل گفتا:
حالی دلت از غصهٔ ما رست امروز
دست به نگار تو مرا کشت دگر
آه! ار نشود وصل توام پشت دگر
نقشی عجبست بر دو دستت تا خود
حرف که گرفتهای در انگشت دگر؟
ای کرده مهندسانت از ساز سپهر
از برج و ستاره گشته انباز سپهر
در عالم کج نهاد پر پیچ و خمش
یک چیز طلب میکنم از بیش و کمش
یا معشوقی که وصل او باشد خاص
یا ممدوحی که عام باشد کرمش
ای داده به بازی دل من، جان را نیز
عهدم ز جفا شکسته، پیمان را نیز
خواهم به تو خط بندگی دادن، لیک
ترسم به زنخ برآوری آن را نیز
لعلت که پر از گوهر ناسفت آمد
چون طاق دو ابروی تو بیجفت آمد
من عشق ترا نهفته بودم در دل
چون کار به جان رسید در گفت آمد
بس شب که به روز بردم، ای شمع طراز
باشد که شبی روز کنم با تو به راز
شد بیشب زلف و روز رخسار تو باز
روزم چو شب زلف تو تاریک و دراز