پاسخ به:رباعیات اوحدی
کی ماه به حسن چون تو والا باشد؟
یا چون سخنت لل لالا باشد؟
گر زیر فلک به راستی چون بالات
گویند که: هست؛ زیر بالا باشد
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
خال زنخت تیر گناه اندازد
رخت دل عاشقان به راه اندازد
از غیرت خالی، که بر آن نرگس تست
بیمست که خویش را به چاه اندازد
مشنو تو که: گل بیسر خاری باشد
یا بادهٔ حسن بیخماری باشد
ناگاه برون کند سر از گنج رخت
ریشی، که هرش موی چو ماری باشد
گل بار دگر لاف صفا خواهد زد
در عهد رخت دم از وفا خواهد زد
رویت سر برگ گل ندارد، لیکن
زلف تو بنفشه را قفا خواهد زد
در باغ شدی، سر و سر افشانی کرد
سنبل ز نسیم تو پریشانی کرد
گل روی ترا بدید، چون سجده نکرد
مردم همه گفتند: به پیشانی کرد
لب نیست که از مراغه پر خنده نشد
آب قرقش دید و به جان بنده نشد
از مردهٔ گور او عجب میدارم
کز شهر برون رفت، چرا زنده نشد؟
زلف تو ز بالای تو مهجور نشد
جز در پی قامت تو، ای حور، نشد
با این همه آرزو که در سر دارد
بنگر که ز آستان تو دور نشد
صافی چو ترا دید روان مینالد
برسینه ز غم سنگ زنان مینالد
گفتی تو که: نالیدن صافی از چیست؟
جانش به لب آمدست از آن مینالد
مه روی ترا ز مهر مه میداند
کز نور تو شب رهی بده میداند
سیب ذقنت متاز، گو: اسب جمال
کان بازی را رخ تو به میداند
تا کی دلم از تو در بلایی باشد؟
جانم ز غم تو در عنایی باشد؟
یک روز به زلف تو در آویزم زود
آخر سر این رشته به جایی باشد
دلها همه از شرح جمالت مستند
نادیده ترا به مهر پیمان بستند
گر بگشایی دو زلف جانها بردند
ور بنمایی دو رخ ز غمها رستند
از نوش جهان نصیب من نیش آمد
تیر اجلم بر جگر ریش آمد
کوته سفری گزیده بودم، لیکن
ز آنجا سفری دراز در پیش آمد
بر جرم و خطای من چه میگیری خشم؟
چون جمله به امید کرمهای تو بود
هر چیز که در دو کون جز روی تو بود
عکس تو و یا رنگ تو، یا بوی تو بود
لاف پر پیران جهان گردیده
بازیچهٔ طفلان سر کوی تو بود
گندم گونی که همچو کاهم بربود
نه مهر ز من خورد و نه خود مهر نمود
از غصهٔ ما به ارزنی باک نداشت
یک جو نظری به جانب ماش نبود